طلای مذابِ جاری در رگهام
وقتِ خیرهگی به انعکاسِ خورشید
آن راه به راهگاهِ بدن و روح
سجافِ طلایی، مرکوریِ مقدس
اکسیر میسازد
هممیآرد تمامِ امپراتوریهای واقعیت را
حال پنجمین اسطقس را دریاب
شمال، جنوب، شرق و غرب، نه ماده، نه نر
توازنِ نابِ نیالوده
شمال، جنوب، شرق، و غرب
نه نر، نه ماده
توازنِ نیالوده
عنصرِ اثیری،
جانِ جهان
همآرِ عالمِ صغیر
همآرِ عالمِ کبیر
از حیوان و کان و طبیعت
از زیرِ خاک، از فرازِ آسمان
از نردبانِ یعقوب بالا میروند
از اشکفتهای
زیرزمینی – تراریختار
به زاقدان درآیید
که جانِ افلاطونی،
مقیم است بر همه
که هر نغمه نیایشی ست
به نزولِ بدن
که هر رقص ایثاری ست
برای شاهِ زردپوش
سنگِ سپنتا،
جان
زنجیرِ زرین
اخترِ شعلهور
مرگِ شاهات
مُهرِ سلیمان
پوسیدهگی،
تطهیر
مرگِ بدنات
مرگِ بدنات
مرگِ بدنات
...
برای اد
عالیه، خود آوانگارده: جدی، بی قلمرو...
پاسخحذفCheers
حذفStrangely Uplifting
پاسخحذفtrue, unsettled settlement
حذف