کلمهْ موسیقی را میدرَد. و اینجاست که میل جای حیات را میگیرد.
با نظریهها باید بازی کرد، باید آنها را به هستهی زایندهشان،
دستِ کم به حدتِ نظریِ نهفته در سطحِ حدسِ تأملی و فرضیه، کشاند. نظریهها، این را
خود به ما میگویند وقتی در جریانِ یک
دیالوگِ نابیمار درمییابیم که چهطور با درآویختن به یکدیگر، روحِ جمعگرایانهی
تخریب و زایشِ همدیگر را توان میبخشند.
نسبتِ فرمِ مدرنیتهی غربی با فرمِ مدرنشدنِ ما ایرانیها،
به نسبتِ تیتاپِ کیندر میماند به تیتاپِ مینو.
از ویژهگیهای انسانِ آینده – انسانی که بعد از انسانِ
نوعیِ امروز شاید بتواند برازشِ وجودیِ گونهی انسان را برای بیگانهگانِ کهکشانهای
دور احیا کند – توانمندیِ او در چشیدن/بوییدنِ (نا)ابژهی نامفید، بساویدن/دیدن
بدونِ صفحهنمایش، و البته گوشیدن به موسیقی است.
«انقلابها در مقامِ جنبش برحق اند، و در مقامِ رژیم
دروغین. به این ترتیب این پرسش برمیخیزد که آیا رژیمی که نمیخواهد تاریه را از
اساس بازسازی کند، بلکه خواهانِ تغییرِ آن است، آیندهدارتر نیست، و آیا این همان
رژیمی نیست که باید به دنبالش بود به جای آن که بارِ دیگر وارد ِ چرخهی انقلاب
شد.» مرلوپونتی – ماجراهای دیالکتیک
منطقِ روابطِ انسانی در هر دوره را میتوان تا حدی بر پایهی
منطقِ عامِ حاکم بر ساختارِ حظِ استتیکِ آن دوره تبیین کرد. امروز که کلِ پهنهی احساس
زیرِ هستارِ تصاویر و سیالیتِ ایماژها (حتا در تجربهی شعر) جای گرفته، رابطه، رها
از معنا/ارزش، به امری اقتضایی، به نا-زیستهای طبعاً گذرا و میرا تبدیل شده، که فردِ
متوهم-به-آینده را در خیالوارهی پیوستارِ آمدورفتِ دیگران، ایمن از اضطراب و خیس
از بسآمدِ وصال/تملک کیفور نگه میدارد. در نهبودِ مفاهیمی که در درگیریِ فعالانهی
سوژه با غیاب ساخته میشوند (وفا، فدا، پروا، سخاوت، ...) رابطه به یک نا-تجربه، به رنگمایهای
در میانِ انبوههای از تصاویرِ رنگارنگ تبدیل شده، جایی که هر کس در جهاناش دیگران
را بر پایهی شدتمندیِ عکاسینهای که دارند، رستهبندی میکند، جایی که اندیشیدن به
غیاب فراموش میشود. این نمایش، این روابط سینمایی را تنها میتوان با تعهد به سویهی
موسیقیاییِ (بازگرداندن عمق به شدت) رابطه درهمشکست. با بازگرداندن گوش به کلمه، و چشم به غیاب.
مادینهگیِ فاعلیت در اندیشیدنِ خودانگیخته، به فاعلیتِ زن
در تجربهی بدنِاش میماند وقتی در رخدادِ عشق قراریاب شده. خودانگیختهگیِ اندیشه
– چیزی که امروز دیگر چیزی
از آن باقی نمانده – ازاساس زیستهای است مادینه {شکنجهشونده، بینا و به نحوی
خودآیین زیبا}.
«حقیقتِ امر خلافِ آن چیزی است که متافیزیسنها
باور داشته اند: دقیقاً همین جهانِ بیمعناست که یگانه جهانِ معنادار برای موجودی
مثلِ انسان است: در جهانی که حتا بدونِ اون سرشار از معنا باشد، انسان با
استعدادهای معنابخشیاش بهکلی زاید خواهد بود.» نیکولای هارتمان/ زیباییشناسی
شعار ادبیات مدرن "نشان دادن، و نه گفتن"، ریشه در
تهی شدنِ حیات از تجربه دارد. اشیا تهی شده اند از نگاهِ ما و رازهایمان و نامهایشان؛
ذهنِ در خودمچالهای که دیگر هیچ تجربهای ندارد و فقط میتواند مثالِ مرداری از اعصارِ
قدیم، چیزها را نشان دهد. داستان، بر ضدِ این نشاندادن-در-مرگ، زندهگی-در-گفتن را
میآفریند.
توول: قتلِ راوی و ریختنِ لاشهی مثلهشدهاش روی بیس، خشونتِ
مرگِ رنگ-آوا/اراده در گیتار، ویراستاریِ درام: بیریختیِ فیگوراتیوِ سازها در همتافتهی
کلیتی موسیقیایی. توول: موسیقیای، به معنای شوپنهاوریِ کلمه، قدسی.
وجودِ رسوبوارِ اطوارِ مادینه در زنان به لطفِ فقدانِ قضیب
در آنهاست. مردان، کلِ اطوار و زنانهگیشان را به پای قضیبی که در توهمِ حضورِ
آن خود را جمعوجور میکنند، میریزند. به بیانِ سادهتر، مردان، حتا در اطوار، زودانزال
اند. با این حال، زن هم با تجزیهی اغوا در افاده (در غایتنگرساختنِ مادینهگی به
واسطهی فایدهمندساختنِ اطوار، در مرکزیتبخشیدن به ذاتِ پراکندهی اطوار {با
آرایش، با لحنِ مألوفِ آوا، با خواستنِ خواستهگی}) شریکِ توهمِ نرینهی مرد در
تملکِ ابژه میگردد.
«باید در سریعترین
زمانِ ممکن از سرِ حقیقت رها شد و به کسِ دیگری گذرش داد. درستِ مثلِ مرضی واگیر، که
تنها راهِ علاجاش همین {شتاب و گذردادن} است. کسی که حقیقت را پیشِ خودش نگه دارد،
بازی را باخته است.» -بودریار/خاطراتِ سرد
منظور از زمانهی بد روزگاری است که در آن، اندیشیدن به اشکالِ بدیلِ مفهومِ اشتیاق
تنها با ویرانیِ کاملِ زندهگی ممکن میشود.
oh! Transistor. I liked it much better than Bastion
پاسخحذفSalute
Well, in terms of soundtrack or gameplay? I didn't go through Bastion but its music is somehow more majestic than Transistor's; But artistically Transistor is an absolute thing.
پاسخحذفCheers
I liked it more than Bastion generally, and I agree with you on its artistic charm
پاسخحذف