In Somnis Veritas
به گواهِ
تجربه، رویاهای آقای ع صادقه که نباشند، مهم و به نحوِ آزارندهای دلالتمند اند.
خواب میبیند هدیهای که برای تولدِ ب گرفته را دو غیر، لُختِ مادرزاد با دهنهای
گشاد و بزاقِ غلیظی که روی سینههاشان میریزد و دندانهای کژومعوج و لبهای
آماسیده و لثههای آبی و چشمهای غمگین اما ناآرام و رانهایشان که معصومانه به
هم برخورد میکند، گرفتهاند و حینِ این که با هم ور میروند صدایاش را درآوردهاند
و باهاش بازی میکنند، با حسِ عجیب و دوگانهای از خواب میپرد، معذب میشود، زود
جورابهایاش را میپوشد انگار که همینها – همینجور لُخت و با همین ادای معصومیت و
پوستهای دانهدانهشده و سرهای بزرگ و نگاههای احمقانه – سرزده به اتاقاش آمده باشند، خوشبوکنندهی
هوا را میزند، درست مینشیند و به این فکر میکند که شاید تنها راهِ رهایی از این
خیالِ گند، دورریختنِ هدیههایی ست که از ب گرفته، بعد از این فکر خندهاش میگیرد،
جورابِ خوشرنگِ دراز را دستاش میکند و با خود میگوید این زیرپوشیدنیها لطیفتر
از آن اند که دورشان بیندازد و مهمتر این که عطرِ دستهای ب و بازیهای رنگین و
شاد و شرورشان هنوز بر آنها ست و هر چه باشد از اینها نمیتواند دل بکند به بهانهی
دورکردنِ یک خیالِ نحس، پس درعوض تصمیم میگیرد که دیگر از این چیزها که صدایاش
را هر کس و ناکسی میتواند بشنوند و باهاش ور برود را هدیه ندهد، چون برای او هدیه
یک امرِ بزرگ، عزیز و خصوصی ست که ارزش و
رازش به این است که غیر حتا خواباش را هم نبیند، چه برسد به این که در خوابِ آدم
مزاحمِ لختِ وَررونده به آن بیاید و خیالِ لطیف و اثیریِ آدمِ خفته را با تکرارِ یک ملودیِ
کودکانه روی بازیهای پوستی بدبو کند، با لبخندی از رضایت از تصمیمِ بزرگ و دلالتمندی
که گرفته همانجور پوشیده به خواب میرود و خوابِ ستارهای را میبیند که به مرگِ
خود نزدیک میشود و عزم کرده تا بر نیروی جاذبهی کهکشاناش غلبه کند و این چند
میلیون سالِ باقیمانده را در فضای تاریک آواره باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر