۱۳۹۵ بهمن ۱۱, دوشنبه

گذربان‌ها


برگردانی از Sentinels از Fen






از پوستِ خزه‌پوش
نجوایی برمی‌آید از ابدیت
بازوانِ خورشادِ زمین‌‌گیر می‌رویند

این دلی ست که در غبار می‌تپد و می‌گوید
دندان‌های پرستش اند این‌ها که
پیغام‌شان را می‌گسترند به ستاره‌ها

مازه‌ای ساخته زمان ارض‌‌گردان
که گذر می‌زند به ماورا
این گذربانان برافراشته‌ اند
با ریشه‌هاشان جای‌گیرِ آغوشِ خونِ خاطره

با آماجی خاموش و قصدی ماورایی
سرشته در گردونِ اعصار
درهم‌دریده ازبرای تنِ گورها
زبان‌شان، شبح‌سان، از هوا می‌گذرد
تا زمان گیرد به بلوای تمدن‌

پرهون است این آسمان...

بر این پرهونِ آسمان، در این شبِ سوزان
از زنده‌گی شعله می‌کشند این گدارهای تهی
به وقتِ آواها، چرخ‌ها می‌سایند
حال اما، بردریده‌ اند از توفانِ زمان

نژم می‌گیرند در گردشِ بی‌پایان
برج‌های کبودِ استخوانی راه‌شان نشان می‌زنند
دانشِ کهن که می‌توفد به گورها 
افراشته اند این گذربان‌ها

بی‌حرکت مانده دروازه
چون یادمانی به اثیرِ بی‌سترسا
این پیغام محوِ غبارها ست
غریوشان هیچ در توفانِ بادها

بی‌حرکت مانده دروازه، نامکسور
پیغام محوِ غبار
بسته شده دروازه بر جهان‌ها که انگارناپذیر اند
ازدست‌رفته کلید، ناشناخته، رفته از یاد
از‌دست‌رفته، آشوغ شده، رفته از یاد...

۱۳۹۵ بهمن ۸, جمعه

Kentucky Route Zero



A poetic experience with immanent-reflective interactivity 




۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

رویایی درونِ یک رویا

برگردانی از A Dream within a Dream از ادگار آلن پو


این بوسه را بگیر بر پیشانی!
و، اکنون در جدایی از تو،
بگذار فاش بگویم
در اشتباه نیستی، که می‌انگاری
که عمرِ من یک رویا بوده؛
اگر اما امید رخت بربسته
در یکی شب، یا که در یکی روز،
در یک خیال، یا که در هیچ‌یک،
آیا کاستی می‌گیرد رفتن‌اش؟
هر چه می‌بینیم، هر چه می‌انگاریم
هیچ نیست مگر رویایی درونِ یک رویا.

در میانه‌ی خروش می‌ایستم
غرشِ ساحلی خیزآب-زده،
و در دست‌های‌ام نگاه می‌دارم
دانه‌های شنِ زرین را
چه اندک اند! و با این همه چه می‌گریزند
از انگشت‌های‌ام به اعماق،
وقتی که می‌گریم وقتی که می‌گریم!
آه خدا! نمی‌توانم گرفت‌شان
به قبضه‌ای تنگ‌تر؟
خدایا! نمی‌توانم به رهاند‌ن
یکی‌شان را از موجِ بی‌رحم؟
هر چه می‌بینیم، هر چه می‌انگاریم
رویایی ست درونِ یک رویا؟

A dream within a Dream - s-caruso

۱۳۹۵ دی ۲۸, سه‌شنبه

غمام



برگردانی از The Mist از Dormant Ordeal









ایکاروس، حضور-ات چه حس‌ناپذیر شده!
بال‌هات چه واهشته‌ اند، چه دژمان اند، چه درهم‌شکسته!
پسر-ام! ای خونِ من! دیگر نمی‌شناسم‌ات!
چه این‌جور ترساند-ات؟ چه این‌جور سراپا دگرگون کرده تو را؟
ای بادهای دل‌افروز، که ما همه را از این جا می‌برید،
غمامه را نتارانید
روشن نکنید آسمان را 
ای بادهای دل‌افروز، آسمان را روشن‌تر نکنید!

غمامی که از هم جدا کرد ما را
که آن کرانه را گرفته، آن کرانه که اذنِ پرواز نمی‌دهد
بی که حقی داشته باشد بر این قمارِ خطربارِ من
اگر سزای چنین غمامی‌م بود، راهی می‌یافتم به مردن

ایکاروس! چه رخ داده پسر-ام؟
حیات‌ات این‌جور ناتمام، غریبانه، پار!
نمی‌شناسم این لاشه را که پهن شده در برابر-ام!
چه این‌جور به پرواز بر فراز واداشته تو را؟ چه عجیل‌ات کرد به تصمیم؟
باد‌های دل‌افروز تو را به آن بالا زیرِ آسمان بردند
غمامه را تاراندند و تو ماندی حیران در شگرفی و روشنایی
پسر-ام، تو زیاده نزدیک بودی و پُرشتاب
زیاده مشتاق به دانستنِ آن حقیقتِ سنگین که این‌جور فرود-ات کشید

غمامی که از هم جدا کرد ما را
که آن کرانه را گرفته، آن کرانه که اذنِ پرواز نمی‌دهد
پس اسیر ام من تا همیشه؟
یا که شاید این غمامه آورده از ذهنِ هذیانی باشد، هان؟

آب، ثقیل‌ات می‌کند
گرما بال‌هات را می‌سوزاند
و نیستی خواهد بود هر چه خواهی دانست
با چشم‌هایی بسته رو به آسمان، در هراس

آن غمام که از هم جدا کرد ما را
از هم گسست ما را
آن کرانه که اذن نمی‌دهد به پرواز

Glory of Icarus - ReyeD33

برای اد

۱۳۹۵ دی ۲۷, دوشنبه

هلالِ ساخته‌گی


برگردانی از The Myth Arc از The Body






قهرمانی در نگاهِ هیچ‌کس
منادیِ ظلمت
یک حیاتِ ناگفته؛
فکرهای خوبی نیستند این‌ها
تو اما نام‌ام را بگو
نام‌ام را بگو
و من تو را خواهم یافت
تا تاجی بر سر-ات گذارم از عشقِ عشق‌ها
تا به‌ابد زنده‌گی کنم
به‌تنهایی، در قلب‌ام؛
نام‌ام را بگو
و من تو را خواهم یافت



۱۳۹۵ دی ۱۹, یکشنبه

لاخه‌ها


«... باید گفت که مشکلِ نظرسنجیِ افکارِ عمومی ربطی به تأثیرِ عینیِ آن ندارد. تا جایی که به پروپاگاندا و تبلیغات مربوط می‌شود، چنان تأثیری، چنان که می‌دانیم، عمدتاً به دستِ مقاومت یا اینرسیِ فردی و جمعی خنثا می‌شود. مشکلِ نظرسنجی‌ها این است که سایه‌ی عظیمِ وانماییِ عملیاتی را بر کلِ دامنه‌ی کردارهای اجتماعی می‌افکنند، این سرطانی است که جوهرِ اجتماعی را مبتلا می‌کند و به جای خون تن‌آبه‌ی سفیدِ رسانه را در رگ‌های‌اش به جریان می‌اندازد.» بودریار/مبادله‌ی نمادین و مرگ

از ادبیاتی که سقفِ ذوقِ موسیقیاییِ کارورزان‌(مؤلفان و مخاطبان‌)اش درنهایت به چارتار و پالت و دنگ‌شو می‌رسد، چه انتظاری می‌توان داشت؟ قریحه‌ای که از سرِ سطحیتِ ‌سودا و کم‌عمقیِ فکر به فضاحتِ تمنا به اقبالِ مهربارانه‌‌ و عزیزم‌گویانه‌ی ذوقِ عوام افتاده، در ادبیت جز سرریزِ احساساتِ بی‌واسطه چیزی نمی‌فهمد.

تنها آن‌هایی تمام‌ نمی‌شوند که خود را به کارِ دشوارِ برقراریِ تعادل بینِ فشرده‌گیِ فهمِ ملالتِ غاییِ زنده‌گی، و گشوده‌گیِ زنده‌گی برای دیگران سپرده باشند. بازی‌گوشیِ شاد و پُرمایه و وفادارانه‌ای که از پسِ این تعادل می‌آید، برآورنده‌ی آن بالقوه‌گیِ درون‌ماندگار و پُرجلوه‌ای ست که شخص را به سرچشمه‌ای برای زنده‌گی تبدیل می‌کند.

روز به روز از شمارِ افرادِ حضوری افرادی که بی این‌که کاری کنند و چیزی بگویند صرفِ حضورشان دل‌افزا و خاطرنشین است کم می‌‌شود و از آن طرف به شمارِ افرادِ مضطرب، وراج و خودنمایی که تمنای توجه دارند، اضافه می‌شود. درست به همان ترتیبی که از شمارِ افرادِ دیالوگی و روابطِ غنیِ دوسویه‌ی بلندمدت کم می‌شود و به خیلِ مونولوگی‌ها و روابطِ سطحیِ زودگذر افزوده. در این گذر، که بیش از آن که تأسف‌انگیز باشد، از سرِ افشاگری‌اش در نشان‌دادنِ خواریِ انگاره‌های پیش‌رفت نزدِ حیوانِ پیش‌رونده به‌طرزِ مضحکی روشن‌گرانه است، تقدیرِ کورِ تکنولوژی در امحای هماره‌گیِ هستی زیرِ نقابِ تکثیرِ تصدیق‌آمیزِ ناپایاییِ وجودِ انسانی، از مهم‌ترین و گریزپاترین عاملیت‌های فرافاعلی ست.

ادبیات بدونِ فلسفه، زرد و رقیق و کور است. شکلی از بینایی و بیان‌گری هست که فقط با فهمِ تاریخِ فهمِ انسان ممکن می‌شود.

اطوارِ آ، ملغمه‌ای ست از چند فرمِ رفتاریِ کلیشه‌ای: عشوه‌ی ایرانی (طنازیِ هم‌راه با تظاهر به شرم)، تندخوییِ دخترانِ نوبلوغ (لطیف و هیستریک)، و فسرده‌گیِ چهره‌ وقتِ بی‌حرفی (افسرده‌گیِ بیش‌فعالی). ناخودآگاهی از این کلاژ همان چیزی ست که نمای بیرونیِ شخصیتِ او را به چیزی شبیه به نمای روان‌پریشانه و جذابِ هنرمندهای‌مان نزدیک می‌کند، به چیزی که در روابطِ آزاد و کثیر در غیابِ صمیمتِ ماندگار به اوجِ پی‌آمدهای منطقی‌اش می‌رسد: عدمِ امکانِ برقراریِ رابطه در ‌معلق‌‌زدن در دریای دوستان.

«حسِ تحقیر و بیزاری نسبت به تلبیس، خود پیشاپیش نخستین تجلیِ ریاکاری ست.» - هگل/پدیدارشناسیِ روح

در منطقِ پراشیده‌گیِ نامتکلفِ صدا و رنگ‌ها در شووگیز، که در عینِ نیاویختن به ایده‌ی تنوع و تغییر پای‌بندیِ غریبی به بیرون‌کشیدنِ جهانِ گشوده در یکای ایدتیکِ تجربه‌ی شنیداری دارد، شکلی بی‌سوژه از نوعی روایت‌گریِ پسارمانتیک از وضعیتِ مسکنتِ ناخواسته اما پذیرفته بروز می‌کند. {تنها موسیقی و اندیشه‌ها، ارتباطات و هستی‌هایی که از جنسِ موسیقی اند می‌تواند در عینِ نااجتماعی‌بودن، پرداختی درست از موقعیت‌های تاریخاً انسانی به دست دهد.}

برای او منشِ اخلاقی، فارغ از هر ضرورت/جذابیتِ اجتماعی، فلسفی و هستی‌شناسانه‌ای که می‌تواند داشته باشد، حکمِ آن شکلی از زنده‌گیِ منسوخ را دارد که وجودِ بارقه‌های آن در یک فرد می‌تواند او را به‌طرزِ اغواگرانه‌ای کهن، نابهنگام و اصیل ‌گرداند. در شرایطی که همه اخلاق‌مداری را رادعِ حیاتِ رنگارنگِ روحِ آزاد (بخوانیم رادعِ ول‌انگاری و مصرفِ خود و دیگران در زنده‌گیِ درخودفرورفته) می‌دانند، اخلاقی بودن به اندازه‌ی ایماها، اشاره‌ها، زبان‌ها و پوشش‌های ازیادرفته جذاب و خواستنی ست.

سبکِ نوشتاری‌ای که پاس‌دار، نماینده و باردارِ لحنِ تنهاییِ نویسنده نباشد، سبکِ اصیلِ او نیست.

«به چنگ آوردنِ دیگربوده‌گیِ دیگری که باید قطعیتِ من را در هم شکند، به کمکِ هیچ یک از روابطی که مشخصه‌ی نور اند امکان‌پذیر نیست.» - لویناس/از وجود به موجود

ما شیوه‌های گوناگونی برای ارضای اراده-به-همانستی، ارضای میل به حفظِ انسجامِ خیالی/تصویری از خود داریم. امضا پای اثر، کیفورشدن از مونولوگ، ارتباط‌های مالکانه با دیگران و جهان و ...، در میانِ این شیوه‌ها در نشان‌دادنِ طبیعتِ حیوانی و نابالغانه‌ی خودشیفته‌گی، در توجیهِ ماندن در مرحله‌ی آینه‌ای و نشان‌دادنِ ترسِ ازدست‌رفتنِ من، سلفی‌انداختن از همه مترقی‌تر و همه‌گیرتر، و در عینِ حال ترحم‌برانگیزتر و افشاگرتر است.

احساسِ نیاز به تغییرِ چهره، ضرورتِ پیراستن و آراستنِ چهره و عوض کردنِ قیافه، درست مثلِ وسواس به تغییرِ چیدمانِ اثاثیه‌ی خانه، از شلوغی و سطحیتِ درون خبر می‌دهد.

نه میل، که این موسیقی ست که تن را درمی‌نوردد. شدت‌مندی، گذرنده‌گی و قرارزداییِ موسیقی از جنسِ اشتیاقی ست که ورای منطقِ میل، ورای ضرورتِ وهمیِ بود و نه‌بودِ علت/ابژه‌ی میل، با درهم‌شکستنِ بستارِ تن ما را به هسته‌ی سختِ خیال، آن‌جایی که تنها بازیِ بداهتِ حضور در بی‌واسطه‌ترین شکلِ ممکن از تجربه امکانِ وجودِ تن را ممکن می‌سازد، نزدیک می‌کند.


Odilon Redon - A Mask Sounds the Funeral Knell

۱۳۹۵ دی ۱۵, چهارشنبه

سلول‌های آسیمه


برگردانی از Troubled Cells از SubRosa







آن‌جا، پشتِ نرده
کودکی هست که ما همه از او می‌ترسیم
آرام‌مان را خوار می‌دارد، آسودن‌مان را
خاری ست در پهلومان
کِی خواهد مرد؟

- حالا، هر راهی هم که می‌روم، هر چه دور هم که باشد
مرا باز به این‌جا می‌برد، این‌جا نشان‌خورده به لب‌خند-ات
و هر رویای بیداری، هر ساعتِ باطل
مشحونِ مرضی ست گریزناپذیر -

موسیقیِ خوش در گرامافون داری
و آتشی در شومینه ُ بازو به کمرِ بانو
و این‌ها می‌‌نوازند اشک‌های تمساح‌ِ تو را 
وقتی که به کودک زیرِ پله‌های سردابه فکر می‌کنی:
کِی نیست خواهد شد؟

- که اگر راهی برای تو نباشد، برای من هم راهی نیست
نمی‌پذیرم این بوستان‌های خجیر را، وامی‌زنم این کرسیِ جاه‌آفرین را
که اگر راهی برای تو نباشد، برای من هم نیست
به این درفش‌های طلایی نیازی‌م نیست، به این آغوشِ واهی 

حالا، هر راهی که می‌روم، هر چه دور هم که باشد
مرا باز به این‌جا می‌گرداند، که این‌جا محکومِ لب‌خندِ تو ست
چیزها همه آگنده اند از مرضی که نمی‌توانم گریخت
که این سلول‌های آسیمه تنِ درست نمی‌آورند

هیچ خیرِ برتری نیست اگر که منکوب باشی تو 
هیچ خیرِ برتری نیست.
پردیس دغا ست اگر که به مدخل‌اش باید به چوبه بسوزانیم‌ات
پردیس دغایی بیش نیست اگر کنار-ام نباشی -