۱۳۹۴ فروردین ۸, شنبه

مست‌نوشت

اباطیل در ستایشِ جنِ سبزِ اَبْ‌سین‌ثْ


و اَحَد نمی‌داند ریشه‌های سیاه، این سردی و چوب و خاک و خون و خیره‌گی‌، محضِ حفظِ رایحه‌ای غریب از پوست ، چانه را مستور می‌دارند؛ رایحه‌ای بی‌بو که از درباره‌گیِ مدامِ  تصویری درهم‌شکسته بر سیما می‌نشیند تا سیاهی از این ابروها بگیرد، تا زخمِ چشمِ سایه‌گیر جلای لحظه بخشد، تا پوستِ لب بسازد پیش از عطش در برهوت‌های فردا...

وقتی جنِ اول برای سومین‌بار از آب‌ها کناره می‌گیرد تا پایین بیاید و به نویسنده حمله کند و اطنابِ قصه‌‌ کوتاه شود، باز هم آن جنِ دیگر که هیچ نامی قادر به بیانِ وقاحتِ زردیِ چشم‌های‌اش نیست به خواب‌‌اش می‌آید تا خیلی زیرزیرکانه محتوای تصویریِ قصه را تا آن‌جا که می‌تواند در ذهنِ خسته‌‌ی او چاق کند. بله، جن‌ها هم خواب می‌بینند. هر دو جن مخالفِ تیزِ جمله‌های طولانی اند، و مدام، پی‌گیرِ ظهوراتِ نابه‌گاه‌شان، سرمی‌رسند و آن قدر سربه‌سرِ نویسنده می‌گذارند تا که شاید او را به لطفِ ظهورِ گرم‌شان، از صرافتِ درازنویسی، که قصدی سنگین و خلوت و بی‌فرجام می‌طلبد، بیاندازند. آب‌ها اما گرم‌تر اند از این حرف‌ها، و جنِ اول تا می‌خواهد دامنِ بلندش را از امواج بگیرد و پاورچین کند بر سطحِ آب تا برسد به صحرای نویسنده که از بسامدِ آمدورفتِ جنِ دیگر از جانوران خالی شده، مردد می‌شود در پردازشِ قصدِ دیگرخواهانه‌ای که در ذهن‌‌ش پخته است. دستِ آخر، هر جن برای خودش نیت‌هایی دارد؛ نیت‌هایی که هم‌تافته‌گی‌شان با آن نیتی که جنِ دیگر قصدِ احیای‌اش را می‌کند، چنان از بادهای دریاییِ دیروز مشحون شده که لاجرم ترکِ آب و قصدِ صحرا را منوط می‌کند به وجودِ نیتی بایسته‌تر و پرمایه‌تر از دیگرخواهیِ مألوف در دنیای اشباح. درنهایت همه چیز در موسیقی‌ای که نویسنده وقتِ هم‌نوشی با مجموعِ جن‌هایی که صدای‌شان شبیه به توله‌سگ است، می‌گوشد، تبخیر می‌شود. نویسنده ناخرسند است از این که نمی‌تواند سفری به یارنِم داشته باشد. گاسکویین دیوانه شده و دخترش به دنبال مادر در خیابان‌های خیس پرسه می‌زند. و او حتا نمی‌تواند ردِ کشیش را بگیرد، چه برسد به این که از شرِ این جن‌ها خلاص شود و عزمِ ددکُشی کند. نویسنده‌ی کلافه مایعی سبزرنگ می‌آورد، م نیمه‌مست هم‌راهی می‌کند، برق می‌رود، میز آتش می‌گیرد و جن‌ها همه می‌روند به جز جنی سبزپوش و خوش‌بَر-و-رو که به لب‌گزیدن‌های م شادنوش می‌گوید. برای نویسنده، این جن حکمِ معلم را دارد، کسی که پیش و بیش از اخم‌ها و مجازات، با غیاب‌اش می‌آموزاند. نویسنده هیچ وقت از این موهبتِ هماره‌نابه‌گاه و همیشه‌ناجور ناسپاسی نمی‌کند، شاید چون از سرشتِ مزخرفِ قصدِ عمل آگاه است، یا شاید چون اصولاً آموخته که شبح‌ها، هم‌زادها، جن‌ها و پری‌ها، همه بهانه‌های خوش‌یمنی هستند که ضرورتِ درونیِ وجودشان پای‌بندِ رفعِ کسالتِ هستن است. وقتی سروکله‌ی این شبح‌واره‌ها و سایه‌ها پیدا می‌شود، نویسنده ساعت‌اش را تنظیم می‌کند، و همه چیز را، هر چند بی‌هوده و با‌هوده، قلمی می‌کند. ماه که تمام می‌شود، نویسنده نه نگرانِ نوشته‌هاست و نه دغدغه‌ی وعده و وعیدهایی را دارد که با مخاطبانِ محتمل بده‌بستان کرده. فقط یک چیز است که او را آزار می‌دهد، این که جن‌ها چه کم سر می‌زنند، چه کم می‌مانند، این که شخصیتِ آن‌ها نسبت به هم‌نوعانِ او که همیشه خیل اند و پرسروصدا و هم‌شکل و وراج، چه قدر...

... و احد نمی‌داند.



۱ نظر:

  1. با جوهر تو می‌گردد هرگونه که باشی و در هر صورت که آیی. و اگر ذات خسیس تو "تجرید" و یا به گفته خودت "جن" می توانست شود،آن گاه میل تو از صحبت انسان نمی گذشت.

    پاسخحذف