۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

شفقی




Arcana Coelestia - Le Mirage de I'deal - Duskfal


 I   درآمدی پاییزی 

به رفتِ نور، خورشاد شب می‌گرید، آن جا که کناره‌های خاموش خروشِ امواج را به آرامِ خویش می‌شکنند
اثیرگان، چشم به راهِ آن گنبدِ ابدی، خیره به آن جاست که زمانی آسمان‌های تارین بر غروبی مهجور بازی‌های خفتن می‌کردند،
بوی پژمرده‌‌ات پاییز، پنهانِ عصاره‌ات، طلسمِ زهرگینِ اشعارِ مرده ست...
حس-نوشتی مغفول، آن‌جا پنهان شده، به زیرِ بی‌نورِ چشمانِ دراید...
از شارهای سیمین گرفته تا به تربتِ زرتاب، هر راهی پایان می‌گیرد، هر نجوایی برمی‌انگیزد هر تمنا را، که
گم‌گشته‌گیِ بادِ هرگزنامده را دارد...
ماهورهای سوگ‌وار بر برآمدِ ماه، مناظری می‌افشانند از سایه‌های سپید، بر صخره‌های سیاه...

"منظرِ بی‌ستاره، در بی‌خوابی، سوی‌به اقیانوسِ پیرِ جهانِ نانامیده دارد، جهانِ درون
پشتِ پرده‌‌ی این مهِ صباحی، خورشاد نشسته، این نقاشِ کوری‌
روحی تبعیدی را می‌کشد، آواره‌ا‌ی جاوید را..."

حریرِ افق، کفن می‌گیرد این اندیشه‌های پرتمنا را، اندیشه‌هایی زاده از خودِ این حریر
بی‌‌از امن دراز می‌افتم.. محصور در بومِ امیدهایی نومید،
و، آهی تُرد از ژرفنای عزلت...

II مسافرِ خاموش

...

III کسوف 

خوش‌آذین به رویایی کژتافت، از "دلیلِ" این نمودهای پُرحقه می‌گریزم، از این اورنگ‌های ممدوح می‌رمم

تا چه هنگام سکوت راه به طلوع‌ِ خون‌ریز می‌برَد؟
پیش از رهایی از این بار...
چند فصل را هنوز باید نفَس زیست؟

... پی‌گیرِ اشک‌ها ام تا به کناره‌های رود...

نفس، از گریه از رنج، سر می‌ریزد...
به روز، دستان‌ام به آتش خواهند رسید
آتشی سوزان که مایه از کسوف می‌گیرد...
تولدی دوباره دارد نسیانِ احساس، در مرگ






برای کاوه

۱ نظر:

  1. آقای رستمیان دوست دارم بدانم کار شما چیست که برای بیکاری کسی دیگر انجام نمی شود؟که زیادی نیستید؟که آن قدر بدبخت نیستید که حتی مناسب رقابت نباشید!که مجبور نمی شوید کتابخانه تان را بفروشید تا گرسنه نمانید؟ که در نهایت به خودتان نمی گویید بدبختی هم عملا یک امر عمومی است،جهان هم بدبخت است،برو گمشو

    پاسخحذف