۱۳۹۴ بهمن ۲۳, جمعه

کِرمِ فاتح

برگردانی از The Conqueror Worm از ادگار آلن پو

هان! شبی ست مجلل
 {غنیمتی} به این سال‌های عزلت!
فوجی از فرشته‌گان، گشوده‌بال،
 آراسته به نقاب، و غریقِ اشک،
به تماشاخانه نشسته‌اند، تا ببینند
 نمایشی از امیدها، از بیم‌‌ها،
ارکستر به نوا می‌اندازد
 موسیقیای سماوی را.

لال‌بازها، در هیئتِ خدا به اوگ
 خاموش می‌ژکند، می‌دندند
و این‌جا و آن‌جا می‌پرند
 عروسکان اند آن‌ها، می‌آیند و می‌روند
تسلیم به موجوداتِ عظیمِ بی‌‌دیس
 که جا به جا می‌کنند صحنه را
آویزان از بال‌های کرکس‌‌‌گون‌شان
 حزنِ نامرئی!

این بذله‌مایش آه، بایا
 که فراموش نشود!
با شبح‌وارش که در تعقیب اند تا ابد،
 جماعتی که نتوانندش گرفت،
در دایره‌ای که باز می‌گردد
 به همان جا که بود،
و این جنونِ زیاده، و این گناهِ بیش
 و هراس، جانِ ماجرا.

بنگر اما، به انبوهِ لال‌بازها
 پیکری خزنده‌ به میان می‌آید!
چیزی سرخاخون که به خود می‌پیچد
 عزلتی به‌نمایش!
به خود می‌تابد به خود می‌پیچد! به افگارِ مهلک
لال‌بازها خوراک‌اش،
و ندبه می‌گیرند سرافین از نیش‌های شکارش
 آگنده به لخته‌خونِ انسان.

بیرون! چراغ‌ها را خاموش کنید همه بیرون!
 و، بر هر پیکرِ لرزان،
پرده، چون تیره‌پوشی خاک‌سپار،
 فرومی‌افتد، به عِجالِ توفان،
فرشته‌گان، رنگ‌پریده، بیم‌زده،
 پرمی‌کشند، نقاب می‌اندازند، معترف
که نمایش سوگ‌مایش است، {از} "انسان،"
 و قهرمان‌اش، کرمِ فاتح. 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر