۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه

لاخه‌ها


هر اندیشیدنی به پای‌گاه نیاز دارد. پاره‌های هماره‌پراکنده‌ی اندیشه تنها با سوی‌مندیِ قصدمند به اشباحی آرام و قرار می‌گیرند که غیابی حاضر دارند. اما اندیشیدن، اگر به دنبالِ پرهیز از افتادن در دورِ باطلِ حکم‌رانیِ من، و بازتاب‌های من، بر این سوی‌مندی‌ها ست، باید مصرانه در پیِ تخریبِ فعالِ ذات‌مندیِ این پای‌گاه‌ها باشد. پای‌گاه‌ها ذات‌زدوده و بی‌مرکز، مبهم، اندیشیدنی اما شناخت‌ناپذیر، و اساساً استعاری. {وگرنه کنش‌گراییِ رادیکال می‌شود همین پرستشِ طبقه‌ی نابوده، آزادی‌خواهی می‌شود ترویجِ همین خوی خودشیفته، نوشتن می‌شود همین خودزنده‌گی‌نگاری، موسیقی می‌شود همین زیستنِ رقیقِ گوشِ کاهلِ خودارضا: فتیشیسمِ زیستن در تابعیت از امرِ آشنا}

« من مردِ مرده ‌ام / مردِ نابینا ام / سایه‌ ام بی‌از هوا
چونان رودها در دریا / صدا و نور / خود را در من می‌بازند
من پدرِ آسمان ‌ام / گورِ آسمان‌ ام
مازادِ ظلما / درخششِ ستاره‌ای ست / شجامِ گور تاسی ست
و مرگ تاس می‌ریزد / و قلبِ آسمان جشن می‌گیرد / شبی را که در درون‌ام می‌افتد» - باتای

سویه‌ی اجتماعیِ تن/سیمای متشرعِ جزمی و ملحدِ عامی در بیانِ یک چیز مشترک اند. تابشِ تشویش و بی‌قراری و نیاز در به‌رسمیت‌شناخته‌شدنِ هستی‌شان از بیرون.

ویرایشِ محتواییِ یک متن از سوی نویسنده‌اش، به او نشان می‌دهد ردیابیِ قصدِ آن نوشتن ورای کفنی که در زمانِ آفرینش حولِ اوی مفعول به هستاندنِ زبان شکل می‌گیرد، عملی ست بی‌هوده. وقت‌هایی که نویسنده به قصدِ بازنگریِ یک کار به کاستن و افزودن دست می‌زند، وقتِ آگاه‌شدن از استقلالِ تقلیل‌ناپذیرِ هستیِ نوشته از او ست هستی‌ای که احوال و رنگ‌های‌اش هیچ ارتباطی با اوی یادآوری‌شده ندارد مگر این که نوشته، شرح‌حال باشد، نوشتارِ گزارشی، نوشتارِ ناخودانگیخته. ویراستن، ویراستنِ یک نوشتارِ خودانگیخته، نقضِ آن غرضی ست که در زمان هیچ ردی از آن به جا نمی‌ماند، چیزی که به طورِ خاص در اصیل‌ترین شکلِ رخ‌دادِ نوشتار، یعنی در کنشی که صرفاً هم‌راهیِ نویسنده با جریانِ (نا)آگاهی ست و ما آن را نوشتن می‌نامیم، پررنگ می‌شود. نوشتار، در اصالتی که در زمانِ آفرینش فعلیت می‌یابد، نزدیک‌ترین اختراعِ بشری به مغاکی ست که انوارِ تاریکِ آن همیشه در شکاف‌های هستیِ این موجود سوسو می‌زند.

« هیچ‌وقت در برابرِ جمله‌ای که دوست‌اش می‌دارید، جمله‌ای که در آن زبان از خودش لذت می‌بَرد، جمله‌ای که در آن، پس از سوءاستفاده‌ی طولانی از آن، به دامِ معصومیت‌اش می‌افتید، مقاومت نکنید. لذت بخشیدن به زبان مانندِ لذت‌بخشیدن به زن است نامنتظر، نامألوف، نادر.» - بودریار/خاطراتِ سرد

ک می‌گوید پس از جدایی از ه بیش‌تر از احوالِ او خبر دارد. فاحشه‌گیِ عیان و همه‌گیری که در غلبه‌ی بیانِ مفرطِ احوالِ شخصی در فعالیت‌های شبکه‌های مجازی عادی شده چیزی که به نامِ خودبیان‌گری، خلقِ جهان‌های خُرد، و اصالتِ زنده‌گی تعمید داده می‌شود  نه تنها هیچ انگیزه/ضرورت/اشتیاقی برای ایجادِ صمیمیت باقی نمی‌گذارد، بل‌که ازاساس هر میلی به زیستنِ وجد، به تمرینِ ازخودبه‌درآمدن در ارتباط با دیگری را از میان می‌برد. منطقِ تعامل‌زدای فعالیت در شبکه‌های مجازی مبتنی ست بر کشتنِ اغوا و غیاب، و تحویلِ خیال و یوتوپیای اشتیاق به توپولوژیِ فروبسته‌ی احساساتِ آینه‌ایِ همه‌حاضر.

تفاوتِ اساسیِ روان‌نژند و روان‌پریش: اولی فانتزی‌های‌اش را می‌سازد و دومی در فانتزی‌های‌اش زنده‌گی می‌کند. به همین اعتبار، برخلافِ باورِ عام، در نزدیکی به اصلِ لذت، روان‌پریش از روان‌نژند پیشی‌ می‌گیرد؛ اما وقتی صحبت از ژوییسانس می‌رسد، روان‌نژند می‌برد.

چیزی غم‌انگیزتر و ترحم‌انگیزتر از سپری‌کردنِ ساعاتِ شب در فضای پرنورِ مجازی نیست. چهره‌هایی که از فرطِ بی‌شوقی و بی‌کسی و ولع، با خیره‌شدن به شوق‌واره‌هایی که در آینه‌ی نورانیِ صفحه‌نمایش به بدنِ بی‌قرار پاشانده می‌شوند، شب و منشِ غریب و نادیداریِ زیستنِ موسیقیایی‌اش را به فریبِ رفعِ تاریکی می‌فروشند.

« اگو یک ابژه است.» لکان/ سمینار 2


باهمی‌هایی که در آن اکثریتِ افراد به مضحکه و معرکه و بامزه‌گی پناه می‌برند، تا زمان تحمل شود، جمع‌هایی اند که در آن اکثریت فاقدِ توانایی به زیستنِ تنهاییِ شادمان اند. جمعِ خوب، یا جمعِ کودکانه است (جدیت در بازی بدونِ ارجاع به نگاهِ دیگران) یا جمعِ افرادی که به‌لحاظِ روانی با حقیقتِ تنهاییِ غایی کنار آمده‌اند و دقیقاً به همین اعتبار قدرِ خیر و زیباییِ گفت‌و‌گو را شناخته و زیسته اند در هر دو، من‌ها در کثرتِ مبادله‌ی محال از هستی ساقط می‌شوند. باهمی‌های شاد.

نه جهان‌گردی می‌تواند هنرمند را از تکرار نجات دهد و نه اشراق و درون‌بینی و پناه‌گرفتن در عوالمِ خفیه. تنها راهِ رهاییِ هنرمند و به‌تر بگوییم انسانی که قصدِ سپردنِ زنده‌گی به ایدئولوژیِ زنده‌گی را ندارد از تکرار، کوشش برای شکستنِ تصویرِ جهان (جهانِ من، جهانِ دیگران: جهانِ انسانی) و فعلیت‌دادن به این تقلا در متن است: نزدیک‌شدن به وجهیتِ هستیِ موسیقی، کشتنِ میل-به-پدیدارشدن "در" اثر، و خلق و حفظِ میل-به-ناپدیدی "با" کارِ هنری.

کاربستِ اصیلِ سیاهی در نقاشی، نه در پردازشِ فنیِ پیش‌زمینه/پس‌زمینه و یا تمهیداتِ رنگ‌پردازانه، که در نشان‌دادنِ "آن‌جا"ی دیدارناپذیری ست که نقش‌مایه‌های دیداریِ کار از حضورِ غایبِ آن تن می‌گیرند. سیاه که ازقضا با نشان‌دادنِ این که نقاشی تنها با توسل به یک نا-رنگ می‌تواند به ایده‌پردازیِ تاریکی نزدیک شود، از ضعفِ آن در خلقِ وضعیت‌های نیستی/هستی‌شناختی پرده برمی‌دارد ، اصلِ ساختاریِ تولیدِ روایت در نشان‌دادنِ ناپیدا در پیدایی‌های نقش است. 

Caravaggio - St. Jerome Writing


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر