ترجمهای از زیربخشِ نهمِ ششمین بخش از فصلِ پنجم کتاب "مبادلهی نمادین و مرگ"
آیین مردهگان آیینیست رو به زوال. نظمی
نو سایهی خود را بر گورها افکنده، چندان که گورها دیگر ملک جاودانهی مردهگان به
شمار نمیروند. مردهگان هم دیگر آلوده به تحرکِ اجتماعی شده اند. با این که فداکاری
برای مرگ، به ویژه در طبقاتِ متوسط و میانِ کارگران، هنوز در میان است، اما امروز این
ایثار بیش از آن که مبتنی بر زهدی قبیلهای باشد، حکمِ نوعی متغیرِ منزلتی را پیدا
کرده است. ما کم و کمتر از مردهگان حرف میزنیم؛ تا صحبت از آنها میشود، حرف را
قطع میکنیم و لب میگزیم: مرگ بیاعتبار شده. پایانِ "مرگ در حضورِ خانواده"،
مرگی لطیف، خاطرهبار و صمیمانه: ما در بیمارستان جان میدهیم، و بدین ترتیب، مرگ بهافراط
قلمروگذاری میشود. محتضران، حقوقِ خود را از دست میدهند، و حتا از حقِ دانستنِ این
که چه زمانی قرار است بمیرند محروم میشوند. مرگ، مانند سوگواری، به امری مبتذل و غریب
تبدیل شده، به چیزی که پنهان کردنِ آن نشان از سلامتِ قریحه دارد، چرا که تلویحاً نشاندهندهی
توجه و عنایتِ فرد است به بهروزیِ دیگران. عرف و آدابِ حاکم، هر ارجاعی به مردهگان
را قدغن میکند. سوزاندنِ مردهگان حدِ نهایی این حذف و منع است، اقدامی که چیزی از
مرده باقی نمیگذارد. در واهشتنِ مرگ، دیگر هیچ ردی از سرگیجهی مرگ وجود ندارد. مشایعتِ
مردهگان در مراسمِ خاکسپاری پیوندی با پارسایی ندارد، این مشایعت صرفاً نشانهای
است از واهشتن و ترکِ مردهگان، نشانهای از به مصرف رساندنِ مرگ. این واهشتن، متناسب
با مایهزدایی از مرگ، رشد میکند و بسط مییابد.
ما دیگر مرگ را چونان که دیگران زیست میکردند،
تجربه نمیکنیم. تجربهی تلویزیونی و تماشاییگونهی ما از مرگ، هیچ نسبتی با آن تجربهی
زیسته ندارد. اکثریتِ مردم دیگر هیچ فرصتی برای به نظاره نشستنِ مردنِ دیگران ندارند.
در فرهنگهای دیگر، این امریست بهکلی تصورناپذیر. بیمارستان و دارو مسئولیت شما را
{در همراهی با مردهگان} بر عهده گرفته اند؛ مراسم تدهینِ مردهگان جای هر مراسم و
آیین معنوی دیگری را گرفته است. امروز، آدمی، هنگام مرگ، از انظار همهی عزیزان و نزدیکان
خویش ناپدید میشود. مرگِ او در جای دیگری رخ میدهد.
زمانی یک زن سوئیسی به نام روس ، ایدهی صحبتکردن
با محتضران دربارهی مرگشان را مطرح کرد. ایدهای وقیح که در حکم یک انکارِ عام بود:
این که هیچکس، تا زمانی که تحت مراقبتهای بیمارستانی است نمیمیرد (بلکه مشکل باید
از نحوهی اجرای مراقبت از سوی کارکنان باشد {و نه از خودِ بیمارستان}). در بیمارستان
او را دیوانهای جنجالطلب خواندند و از بیمارستان اخراجاش کردند. عاقبت وقتی توانست
پیرمردِ محتضری را پیدا کند که حاضر به صحبت با او شده بود، با شتاب به دنبالِ
دانشجویاناش رفت، اما وقتی برگشت پیرمرد دیگر مرده بود (در این جا او احتمالاً تصور
میکرده که مشکل به او و دانشجویاناش برمیگردد {و نه بیمارستان}!). درنهایت او موفق
به اجرای طرح خود شد: بهزودی گروهی از روانشناسان مسئول مراقبت از محتضران و همصحبتی
با آنها خواهند شد. این است معنویتگراییِ جدیدِ انسان و علوم اجتماعی-روانشناختی.
در ایدهی کشیش و در مراسمِ تدهین هنوز میتوان ردی
از آن جامعهای را یافت که در آن هنوز از مرگ سخن گفته میشود. امروز اما وقت، وقتِ خاموشی
است. در هر صورت، اگر نقشِ کشیش در آن زمان در حرص و غارت خلاصه میشد، امروز این نقش
در حدِ عالیِ خود توسطِ پزشک به اجرا درمیآید، کسی که محتضر را با مراقبتِ تکنیکی
و درمان محصور میکند و راهِ هر صحبتکردنی را بر او میبندد. مرگی بچه گانه که در آن
فرد، دیگر روی صحبت را نمیبیند، مرگی بدون کلام که از نگاهها دور داشته میشود. سِرم،
آزمایشگاه و درمان، دستاویزهایی اند در تحققِ این منع از سخنگفتن با محتضر.
Thanatopraxie - By Sirxlem |
برای ب.ک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر