۱۳۹۳ بهمن ۳, جمعه

مست‌نوشت

رویا: از رنگِ سبزِ دره‌ی سیاه


پ روی مبل آسوده مادرانه لمیده: گرمِ نوازشِ جانوری‌ با بدنِ پشمالوی یک گربه و سرِ یک کرمِ کور. از او درباره‌ی مرحله‌ی تاریکِ یک بازی می‌پرسم. می‌گوید برو زیرزمین تا نشان‌ت بدهم هیولا را چه‌طور بکشی. می‌روم پایین، غاری بزرگ و تاریک با هزارتوهایی پر از مرگ و پاداش و لذت، با جانورکانی با تنِ کرم و سرِ گربه، بیش‌ترشان سبزرنگ اند و با لحنی غریب چیزی نامفهوم را زمزمه می‌کنند، از دیواره‌های نمور بالا می‌روند و پایین می‌افتند مدام، جیغ می‌کشند و دوباره زمزمه می‌کنند. نوری نیست و هیچ چیز دیده نمی‌شود جز سوسوهایی فسفری که از تنِ بی‌ریختِ این جانوران در هوای شرجی منتشر می‌شوند و دید را می‌گیرند. صدای پ از ناکجا می‌آید که فراموش کردی مشعل را با خودت ببری، آن‌جا خیلی تاریک است به‌قصد و اتفاقاً سازنده‌گانِ بازی اعلام کرده‌اند که می‌خواهند برای اولین‌بار عمل‌کردِ اجراییِ مشعل را در تاریک‌نای سردابه‌های جنگلِ غول‌های سرنگون آزمون کنند؛ من ناهار می‌خورم: آشِ جو؛ توکلیدِ اینونتوری را بزن و یکی از آن مشعل‌هایی را که از آن بی‌چاره‌های ساکنِ دره‌ی سیاه گرفته‌ای بردار و جلوتر برو تا به پوسیده برسی؛ برای‌ات شعر خواهد گفت و اگر بتوانی نابودش کنی، قوی‌ترین خنجرِ بازی را به دست خواهی آورد که در مرحله‌های بعد برای کشتنِ شوالیه‌ای که مدام تعقیب‌ات می‌کند به کارت می‌آید. مشعل در دستان‌ام قرار می‌گیرد. کفِ زمین سنگ‌لاخ است و پاهای‌ام که نابه‌گاه در چکمه‌های چرمیِ قرون‌وسطایی گرم گرفته اند، سختیِ خیسِ زمین و رنگِ ناهم‌وارِ دیوارها را تا چشم‌های‌ دست‌های سنگین‌ازسپر حس می‌کنند. پ چیزی می‌گوید که نامفهوم است، بعد صدای قهقهه‌اش پژواک می‌شود. جانوری که مدتی پیش روی پاهای‌ش نشسته بود، در هیئتِ هیولایی بدبو که تنها دماغه‌ی نورآورِ غار را با بزرگیِ بدن‌ش سد کرده، به سمتِ من می‌دود. از خواب می‌پرم. بدن‌ام گرم به ملودیِ ماجولا. صدها بار مرده ام و انگشت‌ام دوباره x را فشار می‌دهد. به امتدادِ دویدن‌ها، به پای خیسِ زخمی، به ناشاندرا فکر می‌کنم، به آواره‌گیِ شاه وندریک و رمزِ رستاخیزِ شعله، و دوباره خوابم می‌گیرد. 




برای شیبورا، تانیبورا و شبیر

۲ نظر: