... ترین خاطرهها، خاطرههای
مکانی اند؛ خاطرههایی که در آنها پارههای رخداد، با حرکاتی مداوم اما کند، گِردِ
بدنهی ایماژی شاعرانه از یک مکان به هم میآمیزند و خاطره را میسازند. جنسِ دلتنگیِ
این خاطرهها مایه از چیزی میگیرد که بهمعنای اصیلِ کلمه قدیمی ست. رایحهای نورانی که از چرخش
گردِ موقعیتِ مکان پدید میآید، غباری اخرایی بر صورتِ سوژهی خاطره مینشاند: ضربآهنگِ
حرکاتِ این غبارها، ایدهی کندترین ضرباهنگ است. وقتی کلِ تجربیِ چنین خاطرهی مکانبنیانی
را در نظر میآوریم، دیگری در آن به صرف لحنِ آوای مکان تبدیل میشود؛ دیگری تناش
را از دست میدهد، و به حضورِ محضِ لبخندی تبدیل میشود که تنها یکی از خندهایی ست
که بر لبِ چهرهی مکان میتوان نشاند. خاطرههای مکانی، تنِ دیگری را زیرِ نورِ
مکان از ریخت میاندازند و آن را در جریانِ زاویههای یادآوریِ مکان نیست میکنند.
خاطرههای مکانی، موسیقیاییترین خاطرات اند.
... تنها چند ماه
مانده از دو سالانهای که جنِ زمان در تعقیبِ ردِ رنگاش لاجرم به یک موزه میرسد.
در آن روزها، جنهای جورواجور و بینامترِ دیگری هم داشتم، که مدام تعقیبوگریزهایی
برایم میبستند که حاصلِ آمدورفتشان تنگتر شدنِ مساحتِ دیواریست که عکسهای مات
و مبهمِ گذشته را دارد. اسمهایشان را دیگر یادم نیست؛ چون من نزدیک به دو سال از
آشنایی با حرفهای این موزه با من در آن روز پیرتر شده ام. با این حال خوب یادم هست که ...
حرفهای آن
روزِ موزه با من، از جنسِ کلمه نبود. چیزی بود از جنسِ موسیقیِ معمارینهی فضا،
چیزی که ریتمِ بسیار کندی دارد و واحدهای معنایی در آن برای رسیدن به مصداق نیازی
به تحمیلِ افعال ندارند و حضورِ قید در جمله را طلب نمیکنند. اطوارِ ما، و حتا لحنهای
شاد و کودکانهی پیشبازیِ بچهگانهمان، در حضورِ مکان، که – بنا به منطقش در خاطره – تنها با فروریختنِ اطوارِ
ما مکشوف میشود، هیچ حرفی نمیزنند، ساکت اند، و در غیابِ محضِ معنا، به نگاههایی
تبدیل شده اند که (ا)مکان را میسازند و خود از دلِ مراقبتهای این مکان بالیده اند.
اطوار، یعنی تو، و تو که یعنی هدیه دادنِ گنگیِ حرفهایات به نگاهی که همان اطوارِ حرفهای
توست، همه پرهایی از بالهای پرندهگانِ کندآهنگِ زاویههای مکان اند. ما، اطوارِ
ما، و حتا اشباحِ ما که در طرحهایی موازی سرگرمِ اجرای نقشهای بدیلِ ما در بازیهای
دیگر اند، همه تکیهها و لغزشهای مکانی اند که ذاتاش را به خاطره کشانده. ناترکیببندیِ
بیمعنا و شادِ حضور. ابتلا به مکان تا حدِ مرگِ زمان. حرفهای آن روزِ موزه،
نجواهایی بودند که تنها با بیزمان شدنِ تأثیرِ رنگ، یعنی با چیزی مثلِ رنگی که در
بسامدِ شهودهای هندسی از نام میافتد و ایثارگرایانه حضورش را به رنگِ بعدی میدهد،میشود واشنیدشان.
منطقِ شکلدهنده به ما در آن مکان، ما را قربانی میکند. کندیِ خُردخاطراتی که ما
از حضورِ تصویریِ خود در محیطِ این خاطرهی مکانی داریم، برگردانِ تمنای ماست از
این که بویمان بیشتر بر تنِ لختِ این مکان بماند، تمنای ما به این که بیشتر در
یادِ خاطره بمانیم، اشتیاقمان به این که به یادآورده شویم در خاطرِ کسی که از
باشیدنِ ما در آن مکان خاطره میسازد. در هستیشناسیِ خاطرهی مکانی، من برای
آینده ام هست میشود، آیندهای که من در ساختنِ خاطره آن را در گذشته زندهگی میکنم.
ما را پیشاپیش کشته بود لبخندِ لحظهای از موزه که از تلاقیِ دو چشم مراقبت میکرد.
خاطرههای
مکانی، خاطرههایی شاد اند. خاطرهساز همنشینِ شأنِ دوپارهی خدا/مادر-وارهی مکان
میشود و با این تقریب به ذاتِ معنابخشِ خاطره، رخداد را تماشا میکند و، قادر
است به بیمعنا تماشاکردن. خاطرههای مکانی، با حذفِ پارههای سوژهمندِ حرکتهای
ما در نابود(ه)یِ زمان، از من و دیگری چیزی نمیگذارند جز بیانهایی لکنتزده از بازیِ
اطوارِ مکان بر ما. شکلی از حضورِ تو و من که موزه در آن روز با فراخواندنمان ساخت،
نمایشی آزاد از معنایی از ماست که تجربهی خاطره را در گذشته میمیراند، نمایشی که
حضورِ یاد-آورده/آورندهی ما در آن حکمِ به هستی در آمدنِ حضوریست که تجسمِ شادیِ
محضِ مایی ست که از این که پیشاپیش نوشته شده ایم شادمان ایم.
این تصاویر کناری رو از کجا میاری؟ ربطی داره با نوشته ها؟ اگر جوابتون منفیه، باید بگم که اتفاقن خیلی خوب نشسته به مکانمندی و رفع سوژه ی خاطره...
پاسخحذفتصویرا، آرت-کاورِ آلبومی ن که بالا قطعه ای ازش اومده. اتفاقی اینجور شده قربان؛
حذف"رفعِ سوژه" رو خوب اومدید! ;)
https://soundcloud.com/idair/sets/inside-my-mind
پاسخحذفWell I can't say that I would take this kind of theme as my cup of tea anymore. Too sentimental and conspicuously blue... You know what I mean; Arnals or Chauveau's world and such, with their slushy sentimentalism and hyper-expressionism ; Too melodramatic to be able to convey the essence it meant to embrace.
حذفI liked the coloring & the tone though. Somehow fits the slow post-reflective mood after such remembrance :)
Thanks for sharing, Give my regards to Iman
I can agree with you to some extent. There is a sweet bitterness in it which can be sentimental (dark-chocolate), yet the flux of the tunes associates very well with your writing here, in my head
پاسخحذفGreetings back from Iman :)
جامت پر می