۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

خورخه، ایتالو و وضعیتِ ناتمامِ چای سبز


هفت دقیقه بعد از این که زی موضوعِ پایان‌نامه‌اش را برای خورخه توضیح می‌دهد، ایتالو سرمی‌رسد و روی نیمکتِ کناری می‌نشیند، زیرچشمی به زی نگاهی می‌اندازد، سگرمه‌های‌اش در هم می‌رود، عصای خورخه را برمی‌دارد، بیرون می‌رود و سیگاری می‌گیراند، سگ‌هایی به رنگ‌های قهوه‌ای، بنفش و خاکستری از دودِ سیگارش می‌سازد و به هوا می‌دهد، چیزی زیرِ لب می‌گوید که از این فاصله شنیدنی نیست، اما آنا که لب‌خوانی بلد است قرار است البته بعد از کلی مرافعه و دعوا به من بگوید چه با خود ژکیده، من فوراً قهوه‌ی ترک را آماده می‌کنم و برای‌ش می‌برم، به من سیگار تعارف می‌کند، نمی‌گیرم، لب‌خند می‌زند و فنجانِ قهوه را رد می‌کند و به من می‌گوید ببینم خورخه چه سفارش داده تا همان را برای‌اش آماده کنم و سرِ میز ببرم، سیگارش را زیرِ پا می‌گیرد، به سمتِ میز می‌رود، قهوه‌اش را لاجرعه سرمی‌کشم و به خیابان نگاه می‌کنم، به کبوتری که روی شانه‌ی دختربچه‌ای نشسته و بال‌های خاکستری و چشم‌های بنفش و دمِ قهوه‌ای دارد نگاه می‌کنم، می‌مانم، زی صدای‌ام می‌زند، برمی‌گردم تا چای سبزِ چهارم را بسازم، پیش‌بندم به در گیر می‌کند و دورِ خودم دو یا سه دور می‌زنم، ایتالو قهقهه می‌زند.

ا: استاد، این دانش‌جو وسواس گرفته، با این پیش‌خدمتِ بی‌عقل و مشنگ نشست‌و‌خاست کرده و عقل‌اش به‌کلی زایل شده. مردکه‌ی دبنگ از فضای ادبیت در غیابِ بازنمایی برای‌اش ژاژ گفته و حالا او دارد در شعرهای سوین‌برن پشتک‌وارو می‌زند.
خ: خب این که خیلی خوب است، من که اهلِ فرم نیستم، اما خب چندتایی خوانده‌ام از این آقا و فکر می‌کنم ذهنیتِ زمانه هنوز برای بازی با موسیقیای سره‌ی این‌جور واج‌آرایی‌های شنگ آماده نیست.
ا: نفرمایید استاد! من خودم در جریان‌ام که زی بارها از صرافتِ کار روی این قسم بدعت‌ها افتاده. بدجوری هم افتاده آقا! حیف نیست وقتی که امروز ژاک‌هایی را داریم که از فقدان و شکستن حرف می‌زنند به سراغِ این جور غرایبِ مندرسِ مسخره برویم؟
خ: ای آقا! شما خیلی سخت می‌گیرید. اتفاقاً همین چند روز قبل پیش‌نویسِ مقاله‌ای درباره‌ی وضعیتِ وخیمِ انباشتِ دانش از روزنامه‌ برای‌ام خواندند که به همین محدودیت‌ها که شما الان دارید با فرهیخته‌گی‌تان به‌اش دامن می‌زنید می‌پرداخت. دانش را باید با تخیل و همت ساخت، بدونِ هیچ چشم‌داشتی از اقبالِ زمانه و کیفِ شخصی. عصای‌ام را بده ببینم آقا!

زی می‌خواهد بینِ خورخه و ایتالو بنشیند، نمی‌نشیند، به خورخه می‌گویم مستقیم به دوربین نگاه نکند، خیلی خدای‌گون می‌گوید حالا که کور شده دوست دارد هرکسی که این عکس را می‌بیند خیال کند کوری‌اش فیزیکی است، بعد حدود شش دقیقه یا کمی بیش‌تر شاید حتا هفت دقیقه درباره‌ی کوریِ خودخواسته و ملالِ شادی می‌گوید که از این مصیبتِ خویش‌مند (عبارتی که خودِ استاد به کار برده‌اند) صفایی نو به حیات بخشیده. ایتالو نابه‌گاه خنده‌اش می‌گیرد، خوش‌اش آمده، خم می‌شود، در حالی که دستِ چپِ خورخه در حالِ ضرب گرفتن روی زانوی پای چپ‌اش است فکر کنم داشت با این کار به جریانِ خیال-واژه‌هاش پروبال می‌داد بی این که حاضرباش بگویم، عکس را می‌گیرم.

 زی، که در این فرصت دارد سیگار می‌گیراند، دست‌‌به‌کمر می‌گوید پس چایِ سبزِ آقایان چه شد؟ آروغی می‌زنم که هیچ‌کس نمی‌شنود. 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر