۱۳۹۵ آبان ۱۹, چهارشنبه

مست‌نوشت


HIC MANEBIMUS OPTIME

از کسانی که شعر را بلندخوانی می‌کنند صدای‌شان را عوض می‌کنند بالا و پایین می‌شوند نمایش می‌کنند و به زعمِ خودشان گرمِ کاری روشن و شاد اند اما به‌واقع چُسی می‌آیند خنده‌ام می‌گیرد با این که مدت‌ها ست که دیگر نسبتِ خصمانه‌ای با شیرین‌کاری‌های اجرایی ندارم و فهمیدم خودِ اجرا پاری از جهانِ بیان‌گری ست و می‌تواند به امرِ حسی نزدیک شود و زیبا و دیدنی باشد هیچ‌وقت رابطه‌ی درستی با شاعران و شعردوست‌ها نداشته‌ام  راست این که از شاعرها بدم می‌آید شاعرها اغلب به‌نحوی ملال‌آور منزوی و تک‌گو گُنده‌گوز و خموده‌روان و به طرزِ ترحم‌انگیزی خودمحور دمدمی دوقطبی و تک‌بعدی‌ اند سوا از این نگاهِ بی‌رحمانه و بی‌ربط درکل ادبیتِ نثر را همیشه به ادبیتِ شعر ترجیح داده‌ام چندلایه‌گیِ عاطفی دیالکتیکِ پیچیده‌‌ و بی‌غایتِ صورت‌ها حضورِ مؤثرِ علامت‌ها نشانه‌ها و بی‌نامی‌ها و بی‌آوایی‌ها در جلوزدنِ قصد از قلم امکانِ غیاب‌پردازی با زبان جریانِ ناسوژه‌مندِ فکر در سطر و رفعِ احساسات در جدیتِ حیثِ جمعی و هم‌باشانه‌ی کلمه‌هایی که من را محو می‌کنند و مهم‌تر از همه تجربه‌ی کاراگاهانه‌ی فهمِ چه‌گونه‌گیِ ناپدیدشدنِ سوژه‌ی خالق در نثر همیشه جذاب‌تر بوده و هست این‌ها را می‌گویم به رسمِ هم‌آوردنِ اباطیلی تا به ایده‌ای که از تفاوتِ کیفی و استتیکِ اسکاچ و شراب دارم نزدیک‌تر شوم شراب برای من همیشه به‌طرزِ غم‌ناکی "شاعر"انه و نه لزوماً شعرگونه بوده فضایی مشحون از سازهای زهی گام‌های زنی با دامنِ بلند بازی‌های کند‌آهنگِ رنگِ ارغوانی یک‌جور مالیخولیای قدیمی اما شُل که ترکیبِ فیگوراتیوی از بوی استیک و لیدهای شوبرت دارد با این همه شراب رسمِ اجرایی‌ِ دل‌پذیری دارد از جام اروتیسیسم و شبانه‌گی‌اش گرفته تا سنگینیِ تن در اوقاتِ بس‌مستی‌اش و البته مهم‌تر از این مرامِ خواب‌آوری‌اش که تن به مرامِ نارکوک می‌زند انگار نیرویی خاص از جنسِ همان رنگِ خاطرگزین‌اش دارد که با آن هاله‌پردازی می‌کند و پیرامون می‌سازد و نوشنده را دربرمی‌گیرد گاهی حتا فکر می‌کنم باید آن را در رسته‌ی مخدرها به حساب آورد چون اگر خوش‌نوشی کنی می‌توانی دستِ کم به ثقلِ مستیِ ناب در سر دست و رگ‌ها برسی و به بیانِ درستِ کلمه سرمست شوی در آن طرف، اسکاچ به رغمِ رنگ و طعمِ یکه و یادنشین‌اش مراسمی شاهانه و تنی مردانه دارد به‌نحوِ غم‌انگیزی عمیق و تکنواخت است سیگار می‌طلبد خیره‌گی‌آور است و بتمرگانه طنازی‌اش رنگ ندارد و جایی بینِ پریلودهای شوپن و شعرهای هولدرلین معلق می‌زند شرور است و متمرکز و پُر از میوه‌های فکر و یادزدایی‌های بی‌فردا و بادهای زمستانی اسکاچ میز می‌خواهد تنِ درست سرِ پُرسایه یک دوستِ نگاه‌دار و موسیقیِ آقای بابی دان آن وقت تازه می‌شود به لطفِ ساعت‌ها گفت‌و‌گوی بی‌غایت روشن شد و جهان تازه کرد و نثر نوشت.
.
.
.

... و منطقِ رویا، این هستیِ نامنتظر، را می‌توان کاش کرد، باش داشت، خاصه ازبرای این حیوان که خوابی ثقیل مثالِ مرگ دارد، بی‌راز و بی‌هیاهو می‌میرد، با بزاق بر کژیِ چانه و پلک‌های قدیمی و تنفسِ آهسته، و رویاهای نادر میانِ فصل‌ها، از حیواناتِ نادیده و ماجراهای غریب و ناممکن، از نادیدنی‌ها و بی‌زمانی‌ها... باشد دریایی از شراب با صدای امواج بر صخره‌های زرین، و پرنده‌هایی با چشم‌های گربه و صداهای دریایی، و من شاهدی بر کناره‌‌ای گرم به حضورِ قدم‌های مست. خابیه‌پردازی آرام، پاس‌دارِ سه عقیق: ظلمای شمال، مارِ دریا، نجابتِ گیاه. 

 August Brömse - By the Window

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر