ترجمهای از Sunwar
the Dead، لتِ دوم از سهگانهی بادها، از Elend (لیریک، آلبوم)
2. التهاب
ستوهیده...
مردن به رقصی،
انتظار به سر خواهد آمد...
خیال رفته، چه مانده به دیدن؟
زهری برای چشمها، شفایی از برای دل
و پایانِ ایمان.
"چه مانده برایمان، دلِ من، جز اقشارِ خون
و آتشپار، و هزارگانِ قتل ، و شیونهای دیریازِ خشم،
لابههای دوزخ که به آشوب میکشند؛
و بادِ شمال که همچنان بر باقیان میوزد
و انتقام؟ هیچ!"
بر این سواحل نباید مرد
به زیرِ آسمانهایی چنین تهی
اینجا که وعده بیجان است
... خور-جنگ، خون-شار ...
3. خورجنگ بر مردهگان
خورجنگ، مردهگان به شنزار آمدند
هان! طلوعِ بادها.
به پیش، بر امواجِ هیبت.
شاهزاده فوبوس، من بالهایات را میدرم
من رهاییدهام از زهرِ اندوهانات
من رزمگاه ام، لشکری از حظ ام
من قرن ام، قرنی از سوختن.
بر این دریای سینهکش،
میکُشم، و به یاد میکِشم حیاتِ دریدهشان را
بر سواحلِ من میگذرند معدومان
چشمهایات را برنمیتابند.
زیرِ خیزابِ خون، میبارم
منِ آشوب، منِ خورجنگ
دانههای شنگرف، آبله بر بسترِ خاک
میغلتم، غرق میشوم در مغاکِ جنگ
خورجنگ بر مردهگان
به هر ژرفنا، به هر اقیانوس،
در هر شط و هر رود
راه سپردیم،
طوفان راهنمایمان
میکُشیم و میکُشیم
درهم میکوبیم، میدریم
مرگامرگ ایم ما
هان! بادها خیز گرفته اند
بمان، بگذار تا که شب بر چشمانات افتد
-
آه، شب در چشمانِ میرانِ تو –
نخواه اما خواب را و سوگواری را.
4. آرس در چشمهاشان
مست از خونِ ما، آسمانی رنگ باخته
میسوزیم ما، مثالِ شیرهایی با
آرس در چشمهاشان
تنها در نغمههاست اما
که بر بادها رشک میبرم.
آه، بگذار بدرند
دلهامان را
میانِ ویرانهها.
خاکسترانِ سرد،
نقشِ خاموش در سنگ،
لاشههای بیجان،
عفن، ترس.
در شیشهی حیات، ترسِ زیستن ریخته ام، بدترینِ زهرها را.
ترکمان گو، یا که وامینهیمات
در این بارانِ آتش.
چه فخر میکردیم بر فریفتارِ پریدهرنگات
مسحور بودیم به سوسوی شبح ت.
میسوزیم ما، مثالِ شیرهایی با آرس در چشمهاشان
تنها در نغمههاست که بر بادها رشک میبرم.
بگذار بدرند دلهامان را در ویرانهها.
5. دریای شوکران
حظِ شبهای بیخوابی انتظارت میکشند.
پسرِ مُرن میگرید و مییازد، و نمیرسد به تو.
نقاب را دیدهام،
و گور را،
باران آمد
و سکوت بر همه چیز مینشنید.
قطرهها چون خدنگ، بر این سینهی تهی
این چشمهای شور که آرام ندارند
جهان را دیده اند
و مردهگان را،
شب آمد
و سکوت بر همه چیز مینشنید.
آه، ماه را به ستایش بگیر
نمان به پای سپیدهدم
به جریانِ رود، به سوسوی آسمان
تنها آوارهگی کردم.
آه، بوسهی شوکرانه شیرین،
دریای زهر میسوزد
و سکوت بر همه چیز مینشنید.
برمیگردی، میلرزی
پوستات چه پریدهرنگ، دمات چه سرد
عشقات را تمنا کردهام من
همّام به از کف ندادنات.
بیا، بیا، نترس...
پسرِ مُرن میگرید، به ما نخواهد رسید اما.
بادها چنین وعده دادندمان.
7. سرودی از خاکستران
لاشهها از سوختن نمیمانند
شارِ خون، بادِ دیوانه
میغلتم مثالِ شن
این
آب
میگسترد.
ما همارهمردهگان ایم، لخچهای در هوا.
غبار و آب،
خونِ خرمن.
و بیهدف بر آن زمینهای پرگسل
تمام شب پرسه زدیم.
ستونهایی از خاکستر
خاسته از تلانبارِ آدمسوز
معبدی پرشکوه برآورده اند
به محراب رسیده ایم.
لاشهها از سوختن نمیمانند.
8. دریدن
ازدرونتهی ام از فرطِ رنج،
خشمام است که خیز گرفته
بر امواجِ نفسگیر.
چون ویرانهای در خونشارِ همخونی خونین
رویای عصرِ کیوانی دیدم، آن گاه که گنداندن
چنان دلهامان را میفروزید که دریدن
حظ بود...
دریدن حظ بود!
و حال که خیال رفته است
و مرگ از ریخت افتاده،
ازهمدریده ام من.
چشمهامان اسیرِ نمای تلها،
خیره به یوغِ مرگمان.
چه افیونی رسانده به اینجا ما را
چشمها، زهر، خیال، قدرت،
و ما هنوز سکوت نمیکاویم.
اینجا غلتیدم، غلتیدم بر شار.
حالاتِ کف،
ضجهی بادها.
بر
این
گدارهای ترکزده،
از نیزارِ
این
مرزها،
آواهای تهی
میدمند
و برگها
به تعظیم میافتند
برای اربابانِ دیگر.
10. خون و آسمانِ تیره به هم تافته اند
مردن به رقصی،
فوجِ حزنانگیزِ دشمنان،
چشمانات هنوز نمیتوانند دید
موجی در امواجِ کفآلود
پسرمان را رها داد.
مارها سینهکشِ کشتار، مسحور میکنند خسته را.
خون و آسمانِ تیره به هم تافته اند
به دندان کشیدیم و نخستین قطره را همآوریدم
و زهر افشاندیم
بر
زمین.
طعمِ باران تلخ بود.
مارها سینهکشِ کشتار، مسحور میکنند خسته را.
خون و آسمانِ تیره به هم تافته اند.
برای اسکندر و شافع
با سپاس از زی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر