۱۳۹۴ بهمن ۱۸, یکشنبه

مست‌نوشت

از تجننِ چهار برگ‌ لابه‌لای سومین کتابِ غان / به جِلسِ بی و قتلِ زنِ چهل‌تکه با دستِ چپ و پاهای گِلی در گوشه‌ی خالیِ صفحه


کجا می روی؟ کجا بوده ای؟

-  دستان‌ام را از جا می‌کَنم و جای پاهای‌ام می‌گذارم، با دست‌های‌ام آن پایین می‌نویسم؛ سرم از این بالا تا آن پایین به پشت‌و‌وارو زدنِ واژه‌های درراه می‌خندد؛ پاهای‌ام را این بالا گِل می‌گیرم: اندامِ وامانده این بالا گرمِ له کردنِ دلایلِ نوشتن؛ پاهای‌ام دل‌شان برای نقش‌های قالی تنگ می‌شوند؛ شکم داغِ سه تلخ‌آب: شاهِ طلایی، آذینشِ قهوه‌ای و شفافیتِ سبز.

کجا قایم شدی؟ از چه فرار می‌کنی؟

-  دمی بمانم در پوست، که زنده‌گی در یک روز آه برمی‌دارد، ترک می‌خورد؛ نه به شگفتی از آسمان و خورشید، آه‌هایی از نمردن از نَگریستن در دود. پس چه طور می‌دانم که احساس‌ام درست است؟ پس کجا می‌روم؟ کجا بوده ‌ام؟ روزِ دیگری ست، چیزها دیگرگونه باید باشند؛ نیستند؟ چه پروا... - هم بس به داشتنِ تمنا.

تنها در گوشه‌‌ی خالیِ صفحه...

-  در برگ چهره می‌بینی؟ فک‌های متحرک و چشمکِ چشم‌ها که در برگ‌ها می‌بینی به فکرت می‌اندازند، آن هم تنها در گوشه‌ی خالیِ صفحه، با این قشقرق‌های بی‌خودی؟ در تجملِ توهمِ تنهایی، کنارِ برکه راه می‌روی و قافیه‌ها را زیرِ آفتاب وارون می‌خوانی و می‌مانی تا ببینی از بینِ درخت‌ها نرم‌شدنِ نور را، تا شاعری کنی؟

تنها از گوشه‌ی خالیِ صفحه شاید..

-  راه آب است، و چهره‌ها واقع‌مندیِ سنگ‌واره‌ی خنده‌ها بر دیدن‌های ما؛ که تاریخ و قصه را تنها در گوشه‌های صفحه می‌نویسند، بی قافیه، بی آهنگ، بر سطحِ مسکوت و تنهای تنه‌ی درختی که آن‌جا سال‌ها می‌ایستد بی‌اعتنا به حالت‌های ما. صفحه‌ها: لحظه‌‌برگ‌های سفر در خلوتِ مرگ، که بر راه‌رفتن‌های‌مان تابان.

{دستِ چپ، دست‌های راست؛ چپِ پا، چپ‌های دست؛ پای راست، پاهای چپ؛ راستِ دست، راست‌های پا}

به روزی به‌آفتاب،

بیرون می‌رویم پرسه‌ می‌زنیم به ساحل گپ می‌زنیم در چمن‌های آن‌جا می‌گویی تیمارت ندارم آن چنان که باید و می‌دانی که می‌دانم که کاش می‌توانستم اما آن چه دیدم هوش‌ام را رویا کرده همه که اگر می‌شد زنی  بسازم از آن‌ها که پرستیده‌ام پاری از تو را در او می‌داشتم که اگر مجموعی می‌داشتم از آن چه می‌پرستم در تو و او و او می‌دانم آن وقت بازنمودی بودی شایسته به خود که چیزی از دختری که می‌شناختم رنجی گذاشت بر من که کاواکِ قاب‌ام افلیج‌ام می‌کند و ذهن‌ام را تا ابد مفتون اما هنوز...
که چهل‌تکه‌زن لب‌خندت می‌زند گاه‌گاه، آن وقت، به وقتِ تهی‌دستی، به نابیناییِ دل، به وقتِ تجمل. - که خیال‌های تو تجمیدِ ندانستن‌ات اند از این راز که صفای دل به خواستنِ یگانه است. که خیال، ورای میل، ورای خواست، تصعیدِ نام‌هاست در احدی تَک‌تِکه، احدی به ‌نیست حاضر. تجمجم داری، و موسیقیا، ساحل و یاد‌های چهل‌باره بهانه اند به حجابِ عجزی خاسته از ذهنِ مفلوک از دیدارِ طبیعت؛ که محبوب نه طبیعت است و نه طبع، نه یاد است و نه باد؛ یگانه، هماره، ابرِ آفتاب.


   پس به روزی آفتابی بیرون می‌زنیم آن‌جا، که باش‌گاهِ چهل‌واره‌ها هنوز نمی‌تواند... حرف می‌زنیم آن‌جا به چمن‌ها زیرِ پاهایی که بی‌پروا اند هنوز به نوشتنِ جعلِ جلع، به صفای دل در دروغِ خوشِ سکر و موسیقی، و گرمای ملال، با دستانی پر از روز.


۴ نظر:

  1. بدی اکثر نوشته های خوبت اینه که مخاطبت هیچ اطلاعی از دستمایه های معنابخش به بیمعنای ظاهری نوشته ها نداره. مثلا همین کارت که طرف باید یک آلبوم رو با تمامی حال و هوا و تکستهاش حفظ باشه تا از بازیهای نوشتاریت سر در بیاره. بهتر نیست ارجاعها رو یک طوری مشخصتر کنی؟ باور کن دونستن ارجاعها لذت متن رو در اینجور نوشته های سیال و بیمعنانما دوچندان میکنه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. حتا اگه بپذیریم که یکی از دغدغه های چنین نوشته هایی سردرآوردنِ مخاطب از بازیهای نوشتاریه، به نظرم شفاف شدنِ ارجاعها اون دغدغه ی دیگر رو که تصریحش کردی (تزریقِ لذتِ متن) از ریخت میندازه..
      مهمتر از اون اینکه مست نوشت تمهید برنمی داره!

      حذف
  2. سلام
    هميشه مست_نوشته هات رو خيلي دوست داشتم...لا به لاي كلماتش حسي بود كه باهاش ارتباط برقرار ميكردم..
    بعد مدتها اين مست نوشت بهم چسبيد..از خواندنش واقعا لذت بردم..��

    پاسخحذف