«اینجا قوَت بیقوتی بوَد، و بود نابود، و
یافت نایافت، و نصیب بینصیبی»
نوشتارِ مستی، نوشتارِ نویسندهگی ست. مقالی نابینا به
امکانمندیِ شکر در مخاطب، و همهنگام اما ناجورانه آشنا به بایای سهمِ دیگری در
هستاندنِ معنای ممکنِ ذوق. نوشتن، به مثابهی کرداری از نابودن، به مثابهی
قصدمندی به هستیبخشیدن به پارههایی که از اطرافِ نویسنده – این حیوانِ ناگویا – بیرون زدهاند، پارههایی
پر از سلام و لبخند و نگاه و فردا میشود در مستی، مقال در دیگری میشود مقال
برای دیگری؛ مستانهگی، در ابرازِ کلمه، که ناگزیر تنی ست بیگانه از من و گشایندهی
بستارِ من به فضای نابودی، شریفترین ناارادهگیِ تمنا به هستن را در تحققِ نویسندهگی
در این "از/برای" تعبیر میکند. از تو برای من، از من برای تو: امحای
ضمایر در تحققِ هستهی ناخودآگاهِ همنهاد. نوشتارِ مستی، نوشتاری ست خوابگذار و
پر از بیدارخوابی در منطقی پاییزی.
«لوسیفر، سهم کن این شراب را / که تلخ است و سیاه همچون
عشقِ من / لوسیفر، سهم کن این شراب را / این آخِرینِ جامپردازیِ پیش از رفتنام
را»
پیرهای بیپر، آنهایی که وامانده اند به خارخارِ چروک و
ترسیمِ دردِ استخوان، از گذشته میگویند؛ جوانهای امروز از اصالتِ کیفِ حال میگویند
و از ثقلِ یاد و مالیخولیای هرزهگی. تو اما انگار کن که ما از جهانِ دیگر ایم: مای
آسوده به بازیِ تیراژههای بیرنگِ سهگانهگیهای زمان، غنوده در اصالتِ گذر و
متعهد به روشنای فردا، نیوشنده، مرگآلودِ بیمرگ، عاشقِ زندهگی، مستِ هستیشناس،
امیدوار به سوختن. انگار کن که وقتی از بارانِ نام میگویم، و نانوشتنیبودنِ
فراموشی، و شادمانیِ پالوده از کینه و تن، نه از من یا تو، نه از من که تو، نه از
تو بی ما، که از موسیقیای شرابیرنگِ هر مایی میگویم که ورای هر هستارِ عکاسینه،
ورای هر نگار و انکارِ هندسی و جغرافیای فوریِ کلامِ، آن جایگاهِ کهکشانی را، آن
هالهی ناتاریخی را مقصود میکند که منِ گوینده، جوانِ ناجوان، پیرِ ناپیر، حیوانِ
زنده، دمهای دمنده به سوی مرگ را در آنجا که کلمه هست فلسفه میکند. که فلسفیدن،
این کارِ کهنه، این مشغلهی جایمند و فراموشیده، این تنانهگیِ بهغایت، مشقِ
ناپیری و ناجوانی و نابودن است.
«دریغا این سخن را چون قلب کنی و بازگردانی، جایی برسد که
باید گفتن که دوستانِ او پروردهی لطف و قهرِ خدا باشند. {...} مگر نشنیدهای که
در آن عالَم با جویندهگانِ او چه خطاب کنند؟ - دریغا هر چند بیش مینویسم، اشکال
بیش میآید!»
و چون فصلِ انار نارسِ تقویم آمد، آن را پاس بدارید که این
ثمره از بهشت است کارستانی ست ازبرای رازبازها و لایهپردازان و شببیدارها و
قریبانهگیِ نابهگاهِ آن را به نیکی به نوبریِ فصلهایی که گیجِ ریدمانِ اشرفِ
مخلوقات اند بگیرید که قریب هماره غریبه است و غریبانهگی اشتیاق است نه باز به
غریبه، که به سایهها، به بیدها و سکوت و ظلما به تحققِ میل در نیستی و سقوطِ هستارِ
بیشعورِ کهکشانی جوان در جاذبهی بیمعنای ظلمتی پیر.
«هان! افق آتش میگیرد / چلچلهها میآیند و میروند /
من هرگز اینجا نبودهام / و این کوچهها نامام را میشناسند / نگاه کن / من هیچ ام»
- با عینالقضات و لارسن
از بهترین کلاژهایی بود که نوشتی. ولی در عجبم دلیلت برای این رویکرد خصمانه به امر عکاسینه و حتا خود کلمه چیه که اغلب در نوشته هات برجسته است؟
پاسخحذفممنونم.
حذفبه نظرم رویکردِ خصمانه ای نیست، شاید تلاشی باشه برای فرارفتن از منطقِ بی واسطه ی تجربه که همه چیز رو به یادسپاری می گذاره..