«... باید گفت که مشکلِ نظرسنجیِ افکارِ عمومی ربطی به تأثیرِ
عینیِ آن ندارد. تا جایی که به پروپاگاندا و تبلیغات مربوط میشود، چنان تأثیری، چنان
که میدانیم، عمدتاً به دستِ مقاومت یا اینرسیِ فردی و جمعی خنثا میشود. مشکلِ نظرسنجیها
این است که سایهی عظیمِ وانماییِ عملیاتی را بر کلِ دامنهی کردارهای اجتماعی میافکنند،
این سرطانی است که جوهرِ اجتماعی را مبتلا میکند و به جای خون تنآبهی سفیدِ رسانه
را در رگهایاش به جریان میاندازد.» –بودریار/مبادلهی نمادین و مرگ
از ادبیاتی که سقفِ ذوقِ موسیقیاییِ کارورزان(مؤلفان و
مخاطبان)اش درنهایت به چارتار و پالت و دنگشو میرسد، چه انتظاری میتوان داشت؟
قریحهای که از سرِ سطحیتِ سودا و کمعمقیِ فکر به فضاحتِ تمنا به اقبالِ مهربارانه
و عزیزمگویانهی ذوقِ عوام افتاده، در ادبیت جز سرریزِ احساساتِ بیواسطه چیزی
نمیفهمد.
تنها آنهایی تمام نمیشوند که خود را به کارِ دشوارِ
برقراریِ تعادل بینِ فشردهگیِ فهمِ ملالتِ غاییِ زندهگی، و گشودهگیِ زندهگی
برای دیگران سپرده باشند. بازیگوشیِ شاد و پُرمایه و وفادارانهای که از پسِ این
تعادل میآید، برآورندهی آن بالقوهگیِ درونماندگار و پُرجلوهای ست که شخص را
به سرچشمهای برای زندهگی تبدیل میکند.
روز به روز از شمارِ افرادِ حضوری – افرادی که بی اینکه کاری
کنند و چیزی بگویند صرفِ حضورشان دلافزا و خاطرنشین است – کم میشود و از آن طرف
به شمارِ افرادِ مضطرب، وراج و خودنمایی که تمنای توجه دارند، اضافه میشود. درست
به همان ترتیبی که از شمارِ افرادِ دیالوگی و روابطِ غنیِ دوسویهی بلندمدت کم میشود
و به خیلِ مونولوگیها و روابطِ سطحیِ زودگذر افزوده. در این گذر، که بیش از آن که
تأسفانگیز باشد، از سرِ افشاگریاش در نشاندادنِ خواریِ انگارههای پیشرفت نزدِ
حیوانِ پیشرونده بهطرزِ مضحکی روشنگرانه است، تقدیرِ کورِ تکنولوژی در امحای
همارهگیِ هستی زیرِ نقابِ تکثیرِ تصدیقآمیزِ ناپایاییِ وجودِ انسانی، از مهمترین
و گریزپاترین عاملیتهای فرافاعلی ست.
ادبیات بدونِ فلسفه، زرد و رقیق و کور است. شکلی از بینایی و
بیانگری هست که فقط با فهمِ تاریخِ فهمِ انسان ممکن میشود.
اطوارِ آ، ملغمهای ست از چند فرمِ رفتاریِ کلیشهای: عشوهی
ایرانی (طنازیِ همراه با تظاهر به شرم)، تندخوییِ دخترانِ نوبلوغ (لطیف و
هیستریک)، و فسردهگیِ چهره وقتِ بیحرفی (افسردهگیِ بیشفعالی). ناخودآگاهی از
این کلاژ همان چیزی ست که نمای بیرونیِ شخصیتِ او را به چیزی شبیه به نمای روانپریشانه
و جذابِ هنرمندهایمان نزدیک میکند، به چیزی که در روابطِ آزاد و کثیر در غیابِ
صمیمتِ ماندگار به اوجِ پیآمدهای منطقیاش میرسد: عدمِ امکانِ برقراریِ رابطه در
معلقزدن در دریای دوستان.
«حسِ تحقیر و بیزاری نسبت به تلبیس، خود پیشاپیش نخستین
تجلیِ ریاکاری ست.» - هگل/پدیدارشناسیِ روح
در منطقِ پراشیدهگیِ نامتکلفِ صدا و رنگها در شووگیز، که
در عینِ نیاویختن به ایدهی تنوع و تغییر پایبندیِ غریبی به بیرونکشیدنِ جهانِ
گشوده در یکای ایدتیکِ تجربهی شنیداری دارد، شکلی بیسوژه از نوعی روایتگریِ پسارمانتیک
از وضعیتِ مسکنتِ ناخواسته اما پذیرفته بروز میکند. {تنها موسیقی – و اندیشهها، ارتباطات و هستیهایی
که از جنسِ موسیقی اند – میتواند در عینِ نااجتماعیبودن، پرداختی درست از موقعیتهای
تاریخاً انسانی به دست دهد.}
برای او منشِ اخلاقی، فارغ از هر ضرورت/جذابیتِ اجتماعی، فلسفی
و هستیشناسانهای که میتواند داشته باشد، حکمِ آن شکلی از زندهگیِ منسوخ را
دارد که وجودِ بارقههای آن در یک فرد میتواند او را بهطرزِ اغواگرانهای کهن،
نابهنگام و اصیل گرداند. در شرایطی که همه اخلاقمداری را رادعِ حیاتِ رنگارنگِ
روحِ آزاد (بخوانیم رادعِ ولانگاری و مصرفِ خود و دیگران در زندهگیِ
درخودفرورفته) میدانند، اخلاقی بودن به اندازهی ایماها، اشارهها، زبانها و
پوششهای ازیادرفته جذاب و خواستنی ست.
سبکِ نوشتاریای که پاسدار، نماینده و باردارِ لحنِ تنهاییِ
نویسنده نباشد، سبکِ اصیلِ او نیست.
«به چنگ آوردنِ دیگربودهگیِ دیگری که باید قطعیتِ من را در
هم شکند، به کمکِ هیچ یک از روابطی که مشخصهی نور اند امکانپذیر نیست.» -
لویناس/از وجود به موجود
ما شیوههای گوناگونی برای ارضای اراده-به-همانستی، ارضای
میل به حفظِ انسجامِ خیالی/تصویری از خود داریم. امضا پای اثر، کیفورشدن از
مونولوگ، ارتباطهای مالکانه با دیگران و جهان و ...، در میانِ این شیوهها در
نشاندادنِ طبیعتِ حیوانی و نابالغانهی خودشیفتهگی، در توجیهِ ماندن در مرحلهی
آینهای و نشاندادنِ ترسِ ازدسترفتنِ من، سلفیانداختن از همه مترقیتر و همهگیرتر،
و در عینِ حال ترحمبرانگیزتر و افشاگرتر است.
احساسِ نیاز به تغییرِ چهره، ضرورتِ پیراستن و آراستنِ چهره
و عوض کردنِ قیافه، درست مثلِ وسواس به تغییرِ چیدمانِ اثاثیهی خانه، از شلوغی و
سطحیتِ درون خبر میدهد.
نه میل، که این موسیقی ست که تن را درمینوردد. شدتمندی،
گذرندهگی و قرارزداییِ موسیقی از جنسِ اشتیاقی ست که ورای منطقِ میل، ورای ضرورتِ
وهمیِ بود و نهبودِ علت/ابژهی میل، با درهمشکستنِ بستارِ تن ما را به هستهی سختِ
خیال، آنجایی که تنها بازیِ بداهتِ حضور در بیواسطهترین شکلِ ممکن از تجربه
امکانِ وجودِ تن را ممکن میسازد، نزدیک میکند.
|
Odilon Redon - A Mask Sounds the Funeral Knell |