۱۳۹۳ دی ۲۹, دوشنبه

آشکاره‌گیِ تن در آفاناسیسِ اندام

آرامِ تن در آن ‌جایی ست که اندام نیست


نگره‌ی بکسینسکی از تن‌ها، در برابر با برداشتی که در نقش‌های او از چهره به فهم می‌رسد، هم‌هنگام دیگرگون است و هم‌روح. هر اندازه که در چهره‌ها، امحای فرمِ عاطفه‌باره‌ی چشم و رفعِ ایده‌ی کلیتِ نگاه به دنبالِ انسان‌زدایی از یکپارچه‌گیِ سیما و مرکززدایی از هندسه‌ی چشم به اجرا درمی‌آید، در نگارشِ او از تن‌ها این فروپاشیِ ایستارِ تصویریِ تن (تن هم‌چون گشتالتِ من) است که در ازریخت‌افتادنِ کارکرد-جای‌گاهِ اندام، در کژدیسه‌گیِ رفتارِ اندام‌ها و به اجرا درآوردنِ اپوریای مکانیِ آن‌ها به گزارش می‌رسد.



رفعِ اضطراب در شدتِ بی‌تصویرشده‌گی
در بزنگاهِ امحایِ تصویریافته‌گیِ اندام‌هایی که کلیتِ خیالی‌اش را نقش می‌کنند، تن چونان تن به هستی می‌رسد   در این وضعیت تن به سرمشقی از تقریرِ ایده‌ی اضطراب بدل می‌شود. اضطراب، بی‌از موضوع است، بی‌از ابژه، معطوف به تهینایی که پهنه‌ی تقلای انگاره است در ابژه‌گردانیِ خود و روی‌گرداندن از اصلِ میل. اضطراب، بی آن که نقشِ روشنی از باش‌گاه ابژه فرارو داشته باشد، به فضای دیگر-گون‌شده‌گی تصورِ تمنا می‌گراید و تن‌یافته‌گی، شتاب و پریشانیِ سرشتینِ خود را در آن می‌سوزاند. اضطراب، شکلِ آغازین و گذرناپذیرِ مواجهه‌ی خیالی و من‌نگرِ من است با میل. قاب‌هایی که بکسیسنکی به قصدِ پردازشِ پیکر‌بندیِ نگارگرانه‌ی تن ارائه می‌کند، جوری ساخت یافته ‌اند که پراشیده‌گیِ تن در ازکف‌دادنِ شناسه‌ی تصویری‌اش را آشکار می‌کنند. در نگاره‌های بکسیسنکی، تن‌ها، برخلافِ چهره‌ها که عموماً رو به نگاهِ تماشاگر دارند تا چشمِ او را مخاطبِ سکوتِ زبانِ چشم‌زدوده‌ی خود گردانند، رو به مرزهای نامنتظر و نادیدنیِ قاب کرده‌اند؛ به واسطه‌ی این حدزدایی از امتداد، حجمِ نگاه افزایش می‌یابد و در گستره‌ی این افزوده‌گی سطحِ تمنا خراش می‌خورد؛ مرزها هوش‌یارانه در آن جاهایی تجربه‌ی نگاه را می‌گسترانند که تصویرِ تن به پرخاشِ پُرزورِ امتدادهای سیالِ قاب، به شدت‌مندی‌ای که یک‌سره ریشه در محو شدنِ منطقِ مکان‌نگارانه‌ی اندام دارد، از شکل می‌افتد.


با این حال، قاب پُر و بی‌شکاف است، آکنده از لت‌های اندام‌ها و قطعاتی که از تصویر/اگوی تن گسیخته‌اند گسیخته‌گیِ تصویریِ تن، گستره‌ی دیداریِ آن را به تصور درمی‌آورد؛ چشم در فشرده‌گیِ نمایشِ قتلِ تصویرواره‌گیِ تن (یکپارچه‌گیِ اندام‌ها، نام‌پذیریِ گوشه‌ها و کناره‌های تن بر اثرِ جایابیِ پاره‌های آن ذیلِ کارکرد) و افقی که غلظتِ شیره‌ی چنین کشتاری در آن‌جا غوغا می‌کند همان‌جایی که اضطراب، در شدتِ آشکارشدنِ یک فرمِ محض رقیق می‌شود، نیروی خیال را به بازی می‌گیرد تا برای کانونِ مرکززدای نگاره و مرزهای التفاتیِ آن تعریفی بیابد. اندام‌ها که از جای‌ خود کنده و در فضا-فرابُعدِ تن معلق شده اند، اعدامِ اضطراب را کارگزاری می‌کنند. اضطراب هم‌چون تجربه‌ی دم‌دستیِ مواجهه به میل/نیستی، در این‌جا در مرزی که وجاهتِ سوژه‌مند و عادت‌واره‌ی آسان‌گیرِ چشم در دریافتِ تنِ انسان‌گونه از ریخت می‌افتد، به اوجِ خودویران‌گرِ خود می‌رسد، تبخیر می‌شود. چیزی در فضای عادتِ دیدمانیِ تماشاگر می‌خلد، چیزی که نگاه را از آرامشِ عادت تهی و، درعوض، ایده‌ی حدیِ نگاه (دیدنِ امرِ دیدارناپذیر (دیدنِ آرامشِ تن)) را امکان‌پذیر می‌سازد.



تن در بسترِ مرگِ اندام سخن می‌گوید
تن‌های بکسینسکی، مصداقِ روشنِ تن‌ِ بی‌اندام اند. سطحی که تماشا بر آن پخش می‌شود، سطحِ بی‌سطح‌شده‌گی و حجم‌یافته‌گیِ تن‌ است، سطحِ ازهم‌گسیخته‌گیِ تن، سطحِ میرنده‌گیِ تنِ اندام‌واره، سطحِ ناآرامیِ تصویرِ تن. به زبانی هستی‌شناختی می‌توان گفت که در این برداشت‌ها، حجمِ تن در فراگردِ نابودیِ اندام‌ها، هم‌ترازِ حجمِ تن‌-هاییِ شخص است در نه‌بودِ ابژه: خاموش، شدید و عمیقاً رنج‌بار و پی‌گیرِ میل؛ و در حدِ نهایی براندازنده‌ی حک‌مرانیِ کلیت در تجربه‌ی هستی: نوعی حاد-هستن در حضورِ غیابِ بستارِ من‌ها. بکسینسکی، با بصیرتِ معمارانه‌‌ای که در تمامیِ کارهای‌اش جاری است، تأثیرِ ویران‌گرِ بازی با حجم‌ها بر عادت‌واره‌‌های دیداری را به اجرا می‌‌گذارد. در این حجم‌پردازی‌ها، انگیزه‌‌هایی از تن که در حکمِ سازه‌های هندسیِ حاد اند، و وجهِ بی‌نیت و بی‌قصدِ تن و سویه‌ی پیشاشناختاریِ آن را نماینده‌گی می‌کنند، (نا)کانونِ نگاه را می‌سازند. هاله‌های پیرامونیِ این کانون (عرصه‌ی فشرده‌ی درهم‌تافته‌گیِ دردبارِ اندام‌ها، امتدادِ رنگ‌های مرکزی که فضامندی و حجمینه‌گیِ تن و درنهایت بی‌حدیِ دیداریِ تن را می‌سازند)، پهنه‌‌ای‌ست که تن در آن به سخن درمی‌آید.


سخنِ تن، سخنِ مادیتی‌ست که شعریتِ محتوای ذهنیِ آن هیچ بوطیقایی ندارد: تن، در مقامِ هستن، همان هستنی که در غیابِ لوگوسِ اندام و ابزارِ سلطه‌ی آن (کلام، احساس، و هر مدلولِ اگزیستانسیلی که پیامِ حضور را برساند) یک ریطوریقای محضِ است، حسی پیشااحساسی. اگرچه عادت‌واره‌ی دیدمانیِ نگاه نیرویی که در پیِ تصویر-مدلولِ ایما و اشاره‌های انسانی می‌گردد اغلب طعمِ تجربه‌ی تماشا از این نگاره‌ها را به افسرده‌گی می‌کشند، اما نباید این گمانه را از ذهن دور داشت که در این جا تماشا در درجه‌ی صفرِ نگارگری (در سطحِ پدیدارشناسانه‌ی هم‌تافته‌گیِ دیدنِ حجمِ تن‌ و سطوحِ پیوسته‌ویران‌شونده‌ی اندام) یخ زده است و از کار افتاده، و عاملِ تفسیر در جایی ورای سطحِ کانون‌مندِ تماشای نگارگرانه، در درکِ حاد-نگاهِ ما از تن به مثابه شکلِ سره، به مثابه‌ی شکافی پرناشدنی از یک هستی‌مندی نهفته است: منشِ فرمالیستیِ تن، همچون نا-جای‌گاه، هم‌چون گورِ من‌-اَستی. سخنِ تن، تا جایی که خود را از شخص/چهره/ایما تهی می‌کند، سخنِ امرِ زیبا نیست {این مسأله در برداشتِ بکسیسنکی از چهره‌ها هم صدق می‌کند؛ جایی که اندام‌ِ چهره به نابودیِ تام می‌رسند تا مرزهای تماشای چهره در گستره‌ای وسیع‌تر از خیره‌گی به عاطفه‌ی چشم و تفکیکِ ترکیب‌های سطوحِ اعضا ادامه پیدا کند. این تن‌ها و چشم‌ها هیچ زیبا نیستند، چرا که فُرمِ آن‌ها اسیرِ قیدِ تعیُن نمی‌شود} سخنِ هول‌ناکِ پاره‌پاره‌گی است؛ این امرِ والاست که در ندای ظهورِ تن در عمقِ شیونِ خاموشِ مرگِ اندام سربرمی‌کشد. در سرحدی که چشم با درانداختنِ خود به ورطه‌ی خیره‌گی، شکفتنِ تن در پاشیده‌گیِ اندام‌ها را زیست می‌کند، می‌توان از حضورِ امرِ والا در مرگِ لذت/معنای تماشا کیف کرد؛ حس و روحیه‌ی این طعم همانی‌ست که تجربه‌ی ما از نظر کردن به این نگاره‌ها را سنگین، شکوهیدنی، و پُرنیرو می‌سازد.

۲ نظر:

  1. شاید نومیدی حقیقی هم ، نومیدی بدون " میل " و "قاب" باشد. نومیدی ای که به هیچ چیز فرا نمی خواند و از همه چیز رویگردان است همچون نومیدی کودک فیلم آلمان سال صفر روسلینی. تناقض عجیبی است: ذهن از نومیدی ای تعین یافته که خود نومیدی نمی تواند تعیین بخش چیزی شود. و با نابودی "من خیالی" و "من نمادین" دیگر حتی نمی توان به خود گفت : من نومیدم.
    شاید "توقعی" که نام ناپذیر است بتواند کسی را همچون دیدار نقاشی های بکسینسکی به بیرون از خودش بکشاند. خوانش عجیبی از آثار بکینسکی دارید، این که همیشه زودتر از "من خیالی" مان در آثارش غرق می شویم، تجربه "بیرونی" که با تعالی های برق آسا تعین می یابد، تعینی که درست مثل تناقص نومیدی که در بالا نوشتم، تنها با نابودی هر "من" به صورت نوعی " حضور " انکار ناپذیر به دست می آید. حال دو پرسش دارم:
    اول این که اگر مثل ادموند ، کودک فیلم آلمان ،سال صفر روسلینی از آن نقطه صفر ، از آن مغاک سرگیجه آور باز نگشتیم چه؟ در همان بیرون شبکه نمادین یخ زدیم چه؟ یا به قول شما اگر این " آفاناسیسِ" موقتی نبود چه؟
    و دوم، آن "حقیقت دیگر" نوشته تان یا حتی خود حقیقت نقاشی های بکسینسکی را به دلیل بی اهمیتی نابودی جهان نمادین و خیالی فراموش نمی کنید؟ این که نقاشی های بکسینسکی ، به هر حال "تصویر" همین "هدفی" هستند که نوشته اید و در ارزش توصیف آن سهیم اند و ندیدن این وابستگی یعنی از همان اول دیدار اثر نقاشی، رویگرداندن از امر اساسی آن اثر.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. نومیدیِ حقیقی؟ اتفاقاً به نظرم هر چیزِ حقیقی‌ای فراخواننده ست، رو به دیگری داره، نومیدی تا جایی که فروخواننده‌گی داره، یعنی تا جایی که عاملیتِ نومیدن-شدن/گرداندن/بودن رو به ذهنِ من نسبت می‌ده، فقط می‌تونه یه نومیدیِ کاذب باشه، یه نشانه، نه یه یأسِ درون‌مان. حقیقت یه گشوداره. در موردِ نابودیِ منِ خیالی و منِ نمادین هم به نظرم این‌جور تعین‌یافته نمی‌شه صحبت کرد. احتمالاً واقفی به این که مُدالیته‌ی هر کدوم از این من‌ها خودش برساخته و سازنده‌ی مدالیته‌های دیگه‌ست. درواقع می‌شه از منِ خیالیِ خیالی، یا منِ خیالیِ نمادین، یا منِ خیالیِ واقعی، الخ.. صحبت کرد. در موردِ این خوانش از تن‌، به نظرم بکسیسنکی اساسِ کارش به هم ریختنِ شکل‌واره‌ی منِ خیالیِ نمادین یا منِ نمادینِ خیالیه؛ شاید به همین خاطر نوشته مدام برمی‌گرده به وجهِ تصویریِ عادتِ دیدمانیِ ما از بدن.

      در مورد پرسش‌ت، فیلم را ندیده ام و به همین خاطر فهمِ روشنی از پرسش‌ت ندارم. و اما اون "حقیقتِ دیگر"، "هدف" یا غایت و عمقی که در پسِ هر اثرِ هنری هست و قراره به میانجیِ خوانش استخراج شه.. شخصاً، به عنوانِ خوانش‌گر، حقیقت یا حقیقتِ دیگری در پسِ خودِ خوانش نمی‌بینم مگه هم‌راهی با جهانی که خودِ اثر آگاه یا ناآگاه آشکارش کرده – به خصوص خوانشِ نقاشی (که با متافیزیکی که در ذهن دارم، هنریه که پرداخت‌ش از آزادی و آفرینش ازاساس مقید در تاریخ و ابزاره) در حدِ نهایی یک خوانشِ پدیدارشناسانه ست، و نه یک خوانشِ سوی‌مند به هرمنوتیکِ شک. البته در این تردیدی نیست که خودِ هر خوانشی رو می‌شه خوانش کرد و افق‌های معناییِ مختلف - حتا اون افق‌هایی که جهانی که خوانشِ اولی قصدِ قربت به‌ش داشته رو به هم می‌ریزن – رو بیرون کشید.

      حذف