از شمال تا جنوب
از شرق تا به غرب
هیچ نمانده برایام جز گور
آنجا بودهام، نزدِ برادرمان،
که مردهاند
و قومِ من، برده/
ازبرای وقتی که خورشید باز میآید
به مرگِ ما محتومان
خونی اما ناخموده
من آهنگِ گور میخوانم
از زمینهای سرد و بیخدا
از خدایانی که مرا انتظار میکشند
و جام میبرم بالا در نامِ تو
ازبرای وقتی که خورشید باز میآید
به مرگِ ما محتومان
این غروبِ زمانهها ست
و هیچ انسانی نمیایستد
من آهنگِ گور میخوانم
از زمینهای سرد و بیخدا
با آوایی ناآشنا به زهدانِ
مسموم
من سایهواران را میخوانم
مردانِ اسطوره را که بر سنگها
نقش بستهاند
آنها که آهنگشان را دیگر نمیشنوند
زنانِ زمینهای بایر را
میگویم:
زمانِ شما ست
Max Klinger, Back into Nothingness, plate fifteen from A Life |
چه همزمان انقلابی و ناسیونالیستی و فاشیستیه!
پاسخحذفشاید چون ایرلندیه!
حذف