از خابیهپردازی و کُِشتارِ ناگزیر
و خواستن در نوشتن نمیگنجد؛ گنجای نوشتن، اضطرارِ محض است،
کیفِ محض از برگزاریِ عجزآمیزِ سویمندیِ اراده به نیستاندنِ آن چیزهایی که چیز را
آزردهاند، اضطراری مشحون از رنجی که هیچ رنگمایهای از مصیبت ندارد. نویسنده،
این کارگزارِ مسکنت، این کارگزارِ بیمقصودِ غایت، گزارشگرِ وشتنِ ایماهایی ست که
از برابرِ او مدام میگریزند. ابرها. نویسنده، مفعولِ فعالِ فعلِ گفتاری ست که
عیارِ آفرینندهاش با فاصلهای که او گزارش میدهد از حادثههایی که بر اولشخص وارد
میشوند، تاو میگیرد.
{از چشتهی شرابی که ب برایاش آورده همین مانده، همین جرعه، جز
تخمشربتیهایی که مثالِ تولههای مردهزادِ غور-باقههایی بیگانه با منطقِ حیاتِ
دوزیستان که در این ظرف غور میکنند و غوطه میخورند تا وقتبهوقت گسیِ ناگزیرِ این
حیاتِ تابستانیِ پُرتاب را منور کنند. و این چشته همان ابدیتِ نابهنگامی ست که در
دایرهی زمانمندیِ حقیرِ کلمه نمیگنجد. و نثر البته همین جریان است. همین ماجرا،
همین جار از ما، سو به دربرگرفتنِ ناکامِ نابهنگامیها در بستارِ واژه. نویسنده،
عکسِ حالوهوای رنگآمیزانهی شاعر، مقیمِ آن جایی ست که در آن کردارِ نوشتن،
نیالوده به نمایشِ رنگها، نه با اراده به ثبتِ مجموعِ احوال، که تسلیمِ میل به
احیای شبانهگی، نادیدهگی و نابهنگامیِ منشورِ ذوابعادِ احوالی ست که هماره در
بیرون سکنا میگزینند. خیلی خوب. او انگار از شرابی صحبت میکند که ب برایاش
آورد. و اینها را همه میگوید همراه با لبخندی سبز که رغمِ پتواز گرفتن بر یادی
بنفش هنوز قاصر است از کشتنِ موجوداتی که پیرامونِ این ماجرای تکرارشونده گرمِ
ریدن و رقصیدن اند. عطفِ او به کشتن، همیشه عطفی عاطفی بوده. به این معنا که او
همیشه میخواسته این فانتزیِ اعلا اما ناگزیرِ جانِ واله را حوالیِ هوای بویناک و
خاطرآزارِ نشستنِ محبوب با اغیار به جا آورد. کشتنِ اغیاری که بو را شنیدهاند و
در هوای چشمهای بیمارِ او گام برداشتهاند. طبیعتاً – و این قیدی ست که او از
استیصال به هر گزارهی الکن میچسباند – این وهم وهمی عاشقانه، و، از همین رو، وهمی
ست ستمگر، نابخرد و ناممکن. با این حال، اویی که هنوز شراب را تلخآبی آبکی میداند
و بارآورِ احساساتِ رقیق، به وقتِ خابیهپردازی – و این تنها کاری ست که او
با این قسم نوشآب میداند – تنها به کشتن فکر میکند. به کشتنِ نگاههای دریدهی م بر
ساقهای عریان، به کشتنِ صدای ا که توهمِ هنرمندی دارد، به کشتنِ آن متوهمِ جواننمای
دلقک که چشمهایاش بازنمای ناآرامی اند. او انگار میکند که شتابِ ضربهزدن به
اینها باید هماندازه باشد با شتابی که محبوباش در راهدادنها و همنگاهی با
این موجوداتِ بیگانه روا داشته. این نوعی رواییِ روایتزدایِ قتل است، نوعی از والهگی
که نابهنگامیِ قتل را به وهمِ مهآلودِ عاشقانهگیهای او پیوند میزند. این قتل
همیشه سو به قالی دارد که داربستاش را ناگفتنهای او سرشتهاند. این قتل، کشتاری
ست خاموش اما کاری. قتلی محال، و به همین دلیل مانا. باز هم میگویم، او انگار از شرابی صحبت میکند که ب برایاش
آورده. شرابی گیرا که ابروهای درهمتافتهی او را از لبههای جام آویزان میکرد. همان
حکمتِ بوسه به جبینِ جام. همان گسیِ خوشِ نامیرای لحظهی منور به حضورِ محبوب. این
انگار، انگار که نانگاشتهای باشد از نانگارینترین هستیِ ممکن، نه ناظر به احیای
عشق به موجودی هرکسانه است و نه آفریدهی خدایی مست از شرابِ انگور. او، ورای ان و
گور، به ادوارِ زندهگی میاندیشد، به آیندهگان و رفتهگان. او باورمند است به حکمتِ
ناانسانی و ناشادِ دیمورژِ افلاطونی که اینها همه ماجرا اند، مجاز اند – درست مثلِ لاسههایی که این
موجوداتِ احساساتی به جبرِ بقا و بامزهگی سرخوشانه تحویل میکنند – باطل اند، مگر این که رنگی
باشد مثلِ این شراب که اینها همه را ورای لحظه، ورای طعم و بوی و دیدارِ حال،
مقیمِ ازلیتی سازد که در آن من به حقارتِ خود پی ببرد، به اصالتِ خشونتبارِ کشتارِ
هر غیری که این مثال را بیالاید. او سرخوشانه، او ستمگرانه، اوی بیسال، حمالِ
ایدههایی ست که تهماندِ ماجرایی غلیظ از عشق به موجود را در انعکاسِ بیرحم
و تلخ و گوارای ابدیِ شراب بر زبانی ساکن و آگاه از نیستی زمزمه میکند.}
هان؟
و کُشتارِ نوشتن، کِشتارِ مرگِ یاد است؛ که یاد بیماریِ دایرهای ست زنگی بر محیطِ پُرگوشِ و بی رنگِ زندهگی. و او اما انگار از شرابی میگوید رنگین و زنده که ... او انگار...
متنهای شما حتی اگر بی معنا هم باشند لذت بخشند. این رتوریک کاملن ارژینال است و برخلاف اکثر دست به قلمها که احساساتی و تقلیدی و عامدانه گوگولی وار و پرخواننده مینویسند سبک شما حقیقتن سبکی نادر است. کاش در اینجا کمتر به ترجمه و بیشتر به نوشتن اختصاص دهید.
پاسخحذفممنون
ممنون ام
حذف