۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

تهرانیِ کوچک


این‌جا برف خوب می‌بارد از آن برف‌هایی که خیلی‌ها را شاعر و رمانتیک می‌کند و خیلی‌های دیگر را عصبانی همیشه فکر می‌کنم که در این کشور فارغ از این که خیلی از احساساتِ آدم از تغییراتِ جوی به این بند است که کجای شهر زنده‌گی می‌کنند خیلی چیزهای دیگر هم برمی‌گردد به موقعیت‌هایی که آدم‌ها برای خودشان می‌سازند به همان چیزهایی که در تحلیل‌های روزنامه به درکِ ذهنیِ خوش‌بختی و اصالتِ خیال‌پردازی ربط‌اش می‌دهند با این همه به نظرِ من همین قوه‌ی خیال هم درنهایت به این برمی‌گردد که در کدام خیابان‌ها زنده‌گی کرده باشی و چه تاریخی از شهر و طلوع و غروبِ آفتابِ ندیده و حالت‌های آدم‌ها از طراوت و خسته‌گی‌شان داشته باشی برادرم با این ایده مخالف است به نظرِ او همه‌ی ما مثلِ هم ایم یک لوحِ پاک که باید با کردارهای نیک سپید نگه‌اش داشت و دیگران را هم به همین سپیدکاری تشویق کرد تا درنهایت در یک فردای طلایی همه رستگار  شویم او اصلاً متشرع یا چپ‌گرا نیست ولی اصولِ نانوشته‌ای دارد که خیلی چیزهای‌اش به اخلاقیاتِ مذهبی‌ها شبیه است و این موضوع بیش‌ترِ وقت‌ها خیلی خسته‌کننده می‌شود عقایدش حتا از آن کلاهِ کژ و سبیلِ ژولیده‌‌اش که فکر می‌کند او را به جای‌گاهِ طبقاتیِ مشخصی وصل می‌کند خسته‌کننده‌تر و مضحک‌تر هستند گاهی فکر می‌کنم من خیلی زودتر از وقتِ طبیعی‌اش به سنِ خسته‌گی رسیده‌ام و از این بابت خیلی متأسف ام به‌خصوص وقتی می‌‌فهمم که با این وضع شاید حتا بی این که عشق را تجربه کنم بمیرم ولی باز وقتی که خوب فکر می‌کنم می‌فهمم که این به این برمی‌گردد به تقدیری که از دستِ من خارج بوده به این که کم‌تر پیش آمده تا به تماشای کوهستان مسافرت کنم یا با حضورِ هم‌زمانِ پدر و مادر شام بخورم من هر دوشان را دوست دارم ولی از وقتی که جدا از هم زنده‌گی می‌کنند وقتی پیشِ هر کدام‌شان هستم دل‌ام برای سگی که در خانه‌ی برادرم است تنگ می‌شو. نمی‌‌دانم این‌ها چه ربطی به هم دارند من هیچ وقت کم‌بودِ محبت نداشته‌ام، و مهم‌تر این که درست مثلِ آن‌هایی که حکمتِ زنده‌گی را فهمیده‌اند گربه‌ها را به سگ‌ها ترجیح می‌دهم و هرجایی که مازادِ محبت بوده دیده‌ام که درنهایت کسی صدمه دیده ولی باز هم انگار نگاه‌های ساو خیلی خانواده‌گی‌تر از این حرف‌ها ست که من را از این مقایسه‌ی غلط دور کند مادرم از تبصره‌هایی حرف می‌زند که طیِ هفته مصوب شده‌اند و چون ما را می‌شناسد فوراً از تأثیرِ اجتماعیِ این مصوبه‌ها حرف می‌زند و این که چه‌قدر من و برادرم در شکل دادن به این زنده‌گیِ مؤثری که الان دارد مؤثر بوده‌ایم پدر هم که زنده‌گی‌اش شده گالری و فروشِ کارهایی که فکر می‌کند در تاریخِ هنر قدرشان را ندانسته‌اند پدرم از آثارِ هنریِ بزرگ‌مقیاس خوش‌اش می‌آید سرِ شوق می‌آید وقتی هفته‌ی بعد کارهای 2 در 2 از آن مردک را به نمایش می‌گذارد که کار‌های‌اش در طولِ این سال‌ها هیچ تغییری نکرده‌اند این‌ها را برای من که مشغولِ خوردنِ بستنی ام تعریف می‌کند و من آن وقت مجبور می‌شوم زیرِ لب ورد بخوانم محضِ پرستشِ بستنی نمی‌خواهم زیاد از خودم بگویم چون پسربچه‌ها در این سن‌وسال که هستند می‌گویند حرف‌های‌شان و اصلاً نگاه‌شان به جهان هرمونی ست و اعتبارِ چندانی ندارد شاید درست باشد اما من معتقد ام همه چیز را می‌شود و نمی‌شود این‌جور به جبرهای بیرونی وصل کرد مثلاً توهم‌های اجتماعی و زیبایی‌شناختیِ پدر و مادرم کلاً ناشی از یک تصمیمِ خودخواهانه بوده‌اند این که کسی از شعرهای لورکا خوش‌اش بیاید و بعد به یک فعالِ سیاسیِ خوش‌بین تبدیل شود یا این که کسی از بازارِ بورس شیفت کند به مدیریتِ یکی از آوانگاردترین گالری‌ها زیاد به جبرِ بیرونی ربط ندارد و در عینِ حال آن‌قدر بی‌ربط است که آدم وقتی به این‌ها نگاه می‌کند مجبور می‌شود آن را به جبرِ بیرونی ربط بدهد اگر بخواهیم بحثِ جبر را این‌جوری وسیع بگیریم که دیگر چیزی از زنده‌گی باقی نمی‌ماند، از نگاه‌های ساو، از موسیقیِ هنل و حالت‌های خوبی که آن زوج الان زیرِ این برفِ پاییزی دارند دیگر چیزی باقی نمی‌ماند ولی خب باز هم همه‌ی این‌ها جبری اند دیگر وگرنه همین دیدن و حرف‌زدن از این‌جور معجزه‌ها این‌قدر کسالت‌آور نمی‌شد یاد گرفته‌ام که جهانِ بیرون را زیادی جدی نگیرم اما به این همه خیلی بیش‌تر از برادرم از فقر و زشتیِ برف و بی‌معنی بودنِ هنر در نگاهِ یک میان‌سالِ تنگ‌دست سرم می‌شود من زیاد می‌خوانم و خوش‌بختانه همه حتا ساو این را می‌دانند و برای‌ام کتاب می‌خرند می‌دانم که این برف در غلیظ‌ترین حسی که آن کودکِ ذوق‌زده‌ی خوش‌لباس، یا آن دخترِ سرخ‌گونه‌ای که دارد با پسرِ همسایه نگاه‌بازی می‌کند می‌تواند داشته باشد باز هم برای خیلی‌های یک تعبیرِ زمخت از جهنمِ سرد و سفید است این دیگر ربطی به تقدیر و متافیزیک و هرمون و قانون و هنر ندارد، این همان چیزی ست که استخوان را صدا می‌زند تا اذیت‌اش کند با این همه با این که این‌ها را می‌‌دانم من شاهدِ این بارشِ خوب ام و ویرِ نوشتن دارم و از این که با همه‌ی این‌ها و با ربطی که با تنِ من دارند فاصله دارم خوش‌حال و غم‌گین ام فکر می‌کنم زنده‌گی آن‌قدرها هم که بزرگ‌ها جدی‌اش می‌گیرند جذاب و دل‌پسند نیست که با منطقی که دیگران برای‌ات نوشته‌اند بگذارنی‌اش حالا این منطق هر چه‌قدر هم که می‌خواهد زیبا، عجیب‌وغریب یا متعهد باشد س می‌گوید این‌جور فکرها عارضه اند برمی‌گردد به تمول به فرهنگِ تربیتی به این که به طرزِ ابلهانه‌ای با شکمِ سیر بازی‌گوشانه به زنده‌گی‌های موازی و پسامرگی باور دارم به این که مهمانی نمی‌روم اکانت فیسبوک ندارم و دیگران و سال‌ها و خاک را جدی نمی‌گیرم نمی‌دانم شاید حق با او باشد  او از معدود افرادی ست که کِرمِ هیچ چیزی را ندارد ولی خوب فکر می‌‌کند درهرحال من زیاد به نظرِ دیگران اعتبار نمی‌‌دهم زنده‌گی زیادی کوتاه است و روز زیاده طول می‌کشد و آن را باید با نوشتن تمام کرد خصوصاً وقتی این‌طور برف می‌بارد و همه‌ چیز درخشان و کثیف می‌شود.


- برای والرز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر