ترجمهای از زیربخشِ هشتم از
فصلِ چهارمِ مبادلهی نمادین و مرگ
تحتِ حاکمیتِ انقلابِ سکسوال، رانه به جوهرِ انقلابی، و ناخودآگاه
به سوژهی تاریخ تحویل میشوند. آزادسازیِ فرایندهای اولیه به منزلهی اصلِ "شاعرانه"ی
واقعیتِ اجتماعی، و آزادسازیِ ناخودآگاه به مثابهی ارزشِ مصرفی رقم میخورد، این است
تبلور یافتنِ امرِ خیالی ذیلِ کلیشههای بدن. سکس و بدن هر دو حاملِ بارِ سنگین این
وعدهها اند، چرا که این دو، در اسارتِ نظمی که سراسرِ جوامعِ "تاریخی"مان
را پوشش میداده، به استعارههایی از نگاتیویتهی رادیکال تبدیل شده اند. آنها میخواهند
این استعارهها را به موقعیتِ یک فاکتِ انقلابی برکشند؛ این خطاست: جانبِ بدن را گرفتن
همانا به دام افتادن است؛ ما نمیتوانیم طرفِ فرایندهای اولیه را بگیریم، این توهمی
است ثانوی .
بدن،
در بهترین حالت، به لحاظِ نظری، تا ابد دوسویه و دوپهلو باقی میماند: ابژه و پاد-ابژه
– {بدن} نظمها و نهادهایی که مترصدِ
وحدتبخشیدن به آن هستند را درمینوردد و ملغا میسازد؛ عرصه و نا-عرصه –
عرصهی ناخودآگاه و نا-عرصهی سوژه، و الخ. روانکاویِ معاصر (لوکلر ) ، حتا پس از
تقسیمِ بدن به بخشهای کالبدشناختی و برانگیزاننده، حرکتِ میل را تحتِ نامِ آن، در
انقیادِ نظمِ کلمه درمیآورد. همیشه از بدن صحبت میشود، چرا که هیچ واژهای برای بیانِ
نا-عرصه وجود ندارد: اگر چه بیشک در این رابطه، بهترین واژهای که در طولِ تاریخ
به امری که مکانی ندارد، یا عرصهای برای خویش نیافته است، اشاره کرده، "امرِ
سرکوبشده" است؛ با این همه باید از مخاطراتی که این کلمهی بهارثرسیده به
همراه دارد آگاه بود. امتیازِ ویرانگری که به بدن داده شده عمدتاً بدین خاطر است که
پیشتر بدن همواره تحتِ سرکوب بوده است، عمرِ این امتیاز اما اکنون بر اثرِ فرایندِ
آزادسازی به پایان خود میرسد (نه تماماً به
خاطرِ عملکردِ سیاستِ سرکوبگرانهی والایشزدایی، بل که باید گفت که خودِ روانکاوی
نیز در متعارفسازی و رسمیکردنِ سکس و بدن بیتأثیر نبوده است؛ در این جا ممکن است
بارِ دیگر گرفتارِ آن کلافهی سردرگمی شویم که سکس و بدن را به مثابهی رخدادِ مهمِ
سوژه، به مثابهی فرایند، کار، و طلوعِ تاریخیِ مفاهیم و ارزشها قلمداد میکند). باید
از خود پرسید که اگر این بدن، که در حالِ "آزادسازیِ" آن هستیم، ظرفیتهای
نمادینِ بدنِ سرکوبشدهی پیشین را برای همیشه نفی نکند، آن وقت چه؟ اگر بدنی که این
طور "همه از آن حرف میزنند" دقیقاً سویهی معکوسِ همان بدنِ سخنگو نباشد،
تکلیف چیست؟ در سیستمِ کنونی، بدن به منزلهی عرصهی فرایندهای اولیه، در تضاد با آن
بدنی قرار میگیرد که عرصهی فرایندهای ثانویه است: ارزشِ مصرفی و ارزشِ مبادلهایِ
اروتیک، عقلانیشدن زیرِ نشانِ ارزش. بدنِ رانهگر، که از سوی میل تهدید شده، وجه
مقابلِ آن بدنِ نشانهخورده و ساختاریای است که در برهنهگی به نمایش درمیآید و در
سکسِ عملکردگرایانه به امری کارکردی تبدیل میشود.
بدنِ
ثانویِ متعلقِ به رهاییِ سکسوال و "والایشزداییِ سرکوبگرانه" صرفاً تحتِ
حاکمیتِ اروس صورتبندی میگردد. در این جا سکس با اصلِ اروس جابهجا گرفت میشود،
خطایی که به معنایِ خنثاشدن و بیاثرگشتنِ یکی توسطِ دیگری از طریقِ درج و درنگاشتِ
بیرونیِ رانهی مرگ است. اصلِ لذت به منزلهی عقلانیتِ سوبژکتیویتهی "آزادشده"،
به منزلهی عقلانیتِ حاکم بر "اقتصادِ سیاسیِ نوینِ" سوژه، برپا میگردد.
"اروس، خرَد را وفقِ منطقِ خود بازتعریف میکند. امرِ معقول و خردپذیر امریست
که نظمِ حاکم بر رضایتمندی و کامروایی را حفظ میکند" (هربرت مارکوزه، اروس
و تمدن، ص 180). در این جاست که سوبژکتیویتهی "آزادشده"، از رهگذرِ درنگاشتنِ
خویش به مثابهی پوزیتیویته در عملکردِ اروس، یعنی اصلِ لذت، که خود در حکمِ شیءوارهگیِ
لیبیدو در قالبِ مدلِ کامروایی است، تحلیل میرود. این خرَدِ جدیدی است که مسیر را
برای غایتمندیِ نامحدودِ سوژه آماده میسازد، مسیری که در آن هیچ تفاوتی میان
"تعالیِ" سکسوال و طرحوارههای مربوط به رشدِ اجتماعی و "آزادسازیِ"
نیروهای تولید وجود ندارد؛ چرا که هر دو با یک ضرباهنگِ واحد رشد میکنند، و هر دو
در انطباق با پسریزِ برگشتناپذیرِ رانهی مرگی که گمان میکردند تارانده اند، محتوم
به شکست اند.
بدنی
که زیرِ فرمانِ اروس سازماندهی شده، مرحلهی پیشرفتهتری از اقتصادِ سیاسی را فرامینماید.
در این جا، انحلالِ دوبارهی مبادلهی نمادین به اندازهی بیگانهشدنِ کارِ انسانی
در نظامِ اقتصادِ سیاسیِ کلاسیک واجدِ اهمیت است. در مقابلِ توصیفِ مارکس از آن مرحلهی
تاریخیای که در آن بیگانهگیِ نیروی کار و منطقِ کالا ضرورتاً به شیءوارهگیِ آگاهی
میانجامد، امروز چنین میتوان گفت که درنگاشتِ بدن (و همهی قلمروهای نمادینِ دیگر)
در قالبِ منطقِ نشانهای ضرورتاً متضمنِ شیءوارهگیِ ناخودآگاه است.
برهنهگی،
به جای آن که به دستِ میل درنوردیده شود، به مثابهی همارزِ میل عمل میکند، چیزی
که {نمایشِ} میل را به صحنه میکشد. سکس، به عوضِ آن که بدن را درنوردد، در مقامِ دال
و همارزِ {عامِ} سکس عمل میکند. دوسویهگی به جای آن که به انقسامِ سکسوالیته بیانجامد،
با ترکیبِ ساختاریِ امرِ نرینه و مادینه به جریان میافتد، ترکیبی که خود در حکمِ
همارزی برای این دوسویهگی است! بدین ترتیب، انحصارِ دوجانبهی سکسوال، در هیئتِ سناریوی
تفاوت، واردِ عمل میشود. لیبیدو بهنحوی ساختاری به دو بخش تقسیم میگردد و در مقامِ
همارزِ فروکاهندهی رانهی مرگ پا به صحنه میگذارد. به این قرار، برهنهگی، سکس و
ناخودآگاه، به جای آن که عرصه را برای حضورِ تفاوتی ژرفتر آماده سازند، چونان حلقهای
از همارزهای بازنماینده، مجازگونه به یکدیگر پیوند میخورند تا واژه به واژهی پیکرهی
آن قاموسِ گفتمانی را نقش زنند که در آن سکس به مثابهی ارزش تعریف میگردد و تعین
مییابد. این همان عملکردی است که در متافیزیکِ روان در جریان است، جایی که سوژه،
در مقامِ مرجعِ آرمانی، درواقع چیزی نیست مگر گردش و مبادلهای مجازگونه که توسطِ
آگاهی، خواست، بازنمایی و چیزهایی از این دست به سکته میافتد.
Untitled - Beksinski |
خط اول فوق العاده است!
پاسخحذفبله؛ و با توجه به نظریه های سیاسیِ بابِ روز، برازشِ بیشتری هم پیدا می کنه.
حذف