۱۳۸۲ شهریور ۹, یکشنبه

*آلنی اوجا می داند:
هرگز هیچ لحظه یی،عظیم تر از آن لحظه که می آید نیست.لحظه های بزرگ می آیند،اما به گذشته نمی روند.هیچ لحظه بزرگی متعلق به گورستان نیست.لحظه ها به ما می رسند،ما را در میان می گیرند،اندکی نزد ما درنگ می کنند،اگر لیاقت بهره گیری شرافتمندانه از آنها را داشته باشیم،طبق قانون طبیعی لحظه های بزرگ،واپس می نشینند—برای مدتها.بُزخو می کنند،تا باز،کِی.لحظه های تنومندِ پر بار و بر،نمی گذرند تا نابود شوند.آنها در ظلمت تفاخر ما—که خود رامالک آن لحظه ها می دانیم—مومیایی نمی شوند،و همچون سکه هایی عتیقه در صندوقی کهنه و بدقفل نمی مانند.آنها عقب گرد می کنند،شتابان،و در انتظار انسان لایق می مانند.
آلنی اوجا می داند:
لحظه های بزرگ،لحظه های شکوهمند،همیشه در آینده ای متصل به حال جای دارند.هرگز لحظه یی بزرگتر از آن که در آستانه در ایستاده،پا به پا می کند تا ورود کند،وجود ندارد،لحظه ای که به سوی ما می آید،به سوی ما،به امید لیاقت ما.و انسان بزرگ کسی است که قدر لحظه های به سوی حال روان را به درستی می داند،و عصاره ی لحظه های پوینده به جانب اکنون را با همت خویش می کشد تا لاجرعه فرو دهد.
لحظه های موثر،به سده های بعد تعلق ندارند،در دوردستهای آینده جاری نیستند،در غبار قرون ِ نیامده ی ناپیدا فرو نرفته اند.لحظه های بزرگ،از دور نمی آیند و به گذشته ی دور نمی روند تا در تاریخ،معطل و بلا تکلیف بمانند.آلنی اوجا می گوید:گوش کن،باور کن،این که سراسیمه به در می کوبد،باد نیست،آن لحظه بزرگ توست،در بگشا!
انسان،تا آن حد تشنه،و آنوقت عزیز من ای کذاب!تو می گویی صدها چشمه جوشان را به گذشته قرستاده ای؟شاید خواب دیده ای،چشمه ها به گذشته نمی روند،و تا گرما زدگان،رودخانه ها نمی گذرند.نه تو از کنار رودخانه می گذری،نه رودخانه از کنار تو.هرلحظه اراده کنی،کمی بالاتر،فقط کمی،یا به موازات تو،رودخانه ایست—در حرکت ،پر شور و غوغا.
آلنی اوجا می داند:
لحظه های عظیم،لحظه های مصرفی نیستند،به پایان رسیدنی نیستند،تاریخی نیستند.لحظه های عظیم،متعلق به رویا نیستند.می آیند،می رسند،تو را حرکت می دهند،تو را در درون خود جای می دهند،و آنگاه تو می مانی و آنچه بدست آورده ای،یا کوتاهی کرده ای و به دست نیاورده ای.
لحظه ی بزرگ،به تماشای تو نمی نشیند،و خود را نیز دفن نمی کند.می گویند«لحظه های سرنوشت».آیا هیچکس را دیده ای که سرنوشتش را در قفای خود نهاده باشد؟
لحظه های بزرگ،دختران جاهلیت نیستند که بتوان زنده به خاکشان سپرد.
آلنی اوجا خوبتر از هرکس اینرا می داند که انسان نمی تواند در گذشته ها به دنبال لحظه های بزرگ زندگی خویش بگردد،لحظه هایی که تباه شده اند ،یا به رفعت ممکن رسیده اند.نمی تواند و نباید بتواند.هیچ لحظه عظیمی از کف نرفته است،هیچ مصیبت بزرگی حادث نشده است،همانگونه که هیچ پیروزی بزرگی بدست نیامده،چراکه مصیبتهای بزرگ—آنسان که پیروزیهای بزرگ—متعلق به لحظه های بزرگند،و لحظه های بزرگ،هنوز و همیشه درپیش روی ما هستند.
*آتش بدون دود- نادر براهیمی

۱۳۸۲ شهریور ۷, جمعه

پوست دومین (وانویسی یک آزمون برای بازشناسی دوستی)


تازگی پگاهی رخشان، غم تُرد پسینگاهی، پُری معده و یا شادمانکی پس از یک پیروزی در کارگری هرروزه، کدامیک تو را به دوست داشتن "او"یی که دوست اش می خوانی واداشته؟ واژه ی "دوست"، این واژه ی گندیده در گنده-دهان انبوهه، این واژه ی دورافتاده، این رنجور بی-معنا-شده که در باهمستان ها و غوغاکده های انبوهگی تنها فریاد اش می کنند، این دوست را چگونه می توان بازیافت؟ دریافت؟ چگونه می توان از نو زبان اش داد و سخن اش گفت و دوباره نیوشید اش؟ چگونه می توان گواریده ی این نیوشیدن، یعنی "او"ی دوست را دیگربار هویدا دید؟ روشن و زنده اش دید؟ چگونه می توان از نور اش خوراک گرفت، رنگ گرفت و کام گرفت؟ چگونه می توان دیگربار بزرگ اش داشت و از این بزرگداشت به خود بالید؟ چگونه می توان این معنا را در فرهنگِ "در-خود-باشندگی" وازایی کرد؟

برای این "چگونه ها"، آزمونی گران، درست همانجا، در پای درگاهِ کوشک دوستی، انتظار گران مایه ای را می کشد. آزمونی دشوار و دهشت که سست-انگاران و بی مایگان و کاهلان از آن گریزان اند وبه ناگزیر (برای گریز از سختی اش) آزمون دژخیمانه اش نامند. می گریزند...آزمونی پژولاننده ی احساسکی که پسِ هر رابطه ی سست، نام دوستی را می سپوزد. آزمونی که با خون-گیری از وجدان، فرهنگکده ی درونگی را تروتازه می کند و این سان واژه ی "دوستی" را یکبار دیگر جان می دهد. این آزمون با جان-گرفتن از ریز-روانان جنبنده-باز، ریزدلان خنده رو، لطیفان و نازکان و سرخ-و-سفیدان، به "دوستی" جان می دهد. باری! جانانه آزمونی جان-گسل است که جان-فزایی می کند! این همان پتکی است که بنای سفالین و شکننده ی دوستی های انبوهگی را خرد می کند!

آزمون پوست دومین / Peeling unto Amity:
پس، پوست چهره اش را ورکن! چهره ای که در نخستین دم های نخستین دیدار، چونان فرجامین سنجه ی ارزندگی اوی دوست، بس نازک و زنانه نظر-ات را فریفته. چهره ی دل انگیز و افسونگر اش را واپاشان، واساز و به هم اش ریز؛ آن سان که ورآمدن خوناگوشتِ زیر پوست، چونان که آشکارگی بیمناک یک حقیقت گوشتی و زمخت ناواقعی، آن ادراک و یادداشت دروغین نخست را از ذهن فریب خورده ات بتاراند. این سان رخساری بی پوست فرادید ات پدیدار می شود که سامانه ی احساس را چنان زیر-و-زبر می کند که برای برپایی دوباره ی آن، به ناچار دست به برسازی احساسی نو از چشم اندازی نو می زنی. نوزایش احساس چون دیگر زادن ها، جانکاه و دردناک است؛ چه بسا بس بیشتر، که اینجا احساس ساختارزدایی شده ای را که از بی رحمی ارباب اش (تو) رنجیده شده، دوباره با کوشندگی اربابانه ات برپاکرده ای! احساس در دورنمای خونین یک پوست کنی دگرگون می شود. اگر پنجه داری، بکار گیر تا این پوست کنی کمتر به درازا کشد، تا اوی خونریز کمتر برنجد. پنجه داری؟!
حال، این تو و این رخساره ی ترسناک و آزارنده ی دلبر ات! آیا دوست اش داری؟ آیا دیگربار با این "او" به مهربازی خواهی نشست؟ لمس اش کن! به این سرانگشتان خونین بنگر! آیا دیگر بار لمس اش می کنی؟! آیا بر این توانایی که "او" را جدا از این چهره ی تباهیده، اندیشه کنی؟! آیا می توانی با این لبان بی پوست همان هم-سخنی های شیرین و دل انگیزِ زمان-سپوز را داشته باشی؟! آیا در بَر-اش می گیری و بوسه بر این چهره ی ناچهره می زنی؟! یا آنکه احساس ات، احساسک ات که از دون-مایگی چشمانی لطیف مایه می گیرد، تو را وامی دارد تا از این چشم انداز حقیقی روبرتابی؛ واپس روی و در پی "پوست" و فریبی دیگر شوی؟!

اگر "او"ی دوست را بدین آزمون الک کردی، اگر او را در میان آشفتگی دشهتناک این آزمون "دریافتی" و هنوز دوست اش داری، بدان که به راستی "او" همان "دوست" است؛ بدان که می توانی در آرامش همدمی با او بیارامی و دوستی اش را به "زبان" آوری، با اطمینان، با اُستام و با شکوه! شادمانه جشن گیر و بر این چهره ی خونین پوست-کنده، بوسه ای خون فام زن. به خویش، به نوزاد احساس ات و به اوی دگرگشته ببال. خواهی دید که با گذر از این آزمون، پوستی مهین و نامیرا، پوستی خندان و شادان، پوستی بی رنگ و ناب، پوستی خود-آیی بر چهره ی "او"ی دوست گشته ات زده ای. این است تیمارگری از "او"یی تازه، این است واسازی و نوزایی احساس در زهدان "در-خود-باشندگی". این است پوست دومین!




افزونه برای متن-آوازها: هیچ یک از شعرها از من نیست. همه ترجمه هایی تاویلی از اشعار دیگران اند.

۱۳۸۲ شهریور ۵, چهارشنبه

Translated lyric from Emperor

شکوهمندانه می سوزم


ژرف، سبز، تارون، آشوب
همه را چشیده ام، راه ها را سپَرده ام
از همه کورمال گذشتم،
نیازی به چشم ام نبود که به دل می دیدم
همه به فراز صخره های پژمران راه می برند
آنجا که سنگان بر کناره ی دریا استوار می زیند
و پایمند و تهی از زینده

آری! این است بنیان من
سردا-سنگی که از آهِ باد در نیلبک زمان، سرشته شده
چه ایمن! چه گزندناپذیر، چه آرامنده
چه تهی از زینده، چه پاک!

آه...
چه دیر با تو یکی شدم!
چه دیر آب بر یگانگی مان آواز شادمانی سرایید!

می خواهم دریابم:
یگانگی ِ پسِ آوا را
رخساره ی اغوا را
زیبایی غم را

حضور-ات، آه... با حضور-ات نفرین ام می زنی؟! یا که همایون ام می کنی
گناه ام چیست؟
چه کرده ام؟
مگو که در این زندگی رستگاری بجویم
پشیمان ام؟ پیشرونده ام؟

بیزارم از تن، که روح ام را به زهرِ شک آلوده می کند
تنی که مرا در پای پاسخی گردن می زند:
پاسخ به پرسش گوهر ِ "من"

آزادی را به زنجیر ارباب فروخته اند
اینان، این بردگان اینجهانی چه ارزان فروختند
آن گرگ آزاد کو؟
زنجیرها گسل و فرا ی ام شتاب تو، ای آزاده

{پیر}
" چنین می نالید که به ناگاه چیزی از فرادور نظر اش را گرفت. سوگ اش فروخوابید. از ورای سردامِه، سه کشتی افسونگرانه پیش می آمدند: با بادبان هایی پاره پاره از توفش و توفان، با سینه هایی ستبر که بر هر یک اژدری گردن فراخته. بر هر عرشه، ملوانانی غریب، با رخساری فروخسته از سفر، با خرقه هایی پاره و خاکستری-رنگ، آرام استاده بودند و خیرگی می کردند. و پساپشت این چهره های غمین، فره ای گیرنده و دلربا رخشندگی می کرد. رخصت عبور خواستند. بی درنگ پذیرفت. این چینین سه کشتی از او گذشتند و راه خویش را پیش گرفتند. راه بی فرجام شان را"

بر این دریا
بر این دریاها که بارها در آنها غرق گشته ام
خاکستر شکوهمندی را می پاشانم
و شعله ی سیری ناپذیر ام در این خاکسترسپاری هنوز گرسنگی می کشد

آتش ام در دل
آیا باید ام به پیشواز سواحل دوردست رفتن
آوخ! نمی دانم که دراین پیشروی چه ها خواهند سوخت؟

کام...
اخخخ...
دورادور، نیوشنده ی آن موج های ام که دم به دم بر زمین خشک می شخشند
و در این دم بس کور ام تا که نیوشندگی ام فراز رود
چشم ام ده تا ببینم در این پیشروی چه می سوزد
مگو که پادافره ی چشمان ام، مرگ در قلمروی مرگامرگی است!

بشنو...

به صخره های پژمران بازمی گردم
به آنجا که قدرت در شکوُه می درخشد
هیچ نیاموخته ام، اما...
شکوهمندانه می سوزم

۱۳۸۲ شهریور ۱, شنبه

درباره ی کوچکانی که شهوت دردِدل-گویی دارند و گاهی قلم خشک را خیس می کنند!
{ یا کمی درباره ی روشنفکری توریستی}


کمی که به ادبیات بابِ روز جوانان روشن-مغز تیز می شویم، می بینیم که شالوده ی اسلوب شان بر هیجان، احساسک و شور شهوی است. نوشته، نوشته ای کامگراست که برای رهانیدن گره های احساسی نوشته شده. گره ی احساسی به قلم زنی گشاده شده. رمانتیسیسم ادبی مدرن، نه! ( با پوزش از روسو)، رمانتیسیسم روحانی-شهوانی یک نسل بی روح سومی!


جوان ایرانی ، جوان نورانی و پرفروغ ایرانی تنها در سگ-ساعت می نویسد. سگ شهوت در سگ-ساعت جامه ی فرهنگ به تن می کند ؛ و درست، در همین آن است که نوشتن او آغاز می شود. در گوشه ی اتاق، نور کم، با موسیقی کامروا-گر ( استفاده از نوای بخارآلود Enigma و Evora یا حتی سوءاستفاده از حزنِ شوپن و هَندِل و بتهوون)، در حالتی که عضلات بتوانند تا حد امکان منقبض شوند، در شفقی که آسمان سرخ اش ابری است؛ در یک کلام : In a CoffeShopy status ، آغاز به نوشتن می کنند. بی شک افسردگی و شور جنسیِ سرخورده شده ، انگیختارهای توامندی برای مخ آماسیده هستند (ماسیدگی جمجمه را با حرارت خود از بین می برند) و جوان باهوش ما این را خوب می داند و بند سگ اش را با خاطری آسوده رها می کند. چرا آسوده؟! برای اینکه می داند ثمره ی این سگ-بازی در سگ-ساعتی چیز( با پوزش بگوییم اثر هنری) ی است که بیشمار مخاطب دارد و از همین رو تباهیده ی بذات است!!! مخاطبانی همدرد (دردی از کمی نه از سرشاری)، یعنی مخاطبانی هم-مرض. اینجا خبری از نیوشنده ی همگن نیست. بل بیشماری مخاطبان نشانی است از تبهگنی اثر. این را باید بدانیم اگر همدردان زیادی داریم، دردمان نه برخاسته از فراوانی اندوه بزرگ، که از نزاری و فرومایگی مان است!
<< آن گاه که کردار از سوی جماعت تایید شود، باید در راستی اش شک کرد!>>
{خهی بر روان شناسی ژکانی!}

پس می نویسد تا خالی شود؛ در حالی که باید بنویسد تا پُر کند!

می دانید چرا دمادم باید روان-گسیختگی پنهان در احساساتی-گرایی جوانان عزیز را نمایان کرد؟! چون احساس شان بو می دهد! بزرگ نیست! احساس شان بیماری گذرایی است! خیس است! جهان احساس شان بمانند جهان رستنی های باغچه ای، تنک است؛ احساسات باغچه ای دارند! اخخخ... یعنی احساسکی هستند. بی شک اگر اخته شان کنند، اگر غدد جنسی شان را زهکشی کنند، دیگر چیزی برای افاضه در بساط ندارند! (برای کسانی که می پندارند که با استفراغ احساسات بی مایه شان، "می نویسند") تنها کافی است که دمی، روراست با خود، احساسک شان را با احساس بزرگانی چون مولانا و اقبال و نیچه وبایزید بسنجند؛ تا دریابند که در همسنجی با جهان احساسی این بزرگان که به جهان گیاهی جنگلی گرمسیری می ماند، (پر، بسامان از بی نظمی و سرشار از زندگی و خطر و اطمینان) چه اندازه بی مایه و کوچک اند...

ستیهش ما بر احساس نیست، بر احساستی گرایی است، بر احساسک است.

جوان بیمار ایرانی، این جوان رمانتیک سومی که هم شاعر است و هم نقاش و فیلسوف و علامه و خواننده و رقاص ، This pinko buffoon ، این بیکار همه-چیز-بلد، این نادان ِ همه-دان، همان بابای هرروزه-گر و حمالی است که خستگی دوران روشنفکری جوانی اش را ، فرسودگی سلول های مغز اش از چشته-چشی های سیاسی و مبارزه خواهانه را در یک زندگی خانوادگی آرام و مصرفی بزرگسالی تُف خواهد می کند! باری! سوار شدن بر ماشین اندیشه کاری نیست که از پس ِ جوانان پیر-مغز و شیرین-احساس سومی برآید!
باور ندارید؟! پس صبر کنید تا انسانک شدن و هرروزه-گر شدنِ احساساتی ترین دوستان تان را در بزرگسالی شاهد باشید!


۱۳۸۲ مرداد ۲۹, چهارشنبه

دوستی:
چه باید بدهد و چه باید بستاند؟چه بیافزاید و چه بکاهد؟کجا زخمه زند و کجا مرهم نهد؟کجا بخنداند و کجا بگریاند؟
دوستی نیز گویی چون متاعهای دیگر این آشفته بازار رو به زوال می رود،رو به ماکت بازی و ماکت سازی،دیگر در درون این قصرهای مجلل و زیبا،افسانه ای خوش برای روایت وجود ندارد،آدمی آمیخته شده با شتاب مدرنیته و زندگی ، دوستی را نیز چون مُسَکِنی در گاههای کوفتگی می بلعد و به خواب خوش و رویای خماری می اندیشد که بهوش بودن برای او یعنی درآمیختن با زندگی و مشکلات،مواجه شدن با واقعیات ،لذا برای او دوستی باید چیزی باشد که او را از چنین محیطی دور سازد،او را تخدیر کند و به گاهِ لذتهای سطحی برساند،دوستی باید چیزی باشد برایش برای گریز از تنهایی(ر.ک .آرشیو)،برای فرار از خود و حماقتهای خود که برای انسان همواره داشتن یک همگام(در هر مسیری)نیرویی محرک و جلوبرنده است و افسوس که آنان این نیروی محرک را در راه سقوط می خواهند نه صعود.
دوستی را به خیال خود چون گیاهی برای مصرف خود اصلاح نژاد کرده اند،آنچه مانده تنها خوشیهای زاییده دوستی است،تنها خنده ها و تمجیدها و گریزها،و اما مهمترین جنبه های آنرا،با سموم دفع حقیقت و واقعیت!از میان برداشته اند،تن پوشی بس بیقواره بر آن پوشانده اند به این خیال که برهنگیش علاج کنند که همواره به حجاب گرفتن توصیه شده اند!
آن رابطه ای که بگریاند و بسوزاند،که ویرا ن کند و از نو اندیشه ساختن بپروراند،که چشمان بی نورشان را جلایی بخشد،که قامت کاهلشان را در اثر نرمش دردناک سازد،چون هلاهل خطرناک می دانند،چون کودکانی که از نوشیدن شربت سینه،بدلیل تلخ بودنش گریزانند،و افسوس که اینان را خدایی باید چکاننده این شربت تلخ در کامشان و آنان این خدا را حتما "ابلیس" خواهند خواند و خواهند راند و برای راندنش به قبله دوست نماز خواهند برد.
و اما این دوستی آنگاه که با واژه صمیمیت (از نوع انبوهه) درآمیزد طرفه معجونی می شود چشیدنی!صمیمیت نیز از آن واژه هاست که باید در این آشفته بازار تعریف گردند،از آن مفاهیمی که به مرور زمان بدست انبوهه لوث شده،چهره اش ژرف خراشیده شده،صمیمیت نیز از آن تن پوشهای بس بیقواره که ناز شست خیاط جامعه سومی است بر عریانی تن پوشانده که اینجا همه به حجاب گرفتن توصیه شده اند،خواه گشاد و بی قواره خواه تیره و دلمرده.
صمیمیت را در کجا خواهی یافت؟در آن بالماسکه های آنچنانی که بسته به میزبان،ماسک بر چهره می نشیند و بازی آغاز می گردد،در آن هیاهوهای خنده و خوشی که چیزی از اندیشیدن و نو شدن نمی ماند،در آن بازار که همواره باید طلب کنی:این را بده!آن یکی را!این را عوض کن!و تو می دانی که با چنین ترکیبی پیش نمی روی،فرو می روی.
صمیمیت نه اینست که هرچه بخواهی طلب کنی و بگیری.صمیمیت در افکار موج می زند،چون از دهان بیرون آید سریع اکسید می شود،له می شود،به چرب زبانی و تملق و خودنمایی آغشته می گردد،با مراعاتها و تعارفهای دوستانه درمی آمیزد و این آن صمیمیتی است که ژکان از آن گریزان است،اصلا این صمیمیت یکی از همان عواملی است که فلسفه ژکیدن را پدید می آورد،یادت هست؟( ژکیدن سرگذشت حرفهای نگفته است،سرگذشت تنهایی در میان انبوه انسانها که چاره ای نمی گذارد جز ژکیدن، سرگذشت فریادهایی است که بیرون نیامده در گلو خفه کرده ای یا کرده اند)صمیمیتی که تو را در میان انبوهی،تنها می کند و اینک تویی که در درون فریاد می کشی.
صمیمیت انبوهه یعنی تکرار،تکرار لحظات با هم بودن،لحظات با هم خوش گذراندن،انبوهه هرچه بیشتر به چشمانش آید بیشتر با آن صمیمی است،و این نوزاد معیوب حاصل نطفه ای بیمارگون است:دوستی های انبوهه،دوستی های بی پایبست،دوستی های برآمده از دل معیارهایی کشکی.از آنجا که خود نمی اندیشند،اندیشدیدن را در طرف مقابل چندان به قضاوت و ارزش گذاری نمی نشینند،برایشان فقط ظاهری خوشایند،با زبانی خوشایند کافیست،و این زنجیره همچنان ادامه دارد،نطفه بیمار گون حاصل جفتی بیمار :رحمی چرکین که همان جامعه سومین است و مردی عقیم و بیمار که همان سنجه های معیوب انبوهه است.
و وای بر نوزادی که زاییده چنین شرایطی است.عجبا که این نوزاد بسیار عزیز و دردانه انبوهه است.




متن-آوازی ژکانیده از Mourning beloveth
Narcissistic Funeral


خاکسپاری خودشیفته وار

شکفته-رگان ام شکافته اند
و شفق را به کهنه-عهدهای خونین ام، رنگ زده اند
آیا چیزی هست که چنین جهان پندارینی را، چنین باکره ی ناپرماسیده ای را دریابد؟
نه... هیچ...
در طلوع ماه، غروب را خواب دیدم
و در این خواب بسا پندارها را شکاریدم،
به چنگ شان آوردم پیش از آنکه بگریزند و درییلاق ِ خشکیده ام، دغا بچکانند
در این رویا این گونه شکارگری ام، فریب را شکارید
رخسار مرگ؟! آیا چهره ی عاشق ام چنین است؟
وه از این منظره! پس-نشستم...

آن شورهای گساریده
آن شورهای بی-صدا از زندان قاب های خسته رمیدند تا به بهشت های پوچ فردا یورش برند
بوی مات سپیده دم دماغ ام را دلزده کرده،
بوی گزنده ی آفتابی افروخته، امید را از آن لبان ساکت سترده

در نخستین غنچه ی زندگی، چیزی آزارگرانه می زید
در درون می گرید و به سرسراهای تُرد گورستان متروک ناخن می کشد
باید-ام نورچشمان را بر دهشت ساخته ات ببارانم؟
یا که روی برتابم و ابرها را خیرگی کنم؟

سرد و دلگیر
لحظات بی رنجی در قاب خاطره ای کهنه شادمانه بازی می کنند
و زلالی شب، نمودار آرامش آرامنده ی این خاطرات

چشته ی تلخی! نه! شیرین!
باری چه شیرین است آن تلخی که پندار خاکسپاری خودشیفته وار-ام را به جادو می سازد
خواب ام را می رباید
خواب خودشیفته گون ام را می طَرد،
چه شیرین است این تلخی!

این جهان بی-کلام تا کرانه ی نومیدی خون چکان است
مگر تا در این همگان-کُشی به پایان اش رسد
اما چه سود... وامی ماند...
آرامش رنگین همان کوه پنهانی است که دیری ست روی از چشمانِ تیز درکشیده
سرانجام اما، وامی پاشد و تکه-تکه بر ما فرومی ریزد
می بایاند تا به گوشه ای بگریزیم
آرامش رنگین چنین می کند...

۱۳۸۲ مرداد ۲۵, شنبه

حقیقتِ مرد هزارساله

دو گرگ به بالن که گرمی زرتاب ابرهای پسینگاهی را می شکافت می نگریستند. غروب بود، اما نه غروبی دلگیر که دلفزا! مردهزارساله امروز برای واپسین بار با دو گرگ سخن گفته بود و چه پُر و بزرگ و چه بسنده. سپس بدرود... دو گرگ آموخته بودند که بر جدایی اشک نریزند؛ آموزه ی مرد این بود که باید رنج هر جدایی بزرگ را به جان خرید تا به وصال بزرگتر رسید. و این جدایی، بزرگ بود اما دو گرگ به وجود بزرگ"تر"-اش تردید داشتند...!

- از همان دیدار نخست می دانستم که سخت خوگر-اش خواهیم شد!
- چگونه؟ مگر می توانستی به چشمان ش خیره شوی!
- یکبار خواست که به چشمان اش خیره شوم.... و در این خیرگی چه گویا-نا-گفته هایی که به من نگفت
- و فردای آن روز ، تا شامگاه از ضعف در کمینگاه آرمیدی!
- ... شاید از شگفتی! از ترس از این که نتوانم "سخن" اش را پاس دارم. از کمی گنجایش حقیقت-پذیری ام.. اگر ضعف اش می نامند. بادا تا همیشه دیگران ام چنان بزرگ باشند که هماره آن ضعف را زیست کنم.
- خهی!
- بزرگ بود!
- و سخت!
- و خوب!
- و تاب ناوردنی!
- و خوب!
- بله... و خوب!

دو گرگ به هم نگریستند و لبخند زدند. پیش از معاشرت با مرد، هرگز معنای نگریستن را نمی دانستند؛ و معنای لبخند را نیز. آموخته بودند که باید نا-انسانی خندید. مرد از فژاگینی و پلشتی نمایه های فرسوده ی روابط انسانی با آنها بسیار گفته بود و از خنده و اینکه چگونه باید خندید!
پس خندیدند!
مردی بود هزارساله که هزار سال زیسته بود. هزارسال سفرکرده بود. هزار سال آدم دیده بود. هزار سال، ساعت شمرده بود. هزار سال خورده بود. هزار سال خفته بود.هزار سال اندیشیده بود. و حال زندگی جز خستگی چیزی برای اش نداشت.
خسته از تکرارِ اندیشه...
دیگر به چیزی نمی اندیشید مگر اینکه همدمانی بیابد از خزنده و آدمزاد و پرنده و دیوزاد که گنجایش "داشتن" حقیقتی(؟!) که یکه-میوه ی زندگی هزاره ای اش بود را داشته باشند.
خسته از حمالی حقیقت...
نیافته بود این گنجایش را. هیچ کس را تاب باور حقیقت اش نبود. بیشینگان کهنه اش می خوانند؛ اندکانی هم که به او می گراییدند به سادگی حقیقت اش شک می کردند! به خود می گفت شاید همه باید چونان من، هزارسال بزیند و خسته شوند.هزارسال بسگالند و فسرده شوند تا بدانند که حقیقت...
حرف را برید مگرکه باد بشنود! می دانست که اگر باد، حقیقت اش را دریابد؛ چه بسا به توفان اش بالن او را باژگون کند؛ همان سان که یکبار کشتی همدردی اش از گندگی دریای انبوهگی، رو به پوسیدگی گذاشته بود.
خسته از خستگی...

- کجا رفت؟
- چیزی نگفت؟

دو گرگ به امانتی که مرد هزار ساله برای شان به جا گذاشته بود خیره شدند: چهار سنگ کبود-رنگ.

- باز می گردد؟
- نمی دانم!

حُرم غروب از پختگی رخسار هزاره ای مرد شرم می کرد. مرد به پایین نگریست و بر دو جانور لبخند زد. همدمان خوبی بودند...

دیوباد پسینگاهی بر سوگواری اشکین دو گرگ توفید. حقیقت همچنان بر سنگ های تراشیده، انتظار یک "دریابنده"ی بزرگ را می کشید تا دوشیزگی اش را که روزگارانِ دراز آدمیان در خیال (و تنها در خیال) می ربودند-اش ،با خیالی آسوده به پاسداری حقیقی هدیه کند...



۱۳۸۲ مرداد ۲۲, چهارشنبه

متن-آوازی ژکانیده شده (ویرایش یافته) ازevoken


وارستگی (Quietus)


زندگی چه بود؟ تنها دمی! چون آنی گذشت و من
به مرگ، آن فرجامین-آغوشِِ هرکسی، آن کام-دهِ هرکسی، جاروب شدم
از میان خسته ترین دالان ناب ترین نسیان
در دریای بی افقِ تاریکی فرورفتم
غرق شدم تا که دیگربار، به خوابی هزاره ای فرورَوم ، هزاره های بی-هُشی
هزاره های جاودانه
هزاره های خاموشی ...
هان؟! چیزی نمی شنوم...

در سکوت، آن پایین، هلا! رویابینانِ زندگی! هلا همسایگان دون-گزین
در پیوند تاریکی با زمین، هلا! تاب آورندگان زندگی شکسته
هُش که در خوابِ هزاره تان هرگز فردایی هشیار نخواهید داشت
بنگرید آن سرنوشت همگانی را، آن بدشگونی را، آن پایان ناگزیر را ...
آری آن خاکسپاری را ، بنگرید آن بازگشت به خاک را ...

تنهایم ، آنجا که تنها باد می آهد، به تنهایی می آهم
گریه ات از زیر آن خاکِ سرد صورت ام را چنگ می زند، این چنین فرایم می خوانی
شوریده از رنج، کنار گور-ات زانو می زنم
آوخ! در این دم که بسا خاطرات نیز مُردارگی می کنند...


۱۳۸۲ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

*من کجا هستم؟حقیقت من کجاست؟روزگاری ساکن شهری بودم،و اینک قرنهاست سرگشته ی بیابان خضر الیاسم!شما مرا از من گرفتید.خیالات خود را به من چسباندید.خون از شمشیرم چکاندید و سرهای دشمنان به تیغ ذوالفقارم بریدید!قلعه گیر و خندق گذار و معجزه سازم کردید!شاه مردان و شیر خدا گفتید!از زمینم به چهارم آسمانم بردید!به خدایی رساندید!پدر خاک و خون خدا خواندید!در ِ شهر علمم خواندید و از آن به درون نرفتید!شما با من چه کردید؟
وای بر آن که بردگی کند،و آنکه بردگی خواهد!وای بر آنکه نام و خون کسی را نان و آب خود کند!شما با من چه کردید؟سوگند خوردید به فرق شکافته من برای رواج سکه های قلبتان!به ذوالفقار خون چکان برای کشتن روح زندگی!و اشک ریختید برای مظلومیت من تا ساده دلان را کیسه تهی کنید!
ای طبلی از شکم ساخته،قناعت به دیگران آموختی تا خود شکم بیانباری!ای رگ گردن برآورده،گردن زدن آیین کردی که گردنت نزنند!ای بالا نشین،که حیا افکندی،دور نیست که افکنده شوی!و ای ستم بر،که در مظلومیت خویش پنهانی،تا کی ثنای ستمگر؟و تو ای سوار بر رهوار-تو بر سینه و سر زدی اگر کسی می دید،تا رکابت گیرند،و چون بر زین نشستی بر پیادگان خندیدی!ای زاده دروغ و بالیده در ریا،به شمار بارهایی که به نامم سوگند خوردی برای فریفتن خویش و دیگری و من و خدا،به همان شمار که دانستم و به رویت نیاوردم،شرمی از فردا کن که آینه روبرویت گیرند،ذوالفقار اینست نه تیغ دو دم!
آنها که خود را به من می بندند،کاش آزادم کنند از این بند!آنان که سوار بر مرکب روح ساده دلانند!آنها که لاف جنگ می زنند با دشمنان خیالی در دیارات خیالی،و هرگز نجنگیدند با دشمن راستین که در نهاد خویش می پرورند برای جنگ با حقیقت!
شما با من چه کردید؟ای شما که دوستداران منید!من کجا هستم؟بر صحنه شما حقیقت من کجاست؟حذفم می کنید به خاطر نیکیهایم. و با من،نیکیها را حذف می کنید.آری-نیکی بر صحنه شما مرده!و اگر قاتل ِ نیکمردی بودم،با سربلندی نشان می دادید!شما که دوستداران منید با من چنین می کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟
شما با من چه کردید؟بزرگم کردید برای حذفم!راستی که من انسان بودم پیش از آنکه به آسمان برین برانیدم!چنین است که صحنه ها از ابن ملجم پر است و از علی خالی!شما دوستداران که با من چنین کنید،دشمنانم چه باید بکنند؟
* از نمایشنامه مجلس ضربت زدن- بهرام بیضایی

۱۳۸۲ مرداد ۱۹, یکشنبه

من با تو از نهایت حرف می زنم،از آنجا که نفسها به شماره می افتند، ایستاده بر درگاهش مانده ای که بر زانو قرار گیری و بگریی یا خیره سر، چشم در چشم نگاهش کنی و پلک نزنی .
من با تو از نهایت درد می گویم،آری از نهایت ضعف،خود را فریب مده،اینجا تو رقم آخری،تو دشنام پست آفرینشی،تو چه در کف داری که می خواهی بر کمان قدرت بنهی؟این میانه که میدان تعقل و اندیشه نیست،اینجا آتشکده است!اندیشه سوزی که گفتم یادت هست؟اینجا اندیشه سوزی را به عبادت می نشینند،تو اینجا نه آنی که می توانستی باشی،نه آنی که یک انسان می نامند.
تو پیش نرفتی،فرو رفتی!
من با تو از نهایتی می گویم که از برابرم می گریزد،چهره ها یک به یک رنگ می بازند،بخدا می ترسم که سرآخر هیچ در مقابل نبینم،که حتی گریزشان را نیز به تماشا ننشینم. تیر در کمان نشسته،مغبون فرار غزال گریز پا را به تماشا بنشینی بهتر از تیر از پی هیچ پراندن است.
تو خرسند از این هیچی و تسخر می زنی و من در عزای این هیچم که چون بدینجا رسید؟تو پوزخند می زنی و می بالی که رهایی از قید تعلق و من ماتم زده،کز کرده ام در سوگ آن تعلقی که رهایی از برش مسرور کننده گشته است.
من با تو از نهایت می گویم و تو سر می جنبانی و می دانم که هیچ نمی فهمی،در لحظه شاید چیزی درونت را بیاشوبد،شوری پدید آید،حسی،که بیاندیشی،اما فراموشخانه ذهن انبوهه بس وسیع است،و تو را ظرفیت ترک این فراموشخانه نیست که تو راه برگزیده ای.
من با خود از نهایت سخن می گویم،من راه نهایت می پویم،نه برای رسیدن در بر نهایت،برای پوییدن راهش،که نهایت را رسیدن معنا ندارد،و رفتن و رفتن است که آنرا هویتی می بخشد.
در این میانه اما مشکلی هست،مرا نهایت درد هرلحظه بیشتر در بر می گیرد و نهایت شادی هرلحظه بیشتر از برم می گریزد،مرا آنچه زخمه می زند نهایت درد است و مرا باور ناتوان بودن برای پوییدن نهایت شادی ناگزیر به فراموشی این حس می کند و ناگزیر به سازش با چیزی که نه شروعی دارد و نه نهایتی،نه راهی دارد و نه رهرویی،یک نقطه است،جایی برای سکون،برای نرفتن به نهایت درد نه برای رفتن به نهایت لذت،اما تو باید بروی،تو را مرداب وار زیستن ممکن نیست،تو چون آنان به ماندن و پوسیدن دل نبسته ای،به تخدیر ذهن و پوییدن راهی واهی برای ارضای درونت مشغول نیستی ،تو را بی خیالی درمان این درد نمی کند،تو راه واقعیت می پویی پس همچنان نهایت درد می پویی،و می دانی که پیش نمی روی،فرو می روی!

۱۳۸۲ مرداد ۱۸, شنبه

درباره ی "بایستن" ( گریزی اندیشگون به معنای نیاندیشیده ی "بایستن")

Thou art- : باید و نبایدی آمرانه که سویه ی مخاطب را ترور می کند. مویرگ های مغز را پاره می کند. در پراکسیس (و نه در تخنه و تئوریا) دستوری است که باید عمل را ورز دهد( عملی که شاید به خاطر تن آسایی کنشگر، دیرکرد داشته باشد). پس ِهر "باید"، گونه ای قدرت برنشسته ( یا اگر مایل اید، بگویید گونه ای رانه ی خوارگردان) که بر مخاطب که گزاره ی "باید-دار" به او اشاره دارد، احساس فرمانبرداری را چیره می کند؛ حس می کند که برده شده. حال بگذارید از اینکه کِی و کجا این "تو باید"ها به سود اش می افتد بگذریم! اینجا واژه ای هست که آزارگری می کند:
آزادی!
که بدبختانه بساکم از رود-معنای این واژه رسوب-زدایی شده و ازینرو معنای کهن و نه-این-زمانی اش هنوز بر دلالت های سخن امروز سلطه گری می کنند. ساختارزدایی ازواژه ی "آزادی" سبب می شود تا معنای این-زمانی و این-مکانی اش گشاده شود. آزادیِ ساختارزدایی نشده ،هرزگی می کند و در مخ شهوی جوان خون ریزی می کند. پس با اجازه ی شما ما به حرمت این خونریزیِ عزیز، خاموش می مانیم...

- "باید" در گزاره ی "کِی باید نوشت" ، از آن بایدهایی است که هنرمندان می دانند کی خود را تسلیم آن کنند. در اینجا باید، دستوری است که درونگی یا لایه ی نیمه-نا-خودآگاه به لایه های رویین تر می فرستد تا خودآگاه و هوش را از سرچشمه ی نبوغ آگاه کنند. این "باید"، به هیچ رو وزنی جبری و دگم-آورانه ندارد؛ بل برعکس! یعنی بایدی است که باشیدن اش برای هست-کردن هر نا-بود بایسته است. هر نوشتاری، حتا نوشتار اخباری صرف نیز در خود از "باید" بی بهره نیست. متنِ "بی-باید" را شاید بتوان شیوه ی پست-مدرنک های ایرانی (کاتب) دانست. شیوه ای که تنها بزرگی اش به خاطر مغازله ی بی-پایان با "شایدگری"هایِ جای-گاهی (spacio-temporal) است. به هر رو کلیت چنان نوشتاری هم در خود "بایستنی" نهفته دارد: یعنی بایسته بودن مرکز-گریزی و ناخطی بودن روایت...

بایستن شخصی ترین چیزها را به حضور می کشاند و فرازشان می برد:
دو دوست در یک رابطه ی ناب همدیگر را به دوستی می بایانند. اینجا بایستن همان تیمارداری دوستی است. پاسداری از دوستی، قوام بخشیدن به ساختمان رابطه است. شاید دو عاشق که در ماجرای عاشقانه شان دم به دم با هم داد-و-ستد "باید" دارند، آسان تر به معنای دل-فزای این "باید" ِ نا-باید نزدیک شوند. {آنگاه که با "بایاندن"هاشان در حجیم کردن فضای عاشقی می کوشند؛ در بزرگ کردن غم زیبای نا-خودگری های درخودباشنده. غم بزرگ که هستنده ی راستین بی آن به هستی نزدیک نخواهد شد. غمی شبیه به غم یک مُخ از داغ کردن گاه و ناگاه سلول های اندیشینده}


و اما سه نهاده که شاید در خوانش نوی "باید" ِ ما، شما را یارمندی کند:
1. " باید به "بایستن" در معنایی نااندیشیده ، آن سان که امر باینده ما را به فرارفتن می بایاند اندیشید."
2. " زندگی، پایستنی بایسته است، بایستنی که باید نگارگری اش کرد تا از جبر آرمیده در هر "باید"ی رهایی یابد
3. بایستن، نه جبر در معنایی برونی که بُردار وزن منفی هژمونی سیاسی است، که درون-داده ای هستی-ساز است.

جای شگفتی نیست که بسگانه ی سومی ها در اندیشیدن به معانی خودساخته و نابی که مُهر درونگی را حامل اند، وامانند. چراکه هنوز برای بازی با مدلول ها خیلی پیر-اند!!!
ما، خویش را به زندگی "بایانیده ایم" و لفظ "بایا" در واژه نامه ی ژکان از جمله واژه های برجسته-شده است.
بمثل به زبانی هایدگری : باید هستی-به-سوی-مرگ را با اندیشه زیست کرد.
البته به قول خود شما باید بر "آمدن و خوش-آمدن" اندیشه شکیب بود. نه این که همین شکیبایی بایسته ی اندیشگری است! آری ما باید بر اندیشیدن به بایستن این شکیبایی پا بیافشریم. بی شک هزار و هزار "باید" در راه مان باید بود تا به "نه-باید" (در واژه نامه ی شما) برسیم و به فراسوی این واژگان. تا آن زمان باید معنای کهنه ی این واژگان را با ساختارزدایی سپوخت؛ از آنِ خود-اش کرد.
باید وزن انبوهگی (که میل شدیدی دارد تا به هر دالی، مدلولی سلطه-گر بچسباند ) را از "باید" پالود و آن گاه درباره ی گزاره ی "کِی باید نوشت" اندیشید...

افزونه:
زندگی چیست؟ جز بایستن نگارگری یک پایستن رنگارنگ.


۱۳۸۲ مرداد ۱۷, جمعه

پاسدارِ ِ ژكانگي چيست؟
ژكان را چه چيز قاطع مي كند؟ پاينده ی ِ آري و نه اش چيست؟
چگونه ترديد ـ پسند و شك - آوري چون او، گويي تکیه بر شان ِ رازداران و رازدانان زده، شاد و بي ملاحظه رد مي كند و مي راند، تأیيد مي كند و مي خواند، مي ستيهد، لخت مي گويد و زخمه مي زند؟ چنين سترگ و مطمئن گامي اش از چيست؟
كدام نيرو فراشدش مي آموزد؟
ترس و لرزهاي ِ گاه قبض و بسط ايمان، دلهره هاي مسئوليت خواهِ آزادي،واهمه هاي تشكيك، پرواي ِ واپسين انجام را چه مي كند؟
از كجا دوري و نزديكي از/ به روان ـ نژدي و نژادگي را در مي يابد؟
ياراي آفرينندگي اش چيست؟
خورشيد سخن مندي اش به كدام كهكشان ثابت است؟ نبوغ است علتِ بي علتِ اين چنين شهسواري؟ يا وحي اي آسمان آي چونان مسيحي باز در ره تصليب از دهانش سخن مي گويد؟!
يا...
او را كدام غار يا كدامين چشمه مأمن و سائق است؟
هستندگي اش اگر نه به بندگي خدايي است، نه به بودگي اش با باهمستاني، نه به داشتن حقيقتي، نه به يافتن هوا خواهي و نه به فراغ ياري... پس چيست مايه ی ِماندنش؟
كجاست رنگ دان ِ اين چنين نگار گري؟
چگونه واقعيت خرامانِ چنين ورز گري مي شود؟!


ـ انسان هميشه در آستانه ها نيست. امازندگي اش نسبت به آغازهايش ـ نخستين خشت هاـ سامان مي گيرد.ريشه ها.
براي شرقي، آغازهاي استانده بسيارند. آغازهاي داغ شده بر بي جوشن جان ِ پر احساسش. سامانِ نابساماني.
ـ ژكان سال ها پيش ( نه سالِ خورشيد و ماه و ميلاد) به نخستين هزاره هايش بازگشت وسامانش را يافت (داشت!)انتخاب براي او تازه و جديد نيست.سال ها پيش كه خورشيد ِ خويشتن را برگزيد و بر مدارش عمر كرد و شد،انتخاب و اراده و كنش هايش مكاشفه گران ِ انتقالي ِ آن ستاره شدند.

نور ِ آن آغاز (اصالتِ در خود باشندگي) ژكانگي اش را پائيد.



۱۳۸۲ مرداد ۱۶, پنجشنبه

<<شکاریده ها>>
{پس از این و این}


کِی باید نوشت ؟ گاهِ تنهایی بزرگ ، نزد داوران بی-رحم و مهربان درونگی! ونه در گاهِ "افسردگی-به-سوی-تنهایی" که در آن تنها تهوع خود را بازمی بلعیم.

نیچه گفت: انسان درمقام رنجکش ترین آفرینه خنده را آفرید تا در رنج-بری سهمگین اش توان زیستن بیابد!
چه راست! نه بدین خاطر است که زنان بیشتر می خندند؟!...

مرد خانواده یا مرد زندگی باید چگونه باشد؟
او باید باثبات ترین جانور در روزمرگی باشد. هرچه توان لذت-بری بیشتری از هرروزگی داشته باشد، مردِ زندگیِ خوشبخت تری است. از همه مهمتر مردی باثبات در احساس، دگرناشونده، کارگر و مهربان و یک روان-پریش مدرن پنهان !

سنجه ای برای یک نوشته ی ناب: این که در هنگام خواندن اش گویی با "من"ِ غایب مان در"گفت-وگو" ایم.

حرف از وجدان می زنید؟! آیا چندان از وجدان تان خون-گیری کرده اید، آیا وجدان تان چندان تر-وتازه هست که بتوان بر آن تکیه زد، قاضی اش کرد، از آن حرف زد؟!

از فردیت به جمعیت: چه آسان! / از جمعیت به فردیت: چه سخت!

حکایت ِ اصلاحگر و انقلابی: بیشمار بذر گیاه دارید که نمی دانید کدام از آن ِ کدام گیاه است. یکی را می کارید و پس از داشت اش، می بینید که پسندتان نیافتاده؛ در این حالت یا آنقدر از خود مایه می گذارید، آنقدر هنرمند و خردمندید که همان گیاه را می پیرایید تا که پسند افتد؛ یا نه! با کاهلی و شتابزدگی برمی کندیش و بذر دوم را می کارید و چه بسا بذر دوم هم پسند نیافتد و دوباره....

آن گاه که کرداراز سوی جماعت تایید شود، باید در راستی اش شک کرد!

هستند بسیارانی که می خواهند جدابافتگی کنند و خاص باشند؛ اما در این خود-بودگی (که با لفظِ بدِ "خاص" انبوهیزه شده!) به علت دوری ناگزیری که از باهمی های بی-مایه دارد، بسا خسته و دلگیر می شوند. حکم اینان نه خود-بودن (خاص شدن)، بل برون-ایستی از این دنیای جدی است؛ باری! همین بس که گره های هرروزه شان را با نظاره گری زیبایی های جدی این خود-داران اندکی بگشایند. چخه!

جهان آمریکایی نمونه ی کامل یک جهان صورتی شیرین نرم نازِ زنانه ی کاهل کانای لوس ِلوچِ سفیدِ انبوهه-پسندِ الدنگ است. {چیزی شبیه به بهشت شما!}

بپاییم تا زیادتی اندیشیدن، خویش مان را به ماشینی اندیشگون بدل نکند. همواره باید بر این بکوشیم که خویش نااندیشیده مان ، خویش ناب مان را بر اندیشه-ورزی سروری دهیم. {البته تا زمانی که از اندیشنده به اندیشه فرگشت نیافته ایم!}


۱۳۸۲ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

فرشته ی اندوه {از Arcana }


هلا فرشته ام! درآغوش ام کش
ای که برق چشمان ات تارونگی ها می پالاید
بهل تا زرینه-موهای ات، آن زایگرانِ نور را بنوازم
وه چه زیباست، این نورشار چه زیباست، چه گواراست این نرمِ زرتابِ پالوده.
دست ام به دست گیر
تا به سرازمین سکوت بکوچیم.

بِِهِل تا نورِ نوران، فرومان بلعد
بال بگشای تا بپرماسم این پران پرواز را؛ این پران طناز را، این زیبای زیبان را
ای فرشته پرواز-ام ده تا به فردوس برشویم
بال بگشای و پرواز-ام دِه

۱۳۸۲ مرداد ۱۳, دوشنبه

-اَمر ِ ناب در تاريخ ِ تحققش هوشمند است .

تحقق در اينجا به معني نمود است; در نسبت است با بيننده.( پس بلند و كوتاهي ِ اسباب ِ فهم و بينش بر اين نمود مؤثر مي اُفتد.)

هوش بازگشتي است از آن نمود, به بود, به اِصالت ِنابي. به عبارت بهتر اَمر ناب هم گوياست و هم گفته مي شود, و دومين, هرزه ی ِ نخستين است.( گويايی/گفته شدن ) هوش ِ امر ناب پاسدار ِ نا - گفتگي است و گويايي اش .


-ورود كلام به موسيقي كه هم - هنگام بود با ابتذال ِ خرد باورانه به قابل عرض بودن ِ (!) هستي و حقيقت ( مدرنيته ) ,زخمي دير التيام بر مدهوشي ِ ناب بودگي ِ موسيقي شد . موسيقي را از مقام ِ پيشينش كه هم – دم ِ بزرگ – لحظات ِ به واژه نيامده بود ، پايين كشيد و وارد زندگي امروزش كرد . زمان را به خوردش داد. كلام تاريخ مصرف موسيقي شد و يارانه اي براي نرم - گوشاني كه موسيقي شان را نيز چون خود هرز - گوي مي خواهند و پر واژه و راحت . گيرايي يا منسوخ شدن ِ واژه ها و جملات به كار رفته در يك قطعه به ماندن يا نسخ قطعه منجر مي شد . موسيقي به امروزگي اش چسبيد ، جدا كردنش ( بي كلامي ) از جذبه ي هنري انداختنش ( مردنش ) شد و بدين سان موسيقي امروز زاده شد .

-موسيقي ِ انقلاب ها ، موسيقي ِ مراسم و جشن ها ، موسيقي ِ اعتراض ، موسيقي ِ خلاصه شده ي احساسات پوستين و غم - بازي ها … و ناگوارتر از همه موسيقي ِ سگ – ساعت ِ انسانك ِ فايده باوري كه هم رنگ شنود گران ِ كم شنوا و پستش است/ مي شود ، اين آخري را ما ايرانيان از همه بيشتر مي شناسيم !

هاينه مي گفت : "هر جا كلام نتواند پيش رود موسيقي آغاز مي شود" ، و چه ناب است اين آغاز .
اما هوش موسيقي ناب در مقابل زخم – كلام ِ امروزين كجاست ؟ آنجاست كه كلامش وآژ - آهنگي است كه معناي امروزين واژگان و جملات هرزه اش نمي كنند; واژه در آن به نوا رخ مي بازد ( و نه بالعكس ) . گلوي انسان ديگر در آن پرخاشگر بالا - آمده - عقده هاي هر روزگي اش نيست بلكه سازي است چون ديگر سازها ، سازي نو و نه امروزين .

-سرايندگان كم حرف ( پرسخن ) و سخت – خوان ِ Doom را ببينيم كه چه گويا مي خوانند ( مي نوايند ) يا آنجا كه آهنگ سازان Opera شعف ِ جاودانگي ِ هنري ديگر - ادبيات - را هم آورد موسيقي شان مي كنند و از كلام ، قصه ، روايت و واژه ها و جمله ها و حتي رقص نوشيدني اي گوش نواز مي سازند بي زمان و بي عقده .

باري اگر كلامي هم كنار و هم آورد ِ موسيقي بخواهيم در اين ژرف - نوا هاست اما … هاها من از اينها هم گذر مي خواهم ، موسيقي هر چه بي هم آورد تر اصيل تر و هر چه بي كلام تر پاك تر ، ناب تر . م م م بر شور آهنگ سازان دهان بسته غبطه بايد خورد.


-براي ايراني ِ بس بسيار قطعه اي كلاسيك بگذاريد به حماقت ، عاجزانه چه خواهد گفت؟ : نمي فهمم چه مي گويد ! حقا که درست مي گويد !