نوشتار بدونِ عاملیت (حاشیه بر پارهای از مقالِ عاشقِ بارت)
رمان/درام
سوژهی عاشق نمیتواند زندهگیِ عاشقانهاش را خودش بنویسد. تنها یک فرمِ کهن میتواند
مناسبِ آن رخدادی باشد که او به زبان میآورد اما قادر به بازگوییاش نیست.
1.
ورتر، در نامههایی که به دوستاش میفرستد، هم از رخدادهای زندهگیاش میگوید
و هم از آثار و پیامدهای شور و اشتیاقاش؛ این ادبیات است که چنین آمیزهای را
مهار میکند. چرا که اگر دفترچهی خاطراتی را نگه دارم، شاید اصلاً شک کنیم که این دفتر،
به معنای دقیقِ کلمه، به رخدادها مربوط باشند. رخدادهای زندهگیِ عاشقانه
آنچنان پیشپاافتاده اند که فقط به میانجیِ تلاشِ بسیار به نوشتار راه میدهند:
از نوشتنِ چیزی که، با نوشتهشدن، پیشپاافتادهگیاش را هویدا میکند، دلسرد
میشویم: "به الف برخوردم، که با ب بود"، "امروز ب زنگ نزد"
" الف حالاش خوب نبود" الخ: چه کسی در اینها داستان میبیند؟ رخدادِ ناچیز
تنها در پژواکِ سهمگیناش است که موجودیت میگیرد: دفترچهی خاطراتِ پژواکهایام
(زخمهایام، خوشیهایام، تفسیرهایام، توجیههایام، وسوسههایام): چه کسی اینها
را میفهمد؟ تنها دیگری میتواند داستانِ عشقِ من، رمانِ من، را بنویسد.
-
فیگورهای دیگری، عاشقانهگیهایاش، حرکتهایاش، صدایاش، ایماهاش، کنشپریشیها
و نگاههایاش، کلماتِ داستانِ بیکلامِ عشق اند. داستانی که پیرنگاش تنها در
دسترسِ بازیگوشیهای من در انتظارِ وفادارانه به دیگری ست تا عینیتِ یادها را آن
جور که میخواهد دستکاری کند: داستانِ عشقِ من را تنها معشوقِ من میداند، من
تنها میتوانم دربارهی ضمیرها، زاویهها، سایهروشنها و شدتمندیهای فصلهای
این داستان پیشنهادانه چیزهایی را کم یا اضافه کنم، خودِ داستان، کلیتِ رخدادِ
عاشقانه همواره از سوی معشوق نوشته میشود؛ برای عاشق، رخداد همان میلِ نویسندهگیِ
معشوق به صورتدادن به محتواهایی ست که خودِ عاشق تنها ابژهی رنگآمیزیشان بوده؛
داستانِ عشقِ من را تنها معشوقِ من نویسنده است؛ این داستان، ورای وجهِ خودشیفتهوارِ
خاطره، ورای علتمندیهای لوگوس، ورای شیفتهگیها و نفرتهای من، تعبیرِ دلِ
معشوق است از روشناییِ زخمها و خوشیهای ما. عیارِ عاشقیِ من، در تسلیم به این بازیِ
ادبی وفقِ این تعبیر – تعبیری پُرنیایش و همیشه شبانه: خارج از خوانشِ ارادیِ
معشوق – به سنجه میآید.
۲. عشق، همچون
روایت (رمان، مصیبتنامه) داستانی ست که، در معنای قدسیِ کلمه، به انجام میرسد:
برنامهای ست که باید کامل شود. برای من، برعکس، این داستان پیشاپیش اتفاق افتاده
است؛ چرا که آن چیزی که رخداد است منحصراً شعفِ چیزی ست که من ابژهاش بودهام
و پیآمدهایاش را تکرار میکنم (و در دستیافتن به آن شکست میخورم). دلدادهگی
یک درام است، البته اگر معنای کهنی را که نیچه به آن بوده به آن
بازگردانیم: "درامِ باستانی صحنههای مطنطنِ باشکوهی را به تجسم درآورد، که
کنش را بیرون نگه میداشت (کنش پیش یا پشتِ صحنه اتفاق میافتاد).
{نیچه، مسألهی واگنر}" اغوای عاشقانه (یک لحظهی هیپنوتیکِ ناب) پیش
از گفتار و پشتِ پیشصحنهی آگاهی رخ میدهد: "رخدادِ" عاشقانه
به یک نظمِ کاهنانه تعلق دارد: این افسانهی محلیِ من است، تاریخچهی مقدسِ من که
برای خودم دکلمهاش میکنم، و این دکلمهگوییِ برگشتناپذیر (یخزده، مومیاییشده،
بُریده از هر پراکسیس)، همان مقالِ عاشق است.
-
داستانِ عشقِ من مخاطب ندارد. عاشق و معشوق، بازیگر و تعبیرگرِ داستانی اند
که سایهی کارگزارِ نوشتاریاش تنها در بزنگاهِ شوریدهگیهایمان آفتابی میشود – حسِ برونزا اما تُردِ بهبازیگرفتهشدن
از سویِ عاملیتی ورای اگوی من یا او.
توانِ نویسندهگیِ معشوق در نوشتنِ داستانِ عشقِ من، بنیاد در مغاکِ کلام، در زبانآوریِ
دیگری در نیستیِ آگاهی، در نا-صحنهگیِ همیشهگیِ رخدادِ عاشقانه، دارد. عاشق،
این دلواپسِ داستان، مقیمِ رازی ست که تنها معشوق میداند، ابَرنویسندهی این
راز، آن چیزی که بر پیشپاافتادهگیهایمان میتابد و به ما، در مقامِ نابازیگر،
شرم میآموزد، چیزی ست از جنسِ تنِ شب. {و آگاهی از این که این داستانِ واگویهناپذیر،
این خلوتِ کلام و حجمِ مصایب و شورها، آنِ
دیگری ست، اصلِ وفا را برمینهد (- من نویسندهی داستانِ عشقِ نویسندهی داستانِ عشقِ
خودم هستم؛ من دستام در دستانِ دیگری که نوشتارش از ما را تنها من میفهمم؛ تنها
اوست که تنهاییِ مرا میفهمد)}. در وفورِ آگاهی از ناچیزیِ نویسندهگیِ من در رخدادِ
عاشقانه، در ترسآگاهیِ خواستنیِ غیابِ من در درامِ عاشقانهای که از سوی معشوقِ
من نوشته میشود، در مقالِ عاشق، که همان خواستن-برای-دیگری است، طرحِ شبانهی خاستن-برای-محال
به کمال میرسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر