انقلابِ بعدی تنها میتواند یک وضعیتِ مهلک و کاتاستروفیک باشد.
وضعیتی که منطقِ حسیاش ورای عادتها و انتظاراتِ استتیکِ ما ست: مطبوع نیست و دقیقاً
به همین دلیل توده و خلق و مردم هیچ عاملیتی در آن ندارند؛ با این حال، عقلانیتی که
چنین انقلابی را در آیندهی پساانقلاب تبیین میکند اساساً یک عقلانیتِ جمعی است – و دقیقاً به همین دلیل در
برابرِ روحِ حاضرِ تکنولوژی و اقتصاد و توهماتِ هارمونیکِ جامعهی بیطبقه یا امید
به جامعهی آیندهی سوژههای اسکیزوید، که برآیندِ منطقیِ فانتزمهای همین تکنولوژی
و اقتصاد است، قرار میگیرد. باید دربارهی چیستیِ کردارِ سوژهی چنین انقلابی، که
لاکرداری ست مهلک، بیشتر اندیشید.
همه هنرمند و خلاق و ارزشآفرین اند. همه دربارهی همهچیز
حرف دارند. هزاردست در فلسفه و شعر و عکاسی و معماری و نقاشی و الاهیات: سمپتومهای
جامعهی کوتاهمدت و سوژههای مضطرب از سرمای تنهایی، وفای تخصص و سکوتِ مرگ.
جامعهی هرزهگی: جامعهی ولرم، بیوفا و پُرژخار.
«سفرکردن،
درست مثلِ وجود، یک هنرِ غیرِفیگوراتیو است.» - بودریار / خاطراتِ سرد
صمیمتِ روشنِ زوجهای سالمند؛ نگاهِ تحقیرآمیزِ گربههای
هراسان به شتابِ آدمها؛ تجمعِ سوگوارانهی کلاغهای ژولیده؛ کمککردنِ مردم به هم
در خیابان؛ بازیِ کودکان؛ گرافیتیها، رستنیها و هر چیزی که با کژرویاش پرده از
کژیِ ذاتیِ این شهرِ خاکستری برمیدارد؛ نمازخواندنِ یک مردِ میانسال در پارک؛ بلندآوازخوانیِ
زنی فارغبال از قضاوتهای دیگران... چیزهایی که در تماشای شهر شادیآفرین اند،
همانهایی اند که به جایگرفتن در منطقِ کارکردیِ آن تن نمیدهند.
«- بیا سرِ همو بتراشیم، بعد تا ابد واسهی هم باشیم
- دوست داشتم الان یه جایی بودیم که میشد با هم مربایِ به
درست کنیم» ع.ر. دریای سهو
نفهمی و ولانگاریِ ما ایرانیها در تشخیص و مرگذاری بینِ
دوست، محبوب، حریف و غریبه شگفتانگیز است. مهربانیِ مسطح، خاکیانه و گهگاه ریاآلودی
که بهاسمِ رویدربایستی امکانِ شکلگیریِ قصدها و رفتارهای صادقانه (احترام، وفاداری،
رازداری و ...) را باقی نمیگذارد، هیچ
ربطی به گرمای وجودی و تسهیمِ عامِ محبت ندارد. صمیمت، اساساً، حالت و وضعیتی ست خاص
و برای خواص، و بهنحوی ریشهای تمایزگذار.
«هرچه زن را امر كنى كه پنهان شود،
او را دغدغهی "خويش را نمودن" بيشتر شود و خلق را از نهان شدن او
رغبت به آن بيش گردد... پس تو نشستهاى و رغبت را از دو طرف زيادت كنى و
پندارى كه اصلاح میکنى و آن خود عينِ فساد است.» مولانا/ فيهمافيه
آرمانِ
ادبیاتیِ "به من نگو، نشانام بده" مستقیماً به حالوهوای خودشیفته و درخودماندهی
عصرِ ما مربوط میشود. قصهگفتن، ورای تبادلِ معنا و محتوا، کرداری نمادین برای خلقِ
موقعیتهای دیگر برای دیگری ست؛ و امحای مؤلف نه در نگفتن یا بازیهای تعویقی و تعلیقی،
که اتفاقاً در جدیتِ گفتن به قصدِ انحلالِ جهانِ مننگر در ایثار برای به تجربه درآوردنِ
جهانِ دیگر است؛ جهانی که برای دیگری هم دیگر است.
شنیدنِ بوی عطری
که برای محبوب محبوب بوده از تنِ زنی که در خیابان از مقابل رد میشود. هیچچیز نمیتواند
سرشتِ دفعی، خشن، بیمنطق و ناخودآگاهِ وازنش از غریبه بهدلیلِ شباهت به معشوق را
اینطور نشان دهد. دروغِ شباهت، بستارِ خودآگاهی را پاره میکند.
هر
فونتی برای هر سبکی از نوشتن مناسب نیست. انتخابِ یک فونتِ درست برای نوشتن، به
مادیتِ ریشهایِ هر اندیشه، به تنخواستِ هر نوشتار، به پژواکهای شنیداریِ هر جریانی
از فکر برمیگردد. فونت: کفشِ وشتنِ نوشتن.
فاصلهی خلقوخو و رفتار و منشِ افراد با آثارشان روزبهروز
بیشتر میشود: م که قطعاتِ ادبیِ پیچیده و جذابی مینویسد در جمع عاجز است از
واردشدن به دیالوگ، منگ میزند و عاری ست از بلاغتِ شفاهی؛ ث که در نوشتههایاش
به تحلیلهای واسازنه شهرت دارد، بدترینِ جمع در حفظِ سیالیتِ بحثهای جدی ست،
عصبی ست و بهطرزِ وسواسآلودی مستبد؛ ل که کلی بابتِ تکنگاشتهای مالیخولیاییاش
مشهور شده، دلقکِ اولای جمع است. دلیلهای ایجابیِ بسیاری میتوان آورد در تأییدِ
سوژهی روانپریش و جداییِ اثر از مؤلف، اما او همیشه به این حکمتِ قدیمی باور
دارد که کسانی که رد و جلوهای از آثارشان را میتوان در رفتارشان پیدا کرد، اصیلتر،
صادقتر و ماندنیتر اند. دغدغه و اندیشهای که در حضورِ دیگران تن نداشته باشد،
اصیل نیست.
هر چهرهای شیطان یا شیطانکی دارد.
شیطانی که در چشمها پیامآورِ ذکاوت، در دهان پیامآورِ پرخاش، در بینی پیامآورِ
عمق، در ابروها پیامآورِ اراده، در گونهها پیامآورِ اغوا، و در لبها پیامآورِ
اندوه است؛ هر یک از این شیطانها و شیطانکها جلوهای از بهرهمندیِ شخصیت از شر
اند و حضورِ پدیداریشان حکایت از سرزندهگیِ روح و وجدِ وجودی دارد. بعضیها هم
که بهکلی فرشته اند، عاری از شرارت: باهمهمهربان، دبنگ، ربالنوعِ ملال، خنک،
عروسک.
تطفلِ مردها، بذلهگری به مثابهی کردارِ جفتیابی، زورزدن
در شوخبودن و والایشزدایی از مطایبه در حدِ عادیشدنِ عشوهگری، زنانهشدنِ آوا و لحن در گفتار و زبانِ بدن: امروز راهبردهای مرد برای نزدیکشدن
به زن به طرزِ غمانگیزی در شکلِ زنانهشدن در اوجِ سوءبرداشت از مادینهگی تحقق
پیدا میکند - و در این بین، حیواناتِ دیگر ما را مسخره میکنند.
روانِ سالم آنجایی ست که نه برای سایه که با سایه حرکت میکنیم.
Max Ernst - The Antipope |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر