مستنوشت با/از
گلهای شر
I.
در ذهنام
چنان گام برمیدارد، انگار این اتاقها ازبرای اوست، گربهی خوب، قوی، شاد، جذاب.
میومیو که میکند، بهسختی میشنوی ش.
-
با پنجهها، قدمهای چهار، با خوشمزهگیِ خرامانِ بیاعتنا، اتاق را مالِ خود
میکند؛ آسانتر از آنچه آرامترین پری زمانِ این اتاقها را درنوردد.
لحنِ صداش ترد
و پرواگر؛ چه خِرخِر کند چه بغرد، آواش همیشه، غنی ست و عمیق.
چنین جذبه و رازی دارد.
-
میوهاش میوههای شنیدار: خواستنی. اما آنجا: همیشه بر بلندترین شاخهی درختی
که بیسایه بازی میگیرد – صدای بودن.
صداش مثالِ
قطرهها، تراوش میکنند به اعماقِ هستیام. مثلِ سطری آهنگین از یک شعر، پُر-ام میکند،
انگار معجونِ عشق باشد، شادم میکند.
-
سطحِ صدا و جانور. عصبانی باشد یا بهاغوا، به رفعِ پهنای ملال، به جنسی
شکننده و مانا، کودکانه روشناست.
صداش بیرحمترین
رنجها را مات میکند، حاملِ وجد است؛ ازبرای گفتنِ طولانیترین جملهها، صداش بینیاز
است از واژهها.
-
صدایاش به نشستناش میماند: خواهنده و نخواهنده. حتا به وقتِ خِرخِرِ گرسنهگی
تحریرِ خفتنِ خارخار. صدایاش: آوا-به-هستن، حس-آوا پیش/فرا از واژه.
نه، هیچ زخمهای
نیست که بنوازد، قلبام را، ارغنونِ تام است، جانانهترین زه را میگیرد تا آهنگی
بسازد شنگتر از صدای تو، گربهی مرموز، گربهی غریب، یکتا، که در او، انگارِ
فرشته، چیزها همه آهنگین اند.
-
تجملِ گربه، تجملِ غریبی ست. آهنگ و جورِ تناش، ورای نورِ فرشتهگی، پذیرای
بیمقصودِ شادمانی ست.
-
II
کرکهای قهوهای
و زردش، چنان رایحه که یک شب، معطر بودم چون، یکبار، فقط یکبار، نوازشاش کردم.
-
هالههای زمینیِ بو، هولِ آرامِ کرکهایاش. بوی عصمتِ شرارتی بهذات میدهد.
بوی دهاناش: گَندِ خواسته.
روحِ آشنای
اینجاست، اوی داور، اوی ناظر، که بر هر چه تملک دارد الهام میریزد؛ شاید از
پریان است، خداست؟
-
حضورِ ظهوری است که هوشیارانه خوار میکند. مقیمِ مکان، نقاشِ زمان.
وقتی نگاهام،
مجذوب باشد، رامانه معطوف به گربهای که دوستاش میدارم، و وقتی به درونام نگاه
میکنم، حیران میبینم، آتشِ چشمهای ماتاش را، نورِ روشن، یشمهای زنده، که با
خیرهگی به من میاندیشند.
-
از بازیهای کودکانِ افلاک بر خاک – خیره به منطقِ داشتنِ هستی، خیره به داستان، به کنامِ اصطکاک.
با بودلر {و
اگلر}
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر