۱۳۹۶ تیر ۸, پنجشنبه

مست شوید


برگردانی از Get Drunk / Enivrez-Vous  از بودلر

همیشه مست باشید.
همین،
مسأله فقط همین است!
تا حس نکنید بارِ مهیبِ زمان را
که شانه‌هاتان را می‌شکند،
و زمین‌تان می‌زند،
پس بی‌وقفه مست شوید.
با چه چیزی؟
با شراب، شعر، فضیلت، با هر چه.
فقط مست شوید.
و اگر گاه به‌اتفاق بیدار می‌شوید
بر هشتی‌های یک کوشک،
بر علفِ سبزِ یک کَندک،
در عزلتِ محنت‌بارِ اتاق‌تان،
 و مستی‌تان رفت و محو شد،
از باد بپرسید،
از موج،
از ستاره،
از پرنده،
از ساعت،
از هر چیزی که پرواز دارد بپرسید،
از هر چیزی که می‌بالد،
یا که جریان دارد،
یا که می‌سراید،
از هر چیزی که سخن می‌گوید،
بپرسید وقتِ چیست؛
و باد،
ستاره،
پرنده،
ساعت
پاسخ‌تان خواهند داد:
"وقتِ مستی ست!
اگر قرار است برده‌ی شهیدِ زمان نباشید،
مست شوید!
مست بمانید!
به شراب، به فضیلت، به شعر، به هر چه!"





Leombruno-Bodi - Dining with Cheetah

۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

Abzû




{...} “Do come back, you, the tale of the water!
You, the bright trust!
                                    You, the spirit of spirit,
The sudden image!
                                  You, the sudden!


{...} It was a white thing, nearing
                                                  Oh!
maybe a mirage?
                              Maybe?...
                                                Ha?

میرداوتاس وراس!


برگردانی از Mirdautas Vras از Summoning


{نگاشته به زبانِ سیاهِ مُردُر}








بروس-کولوز تاورظور بُرظو تیل-اُب
هوش-اُب دهوروم اَغ اوفوم دهوروم
تُر واوتو بروس-ترُگوز
اورگایی-او گوخ دومپ اَغ تییمُر

قَش اَغ اَکول نازگول اِسکایز
میرداوتاس وراس!
کارن غامپ اَغ نووت
شااُت مانوِ کویینوبات گوخ

تَلان-او روک-ایر تُر اوروک
نااورو-ایر اغ کراگُرو نُرسو گریشُرز
نُرک-اولو فُرتون اغ گُث
مُردُر-اُب بات-توک

قش اَغ اَکول نازگول اِسکایز
میرداوتاس وراس!
کارن غامپ اَغ نووت
شااُت مانوِ کویینوُبات گوخ
==


رویاهام تاریک بوده‌اند
از شکِ نهان و ترسِ نهان
هزاره‌ای گذشته
به آغازِ فنا و وحشت

آتش و یخ، اشباحِ حلقه به مطار
روزِ خوبی ست برای کُشتن!
به این زمین و آسمانِ شنگرف
حتا مانوِ هم تسلیم خواهد شد

به شمال، هزار اُرک
سوار بر گرگ‌هایی با نیش‌های گتِ خونی
توفان و توان می‌گیرند همه جا
از مُردُر

آتش و یخ، اشباحِ حلقه به مطار
روزِ خوبی ست برای کشتن!
به این زمین و آسمانِ شنگرف
حتا مانوِ هم تسلیم خواهد شد


Witch King - Moni158


۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

علفیات

انگاره‌خوانیِ اکتیان


« مرا گفتند آیا سبزک روا بوَد درویش را، گویم که اگر خواجه بودی (یعنی محمد جان‌ام فدای او) بفرمودی ایشان را گردن زدن، و آن خیال دیو بود.»  فیه ما فیه


علفیات / ضمیمه‌ - بُریده از داستانکی برای قطعه‌ی 13: لَفت
مقراضِ فکر و خاطره را به دست می‌گیرد، چشم‌ها را می‌بندد، دست‌ها را بالا می‌گیرد و در حالی که لب‌ها را غضبِ هیولای سبز دوخته، برگ‌های درختِ آ.آ. در سریالِ تصاویری که بی‌وقفه از ذهن‌اش عبور می‌کنند، بر اجزای چهره‌ی همه‌ی کسانی که نامِ او را در سکوت برده‌اند می‌ریزند؛ هیچ نگاهی باقی نمی‌ماند؛ چشم که باز می‌کند، عکس‌های پاره‌پاره روی دودها موج‌سواری می‌کنند. نافث، آن طرف‌تر، پشت به او، بعدی را می‌پیچد.


علفیات / قطعه‌ی 13: اتصال
وقتِ سبز، هستنِ ناب با هم‌زاد، باشیدنِ شاد در زمانِ بیدارباشِ سایه. شادی از بودن به وقتِ حلول در سایه(ها) سایه(ها)یی رقیق‌شده به وقتِ روز، سردرگریبان‌برده از ژخارِ فعلیت، ناپیدا به چشمِ آدمک ، وقتِ سبز، از ریختن افتادنِ زمان در استقرارِ من در جوارِ سایه است، سایه‌ای آخته از شادمانی که حالِ من را، که ‌نقش‌زدوده شده‌ام، تنِ نابیانِ اثیریِ او شده‌ام، بازیافته می‌بیند. وقتِ سبز، وقتِ مرابیع بر فروخسته‌گی‌های عقل، وقتِ تابش بر ضلالتِ اراده، وقتِ دیگربوده‌گی بدونِ دیگری.

علفیات / قطعه‌ی 44: اعذار
-         بازی‌گرانِ یک تئاتر شده ایم، اراده و اختیار نداریم ما، در نمایشِ محض خرکیف ایم. بستنی بیاورید که ردِ آن یادِ اخرایی‌ را تنها ما می‌توانیم گرفت.
-         شما را جن زده. مِی‌بنگ می‌زنید و حال را به یاد می‌آلایید. شما را دیو زده. جامه و اطوار می‌بینید و خون را آلوده‌ی مهربانی می‌کنید. شما را ماه زده. پایین بیایید.
-         اراده نداریم ما، {چس‌گرگی نیا بابا} ظلم نکن، بستنی بیار ای ازمحبت‌بی‌خبر.

علفیات / برجامانده از قطعه‌ی 38: {عنوان ناخوانا}
از بینِ این سه انگشتری، آن شمالی سردسیر، اغواپذیر و اغواگر، تیز، برون‌گرا؛ آن مار، قهوه‌ای، افلاطونی، درخودباش، قدیم. آن گیاه، معصوم، ساز و کویر، رستگار، مقیمِ نگاه. اولی، محیط، دومی احاطه، سومی محاط. اولی آنِ قوَت، دومی آنِ بودن، سومی آنِ رویادیدن. سه حلقه برای سه هویت در ناهمانست‌های این دست که هر روز ناآشناتر می‌شود در مراتِ جهانی که هر شب بیگانه‌تر می‌شود در انعکاسِ خاطراتی که هر سال ثقیل‌تر می‌شوند بر این دست‌ها. سه حلقه برای هزاران اقلیم، سه دایره برای دیدن از جانبِ سرمای قدیمیِ گیاه.

علفیات / قطعه‌ی 62: سطح
دیالکتیک با به پیش کشیدنِ نظمی مرتبه‌ای از پدیده‌ها و فرایندها، بذرِ توهمِ پیش‌رفت را در اندیشه می‌کارد. چیزی به‌نامِ پیش‌رفت وجود ندارد. چیزها درست مثلِ ذراتِ کیهانی، محاطِ انقباض و انبساطی بی‌غایت اند که رو به هیچ چیزِ مشخصی ندارد. وظیفه‌‌ی اندیشه در این هیچ‌گاه، وظیفه‌‌ای عاشقانه و اساساً تخیلی است: پُرکردنِ گسل‌هایی که هستیِ ذره را از هستیِ این کلِ بی‌ریختار جدا می‌کنند، با داستان‌سرایی از تمامیِ ماجراهای ممکنی که پس از دیدارِ افقِ روی‌داد بر سرِ نسبتِ این دو می‌افتد


علفیات / قطعه‌ی 9: مکالمه
و چون زمان طول می‌گیرد و به کندی می‌نشیند، این خواستنِ لحظه برای تو ست تا قرار بگیری و در ایست‌گاهِ ناهستی نام را فراموش کنی، که نامیدن همان قتل است. فرار کنی، نگویی، خود را شهید کنی از نوشیدنِ شهدِ مکالماتِ بی‌کلمه با ننامیدنی‌ها، که سرریزِ آینده در حالتِ ذهن، گذشته را رقیق می‌کند و من بی گذشته هماره پُرتَر از آنی ست که کارگزارِ خواستِ بیان شود.

علفیات . قطعه‌ی 50: مکارم {ویراسته در وقتِ ناسبز}
اخلاقیاتِ علف، ازاساس در برابرِ اخلاقیتِ انتیکِ لویناس قرار می‌گیرد. این نه چهره، که درکِ محال‌بودنِ برقراریِ رابطه‌ای پیوسته-در-زمان با میانه‌ی دیگری میانه‌ای که بینِ فیگورهای دیگری و کلامِ او هستی‌ای اقتضایی و مواج دارد است که پای حرمت را در حکمِ ضرورتی گذرناپذیر به میدانِ هستن‌با‌دیگری می‌کشد. این نه استیصالِ من و دیگری در برخورد با چهره، که ناتوانیِ حیوانِ انسان در ترکِ وسواس به حفظِ تصویر است، که جهانِ تاریک و هستارهای آن (شب، یادبازی و ...) را به مأمنی برای لذت‌‌بردن از کاستی‌های واقعیتِ دیگری در مازادِ خاطره، بدل می‌کند. اخلاقیاتِ علف، نه چهره، که فاصله را فرامی‌خواند؛ فاصله‌ای که در آن حرکت، نور و باشیدنِ چیز (من، تو، اشیا، صداها، رنگ‌ها) جای مواضعِ معنایی را می‌گیرند. هسته‌ی این اخلاقیات، زیستنِ نوعِ عالیِ زمان‌آگاهی از تکینه‌گی‌ها در فضایی عاری از خاطره و کینه است. منطقِ این زمان‌آگاهی فراموشی است و جلوه‌ی شناختی‌اش گریز از وسواس به تکرارِ گذشته.

علفیات / قطعه‌ی 37: سُلامیات
و دست خون است. ورای حواس، دست خون است. و انگشتر، دستارِ دست، بستارِ بسته‌گی‌ها ست، حلقه بر رگ، اعسام بر برگِ دست که در عطالتِ آینده بازبسته‌گی را ارقامِ ناساعت می‌کند. دست خون است و دستِ زیبا، زیباییِ خون.

علفیات / قطعه‌ی 26: کتابت
نوشتن هیچ ارتباطی با فرهنگ ندارد؛ این را در وقتِ علفی می‌فهمیم که نوشتن یک رفتار نیست، هنجار و لذت ندارد، نقش و طرح و فیگور و پروا و نیت ندارد. نوشتن کاری است ورای زحمت، هم‌دمِ گرمای رنج و دور از سرمای درد. نوشتن بازداشتنِ جریانِ اندیشه از سقوط به فسادِ یاد است {اندیشه‌ی نوشتن به نوشتن نمی‌رسد؛ نوشتن چیزی ست از جنسِ اندیشیدن، به همان اندازه مرکزگریز، خودانگیخته ولی بیرون از من}. نوشتن، کرداری ست پیشاپیش اخته، بی‌هدف و بی‌آینده، و دقیقاً از همین رو هستارِ شادمانی دارد که، ناوابسته به قصد و احوالِ نویسنده، از هستیِ شدن کام می‌گیرد.


۱۳۹۶ خرداد ۲۱, یکشنبه

نامِ من کارناوال



برگردانی از My Name is Carnival از Jackson C. Frank






صورت‌ات را دیده‌ام به هر جایی که خواهم رفت
کلمه‌هات را می‌خوانم مثلِ آن پرنده‌های سیاهِ همیشه‌گرسنه‌ای که به وقتِ هر بذرافشانی می‌خوانند
برخیز و بیُفت، بچرخ و بخوان، و نامِ من کارنیوال است

آهنگِ غم‌گینِ آوازخوان درشب، فریادی از نور را می‌سراید
و آواهایی که می‌شنویی پدید می‌شوند و ناپدید در جنگل
کوتوله‌ و دیلاق گرمِ توپ‌بازی اند، و نامِ من کارنیوال است

بافه‌های اشک‌ِ زرد از بیم‌های سیاه در مرغزار می‌ریزند
و هاله‌‌های سفیدشان می‌چرخد و می‌چرخد با خشمی که تُرد ست ُ به اندوه می‌گراید
ای شاهِ همه، ندای‌ام را بشنو، نام‌ام را بشنو -  کارناوال

این جا قانون ندارد، جز این چنگک که همین‌جور آویزان است
و لب‌خندهای نقاشی‌شده و تغییرِ اطوار به بی‌کینه‌گی
کوچک‌ها هم می‌توانند توپ را بدزدند،
تا صورتِ کارناوال را لمس کنند

زنِ چاق اخم می‌کند به دلقک‌های ترسان که جیغ می‌کشند
سایه می‌افتد و منتظر می‌شود بیرونِ دروازه‌های آهنی‌ات با آرزویی برآورده
رنگ‌ها می‌افتند، توپ را بینداز، کارناوال را بازی کن

بی فکرِ قدر و اندازه، میآیی تا خطر را مسحور کنی
این جهان که فرومی‌ریزد، دل ندارد آن‌ وقت‌ها که زنده‌گی غریب است
چرخ بزن‌ و بخوان، همه رویاهای خراشیده، به نامِ من کارناوال

۱۳۹۶ خرداد ۱۸, پنجشنبه

پایانِ آناتما

برگردانی از سومین بخشِ فصلِ ششمِ مبادله‌ی نمادین و مرگ ژان بودریار



کلِ علمِ زبان‌شناسی را می‌توان به منزله‌ی مقاومتی در برابرِ عملیاتِ پراشیدن و انحلالِ لفظی تعبیر کرد؛ تلاشی برای فروکاستنِ امرِ شاعرانه به یک معنا، به "اراده-به-گفتن"، به منظورِ از رنگ انداختنِ امرِ شاعرانه زیرِ سایه‌ی معنا، درهم شکستنِ یوتوپیای زبان و بازگرداندنِ آن به قلمروی گفتمان. زبان‌شناسی، نظمِ گفتاری (هم‌ارزی و انباشت) را بر ضدِ نظمِ لفظی (واگشت‌پذیری و پراکَنش) قرار می‌دهد. این روی‌کردِ پدآفندی را می‌توان در تفسیرهای شاعرانه‌ای که از این و آن ارائه می‌شود دید (یاکوبسن، فوناگی، امبرتو اکو؛ بنگرید به بخشِ "امرِ خیالیِ زبان‌شناختی"). تفسیرِ روان‌کاوانه، که بعداً به آن خواهیم پرداخت، نیز ریشه در چنین مقاومتی دارد. رادیکالیته‌ی امرِ نمادین به گونه‌ای است که همه‌ی آن علم‌ها یا رشته‌هایی که کمر به بی‌اثر کردنِ آن می‌بندند، خود در آن به‌نحوی تحلیل می‌شوند/می‌روند، و به هاویه‌ی کژفهمی‌های خویش بازگردانده می‌شوند.

   به این قرار، اصولِ زبان‌شناسی و روان‌کاوی از سوی فرضیه‌ی آناگراماتیکِ سوسور به‌شدت به چالش گرفته می‌شوند. اگر چه او این فرضیه را در مقامِ فرضیه‌ای نوپا و آزمون‌ناشده قلمداد می‌کرد، اما هیچ چیز نمی‌تواند ما را از پروراندنِ‌ این فرضیه و برکشاندنِ نتایجِ غایی از آن بازدارد. در هر صورت، رادیکالیزه کردنِ فرضیه‌ تنها روشِ ممکن است خشونتِ نظری، در نظمِ تحلیلی، هم‌ارز است با آن چه نیچه "خشونتِ شاعرانه‌ای" می‌نامد "که نظمِ حاکم بر همه‌ی اجزای یک عبارت را در هم می‌شکند".
   ما کارِ خود را با آرای استاروبینسکی درباره‌ی فرضیه‌ی سوسور (واژه‌ها، صص 33ff) آغاز می‌کنیم. دو سویه از این نگاه را به‌طورِ خاص در این جا برمی‌رسیم: تم‌واژه (چه چنین چیزی وجود داشته باشد و چه نه)؛ و ویژه‌مندیِ امرِ شاعرانه (و به دنبالِ آن، کشفِ سوسور در این رابطه).

۱۳۹۶ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

بصر


برگردانی از Sight از Fen






از میانِ تورینه‌‌ای از ابریشمِ شیشه‌ای انگار
باصره برگشت، انگار از یک رویا
رویایی تهی از افکار و اصوات و مناظر
و به یاد می‌آورم آن‌جا را که زیبا بود، زیباترین دیده
آرام‌ترین جای
زمستانی برای جان برخوردار بودم از ذات
بودگاهِ تسلای مدام که ویرانه‌های پوسیده‌ی این روح را می‌آرامید
بی‌ از بدن، بی‌ از زمین، بی از بودن

و حال دیگربار روانه می‌شوم، این‌بار اما برفراز و آزاد
به فرود می‌نگرم، بر آن چیزهای مأنوس بر منِ مأنوس
با دیدمانی سرد و بلوریده، به وضوحِ نگاهِ مرده‌گان
با چشم‌هایی زلال، ذهنی ناحیران، رها از بار
بارِ جان‌فرسای
  مرده‌سنگِ کاتدرال
     جسمِ پژمرده‌ی این بدن
          تشابک‌های درهم‌شکسته‌ی این ذهن

و گمان نمی‌بردم بر امکانِ چنین آرامی
گمان نمی‌بردم که فرومی‌تواند نشست
 گدازانِ بی‌امانِ خشم و یأس
 و به فلاتی از سکونِ آرام وادهد

من این فصلِ فرجامین را به آغوش می‌کشم
با تمامِ بافه‌های هوشِ محتضرم
منجمد و جاودان
زمستانی برای روح، روحی محمول بر نفخه‌ی شبح‌وارِ فراموشی
واپسین هش‌دار
به بادهای ستهمی که می‌درند و می‌درند و می‌درند و می‌درند
تسلیم می‌شوم من
  سقوط می‌کنم
    فرومی‌پاشم
      تمام می‌شوم.        
       
Kaveh Hosseini - Vagueness IV