یکی از بارزههای وجودِ بدعت و خلاقیت – به عنوانِ معیاری در
آفرینش و ادراکِ یک کارِ هنری – این است که جهانی هر چه دورتر از جهانی که ما از خالقاش میشناسیم
را بیافریند.
تنها با دستیابی و حفظِ سطحِ مشخصی از روانپریشی میتوان
به تخیلِ هنری دست یافت. غلظتِ جسارتِ هنرمند برای انتخابِ یک زندهگیِ هنری و
انتخابِ آفرینش ورای تاریخ (و زبانِ آن) (آفرینش نه در زمان، بلکه برای زمان) به چندوچونِ
سومشخصهایی بازبسته است که او با شکستنِ آینهوارهگیِ مناش آنها را میزاید.
تأمل، ژرفاندیشی و آگاهیِ فلسفی، برخلافِ تصورِ غالبِ هنرمندان، از مهمترین
شروطِ لازم برای امکانپذیریِ چنین شکستنی است.
سنخشناسیِ جوانانِ جسور و فرهیختهی امروز:: فعالیتِ ادبی:
انتشارِ شعر، نامه، و نوشتههای مردهگانِ بزرگ در شبکههای مجازی، و البته
بلندخوانیِ اشعارِ دیگران؛ ذوقِ موسیقیایی: پالت، نامجو {و هر چیزی که یک پا در
آسانگوشیِ پاپ و یک پا در هیجانانگیزیِ اطواری/اجرایی داشته باشد}؛ فرمِ رابطه: آزاد/هرکسی؛
کارِ هنری: عکاسی {به خصوص از خود در حالاتِ اعجاببرانگیزِ فعالیتهای روزمره} ؛ رویکردِ
سیاسی: بیتفاوت؛ شغل: علاف. - جوانانِ امروز، ترحمانگیزترین ربالنوعهای پوچی و
فربهگیِ اگو اند.
«اگو، درست مانندِ یک سمپتوم ساخت پیدا میکند. در دلِ
سوژه، اگو صرفاً یک سمپتومِ ممتاز است، سمپتومِ انسان به معنای دقیقِ کلمه، مرضِ
ذهنیِ آدم» - لکان / نوشتهها
ما هنوز چیزی از ضرورت و امکانِ نامیدنِ هستیِ اشیا نمیشناسیم؛
آخرین سطح از توانِ دگراندیشیِ ما، اندیشیدن به جانوران یا زیستمحیط، یا دستِ
بالا اندیشه در فضای عاشقانه است. از این منظر، بخشِ بزرگی از فلسفه و ادبیات هنوز
در انتظارِ بلوغِ ما در فهمِ این ضرورت و امکان به جهانِ اشیا، نامکشوف و بکر باقی
مانده. {یک امیدواریِ پسااومانیستی؟}
از مهمترین خطاهای فلسفی (و ازقضا استراتژیکِ) چپ این است
که هنوز نمیداند عاملیتِ انقلاب همواره یک نا-سوژهگی است؛ غفلتی که باعثِ هرچه
بیشتر دورشدنِ چپ از تأمل و فرورفتنِ آن در ابژکتیویته شده.
اصالت دادن به حسِ محض در تجربهی شنیداری به همان جایی میرسد
که موسیقیِ ما رسیده: ابتر، عامیانه، رواننژندِ دوقطبی، ناخاکستری، ناصبور؛ در
ادراکِ موسیقیایی چیزی بینِ حسِ سیال و جدیتِ دقیق هست که یک موسیقیِ خوب بهنحوی
دیگرسازانه ساختارِ ادراکیِ آن را برای یک گوشِ صبور و خیالپرداز میسازد.
آهنگساز، دستِ بالا، میتواند کارگزارِ این ساختن باشد: اندیشه/حسی برای/ورای حس/اندیشه.
«شاعر کسی جز پیامآورِ ناخشنودِ زمانهای که هماره از دسترسِ
ما دورتر میشود، نمیتواند بود.» - ژان وال
/ ناخشنودیِ آگاهی در فلسفهی هگل
ی شِکوه میکند از این که تا بهحال فکر میکرده نگاهکردنهای
ه (معشوقاش) به او در وقتهایی که خواب است، از علامتهای عاشقیِ ه به اوست؛ و
حالا فهمیده اینها هم انگار دستمایههایی شدهاند برای نامهنگاریهای صمیمانهی
ه با دیگران در فضای مجازی به رسمِ تسهیمِ رفیقانهی منتهاهای خلوت. رنجِ او رنجِ بیخودی
است، چون هنوز باور ندارد که سیاقِ رفتارهایی که او عاشقانه میداند (رازداری،
حرمت، وفا-به-رخداد، و در یک کلام نقشمایههای روایتهای عاشقانه) بیش از آن
خویشتندارانه اند که جایی در منطقِ حاکم بر دستمالیهای هرکسانهی مناسباتِ
فوریِ امروز داشته باشند.
میزانِ آگاهیِ طبیعیِ فرد به دستاش – چیزی که دستِ او را زیبا
میکند – را میتوان با
نگاه کردن به رفتار و حالاتِ انگشتِ کوچکِ دستاش فهمید.
طرزِ عطر زدنِ ما ایرانیها بازنمایندهی خوبی است از نحوهی
مواجههی ما با جامعه: جایی که بدون رعایتِ فاصله، با بیشرمانهترین و نامحترمانهترین
نوعِ ممکن از ابتذال، به طبعِ دیگران تجاوز میکنیم و در کمالِ فرورفتهگی در لاکِ
سختپوشِ خود از خوشبوییمان لذت میبریم. خوشبوییای بدونِ هاله، بدونِ چهره، جوری
که پیرامونِ فرد به مجموعهای از میوههای ترش و شیرین و روایحِ تختخواب تبدیل میشود،
درست به همان ترتیبی که چهرهها هم کمکم به تصویرِ بیحسی از انتظار و نارضایتی،
وقاحت و کوریِ محض از چیستیِ حیاتِ اجتماعی تبدیل میشوند. چیزی سادهتر از این نقابهای
بویی/تصویری نمیتواند مکانیزمِ جذب و دفعِ کاذب در روابطِ ضداجتماعیِ امروز را شدت
بخشد.
«مینیمالیسم، در میانِ کلاسیسیسم و منریسم، استعارهای است از
شکاف: بینِ زندهگی و مرگ، معنا و بیمعنایی؛ واکنشی فراخور و شخصی به سوداهای درونمان.»
– کریستوا/خورشیدِ سیاه
از معدود سنجههای یک نوشتارِ درست (نوشتارِ درست در فضای رمان)
این است که نمایندهی نابازنمایندهی اگزیستانسِ نویسنده در فرایندِ نوشتن باشد، چیزی
که شاید تنها نشاناش احساسِ نارضایتیِ نویسنده از گزینشِ کلمات (چه در سطحِ همنشینی
و چه در سطحِ جانشینی) است؛ این همان مسألهای ست که باعث میشود گاهِ علفی گاهِ خوبی
برای نوشتن نباشد: جایی که در آن همه چیز جشنواره است و رضایت به نحوِ خوشایندی بر همه
چیز پراکنده. حالتِ علفی تنها میتواند برای ایدهپروری خوب باشد؛ و تنها وضعیتِ نوشتاریِ
فراخورِ آن، پارادوکسِ خواستنیِ دیالوگِ گفتاری، یا همان پارادوکسِ شاد و بدونِ رحمِ تئاترِ خود-واساز، است.
سوژهی سالم، ناسوژهی راوی در فیلم بیست هزار روز بر زمین: سوژهای
که از وجودِ سومشخصِ بعیدی که همزادش است آگاه است و به این ترتیب بهنحوی بلاغی
و شادمانانه به امیالِ خود دسترسی دارد.
خوشبختی فقط یک نشانه دارد: این که بدانیم که در نوشتارِ حالوهوای روایتی که زندهگیمان را در زمان به پیش میبرد
نقشی دیگرخواهانه داریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر