۱۳۸۲ تیر ۸, یکشنبه

هایدگر می گوید: علم نمی اندیشد. چه درست! بیافزاییم: علم نمی شنود.

از سنجه هایی که می توان با آن کوچکی یک فرد را اندازه گرفت، زیادی تزیینات و جواهرآلاتی است که خویش را با آنها می آراید؛ چرا؟ چونِ سست-مایگی اش در کنارآمدن با رویه ی تاریک زندگی را با برق فلز سزا می دهد.

خدای انبوهه را چه چیزی تر-و-تازه می کند: زلزله، سیل، کسوف، بلا و محنت... این سان، انتظار آتش و غضبِ آدم-وارانه ی این خدا که واعظان کلام اش سیاه-جانان سیاه-جامه اند، چیزی شگفت نیست!

هوایی شدن های یک دختر دم بخت، احساسی که به گمان اش با ازدواج از بند خانواده رها شده و با مرد زندگی اش خوشبخت و آزاد می شود؛ احساس نوجوان هنگامی که بر صورت اش باد می وزد یا بر تپه ای ایستاده؛ احساس یک سومی ِ مهنت-زده هنگام گوش دادن به یک آهنگ انقلابی.. تمام این هوایی شدن ها معنای کلمه ای بنام آزادی را برای یک عامی می سازند...احساس آزادی نزد عام ثمره ی تئاثری حسی است که به خیال کام می دهد، لذتی مطبوع و به تمام حسی، آزادی از عقده است! آزادی به معنای جدی کلمه،در ژرف ترین معنای اش ایده-آلی است والا که تنها گاهی چهره-پوش اش را برای یک اندیشگر، کنار می زند. این آزادی را در آن دمی که با طبیعت همدم اید، تجربه کنید!
!

نه! اشتباه نکنید! ارزش در هر چه بیشتر ژرف-شدن است، در خودشکنی ِ خودسازانه و در فرارفتن. حال اگر با دین می توانید "کیرکگارد"انه عمیق شوید، پس درنگ نکنید... {البته اگر با آن اندازه ای "فرد" باشید که مُدِ لامذهبی امروزیان سد راه تان نشود}

آشفتگی و آسیمگی فزاینده ی زندگی هیچ توجیهی ندارد. مگر این که زینده هنرمندانه به زندگی رنگ بزند؛ هنری اش کند. زندگی بی نگارگری آدمی چه کثافتی است... {و چه همه که به این کثافت خو کرده اند}

یکی از توجیه های بایستگی بودنِ آن جهان (سرای باقی) را این می دانند که پاداش و جزا در این جهان هرگز به حد کمال نمی رسد؛ یعنی نیک-کار پاداشِ راستین اش و بد-کار پادافره ی فراخورش را نمی بیند. در برابر آن کسی که چنین پیش-نهاده ای می دهد تنها می توان گفت که " تو از بزرگ ترین لذت یعنی لذت "باشندگی در سپهر اندیشه بی آنکه به غایت و سود بیاندیشند"، محروم بوده ای. پس بادا که چنین آزمندانه در گلابِ جزا و پاداش، معنای زندگی را بجویی!"

برای آرامش و کمی هم برای احساس سالاری: نیاز مرد به خانواده تنها برای همین است...
در سوی دیگر، یگانه معنادهنده ی زندگی زن، خانواده است؛ زن در آن است که یکتا-توجیه بودباش اش را بیابد؛ زن، بی خانواده، می میرد...

چرا کودک، بزرگ است؟ او در کارِ ساختن معنا بس جدی است. مفاهیم را خود می سازد: جهان-ساز است. درمقابل، بزرگسالان تنها از جهان چشم-چرانی می کنند؛ جهان-خوری می کنند...

در ایران چه چیزی زیاد است: خاطراتِ زیبای مرده. چه چیزی کم است: اشخاصِ زیبای زنده.

از یک داد-گر (کسی که داد می زند) هیچ گاه نمی توان انتظار دادگری (عدالت-پیشگی)داشت! داد (عدالت) ظریفی است که همیشه از داد (غوغا) می رمد.

اندکانی هستند که چیستانِ ناگشودنیِ زندگی شان، خودِ زندگی است. دغدغه شان، هستی و هستندگی است. بقیه، عاقل تر-اند؛ زیرا نه به هستی و زندگی، که به چیزهای اندر-هستی، به هستندگان مشغول اند. کسانی اند که انبوهه "موفق"شان می خواند. اینان زنده ترین مردگان اند. ودرازتر می زیند! شگونا!

روزی آتنا فرودآمد و گفت: "تو ای آن که واژه را می پاسی و می داری و باشنده ام می کنی. از این که سیمین-پیکر ام را با واژه های خاردار، رنجه می کنی شِکوه ناک ام."
با اندوهی بزرگ پاسخ اش دادم: "از شنودگران گله-مند باش که زمختی جان شان مرا به خاردار کردن واژگان ام وا می دارد."
لبخندی بزرگ بر پاسخ ام زد، سری جنباند و به فرازنا بَرشد

۱۳۸۲ تیر ۶, جمعه

مکالمه ای میان من و من:
من :لحظه هایی در آیند و روندند که قضاوت بر آنها سخت دشواراست،تصاویری که صدا گذاشتن بر آنها بسیار حساس است،مبادا که ارزش این تصاویر تنزل یابد، لوث شود،لحظاتی که نفسها به شماره می افتند،گویی غلظت هوا بسیار سنگین است،چیزی از جنسی غریب در فضا موج می زند،می کوشیم که پیروان یک موج سطحی نباشیم،می پاییم که گرفتار احساس و شوری احمقانه نگردیم،از سویی می کوشیم که به هوش باشیم،می پاییم که تاریخ را رذیلانه ننویسند که رسم بدی بوده که همواره ستمگر، ضعیف را نوشته و همواره بد نوشته،ناجوانمردانه نوشته،و می کوشیم که قوی باشیم نه ظالم،می کوشیم هنگامیکه سرودن آغاز کردیم،هنگامیکه گروه کُر خود را برگزیدیم،خارج نخوانیم،فالش نباشیم،یک صدا باشیم.
من:ولی لحظاتی می آیند که به انتظار تو نمی مانند،به انتظار لحظات کشدار انتخاب نمی مانند، و تویی که باید در لحظه برگزینی،و این گزینش در گاههایی هرچند اشتباه است ولی ارزشش از تردیدهای ناشی از ترس و بی مایگی بیشتر است، از گزینشهای فرصت طلبانه بیشتر است،از رنگ عوض کردنهای وابسته به جو زیباتر است، گاه تاوانها بس سنگین اند ولی آنان که قضاوت می کنند نمی فهمند تو در لحظه چه دیده ای، نمی دانند چه در درونت جوشیده است،نمی دانند چه در درونت طنین افکنده است،لحظاتی بس دشوار است،لحظاتی که نوشتن بر آنها بس سخت است،اینجا حتی نوشتن نیز از ارزشها می کاهد،جانداران به قدر کفایت می نوشند و مست و خراب به خود می پیچند.
من: نه!باید مهیا بود،باید در لحظه بتوانی تجزیه و تحلیل کنی،باید در لحظه آنچه را عقلانیت و منطق حکم می کند برگزینی،باید ذهنت را نرمش دهی،آماده کنی،آماده لحظات سخت و سریع انتخاب،برای ژکانان که خود را از بند انبوهه رهانیده اند این امری لازم است،امری بدیهی است،چندان دست نایافتنی نیست،اگر قرار باشد تو هم اسیر این احساس گردی پس چه فرقی است میان آنکه می داند و نمی داند؟در اصل تو مرتکب جنایتی بزرگ شده ای،تو می دانی و باز به پیش می روی.از قانون لحظات بزرگ چیزی می دانی؟لحظات بزرگ گرچه دق الباب نمی کنند،گرچه به انتظار لحظات کشدار انتخاب و تردید نمی مانند،ولی برنده کسی است که در لحظه برگزیند و با تکیه بر قدرت اندیشه،درست برگزیند،ورنه هر کله خری را توان گزینشهای دفعه ای و سریع هست،هرکس را توانی در بازو باشد توان کشیدن کمان و رها کردن تیر هست،اما آنکس که به نیروی اندیشه آستین بالا زند،تیرش به هدف خواهد نشست،تیر پراندن هنر نمی خواهد،هدف زدن هنر می خواهد.
من:تو هرگز ندانستی که چه در من گذشت،چیزی در درونم جوشید که عقلانیتم را چون برده در بند ساخت،من باید در آن لحظه فریاد می زدم،باید آنچه بر سرم گذشته بود را...
من:اینها یعنی در سطح بودن،یعنی اسیر احساسات شدن،کم نکشیده ایم از این احساسات احمقانه و سطحی،کم نکشیده ایم از این های و هویها که ملعبه منافع عده ای کفتار شده است،بس نیست آنچه در این میان کشیدیم،بس نیست جرعه جرعه جام شوکران که به حلقمان ریختند؟
من:می دانی! تو مرا متهم می کنی که می فهمم و به پیش می روم،مشکل اینجاست که این زخم مرا به پیش می برد،این درد که با آن شبها را صبح کرده ام مرا به جلو می راند،آنان که دردی ندارند را موج توهم به پیش می برد،ولی مرا جوشش درد است که به پیش می راند،درد من از صبرم بیشتر شده،می فهمی؟به خدا اگر بفهمی،این جولانگاه ،چاهی است که در آن نعره کشم،ورنه از هم می پاشم،عقلانیتم اینگونه دم به دم زخمم می زند.
من:سر بر دیوار بکوب اما خاموش باش،گفتیم که فلسفه ژکیدن چیزی جز این نیست،در هیاهو،در معرکه فریاد،لاشه اندیشه را بر سر دست می برند،تو می دانی که کفتاران در این جولانگاه در طمع لاشه تو سرک می کشند،لاشه یک شیر بزم آنان را بسیار بیشتر از یک خرگوش گرم می سازد،تو نه در برابر خودت که در برابر آینده مسئولی،در برابر تاریخ.
من:خوشا مصلوب وار بر چارمیخ تاریخ فریاد سردادن چونانکه بر رواق تاریخ به یادگار بپیچد و بماند.
من:تو باید بدانی که قانون ماندن،اندیشیدن است،تاریخ که خوانده ای؟تو باید آگاه باشی که رسم جاودانگی ،گریز از امواج سطحی احساسات است پس شنا کن رو به ما که در ساحل ،سبکباران ساحلها را خبری از حال ما نیست و موجهای بسیار در رقص و اطوارند.
من:چرا همیشه تو مرا به سوی خود می خوانی؟چرا تو هیچگاه به سمت من نیامده ای؟دست در دستم ننهاده ای؟قانون تو حالم را به هم می زند!
من:مسئله به سادگی مسئله مبدا و مقصد است...




۱۳۸۲ تیر ۵, پنجشنبه

Translated lyric from Evoken, song: "In pestilence burning"

. سوختن به طاعون

آنجا که شکنندگان سکوت، پتیارگان اند
درونشان را خشمی پنهان از مرض، آگنیده
نه رحمی، نه افسوسی، بادا تا باد تاراننده ی شنِ از آن فروغِ تاول-زده باشد
بدرود ایا چرامینان ،ایا سبزه-زمینان، بدرود ایا مرغان پرواز

فراسوی زیبایان گیتی، بر ساحل تابستانگی رویا بینند
وه که رشک، تو را، ای طاعونِ اسفناک، ای مرگامرگ، چه خوش پنهان می کند
وه که سرشک کودکان میرا سوزش طاعون را می تفتاند و رشک ات می کشد
و من... هیچ ام؛ دراین خلسه ی شورانگیز، من هیچ ام

۱۳۸۲ تیر ۲, دوشنبه

Translated lyric from Arcana / Song: "The Calm Before the Storm"


آرامش پیش از توفان

به بال های فرشته ام سخت چنگ زده ام
هراسان از افتادن
چشمان را با دست پوشانده ایم
هراسان از دیدن

اما حال که قرنِ تاریکی فرارسیده
ای بسا یتوان از میانه ی آن توفان دید
از میان همه فریب ها، از میان این جهان ِ خاکستری
وه..همه چیز آنجاست، آن فراسو...

پس با من بیا تا به توفان زنیم
بیا تا آنجا، فراسوی فهمِ همگان، کمی بدرنگیم
دیگر پایستن انکار حقیقت مان نیست
چه سخت تواند بود این حقیقت! چه دهشت...


۱۳۸۲ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

شایدنامه ای که شاید برای تو باشد (یک نوشته ی منقضی)
یک بیان، یک بازنمایی و یا شاید یک تفسیر و یک گمانه-زنی: نوشته ای بد برای یک ژکان!



- شاید تنها راهِ اعتراض، فریاد است
و یا شاید فریاد آسان ترین و سطحی ترین اعتراض است.

- شاید شرکت در یک هیاهو یکی از بسا کنش هایی است که نشان می دهد: "آری، ما آگاه شده ام"!
و یا شاید این کار تنها یکی از بسا-نشانه هایی است که بزرگسالی را نشان می دهد. بزرگسالی احمق. بزرگسالی رمه-گون.

- شاید این از بزرگی است که خویش را در راهِ منافع ِ همگانی فدا می کنند.
و یا شاید این از کوچکی و از سطحی-نگری است که در پیِ هر عرعری، سر-پایین راهی شد و حماقت را جای شجاعت نشاند!

- شاید همیشه باید رادیکال، توفنده و ویرانگرانه اعتراض کرد.
و یا شاید باید کمی بیشتر تاریخ خواند: (کمونیسم شوروی و نازیسمِ آلمان، دو جنبش رادیکال، یکی با اهداف انبوهه-باورانه و دیگری نژاد-پرستانه و هردو رادیکال های توده-پسند و شکست-خورده!)

- شاید با شرکت در یک اجتماع معترض، مناسباتِ اجتماعی را می آزمونیم.
و یا شاید با این کار تنها غریزه ی اجتماعی، غریزه ی جمع-خواه مان را سیر می کنیم.

- شاید خودخواهی یعنی این که به انچه اکثریت انجام می دهد، بی تفاوت بود.
و یا شاید خودخواهی یعنی این که با اندیشدن و پس از آن، با باور به نادرستی ِ روش ِ یک جنبش، برای حفظ خود در جمع انبوهگی، با حماقت ِهمگان همراه شد.

- شاید همدردی یعنی همدردی با دردِ اکثریت.
و یا شاید بتوان گفت همدردی برای همگان یک ناسازه است و یا اصلا درد همگانی وجود ندارد و آنچه هست گرهِ همگانی است. عقده ی همگانی!

- شاید باید با توجه به دستِ شکسته و خونریزی پس از یک درگیری ، درباره ی راستی آن جنبش قضاوت کرد.
ویا شاید بهتر است کمی به موضوع صحبت میان جوانان ایثارگر تیز شد: قهرمانی، هیجان، فحاشی و البته جذب جنس لطیف با سوء استفاده از نمایش دستِ شکسته!

- شاید تنها باید با صدای بلند بر سر بیدادگران ِ کر ستیزید.
و یا شاید با این کار تنها کینه مان را نزد چشمان تیزشان به نمایش می گذاریم. از دیدن این کینه کیف می کنند و مدام راهِ حلِ اخروی تقدیم می کنند!

- شاید نفسِ هر حرکتِ اعتراض-آمیزی ارزشمند است.
ویا شاید باید کمی دوراندیشی کرد و پی-آیندهای هر حرکت را نیز در نظر گرفت.

- شاید باید بر آن که از جنبش ارزشمندمان کناره می گیرد، تلنگرِ بیدار باش زد.
و یا شاید این تلنگر یعنی : "بیا! مثل ما باش. شرم نمی کنی که ساز جدایی می زنی! مرد باش! همراه مردان عرعر کن!"

- شاید برای آزادی بیان باید جنگید.
ویا شاید باید در خود نیز این روحیه را پروراند که شاید شیوه ی اعتراض مان درست نیست که افرادی کناره می گیرند. یعنی باید دید که آیا آزادی بیان نزد مایی که برای اش می جنگیم امری خواستنی است؟! (یعنی اول باید آزادی اندیشه را در خود به سروری رساند)

- شاید...
و یا شاید...

این شایدها و البته در پی آن این کینه-توزی ها ( که راه را برای سلطه ی فزون تر شکسته-سران، این پزشکان روان آماده میکند) تا زمانی که فرهنگ غوغاپسند ایرانی فرونخوابد و تفکر و جنبش برای جهانی بهتر (که برای ما هماره امری مبارک است) پشت نحیف خود را بر اندیشه و تفکر جدی تکیه نزند، ماندنی اند. باید هدف را مشخص کرد و سازوکار رسیدن با آن را نیز. باید راه را برای انحطاط فرهنگ منحط گشود و سعی در درمان اش نداشت. نه این نسل، نه نسل پسین، که تا پنج نسل آینده همه قربانی اند؛ نه قربانی حکومت که قربانی این تاریخ و جغرافیا. قربانی این پرتاب-شدگی در این منحط-کده! قربانی خویش و کرده و ناکرده ی خویش!
و ما: به پیشواز آن جنبشی می رویم که در آن کینه و خشم و آماسیدگی و روان-نژدی حکمفرما نباشد، به پیشواز جنبشی اندیشیده و هدفمند و سامان-یافته و اندیشگون می رویم که در آن قوای افراد تنها برای هدفی اندیشیده شده مصرف می شود (و نه برای عقده-گشای). ما به تامل در هر امری خوگر شده ایم (این را ببخشایید!)؛ این نه به معنای درنگان بودن همیشگی ماست و نه به معنای تردیدگری بی-عمل مان، بلکه می خواهیم بدانیم پی-آیند کردمان مان چیست؛ یا به قولِ شما حاصل خون مان به کجا می رود (متاسفانه ما برعکس شما در کارهای جدی چندان شتابگر نیستیم!.)آیا درخت دیگری در کار است، یا... البته راه را برای هر توده ی ارجمندی که به گمان خویش به فکر دگرگونیِ "پایا" و حقیقت-خواهی است، باز نگه می داریم. این است آن فداکاری ما! (اگر بفهمید!)

شاید از دوری ما از آنچه روشنفکری آزادی-خواهانه(؟!) می نامید، درگذرید!
ویا شاید هم نه! چه بهتر...

۱۳۸۲ خرداد ۲۴, شنبه

شک-آوری نزد عام چگونه است؟ چگونه باید باشد؟

شک-آور(Skepticist) می گوید: "عدالت؟ فضیلت؟ آزادی؟ خیر؟ زیبایی؟ و... اینها چیست اند؟ چرا باید در راستای شان گام برداشت؟ یگانگی و یکگی شان را چگونه می توان ثابت کرد؟" در این شک کردن چیزی است که روح مردان ِ دانش را می خلد؛ روح آنانی که در پیِ حقیقت یکه ی خود می کاوند، حتی روح آن بزرگانِ هلنی را... اما حال، برای ما ( که موهبت این را داریم که پس از مردِ پتک-دار و نوچگان اش بزی-ایم) شک-آوری در دل آن برآشوبندگی اش، بارآورِ لذتی والا ست. بارآورِ لذت از بزرگیِ خوشایند خطرکردن در بدیهی ترین زیسته-شدگی ها. لذت ِ والای بازی با حقیقت! لذتی زیبا!

اما...شک-آوری را نزد انبوهه چگونه می یابیم؟
ضعیف، باد-آیین، ترسو و لرزنده-گام. شک-آورِ امروزی بزدلی است که هماره از بادهایی که بر سستیِ درفشِ شک اش می وزند می لرزد و ریش بلند اش را می جود (از خشم و ترس). او در شک-آوری نیز شک می کند و بر این شک خفه می شود. او بسی زود از بی-حقیقتی (حقیقت همچون دیگر چیزها می بایست چیزِ-در-دست ای برای اش باشد!)، از نداشتن آن ثباتِ معنا، از نداشتن پنداری که زندگیِ بیشینگان به آن بسته است، خسته و پژمرده می شود. آن روانگی و شوَندِ معانی و آن شکنندگی-خواهی همیشگی اصول، که در شک-آور هستندگی می کند، در او به صورت آشفتگی و آسیمگی فزاینده که روان را نزار و فروخسته می کند، بدل می شود.
پس چرا به آن روی می آورد؟
چرا که مد شده. {تیز شوید!} به همین سادگی! همان گونه که نزد جماعت روشنفکر ارجمند، دود مد شده... امروزه هرآنکه که بااطمینان آری و نه می گوید، جزم-اندیش واپس-گرا خوانده می شود؛ امروزه هر آدمِ باثباتی، پیر-مغزی سنگ-اندیش نامیده می شود... امروز، روز شخصیت ها نیست...!!! روزِ ترس از ریشه-داری هاست، روز ترس از ساختمان و لذت از آغلِ !...


پرده ی صورتی انبوهگی را از رخ شک-آوری به کناری زنیم و آن گاه سختی اش را آزمون کنیم. نزد خویشِ تنهای مان، در آنجا که قاضیانِ راستکارِ زندگی داوری می کنند، دمی بمانیم (تنها دمی!) و در این انفرادِ ناب بیاندیش ابم که آیا به راستی شک-آوریم یا نه؛ که تنها در قیل و دادِ انبوهگی که چیزها ( و افرادِ نا-فرد!) چون گرد-و-غبار درهوای گرفته آونگان اند، داعیه ی تردید-گری مان باد می کند! باری، باید دارندگیِ آن صفاتی که در گمان، در گمانه ی انبوهگی مان بدیهی جلوه می کنند را نزد آن قاضیان سختگیر، نزد {آن}دوستان به داوری گذاریم.
تا:
ببینیم آیا می توان چنان سخت (و البته زیبا!) زندگی کرد؟! آیا می توان بر ریسمانِ نازکِ معانی دگر-شونده، بر شوندِ (becoming)همیشگی (این یکه-حقیقتِ تحقیق-ناشدنی)، بر ریسمان حقیقیِ "ناحقیقتیِ"، گامِ زندگی برداشت و درهمین حال، راست بود و مطمئن؟!

شک-آوری را آن گونه باید خواست که زاییده ی بزرگیِ و فربگیِ دانایی و زیادتی گُنجِ ِ جان باشد. شک کردن باید برآمده ای از فراخی دشتِ اندیشه باشد؛ و نه رنگ-پذیری دمادم از انبوهه. شک-آوری را بر ستونِ استوارِ شخصیتِ بزرگِ خویش بخواهیم.



۱۳۸۲ خرداد ۲۲, پنجشنبه

گمان می بردی که اندیشه را بتوان در بند کشید؟ بتوان محدود کرد؟بتوان در چهاردیواری پوسیده تاریک خانه های ذهن آنرا مصلوب کرد و بر چهار میخ کشید؟چهره را از این خون گلگون کردن بس دیدنی است.
میشد صدا را خفه کرد،فریاد را خفه کرد،کتاب را سوزاند،پای را شکست،سر را بر دار کرد،چشم را کور کرد،اما اندیشه سوزی دیده بودی هرگز؟هرگز بر پیکر اندیشه که بر سر دار می رقصد گریسته بودی؟هرگز صدای نعره های گوش خراشش را از اعماق تاریک خانه ها شنیده بودی؟
می دانم که نمی فهمی چه حالی است اینکه اندیشه را خودمان به عادت دیگر محدودیتهامان ،به رسم سر سپردن به پستی ،آنگونه از ریشه بزنیم که توان بالیدنش نباشد.
اندیشه که سر بر لایتناهی می ساید و بر مرکب آزادی در پی مرگ و به قصد جانش می تازد و از دهلیزهای محدودیت سبکبارانه می جهد اینک اینجا بین که چون پیری عصاکش،هراسان از چاله ها،بر کورسوی چراغ غبارگرفته ی رو به خاموشی دست می یازد که به کلبه محقر خود در اعماق پستی برساند این پیکر فرتوت را و دمی در رویای جوانی بیاساید،پیرمرد نمی داند که کرم انداخته است،پیرمرد نمی داند که چه بسیار ترحم برانگیز است.
افسوس که در این دره پستی،هزاران هزار پیرمرد فرتوت در آیند و روندند و نمی دانند که مایه شرم آن جوانانند.
صدایی دیگر آمد؟گوش کن...
گویی پیکری کرم افتاده را زوال و نیستی به دندان کشید
به ترحمش لحظه ای سکوت کنیم!
بیندیشیم...بیندیشیم...بیندیشیم؟!!!
اندیشه؟!!!
آه از این قلب که جز درد در آن چیزی نیست.

۱۳۸۲ خرداد ۲۱, چهارشنبه

A Translated lyric from "Mourning Beloveth", song: "The words that crawled"

002)

کلماتی که خزیدند

پساپشت آن سایه ی سرد، چشم به راهِ رودخانه ی آن اخترانی ام که دیرزمانی است خاموش اند،
آه، بر این انتظار آرمیده ام...
سوخته-خاکسترشان برجسدِ انبسته ام می ریزند
و در زخمه های گشاده ام رخنه می کنند

سکوتِ بی-جانِ ذهنِ تبعیدی ام شکست ،
وکلمه ای شکنجه به تیره ترین مغاکِ هستی ام خزید،
آنجا که تاره-تابشی از چشمانِ رویای مرده ام طنین می افکند
و نقبی در خوابِ اشکین ام می زند.
به آسمان ها اشارت داده بودم تا پاره شوند مگرتا پاره ای از بهشت این چشمان گرسنه را بسیرانند،
اما، تنها، قطره ای بر زمینِ مهمان پذیر بِلَخشید
و چه بیشمار-شیارها که بر من زد تا که در-ام گشاید

یاوه-چکه ای از رنج در اقیانوس بی-پایانِ درد
کوره-سویی آشفته از خوشی خُشکان پیشکش کرد ، کورسویی به پایاییِ یک چشمک
چه کوتاه اما، خرده اش نمی گیرم که چه خوش گریه ها را بر قلب ام در می نشانَد
حال، لحظات دلتنگی بر فراز دریا و درد، بال زنان می گذرند
و بر روزنان جوشان ات سبک می آرامند و تخم می گذارند

زمزمه ای سبک، بخشش تراوانید
و با یورشی سرشته از رشک، نفس ام بست.
در گاهک های خوشی، ضربتی گوشِ تیز را برآشفت ،
و به بیکرانگی محو شد...

فراپشت خنده ی بیکاره ی آن مرده، رویا می بینی
رگه ها می گسلی
آن رگه های نازک که پیوستگی نفس ام بدانان بازبسته
مرده، آرمیده ام، اندیشه ها ذهن ام را می درند و تو پرواز می کنی
و نفس تیز ات در پی زندگی در این سرسراها طنین افکن
دشنه ی گرم را بر تنِ پژمران ام می سرانی
... خشمی بدکاره در دریای لبخند ام می لغزد

چون پرستو نشیند،
چون پرستو خون ریزد،
تا نور را بشکارد و از آن پرده ای تیره از تیرگی افسرنده ببافد،
پرده ای پوشاننده ی تیرگی این اتاقِ سکوت.
پاره ای از نورِ لرزان نمودار گشت
و باد را به گزیدن گرفت،
ستبره ای از فریب، ضعفی برپا، ضعفی دیرپا، همه-ضعفی...{تا}

...تا درونِ نرما-دلِ ژکان ات پژواکد
و درهر کلام ات رخنه کند.
نقابی از رویا، نفسِ بریده ات را می بُرد
اقیانوس های درد از رگ های گشاده ات می تراوند
و بر زمینِِ پذیرا فرو می ریزند.

...تا یادی ازآن لحظات در خاطره بر جا ننهد،
از آن لحظه که آن همه سردا-سرسراها و تهیناها را می آلود.
...بادا تا پنجره های روز را ببندد و پسِ نقابی رویا بیند.
کلمات به درونا خزیدند،...{حال} به دورنا می رمند



۱۳۸۲ خرداد ۱۹, دوشنبه

<گامی در بیانِ نوشته ی ناب >

{پاره ی دوم}

- نوشته ی ناب غر نمی زند، نویسنده ی ناب، جان-درست است.
آن چه که امروز، در این سیاهه-روز پیرزن-ماب زیاد شده، چیست؟ هرزه-نویسی در پی آن هرزه-خوانی عزیز!
جوانان حکیم چه می نویسند؟ "احساس" می نویسند. {آن احساسی که ما همواره سخره-گرش هستیم. همواره می سپوزیم اش}
چگونه می نویسد؟ بد!
کِی می نویسد؟ در گَنده ترین سگ-ساعتی ها، در فسرده-گاه ها، در غروبِ بی یار(؟!)
کجا می نویسد؟ گوشه، زاویه، Isolated-Maniac-Writers ، یک جای دنج با انبسته-هوای گرفته که پاسدار آن حال و هوای فسرده شان باشد..
ثمره چه می شود؟ یک جنده-نوشته که بوی فاحشگی اش به هواست. اخخخ... یک حال-بر-هم-زن اصیل؛ البته برای ما! برای آن هرزه-خوانان که بویایی شان به رایحه ی هرزگی خوگر شده، این همان نوشته ی ارجمند است. خوگری به هرزگی آسان است؛ هرزگی هماره بر آرامیدن تکانه های هرروزگی تواناست...

نوشته ی ناب همچون هر اثر هنری ناب دیگر، به نگاهدارنده ای نیازمند است تا با تاویل و بازخوانی هایش پاسدار نوشته باشد؛ تازگی اش را بپاید. پاسدارِ نوشته ی ناب، همان شنودگار آواست. نیوشنده ای که نوشته، ناخواسته، بی آن که آهنگِ ارتباط با او را داشته باشد، به گونه ای مقدر و فرخجسته با او پیوند دارد. مرگِ مؤلف در اینجا همچون دیگر موارد همیشگی و گریزناپذیر است. اما، نه این که نیوشندگان دمادم در کارِ زایش مؤلفی دیگرند!

نوشته ی ناب، بی شکل (amorphous) است چون ناب است. بی غایت است. پایان-جو نیست. این بد فهمیده شده! هرزه-نویسی و آشفته گویی های پرگره ی جوانان ایرانی (این مُدرنَک های الدنگ) را نباید با گزین-نویسی و فشرده-اندیشی که آفریننده ی یک نوشته ی اصیل است جا-به-جا گرفت. فشرده-نویسی، مغزهای خسته و ذهن های مدرن را می گزد، چرا که برای درک اش مغز به خونخوارترین اندامه بدل می گردد. خون می خورد تا نوشته ای که با خون نوشته شده را بخواند (ادای سهمی به نیچه!). در نوشته ی ناب گونه ای غایت-مندی بی غایت آن سان که در داوری امر زیبا در کار است، وجود دارد {ادای سهمی به کانت!}. جوان ایرانی اما، می گپد. زر می زند و احساس های دونِ خویش (آنچه که برآیند عقده ها و واپس-نگری هایش است، برآمده ی کوفتگی جان و ناهمسازی اش با نویینگی ها) را به صورتی آرایه بازی ها درهم می تابد که سویه ای نموداری از اثر هنری را بنماید ( شاید بتوان کار او را هنر مدرن خواند؛ به هرحال صفت بیمارگون هنر مدرن را دارد). حس-آمیزی را از نوشتار جوانِ ایرانی حذف کنید. چه می ماند!؟ باید به جوان بزرگ، این مردک احساساتی ،هیوا مسیح از بنیانگذاران این احساس-نویسی آفرین گفت. آفرین!


نوشته ی ناب نوشته ای است از "من" برای من ها. از هستیِ من برای هستی ها. از چکاد سردِ کوهستان من به چکادهای دیگر. نوشته ی ناب را چرندگان جلگه و دریازیان درنمی یابند. برای ایشان باید خوش، سبز (نه سبزِ سبز!) و کدر و خفه نوشت. نوشته ی ناب در کویر، با باد می آهد و شنودگاران را همچون گوَن با آهشِ خویش هم-آه می کند.

هرگز نمی توان درباره ی نوشته ی ناب نوشت!!!

۱۳۸۲ خرداد ۱۷, شنبه

<گامی در بیانِ نوشته ی ناب >

{پاره ی نخست}



- نوشته ی ناب از خواستِ ارتباط(Will to communication) آزاد است.
نوشتن ناب آن است که در آن رانه های ارتباط-جو را نمی توان یافت. نوشته آهنگِ ایجاد ارتباط ندارد. از خواننده بی-نیازاست. اما شنودگار می طلبد. راست-گوش پرگوشت! نوشته ی ناب را نمی توان خط و سیاهی دانست؛ بل آوا باید اش یافت. آوای برآمده از دهان گوینده ای بی-خود که "از-خود"، از امر اصیل برای خود و برای شنودگاران همگن می گوید. گوی! نوشته چون آوا و پژواکِ آوا روانه ی "هستیِ نیست" می شود و در مغاک، شنودگاران گوشه-گیر را می یابد؛ شنودگاران پوینده در چکادها، آن جا که نوشته سرزنده و شاداب می وزد، می یابندش! این سان نوشته همچون آوا نه بر هموارگی ها که بر بلندای سرد-چکادها و در ژرفنای مغاک های خشک دریافتنی است. بی-خواست. نوشته در پی خطاب-گر نیست، او می وزد، چه بسا گاهی می توفد و ویران می کند؛ سستی ها، استانده ها، لوح ها را شکننده است؛ انبوهگی ها می گزد. باژگونه ی آن چه در روزنامه و رمان می توان دید، او {نوشته}، پاینده ی خطاب-گرانِ نرم-و-نازک نیست؛ از کام و خواسته ی خطاب-گران بی-پرواست، چراکه چشم به امیددادن ها و آفرین-گویی های انبوهه-وار ندارد. شنودگران را اما، می نوازد، ناخواسته می نوازد. شنودگر آن-چنان با آواز نوشته همراه شده، چنان خو-گر-اش شده که بر پیش-خوانی واژه ی پسینِ نانوشته تواناست؛ از این توانایی لذت می برد. چه بزرگ!

یک نهاده:
<<ارتباط با انبوهه همان چیزی است که امر ناب را ویران می کند؛ نوشته ی ناب در پایاب اش، در خویش-پایی اش (Self-subsistence) در برابر این ویرانگری بازشناخته می شود!>>

- نوشته ی ناب، ابزار پیام-رسانی نیست.
نویسنده، پیامبر نیست؛ چرا که خطاب-گر ندارد. او می نویسد ، می آواید تا شنودگران را آوایی برای نیوشیدن باشد. نوشته، در برنهادن صدق و کذب نیست. رها از رانه های استانده سازی است. او خبرکشی را چونان که روزنامه ها می کنند، کاری زاییده ی نیاز-به-ارتباط، جنون ارتباط، و البته کاری روزی-رسان می داند. او بر اثر وارستگی اش از "نیاز به ارتباط"، تنها برای یادآوری است که بودباش دارد.

- نوشته ی ناب، گفت-وگو می کند.
آنچه سبب می شود گفت-وگویی شکل گیرد، آوا و سکوت است. شنودگار آن سان که گفته شد توانایی دریافت آوای نوشته ی ناب را دارد. آوا را می شنود؛ سکوت اش را نیز. و چون قدرت همخوانی و پیش-خوانی با نوشته را دارد، در گاه های سکوت آوا که نوشته به احترام شنودگار سکوت می کند، او پیش-خوانی را سر می گیرد و از منطقِ گفت-وگو ( که کمتر جایی هست) دل می افزاید.

- نوشته ی ناب، به دور از هر خوشی، شاد است و شاد می کند.
نوشته ی ناب در مقام توفندگی اش، همانا برآشوبنده ی حال میان-مایگان و خشک-جانان است. خسته-گردان شان است. بیشینه از نوشته، از خواندن چه می خواهند؟! سرگرمی و دل-مشغولی گذرا؛ تا از این رو دل-مشغولی جدی-تر و مهم-تر هرروزه شان، دل-مشغولی به "زندگی واقعی" را دمی بیارامند. تا خستگی هرروزگی را با خواندن (که تنها هرزه-خوانی روزنامه، رمانک، و بذله-نویسی هاست)، اندکی(؟!) به در کند. شنودگارِ آوا، آن خواننده ی راستین اما، خواندن را نه کرداری کناره ی زندگی واقعی(!؟) که خودِ زندگی می داند: چونان که نیوشیدن موسیقی، گفت-و-گو با همگنان، و ژرف-اندیشی را خودِ زندگی می داند. او از خواند خوشی گذرا (آن سان که انبوهه هماره در پی اش است) نمی خواهد. او شادی بزرگ و مقدر را چشم-به-راه است. او شنونده ی آواست؛ همخوان با او، شاد. تفاوت، تنها بر سر استانده ها و گونه-گونی خوی ها نیست؛ بل بر سر گنجایش بزرگی است. بر سر بزرگی خواهی و توان بزرگی-خواهی است. بر سر ... خهی!



۱۳۸۲ خرداد ۱۵, پنجشنبه

پیشانی : {برای A.P ها و Alma ها}/ پیش-نوشتی بر " گامی در بیانِ نوشته ی ناب "

این نوشته را که پیش-نوشتی است بر نوشته ی "گامی در بیانِ نوشته ی ناب "، به آن کسانی پیشکش می کنم که نوشتن را نه امری به صرف، دماغ-پرور و توریستی که امری سپنت و راستگار وجدی می دانند. بدبختانه در روزگار ما و در جغرافیای بیمار ما، نوشتن به امری ساده و همه-بلد بدل شده؛ همه می نویسند و چونان که شاعران جوانِ ما که در خیال، شاعرانِ نوِ شعرِ نو اند و هیچ ازشعرِ نیما و سختیِ فهمیدن اش نمی دانند (و البته خوش پرت-و-پلا می سرایند)، نویسندگان جوان ما نیز با هرزه-نویسی و پاشاندن واژگان مبتذلی که در گنجینه ی گرانبهای گفتار پارسی(؟!) ِ امروزه مان وارد شده، در پندار خویش بسا راست می نویسند! بر ماست که باوجود بی تجربگی همیشگی مان، با سخت نوشتن (= راست نوشتنی که خواننده ی خاصه را برمی گزیند)، کژی و یاوگیِ هرزه-نویسی تازه-نویسندگان را بنماییم. البته نوشته ای که در اینجا در نظر است نه نوشته به زبانِ علمی، اداری و روزنامه ای که نظام و سامان-مندی خاصِ خویش را می طلبد، که زبانی است که از کنهِ کنامِ جان برآمده و تنها بر جانِ خواننده نیز می نشیند. به جان نیز همان گونه که بارها گفته ام "خاص-بودگی و یکتایی" اش منش می بخشد؛ همگانگی و همه-داری همان چیزی است که جان را به بی-معنایی می کشاند... این سان نوشته ی جان-گیر و جان-پسند می باید یکه-گی اش را پاس دارد. امروز ذوق و طبعِ خوانندگان عزیز نزار و آسان-پسند گشته و روزنامه-خوان. از درآویختن با نوشته ای که غریب است و تنها آن دم که از پسِ زورمندیِ غریبانه اش درآمدیم، رخِ قریب اش را هویدا می کند، دوری می کنند (شاید برای این درآویختن ها و کشتی گرفتن ها زمان ندارند!). آن چه در بازارِ نوشتارگانِ امروز خریدار دارد، نوشته ای است پر از اصطلاح های عامیانه، جمله های دُم-بریده و توضیح-گر برای ذهن کاهلِ انسانکِ کارگر؛ نوشته ای که یر آن است تا از درونِ نویسنده خبر آورد اما با بی-بهرگی از مجاز و استعاره و نماد و با درازگویی های توضیحی، به اشکوبه-افکنیِ یک انسانکِ بیمار سومی بدل شده. خوگیری به لذت-بری از این یاوه-نوشته ها بسی سهل است و البته کندن از این خو بسی-سخت. درباره ی آنچه که رازناک، سری و غبارآلود می گویند نیز جای بسی سخن است: بیشتر از آن جهت از رازناکی در اثر هنری بهره می برند تا که در پوسته ی نازکِ معنای اصلی اثر، باد درنهند و سطحی-بودگی اثرشان را ژرف جلوه دهند. در سویه ی دیگر، رازناکیِ یک اثر چه بسا تنها برای ناآشنایان و نادمخوران ا امری رازوار بنماید؛ و برای همراهان و نیوشندگان، چونان قریبی همدم، امری همیشه-آشنا باشد. حال داوری در این مورد که آیا من در کار بادکنک-سازی ام یا نه (رازناکی برای ناآشنایان است) خوش-کاری است بر عهده ی همگنان نقاد ... به هرو، سخن کوتاه آن که یکی از ویژگی های نوشته ی نیک، گزینشگری آن است؛ این که با سبک و خوی خود، خواننده ی خاص خود را برگزیند و این سان خویش و شخصیت ِ خویش (و ازاین راه، شخصیتِ خواننده نیز) را با گزینش سختگیرانه پاس دارد. ازینرو این که نوشته ای به دلیل سختی (هرچند که این سختی را نه به خودِ نوشته که به کاهلی و ناتوانی خواننده نسبت باید داد) پسندِ کسانی (اندک-شمارانی) افتد و باقی آن را خستگی-زا و سخت بدانند خبر از نیکی و نژادگی آن نوشته دارد.




۱۳۸۲ خرداد ۱۴, چهارشنبه

چگونه بنگارم نقش وطن را بر تار و پود وجودم؟چگونه ببینم تصویر معجوج آنرا در آیینه زنگارگرفته آینده مان؟چیزی در درونم زبانه می کشد،می سوزاند،من نمی دانم که چرا ولی گهگاه با شنیدن نام وطن لهیبی درونم را می سوزاند،من از بسیاری چیزها رهانیده بودم اندیشه ام را،نگاهم را برگردانده بودم از نگریستنش،ولی واژه وطن ناخوداگاه مرا به ناکجایی می برد که قدرت تحلیلش را ندارم و نمی خواهم که بدانم چیست و از کجاست این جذبه و این لرزش که یکباره وجودم را تسخیر می کند.
همیشه به این جمله نادر ابراهیمی اندیشیده ام که:"تو که عاشق جنس خاک نیستی،عاشق رابطه هایی هستی که در این خاک هست."و آنگاه که این رابطه ها شکسته شوند و بی ارزش آنگاه تکلیف خاک چیست؟تکلیف ما که از قید این رابطه ها گسسته ایم چیست؟به این بیندیشم که:"موطن آدمی را در هیچ نقشه ای نشانه نیست"؟
من نمی خواهم که به افسانه پناه ببرم،نمی خواهم در اندیشه روزهایی باشم که شاید هرگز نبوده اند،نمی خواهم که افسون افسانه گردم،من به فرهنگ باستانی و داریوش و کوروش و تخت جمشید نمی اندیشم،به تمدن کهن و تاریخ 2500 ساله نمی بالم،من وطن را بی هیچ افتخار و مدالی می خواهم ولی سخت می خواهمش،با همه بدیهایش می خواهم،آری گویی من عاشق جنس خاکم،نمی دانم شاید اشتباه باشد،شاید احمقانه باشد،ولی من وطن را همچون پدری عاشقم،پدری که قرنها از جان و دل کوشیده،پدری که شاید از روی عشق و علاقه زیاد اینگونه فرزندانش را سخت آزرده،من چگونه خواهم توانست در هر گوشه ای جز این خاک اینگونه باشم که هستم؟،من این پدر را که بارها کودکانش را تنبیه کرده،فلک کرده و تحقیر سخت عاشقم،می دانم که خودش نیز در عذاب است،می شنوم گاهی صدایش را که می گرید،که نعره می کشد،می دانم که بارها خون گریسته است،بارها در خود شکسته است،ولی گویی گوشه ای از وجودم متعلق به این واژه است:"ایران"،گویی در آنروز که گل آدم را می سرشتند نمی دانم شاید به تصادف پیمانه ای از این خاک بر وجودم پاشیدند که امروز اینگونه زخمی و نالان از دستش اینگونه به خود می پیچم و مدحش می گویم و می ستایمش،ستایش نه از روی شوکت و عظمت بل فقط از روی بودنش،از برای ماندنش،از برای دیدنش.شاید از اینرو اخوان را و ناله اش را بیش از بقیه می پسندم.
اشاره ای می کنم به بخشی از نوشته نادر ابراهیمی در مورد مهدی اخوان:
در آن روزگار غمشاران،که شبه روشنفکران را بلاهت بی وطنی،گریبان گرفته بود،در آن روزگاران که می گفتند میهن ، واژه ای ست کودکانه،خوب برای بچه های مدرسه،خوب برای عقب ماندگان،خوب برای آنان که تاریخ نمی دانند و روند تدریجی از میان رفتن واژه های مندرسی چون وطن را نمی شناسند و نمی دانند...در آن روزگار مهدی اخوان از نوادر بود،که نه فقط عاشق وطن بود،که این عشق را،عشق قدیمی و کهنه را تبلیغ هم می کرد،تعلیم هم می داد و با این عشق بود که های های می گریست.
در آن روزگار غمباران که شبه روشنفکری،بی وطنی را کسوت جهان وطنی پو شانده بود، و میهن را واژه ای ارتجاعی قلمداد می کرد،آنکس که در آن زمان،از وطن،به غیرت و تعصب سخن می گفت،زنده ماناد که مهدی اخوان بود.
در روزگار الواطی روح،آنکس که زیر بیرق غیرت و همت خویش خیمه زد و با شمشیر آخته کلام،تشنه لب،در برهوت سوزان،بر مغز نگره پردازان خیانت پیشه بی وطن کوبید،نامش زنده ماناد که او مهدی اخوان بود.
اما این اخوان خوب،همیشه خوب،برای ابد خوب،البته مشکل کوچکی هم دارد...
در نوشته های بعدیم به این مشکل اخوان در عشق وطن از دید ابراهیمی بیشتر خواهم پرداخت.

۱۳۸۲ خرداد ۱۲, دوشنبه


کمی درباره ی مُد:

نهاده ی من :
"همگانی-شدن، رخ-نمود یکسانگی، " همسانی-در-صورت" ، مرض-نمای (symptom) مرضِ نبودِ فردیت است. در هنگامِ نمایشِ هر امرِ همگانی (هر امر همگان-گیر) آنچه که باید دریافت شود، کمبود شخصیت و ضعف بنیه ی خودپایی است.
همگانی شدن --> انحطاط فردیت --> انحطاط شخصیت --> انحطاط فرهنگ --> انحطاط تمدن"

Mode ، راهی برای به نمایش گذاشتن نیست! فرد مد-رفتار، خود، به روشنی از این که در کارِ پنهان کردن اصلی ترین چیزش، رفتارش، شخصیت اش است آگاه است. او می داند که اگر قرار بر این بود که خویش را به نمایش بگذارد می بایست بر "جداگانگی" و "یگانگی" تکیه کند (این که هر چیز تک، هر امر جدا، توانِ خودنمایی بیشتری از امز همگانی-شده دارد را حتی پیرترین ماده-سگ هم می فهمد!). این سان آن کس که نا-مد-رفتار است از همه بیشتر به چشم می آید { و اینجا بدبختانه ما ضدِ مدها نیز به دید خودنمایی نماییده می شویم! مای بی-نما}؛ او ناخودآگاه خودنماست، چرا که در توده ی هم-شکل باشندگی می کند و دگر-رنگی اش سبب هویدایی اش می شود. ردِ قلمِ سرخی است بر بسترِ سپیدِ بوم.

در ارتباطِ انبوهگی، مد-رفتاری ناگزیر می شود:
1: انبوهه بر ضد هر چیز متفاوت که نا-وزنِ او می آهنگد، می توفد: آن را ویرانگرِ یک-دست-بودگی و در نتیجه ویرانگر پایندگی اش می داند. (پایندگی توده به "هم-شکل بودن صورتِ تک-تکِ هموندان" اش بازبستگیِ شالودینی دارد)
2: هر آن کس که در ساز-و-کار و چونایی ارتباط ها در انبوهه تیز شده باشد، دریافته است که چه هوایِ خوش-خوشک و نمکینی بر آن چیره است. ارتباط در انبوهه بیشتر یرای خرسند کردن شهوتی است که گروشِ شدیدی به دگرکردن "شادی" به "خوشی" دارد. یعنی انبوهه ارتباط را نه برای آماج ناب آن ( رشد فرد، منطق گفت-و-گو، فرگشت آگاهی و...)، بلکه برای پاییدن و نگاهداشت بنیان خود به واسطه ی خوشی برآمده از ارتباط می خواهد. چه سان؟ خوشی، ذوق را کاهل می کند و "سختگیری ها و دراندیشیدن های دمادم به ارتباط" که کمال-دهنده ی ارتباط است را بیهوده جلوه می دهد؛ و چون هدف فرد در ارتباط، تنها باهم-بودگی و لذت از باهمی و همدمی شود، جایی برای نقد و برسنجی رابطه باقی نمی ماند. جایی برای سنجشِ کوفتگیِ روح در انبوهه، جایی برای اندیشیدن به رابطه باقی نمی ماند... "لذت از شخصیت خویش": انسانکِ امروزی این والاترین لذت-بری را از یاد برده و این نداری را به غلط در منجلابِ تکنولوژی اخ-تف می کند...
3: در جمع دیوانگان، همه عاقل اند. این را می توان در انبوهه به روشنی دید: آن سان که در فراهم آوردن هرجماعتی، به ناچار بسگانه ی افراد، ابله و بی مایه اند، یا دست کم می توان دید که فزونیِ میان-مایگان بر دیگران در هر جماعتی چیره مند است، در باهمستان های انبوهگی می بایست برای پاسداری و احترام به روح حاکم بر جمع، چون همه، کانا و شیرین-مغز بود. یک عاقل در میان جمع دیوانگان بی-شک دیوانه ای است نزد جمعِ عاقلان!

4 و 5 و 6 و ...

پس زندگی در میان انبوهگی به ناچار یکرنگ-شدگی و همدستی را از آدمی می طلبد. به نظر می آید آنچه که به عنوانِ "تقویت ِ حس تفاهم و دستیاری در زندگی اجتماعی" به پیش کشیده می شود، خود از این نکته برآمده که آری، در زندگی انبوهگی نباید در پی نزدیکی راستین بود، بل باید با یکرنگی و بازیگری در سطح، با پوشیدن جامه های رنگ-به-رنگ خویش را در بلاهتِ خُرد-زیان انباز کرد (و البته چون سخن از دستیاری می شود، این که نباید از چنان همدردی ای لذت برد نیز فرض گرفته می شود: همدردی همچون دستیاری / تفیده-تُفِ همدردی که همدردی ما نزد انبوهه را حرام می کند).

بیایید کمی به آنچه که مدِ امروزیان است بنگریم:
- این که همه می کوشند تا نمایه ای از فردی "همیشه کوشا و گرفتار" را از خویش به دیگران بنمایند. سرعت و شتاب، حجمِ بیشتر مسئولیت و گرفتاری، کم-داشتِ زمان برای ادای این مسئولیت، دلمشغولی همیشگی به کاری خطیر(؟!)، دویدن ها و چنگ زدن ها : اینها همه نماینده ی ارزش فرد در زندگی است.ارزشی ناارزش!
- تعطیلات: یک مسئول کنار آن سگ-دو-زدن های هرروزه، بی شک می بایست گاهی به تعطیلات برود (Weekend in a successful American life) . یخ روی آبِ جوش. او به هیچ رو به این که تعطیلات و تفریحات اش چکونه باید باشند نمی اندیشد؛ همین بسنده که به جایی برود و زمانی را "به عنوانِ تعطیلات" سپری کند... تعطیلات جزیی از کار اوست، هرروزگی اوست (هفته-مرگیِ او).
- هرزه-هنر-بازی : چون هنر به واسطه ی زندگیِ تکنولوژیک و عادت به تکرار در "کار"، به حاشیه ی زندگی رانده شد، دست یازیدن به امر هنری در حد کرداری تشریفاتی فروکاهیده شده. تئاتر و سینمای آخر هفته/ یک سناریوی مد/ با لباس مد/ با یک همراهِ مد-رفتار و... اسفناک ترین سویه ی زندگی یک امروزی را می توان در هرزه-هنر-بازی اش به روشنی دید. انبوهه پس از یک روز حمالی، به گمان خویش، شب را با موسیقی روشن می کنند. موسیقی چه می شود؟! A trite one ، آوای آلوده برای روان-نژدان آلوده به آسیمه-آواییِ آلوده...

Re: "لذت از شخصیت خویش": انسانکِ امروزی این والاترین لذت-بری را از یاد برده و این نداری را به غلط در منجلابِ تکنولوژی اخ-تف می کند... باید در هر امرِ همگانی-شده، درنگید؛ در راستی و درستی اش شک کرد و درخش "سنجش" را بر سرش فرود آورد. تردید و شک_آوری در هر امری که توانمندِ همگانی-شدن را دارد از وظایف ما بی-نماهاست. گنده-بوی انبوهگی برآیندیست از پوسیدگی شخصیت و فرد-گردانی، از تهی شدن درونه ی فرد...