۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

مست‌نوشت

"آهها یا هااه"


ایست‌گاه‌های تنفس بینِ دقایقِ زنده‌گی، به فاصله‌‌های زمان-مکانی‌ای می‌مانند که فرآورده‌ی درنگ در گزینش و چینشِ کلمه‌ی بعدی در نوشتن اند؛ هر دو تصدیق می‌کنند ناگزیرِ دوریِ ما از هستی را، تصدیقی که اسمِ آوایِ آگاهی از کنهِ آن، "ها! "نیست، "آه!" است.

Where is his tartu piano?

گزین‌گویه، نام نیست. نام، چیزی را نمی‌رساند، چیزی را برنمی‌سازد؛ گذشته‌گی‌ها یا آینده‌‌گی‌هایی که به نام می‌چسبند، تنها نشان از آلوده‌گیِ ذاتِ بی‌‌خانمانِ نام به هاله‌ی فراموشی‌های تیزِ نفس دارند. نفسِ هوش‌یار، نفسی که از سوی نام فراخوانده می‌شود ( - و نه نفسی که نام را فرامی‌خواند)، هم‌نشینِ خانه‌ی هماره‌تازه‌ی واژه‌گیِ نام می‌شود؛ این نفس، بی از گذشته و آینده، همان هست‌مندِ بُریده از اسارتِ فهم، همان عاشق است. گزین‌گویه، در حدِ نهاییِ خود، تنها شاید سر به سایه‌هایی بساید که نامی را هم‌راهی می‌کنند، یا بازنمای حالتی از بدنِ موسوم اند. گزین‌گویه، در غایتِ خود، گذشته‌ای را، یا که آینده‌ای را تقریر می‌کند، خاطره‌ای یا امیدی؛ گزین‌گویه از هم‌باشی با حال‌مندیِ نام عاجز است، چون هر گویه‌ای، فاعلِ اسارتِ گفتن یا گفته‌شدن است، نه مفعولِ حال. نام، حال است. نام نه آلوده‌گی به فراموشی {آلایشی که ناگزیر آلوده می‌شود به تقلا به رهایی از فراموشی}، که خودِ فراموشی‌ست. نام، منطقِ مرگ دارد.

On the verge of the serenity of lingering death

... و را دیدیم که در ناپیداترین گوشه‌ای که در آن شبِ شلوغ می‌شد پیدا کرد، گرمِ بوسه و کنارِ ن شده بود. حرکتِ دست‌های‌شان بی که تماس داشته باشند، هم‌آهنگِ ریتمِ مزخرفی که گوش را از رمق انداخته بود، تیزیِ لرزِ اشتیاق‌شان را در کندیِ هوای شرجیِ شب بار می‌کرد؛ به دو باکره‌ای می‌ماندند که انگار برای اولین بار خلوتی گیر آورده باشند، حسابِ شورِ بدن‌های خلاق و تنهای‌شان را روی هم تسویه می‌کنند. آ، که بینِ جمع‌مان اسمِ ن به او افتاده بود، دَمی طویل از سیگارش گرفت، دستی به شانه‌ام زد و با بی‌اعتنایی گفت:

"Know the fact; a one-minute kiss burns 26 calories"

تنها موسیقی می‌تواند این سعیِ مظلوم، این هم‌جوشیِ عظیم میانِ "آه" و "ها" را برآورَد. موسیقی گردآورنده‌ی تمامِ آن کتاب‌ها و تصویرها و مزه‌ها و بوها، و در یک کلام موقعیت‌های آمده و نامده‌‌ای‌ست که ترجیع‌بندِ نهانی/نهایی‌شان دالِ تهی است. گداری که پُریِ آه را به تهی‌گیِ ها پیوند می‌زند، که غلظتِ حسرت را در طراوتِ شادی بخار می‌کند، همان بنیادِ هستی، یعنی نیستی است.

Or what?! Cheers

شبحی در این میان، بینِ اشتعالِ من و شمعِ غایب، بدونِ چشم و دهان، با بدنی بدونِ حفره، گرمِ خوش‌رقصی‌ست...



Dave McKean

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر