۱۳۹۴ آذر ۱۷, سه‌شنبه

اپوخه



هنوز هم این طور فکر می‌کنم که هیچ چیز مثلِ یک آب‌تنیِ ذهنیِ درست‌و‌حسابی در دستگاهی که آقای ش اختراع کرده نمی‌تواند در ذلتِ تابستانِ آینده مزه کند. وقتی اولین بار فهمیدم که ش بعد از هفت ماه حصرِ خودخواسته در اتاقِ کارش، بیرون آمده تا روزنامه‌ی صبحِ شنبه را بخرد این‌ها را همسرش ن طیِ یک تماسِ تلفنی به من گفت، صدای‌اش از شادی می‌لرزید و هم‌جواریِ لکنت‌های‌اش با لکنت‌های همیشه‌گیِ من مکالمه‌مان را به طرزِ دل‌پذیری مسخره کرده بود بی‌درنگ راهیِ خانه‌اش شدم، فارغ از این که می‌دانستم بعد از این همه مدت به حضورِ سردِ من در آن رهاییِ داغ نیاز دارد، بدم نمی‌آمد بارِ دیگر کنارش بنشینم به دود گرفتن و گپ زدن.

آقای ش دستگاهی ساخته بود شبیه به یک عینکِ کائوچوییِ ضخیم که روی صورت قرار می‌گرفت، دسته‌های‌اش از جنسِ یک چوبِ معطر بود و شیشه‌هایی بی‌رنگ داشت.

-         این نسخه‌ی اوله، واسه همین یه کم سنگینی میکنه؛ یه خورده دیگه که روش کار کنم، سبکتر هم می‌شه.
-         زیاد سنگین نیست.

عینک‌واره را که روی صورت می‌گذاشتی، چشم‌ها به ابزارِ دیدنِ محض تبدیل می‌شد؛ دیدنی ناب که به انتظارِ دیدن آلوده نبود. یک ادراکِ حسیِ محض بدونِ حضورِ ارزیابی‌های پیشینی، بدونِ چشم‌داشت، بدونِ اراده-به تکرار و بازنمایی و حفظ. چیزها خودشان بودند، به خودشان برمی‌گشتند، جان می‌گرفتند: بُعدها و سطح‌ها و رنگ‌هایی مضاعف و جلایافته که میدان و عمقِ دید برای هضمِ وجودشان بسنده نمی‌کرد.

-         کارستانیه نه؟ ببین چه جور می‌کُشه همه‌ی آرزوها و یادهایی که زنده‌گیِ شخصی بارشون کرده. طلا میشه همه چی. طلا.
-         کارستان؟ چی بگم؟ یه جور ال‌اس‌دیِ جدید شاید.. ها؟
-         دراگ؟ این یه عطیه ست، یه اختراع که میتونی باهاش شرِ عادت رو از سرِ زندگی کم کنی. بیا بریم اون اتاق بهت بگم.

منظورش اتاقی بود که برای هم‌نوشی و هم‌دودی معمولاً به آن‌جا می‌رفتیم. اتاق، برعکسِ همیشه، تمیزِ تمیز به نظر می‌رسید. گردوغباری که روی همه چیز را گرفته بود با این دستگاه تحویل شده بود به بخشی از جانِ خانه، انگار هر دانه‌ای از گردوخاک به‌ گونه‌ای وسواس‌آمیز به جزیی ذاتی از بافتِ هر وسیله‌ای از اتاق تبدیل شده بود. با این که ظهر بود و آفتابِ پس از برف خوش‌تابی می‌کرد، برعکسِ همیشه از این که پرده‌ها را کشیده‌اند دل‌خور نبودم؛ چین و تابِ پرده‌های بی‌ریخت هم‌آمیزیِ غریبی پیدا کرده بود با تناوبِ منطقیِ شعاع‌های نورِ لامپ که خیلی آهسته و کند روی دیوارها و کفِ اتاق می ریختند. حسِ تابلوهای ن هم به‌کلی عوض شده‌ بود: دیگر از آن فوبیایی که همیشه از شنیدنِ سکوتِ مرگ در عکس دارم خبری نبود، هر عکس جهانی زنده در خودش داشت، درست مثلِ فیلمِ بچه‌گی‌های‌مان "قلم‌موی سحرآمیز". بطری‌های مشروب روی میزِ همیشه‌گی آن طرف، فرم‌های محضی شده بودند سزاوارِ طعم و عاطفه‌ی اکسیری که در خود داشتند. آن‌طرف‌تر، زیرِ پنجره، طراوتِ حُسن‌یوسف‌ها زده‌گی‌ها و افتاده‌گی‌های دیوارِ گچی را به بازی‌ گرفته بود گیاه می‌جنبید، و لبه‌ی برآمده‌ی ترَک‌های دیوار انگار پشت‌واره‌ای شده بود برای این جنبیدن. عینک‌واره را از روی صورت‌ام برداشتم. به ساعتِ دیواری نگاه می‌کنم.

-         زمان هم که زودتر میگذره، از عوارضشه یا من اینجورم؟
-         از عوارضشه.
-         اگه قرار به کیف کردنه، من با عوارضِ اختراعِ قبلی‌ت راحتتر کنار میام {اختراعِ قبلیِ آقای ش، هدفونی بود که وقتی روی گوش می‌گذاشتی و به افراد نگاه می‌کردی فکرهای‌شان را بلند می‌شنیدی؛ طبیعتاً نسبت به این اختراع متافیزیکِ کلیشه‌ای‌تری داشت اما یکی از عوارضِ استفاده از آن سنگین‌شدنِ دل‌پذیرِ پلک‌ها بود، از آن حالاتِ افیونیِ تن‌افزایی که یک دقیقه بیش‌تر خوابیدن در یک صبحِ زودِ زمستانی را به نعمتی مبادله‌ناپذیر و مرگ‌خواه تبدیل می‌کند}. به هر حال عجیبه، تو که بعدِ این همه ماه جوون‌تر به نظر میای.
-         می‌شه یه کم جدی باشی؟! ببین اتاقی که همیشه ازش می‌نالیدیم وقتِ هم‌نوشی چه‌جور تازه شده؟ به یه کیهان تبدیل شده، نه؟
-         جدی ام! زیادی شاید.. نگرانت ام. ن کجاس؟

از جای‌اش بلند می‌شود و با اشاره مرا به آشپزخانه هدایت می‌کند. پنجره باز است ولی ن پیراهنی آستین‌کوتاه پوشیده و بازی‌گوشانه گرمِ پخت‌وپز است. از سرما می‌لرزم.

-         تبریک میگم، چند ماهه ست؟
-         8 ماهه ست.

هدفون را روی گوش‌های‌ام می‌گذارد؛ صدای نجوای ن می‌آید که دارد برای جنین لالایی می‌خواند. صدای‌اش به طرزِ غریبی عاری از احساس است اما شورِ عجیبی دارد. روی صندلیِ غیژغیژویی می‌نشینم، پلک‌های‌ام سنگین می‌شوند. ن از آشپزخانه بیرون می‌آید، دستِ ش را می‌گیرد و با هم شروع می‌کنند به رقصیدن تووی سالن.

-         اسمشو چی بذاریم؟
-         اسمِ چیو؟
-         اختراعو
-         اپوخه چطوره؟

ن بلند می‌خندد و سرش را می‌گذارد روی شانه‌ی ش. هدفون را از گوش‌ام برمی‌دارم، می‌روم آن طرفِ سالن برای‌شان صفحه بگذارم. به دیوار تکیه می‌دهم و علف می‌پیچم.

-         راستی کِی برامون ورون می‌گیری؟
-         بذار بپرسم.. مازورکا خوبه؟
-         خوبه.

کندیِ علف که با شتابِ اپوخه ترکیب شده، زمان‌مندیِ منطقیِ زمان را برگردانده. بوی فسنجان می‌آید.

-         همم، خب انگار باید تا بهار صبر کنیم. 


Salvador Dali - Cannibalism of the Objects

۳ نظر:

  1. فانتزی خواندن قصه ی بلندی به همین لذیذی دارم؛ شما برای نوشتنش نداری؟

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. ابدا! میبینی همین هم، به همین خامی و کوتاهی و تقلیدی بودنش، ابتر و ناتموم مونده؛ فارغ از این، اگه لذتت به تخیلی بودنش برمیگرده، نه تنها فانتزیش نیست، بلکه مهمتر از اون، ضرورتی هم نداره.

      سپاس از نظر لطف آمیزت :)

      حذف
  2. "..من نمی توانم هیچ ارزش مثبتی به لذت ببخشم.زیرا به نظر می رسد لذت فرایند درون ماندگار میل را دچار وقفه می کند.به نظر من لذت در همان طرف "مدیریت" و "سازمان دهی" است...لذت،ایجابیت میل و ساخت درون ماندگاری آن را دچار وقفه می کند. به طور مشابه ،یا بهتر،به شیوه های متفاوت،در عشق درباری،ساختن سطحی از درون ماندگاری یا بدن بدون اندامی را شاهدیم که در آن میل دچار هیچ فقدانی نیست و از لذت،که جهت وقفه انداختن در فرایند مداخله می کند،دوری می جوید.به نظر من لذت تنها ابزاری برای اشخاص یا سوژه هاست تا به خودشان در فرایندی جهت بدهند که از ایشان فرا می رود. لذت،نوعی باز قلمرو گذاری است.از نظرگاه من،دقیقا به همین دلیل است که میل،تحت قانون فقدان داشتن و در امتداد هنجار لذت کشیده می شود. "
    ژیل دلوز/ از کتاب یک زندگی/ ص 30/ ترجمه: پیمان غلامی و ایمان گنجی

    پاسخحذف