تنها شکلِ ممکن
از کنشِ سیاسیِ آیندهگرا در عصرِ رمزگان، اندیشیدن به شکلهای غیرِ تصویریِ کنشِ جمعی
ست. اکتیویسم، با تسلیم در برابرِ اکنونگرایی، با حرکت در راستای منطقِ زمانی و کرداریِ
وضعیتهایی که در مقابله با آنها ظهور میکند (وضعیتهایی اساساً تصویری/خیالی، وضعیتهایی
تهی از حیاتِ حیثِ جمعی و مشحون از مردارِ اتمهای انباشتهبرهم)، همدستِ منطقِ حاکم
بر همان جهانی میشود که سودای مقاومت در برابرِ سیطرهی آن را میپروراند.
خوگرفتن به منطقِ
دیداریِ ارتباط در فضای مجازی: تسطیحِ حواس، از یاد بردنِ اهمیتِ حضورِ چندبعدیِ
دیگری در بو، زاویه، غیاب، نور و ایماهای او. فضای مجازی در حالِ از بین بردنِ
سنخِ مشخصی از رابطه است، رابطهای که در آن سوژهی رابطه در بعیدترین فاصلهی
ممکن با تصویر و اگوی خود و دیگریاش محقق میشود؛ رابطهای که مستلزمِ مهارت و
شکیبایی در آفریدن، گرفتن و بخشیدنِ نشانههای این حضور است. {فضای مجازی با
پرکردنی شکافها، با خالی کردنِ فضا از تهیگاهها، با برداشتنِ بارِ حضورِ چهره و
ماده از رابطه، جهانی از خامدستی و شتاب میسازد که در آن اگو انتظاراتِ درونساختهی
خود را از تصویرِ آینهایِ دیگری مطالبه میکند}
استتیکِ دست معیارِ
تنانیِ خوبی برای نزدیکشدن به فهمِ دیگری از اندامِ خود است. از آگاهانهترین جزء
(آرایشِ ناخنها، نوعِ انگشتر، ساعت و ...) تا ناآگاهانهترینشان: اطوار، نگاهکردنها، اشارهها و لمسهای دست. استتیکِ دست، خونِ آگاهیِ حسیِ تن است.
«قومی را خدا چشمهاشان را بهغفلت بست تا عمارتِ این عالم کنند. اگر بعضی را از آن عالم غافل
نکنند، هیچ عالم آبادان نگردد. غفلت عمارت و آبادانیها انگیزاند. آخر این طفل از
غفلت بزرگ میشود و دراز میگردد و چون عقلِ او به کمال میرسد دیگر دراز نمیشود.
پس موجب و سببِ عمارت غفلت است و سببِ ویرانی هوشیاری است.» - مولانا / فیه ما
فیه
آ میگوید
اینبار دیگر بدونِ خداحافظی تمام کرده. «میدونی یه چیزاییو نمیشه عوض کرد. اینکه
برای ر مهم باشه یا نباشه همکارِ کسی باشه که قبلاً باهاش خوابیده و اینو به
بهانهی تداومِ دوستیِ صرف مجاز بدونه. اینجور چیزا دیگه حرف زدن نداره، حتا، نه،
خصوصاً اگه طرف عاشق و معشوقت باشه.» ربطیتِ خداحافظی به معنای میل به دیدارِ
نهایی و نیکخواهی برای دیگری در ویرانشدنِ رابطهی عاشقانهای که معشوق را اینهمانِ
عشق میگیرد، بیربط میشود. نه دیداری باقی میماند که نهایی شود، نه هیچ خواستنی،
که بخواهد شر باشد یا خیر، دقیقاً به این خاطر که این خودِ عاشق است که پس از این
ویرانی لال و نابود میشود.
شکلِ مألوفِ ابتذال
در ادبیات و موسیقیِ امروزِ ما: شاعرانهگیِ درخودماندهی روایتِ کلاماً احساسی از
واقعیت. نوشتار بدونِ بیگانهگردانی؛ نوشتارِ نویساهایی که برای مخاطبِ زنده و موقعیتِ
زیسته مینویسند؛ نوشتههایی که پیام اند. کارکردِ این احساساتیگرایی، ارضای فوریِ
سطحیترین نیازها ست. کارکردی برآمده از روحِ کاهلِ قشنگِ فراخِ ما ایرانیها؛ - و
تقویتکنندهی آن.
«عملِ برهنهشدن،
مسیرِ واقعیِ میل را، که هماره دوگانه است (عشق و مرگ)، نشان میدهد.» - بودریار/برای
نقدی از اقتصادِ سیاسیِ نشانه
تنها یک
ضرورت-احساسِ ناخودمحورانه و ایثارگرایانه میتواند شخص را به طرفِ خوبی برای دیالوگ تبدیل کند. دانستنِ این که این واژهها و ایدهها و موقعیتهای دیالوگ هستند که
سمتوسو و فرازونشیبِ یک دیالوگ را میسازند. درنگ کردن، نشان دادنِ اشتیاق،
شتابدادن، سکوت، همه باید در خدمتِ جانِ دیالوگ عمل کنند. من در دیالوگ صرفاً نویسندهی نوشتارِ دیگری است.
در پسااومانیسم،
جایی میانِ دغدغهمندی به کرهی خاکی و حیوانیت/ناپایداریِ نوعِ انسان، و امید به
برآیشِ شکلهای نوینِ حیات به میانجیِ فرگشتِ زمینیان یا آمدنِ بیگانهگان، هست که
بهترین جلوهگاهاش شدتمندیِ ناانسانیِ موسیقی است.
Max Ernst - Zoomorphic Couple |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر