۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

لاخه‌ها


تنها نویسنده می‌داند جریانِ فکر چیست، چون تنها نویسنده می‌داند اندیشیدن نه استعلاست (دین‌داری)، نه حساب (دانشوری) و نه احساس (نقاشی): در نوشتار، اندیشیدن زیستنی ست جداً بازی‌گوشانه با مجموعه‌ای از دال‌ها در فضایی بدونِ هندسه.

«چون زنده‌گیِ فردیِ انسان متمدن، که، در انطباق با معنای درون‌ماندگار خود، در دلِ نوعی "پیشرفتِ" بی‌پایان قراریاب شده، {این زنده‌گی} هیچ گاه نباید به پایان رسد؛ چون برای کسی که هم‌سو با جریانِ پیشرفت گام می‌نهد، همیشه گامی دیگر در پیش رو هست که باید برداشته شود؛ و کسانی که می‌میرند نمی‌توانند بر قله‌‌ای که در بی‌نهایتِ چنین جریانی قد علم کرده گام نهند. ابراهیم، یا روستاییانِ زمانِ دور، در کهنسالی، در حالی که سرشار از زنده‌گی و نیرو بودند، درمی‌گذشتند، چون آن‌ها در چرخه‌ی ارگانیکِ زنده‌گی زیست می‌کردند؛ چون زنده‌گی‌شان، بنا بر معنای خود و در آستانه‌ی آن دوران، برخوردار از تمامیِ آن چیزهایی بود که یک زنده‌گی‌ می‌توانست عطا کند؛ چون برای آن‌ها، در آستانه‌ی مرگ، دیگر هیچ معمای حل‌نشده‌ای باقی نمانده بود؛ و به همین دلیل سهمِ "کافی" از زنده‌گی را چشیده بودند. حال آن که، انسانِ متمدن، که در بحبوحه‌ی توسعه‌ی بی‌امانِ فرهنگ، هم‌سایه‌ی ایده‌ها، شناخت و مسأله‌هاست، شاید "از زنده‌گی خسته می‌شود"، اما هرگز "از زنده‌گی اشباع نمی‌شود"... چون مرگ بی‌معناست، زنده‌گیِ متمدنانه نیز از معنا تهی می‌گردد.»  - ماکس وبر/علم به مثابه‌ی پیشه

چه آگاه می‌شود بدن از خودش، در بیماری، در عاشقی، در زخم ( - تنها به آن ایده‌هایی از نفس می‌توان اعتماد کرد که در چنین خودآگاهی‌های تن-انگیخته‌ای به سردابه‌ی ذهن سرک کشیده اند. ایده‌هایی که تن به این اصلِ وهم‌ناک می‌سایند که من یک بدن ندارم؛ که بدنِ من، بدن‌هاست؛ که یک ایده‌ی درست و نیرومند تنها در فاصله‌هایی که این بدن‌ها از هم دارند خانه می‌گیرد).

   «کارگرانِ یدیِ "مولد"، بیش از هر کسِ دیگری به توهمِ تولید دامن می‌زنند، درست همان‌ گونه که بیش از هر شخصِ دیگری توهمِ آزادی را در ساعاتِ فراغتِ خویش تجربه می‌کنند.»  - بودریار/مبادله‌ی نمادین و مرگ

اگر به رابطه‌ی ایده‌ی دوستی و ایده‌ی موسیقی باور داشته باشیم، و اگر امبینت را برکشیده‌گیِ موسیقی تا سرحدِ خودواسازانه‌اش بدانیم، آن وقت می‌شود گفت که یک دوستیِ خوب بیش‌تر سایه‌رنگ است تا نوررنگ، حس است تا معنا، نقش است تا برنامه، هم‌جواری‌ست تا هم‌راهی، نگاه است تا حرف، پی‌رنگ است تا داستان، دال است تا مدلول...

مقالِ علف زبانِ خودروان‌کاوی است. با علف، به/برای/از/درون/با/بیرونِ خود می‌اندیشیم، برای خود نیست می‌شویم،و درنهایت، با ژرف‌ترینِ رضایت از خود می‌گذریم؛ گذری آن‌چنان بزرگ‌ و آن قدر بی‌چشم‌داشت که شگرفی و سبک‌باری‌اش را تنها با کمکِ اندیشیدن به فاصله‌ای می‌توان فهم کرد که این گذر از گریز دارد! 

-         ادبیاتِ غالب برای کسانی که فکر می‌کنند در دوری از جدیتِ فلسفیِ نوشتار (یا همان انضباطِ بازی‌گوشانه‌ای که بی آن نوشتن تبدیل به فعلی متعدی می‌شود) می‌توان کارِ ادبی کرد را می‌توان، در کمالِ دقت، ادبیاتِ چُس-درام نامید. پروردنِ فضایی تک‌بُعد، کم‌عمق و احساساتی که در آن کلمات، در حکمِ بازنموده‌های مستقیمِ رنگ‌مایه‌ی تک‌بُعدِ یک روزِ سگی یا شبی خیس، در کنارِ هم قرار می‌گیرند تا جمله‌ها و سطرها و بندهایی از حالت‌های شخیصِ منِ خالی را پُر کنند. کارورزانِ این ادبیات معمولاً وقتی قلم می‌زنند که روح در نازل‌ترین حدِ خود قرار دارد، زمانی که بتوانند پارانویای خود را در نوشتن بالا بیاورند، و کمی‌ بعدتر در شلوغیِ جمعی از رفقا هیستریِ خود را در برهنه‌رقصی سرریز کنند.
-         یعنی می‌گویی ادیبانِ چس‌درام، روان رنجور اند؟
-         و البته بدتر از این، روان‌رنجورهایی که شدتِ وسواس در آن‌ها به حدی‌ست که آن پارانویا و هیستری را در قالبِ والاترین نمونه از گفتمانِ ارباب زنده‌گی می‌کنند.
-         خب آن وقت نقشِ آن انضباط در دوری گرفتن از این فضای خودشیفته‌وار و خودبیان‌گر چیست؟
-         این که از نوشتن وضعیتی می‌سازد که در آن هستن و اندیشیدن حکمِ یک زمان‌مندیِ ویژه را به خود می‌گیرد: زمان‌مندی‌ای که با درهم‌شکستنِ زمانی که با مرکزیت‌بخشیدن به من بر من سلطه می‌کند، کلمه را به ذاتِ شادی تبدیل می‌کند.

«آیا معنای باور به شیطان این است که نه هر آن چیزی که با الهام به ما می‌رسد از نیکی برخاسته است؟»  - ویتگنشتاین/ملاحضاتِ جسته‌گریخته

هدیه‌ترین هدیه، هدیه‌ای که با آن هدیه‌دهنده پیشاپیش پاسخِ دادن‌اش را گرفته، هدیه‌ای که به حادترین وسواس‌گری‌ها در انتخاب هم بسنده نمی‌کند، هدیه‌ای که همان سایشِ بی‌تن‌ترین تصویرِ دیگری بر تصویرِ تن‌ِ من است... هدیه‌ترین هدیه، گفتن از دل‌تنگی در حضورِ دیگری است.

عجزِ او در ریختنِ طرحِ یک داستان، هر اندازه کوتاه، ریشه در وامانده‌گیِ مالیخولیاییِ او در مواجهه با چیزها دارد؛ وقتی پای نوشتن به میان کشیده می‌شود، رخ‌دادها، تصویرها، مکان‌مندی‌ها، شخصیت‌ها، اصوات، همه و همه برای او غریبانه قریب می‌شوند و با گرفتنِ عامل از نگاهِ او، او را به یک لختیِ ناب، یک خیره‌گیِ یک‌طرفه، به انفعالِ محض تبدیل می‌کنند. هیچ ترفندِ پروستی‌ای برای رفعِ این وامانده‌گی کارساز نخواهد بود، چون این نه غربتی از سرِ قربت (سرکوب از دردِ هم‌سطحی)، که قربتی‌ست از سرِ غربت (شگفتی از ژرفای غیریت).


by Beksinski



۱ نظر:

  1. ...در نهایت، آخرین، مهمترین و احتمالا نامنتظرترین جبران برای تنزل زبان، ظهور ادبیات، ادبیات به معنای دقیق کلمه، است- چون که مسلما در جهان غرب، از زمان هومر و دانته، شکلی از زبان وجود دارد که اکنون ما آن را "ادبیات" می نامیم. اما کلمه ادبیات تاریخ جدیدی دارد، هم چنان که در فرهنگ ما، جدایی یک زبان خاص که شیوه خاص بودن اش "ادبیاتی" است تاریخ جدیدی دارد.این به این دلیل است که در زمانی که زبان خودش را در تراکم اش دفن می کرد و به خودش اجازه می داد تا کاملا توسط "زبان شناسی تاریخی" درنوردیده شود،خودش را در جای دیگر،در شکلی مستقل که دسترسی به آن دشوار بود، بازسازی می کرد و به معمای خاستگاه اش باز می گشت و تماماٌ در ارجاع ناب به عمل "نوشتن" وجود داشت.
    ادبیات منازعه زبان شناسی تاریخی است که با این حال،چهره ی دو قلوی آن است: ادبیات زبان را از دستور به قدرت عریان گفتار برمی گرداند، و در آن با هستی بکر و متفرعن کلمات روبرو می شود.از شورش رمانتیک علیه گفتمانی که در شکوه تشریفاتی اش منجمد شده است، تا کشف مالرمه ای کلمه در قدرت عقیم اش...
    در برابر زمینه ی این تعامل ضروری، مابقی صرفاٌ تاثیر یا پیامد است: ادبیات به صورت پیش رونده ای متمایزتر از گفتار ایده ها می شود، و خودش را در نوعی لازمیت ریشه ای محصور می کند، ادبیات از تمام ارزش هایی جدا می شود که می توانستند آن را در گردش عمومی عصر کلاسیک (ذائقه،لذت،بی پیرایه گی،حقیقت) حفظ کنند، و در فضای خودش هر چیزی را به وجود می آورد که نوعی انکار بازی گوشانه آنها را (امر مفتضح،امر زشت،امر ناممکن) تضمین کند،ادبیات در آغاز قرن نوزدهم از کل تعریف ژانرها به عنوان شکل های سازگار شده با نظم "بازنمایی" جدا می شود و صرفا به تجلی یک زبان بدل می شود که هیچ قانونی به غیر از تایید وجود "عجولانه" ی خودش در تقابل با تمام شکل های دیگر گفتمان ندارد.در نتیجه ادبیات هیچ کاری برای انجام دادن ندارد به غیر از پیچیدن در نوعی "بازگشت" دائمی دور خودش، چنان که گویی گفتمان اش، محتوایی غیر از بیان شکل اش نمی تواند داشته باشد،ادبیات خودش را به عنوان یک ذهنیت نوشتاری به خودش ارائه می کند،یا به دنبال فهم دوباره ی جوهر تمام ادبیات در جنبشی است که آن را به وجود آورده است، و از این رو تمام رشته هایش در ظریف ترین نقطه- منفرد، لحظه ای، و با این حال کاملا عام- در عمل ساده نوشتن به هم نزدیک می شوند. در لحظه ای که زبان، به عنوان کلمات گفته و پراکنده شده، به ابژه ی زبان شناسی تاریخی /دانش بدل می شود، ما شاهد ظهور دوباره آن در نوعی حالت مندی دقیقا متضاد هستیم: نوعی رسوب محتاطانه و آرام کلمه بر روی سفیدی یک تکه کاغذ، جایی که کلمه نه می تواند صدا و نه می تواند مخاطب داشته باشد، جایی که کلمه نمی تواند چیزی به غیر از خودش را بگوید، و نمی تواند کاری به جز درخشندگی در روشنی هستی اش انجام بدهد.
    میشل فوکو/کتاب نظم اشیاء/ صفحه 508

    پاسخحذف