لالاییِ لغو بر صمتِ مته
در دیاری دور و قدیم دارهایی برپاست از چوبِ نخل که مردان نوزادها
را به آنها صلیب میکنند؛ زنان با خونِ غلیظِ دوره اجساد را سرخ نگه میدارند و
هر پگاه از طعامِ مانده از شب به لاشخورها خوراک میدهند تا نوزادها را زلِ زمان
و باد بروبد، نه منقار و موجِ معده. لاشخورها هر غروب به خانهی آبستنِ آن روز میروند
و از خوشبوترین رستنیِ ناحیه که به ابتلاعشان خورشی عجیباللون شده در ظرفهایی
که بر تاقچه و پنجره گذاشته شده بالا میآورند و هدیهی تولد میسازند.
Have you ever had the
feeling of a sorrow inside?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.
شبحی که همراهِ من زنگِ در را میزد و از پلهها بالا و پایین
میرفت؛ خاممستی نشسته پشتِ پیشخوانِ سفیدِ آشپزخانه؛ مردی فالوسپیکر، کژنعوظ و
زودانزال که در چارچوبِ درِ مستراح منتظر ایستاده؛ دیوچهای پُرمو با صدایی نرینه و
اطوارِ زنانه در وانِ حمام؛ شیطانکی لمیده بر چراغِ اتاقِ خواب؛ ... . اشباحی که در
جایجایِ خانه ول میگشتند، یکجا در سلولی کممساحت زیرِ نورتابِ قرمز در هم میلولند
و نامی را صدا میزنند که نامِ او نیست.
Have you ever been
the reason why a hope subsides?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.
چنگارهایی سبزرنگ از مقعدِ گشادِ یک نویسندهی بیچهره بیرون
میآیند، از تصویرِ جوانیهای آتینه بالا میروند و بدناش را از بوسههای ناراست و
نسیانِ تن کبود میکنند. در دیوبادِ اخرایی که موی آتینه را پریشان کرده، یادها و لحظههای
جوانیاش زمزمه میکنند؛ زمزمهها رنگ میگیرند تا در نهایت تصویری دیگر در قابی بزرگتر
میسازند: آتینه سوار بر اسب، لاشهی جوانیاش را به دنبال میکشد؛ قهقههای دارد به تندیِ نگاهش.
Have you ever seen
the aftermath of giving up?
با نسیمِ اولِ مهر کابوس بمیرد.
در وهمِ بیداری، روبهروتر، چشم را بخیه میزنم به تنها
تصویری که از پیریاش دارم. سینهام در آبهای تب. صدای ساعت و حقارتِ عمر. روزِ اولِ مهر، روزِ شادی ست.
شما شاعر نیستید، پیامبرید! این نسیمها رو چطور پیش دیدید؟؟؟
پاسخحذفچرا پرش به زمان بندی انتزاعی "حقارت عمر" ؟ نمی شد بدون یک بدل سازی نوشت؟ بدون "پایان " نوشت؟بدون اینکه در انتها توسط مکانیسم قبلی(زمان بندی خانواده،جامعه و...) تسخیر شد؟ نمی شد می گذاشتی شادی اول مهر ، "ستمگر" بماند تا اشباح به جانب این زمان بندی حقیر هم میل کنند؟لاش خورها هرگز از آن مساحت کوچک تو تکان نخورده اند ،این جهان توست که بارها از طریق خودت گریخته...
پاسخحذفمنظورت از "بدل سازی" رو نمیفهمم. شاید "حقارتِ عمر" که واگشتِ احساسِ شبه-تأملیِ برآمده از گوش کردن به تیکتاکِ ساعته، نوعی حسِ پایان رو القا کرده، بله در این صورت اون مکانیسمی که با ریزبینیِ هوشمندانهای ازش حرف زدی عمل میکنه، سیاهچالی میشه که همه چیز رو میبلعه، و البته حتا اشباح رو. اما اگه روا باشه کمی گستاخی کنم و نیتِ روشنِ ترجیع-بند-گریِ "نسیم اول مهر" رو در مقامِ نوعی اهرمِ منحل کنندهی این قرائت به پیش بکشم (چیزی که دست کم در "احساسِ" من در لحظهی نوشتن صدق می کرد)، باید گفت که سویه ی نسیم، سویه ای بُرنده ست، برشی زیبا و البته خودفریبانه که بزرگیِ وهمش پهلو میزنه به چاقیِ همون واگشتِ تأملیِ گوش دادن به تیکتاک. این برش مانعِ شکلگیریِ زمانبندیِ اتمیستیای میشه که با تکیه به "حقارتِ عمر" میشه ردش رو گرفت. با این وصف فقط کافی بود اون ترجیع-واره یه بار دیگه بعدِ جمله ی آخر میومد، که البته نباید!
حذفویرگولی که بعد از "شادی اول مهر" به اشتباه گذاشتید رو بسیار دوست دارم: {شادِ اولِ مهر را (وا)گذاشتن؛ تا ستمگر بماند...)، میشه در موردِ رابطهای که فاعلِ نهفته (عاملِ مغفولی که بعدِ این ویرگول پنهان شده و "ستمگر"ی میکنه) با اون برشی که ازش میگم داره بیشتر فکر کنیم. اونوقت شاید بشه از امیدِ روشنی حرف زد که در بسترِ اندوه، اندوه از بقای شبح، اندوهی که خوانشِ شما نمیبیندش و از سایهی حضورش نفرت ساخته، زاییده میشه. ذاتِ این امید البته از جنسِ "احساسِ" جملهی پایانیه. با همون بیصبری، با همون عصمت-در-دیدن و بوییدن، و بدونِ مرکز و مأنوس با خامی و استیصالِ اون سه خطِ انگلیسی.
جمله ی آخِرت بسیار زیباست، و البته به همین اندازه دور از استتیکِ کلیتِ نوشته (و بهنحوِ شرمانگیزی نیتجو و همهدانپندار)- البته نوشته که نمیشه گفت به این، "خوانده" ست این، یه اثرِ محض، یه رده، اثریه مسلماً دور از مساحتِ فراخِ خوانشِ اخلاق-گریزِ شما.
من نفرتی در نوشته شما ندیدم و نخواندم. چون کلمات شما در این وبلاگ تان براساس قواعد شکل نمی گیرند،منظورم اینه که ساختار شناخت یا معنادهی جملات بر مبنای تفاوت درونی به مفهوم لکانی یا سوسوری نیست.
حذفچه زمانی می توان گفت که یک "نوشته" یک "جهان تازه" است؟ زمانی که کلمات به منزله لمحه ها و لحظاتی باشند که جلو می افتند از تمام نظام های زمان قاعده مند شده،پس همه چیز را تا زمانی که درون کلمات شما تکثیر می شویم (هستیم) باید بر مبنای سنخ وضعیتی که این "تولید نو" را می سازند، قضاوت کرد. مگر نه اینکه "آغاز" و ماه "مهر" در نوشته، صدای "آینده مجاوری" ست در در مجاورت آیندگی پر سر وصدای برساخته تمام اجتماعات،مگر نه این که آینده گی کلمات شما جمعی اند در برابر آینده هیاهووار اتمیستی و مگر نه این که شما با آوردن زمان "حقارت عمر" بیشترین مجاورت را وارد تفاوت این "دو زمان" کردید و مگر نه اینکه وقتی می نویسید : "که البته نباید!" مساله "سوژه" و "سوژه گی" را از میان برداشته اید. پس چگونه اخلاق جهان عمومی پیشین همچنان در این موقعیت تولید کنندگی نو کار کرد دارد؟ من با خواندن نوشته شما گاهم تغییر کرد و پهنه عمومی را چه به معنای انزوای فردی و چه جمعی رد کردم و به جایی فراتر از مساله "بدل مندی"(بدل مندی به مفهوم نقش عمومی در هرگونه با همی یا به قول شما کارکرد نقش در "رویای عام") رسیدم و درست اینجاست که هر دویمان تنها بخشی از آن برشی می شویم که جایگزین پذیر است اما دلالت مندی ندارد.نوشتاری/برشی که پیش می افتد بر اخلاق من و شما تقدم دارد.
Only Circles in the Water...
حذفThere is no help yet some cling to a phantom
حذفThere is no help, only circles on the water
There is no need to create a new subphantom as a facilitator of reading. But as a kind of "mokhaalef e maghloub" or…or even…, your decision!i
پاسخحذفYou're right; There's no "need" to create such thing at the level of writing maneuver. But make no mistake! Here we deal figures. With a non-poetics of "Harif e Ghaaleb"..
حذفIt was comment on (just) comments...
پاسخحذفYou're wrong then; unfortunately they're not me
حذفMay god("kind and wise one"), gives five ctrl z, and save us from this nested misunderstanding .
پاسخحذفTnx for reply any way.
May this wise one bestow favors & make it 6
حذفBy the way, thanks for Reading
;)