۱۳۸۴ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه
چهرههای بیچشم سخن میگویند...
{خوانش چهرههای بکسینسکی}
«مرگ، همیشه فراروی ِماست»
بکسینسکی
سوررئالیسم، هستاندن ِِ"امر ِخیالی" در آزادی ِتام از بندهگی آگاهی و عقل است؛ دست ِکم، شعار ِسوررئالیسم ِدادائیستی که درصدد آشتیدادن امرِخیالی و امر واقعی بهواسطهی آفریدن ِسپهر ِفرا-واقعیت (Super-reality) است، چنین است. سوررئالیسم ِبکسینسکی، فراتر از این شعار، در قلمروی ِشاعرانهی تارونی بر بستر ِمرگآگاهی، باشیدن میکند. نگارههای او، با تأکید بر تاناتوس (غریزهی مرگ)، یکسر در پی ِاحیاء ِراز اند؛ ابرام بر پرخاش، هیولاوارههای شاعرانه، طبیعت ِدهشتباره، اندام ِگروتسک، تنهایی، تار-تابش (تابش ِنور در تارونی)، خدا / دد، انحطاط ِسازههای انسانی-طبیعی، چهرههای بیچشم و .. طرح ِاندیشگون و شخیص ِبکسینسکی را با وجود ِوفاداری به اصل ِ"هستن-در-فراواقعیت"، یکه و برجسته کرده؛ بهطوری که راستانه، هر دید ِسختگیر و هستومند در تماشای ِخوانشگرانهی این آفرینهها، به آرامشی پرورده-سخته میرسد. آرامشی اصیل به دشواری ِآرامش ِآرام ِمرگ...
آشناییزدایی از روش ِمعمول ِتجربه، رسالت ِبنیادین ِهر اثر ِهنریست. اثر ِهنری، آنگاه که از بند ِبستهگیهای خوانش ِایدئولوژیک برهد، توانمند ِانجام ِچنان رسالتی میشود { اثر، خوانده میشود؛ اگرچه برکشیدن ِخاستگاه ِایدئولوژیک ِاثر، بخشی از فراگرد ِخوانش ِفعالانه است، اما فروکاستن ِآزادی ِنگاه ِاستتیک ِمنتقد {ی که با نقد، بهناچار، راه را برای زاد ِاثر هنری خودبسندهی دیگری آماده میسازد} به یافتن ِاین خاستگاه همان و درافتادن ِنقد به دام ِاطلاعات ِفریبای تاریخی و قصد ِمؤلف همان؛ در چنین شرایطی، استخراج ِبنیاد ِایدئولوژیک ِاثر، خود، ایدئولوژیک میشود! خوانش ِایدئولوژیک ِایدئولوژی.. این خواندن نیست.. گایش ِاثر است! }. مضامین ِبکسینسکی، در نا-انسانوارهگیشان، بهنیکی در انجام ِچنان رسالتی ظفرمند بودهاند.
1.
چرا چهره، بدون ِچشم ترسناک است؟!
زبان ِراستین ِهرچهره، در درخشش ِهمیشهصادقانهی چشمان نمود مییابد (چشم، دروغ نمیگوید!). اعتماد به دیگری، پیش از هرچیز با ارجاع به "نگاه" ِچهرهی دیگری ایجاد میشود { درک ِنخستین ِکودک از دیگربودهگی ِمادر، بهواسطهی دریافتن و بازشناسی ِهمین نگاه ِیگانه است؛ کمی بعد، او قادر خواهد بود، این نگاه را جز در مادر در دیگران نیز بیاید، آنگاه به دیگران نیز اعتماد خواهد کرد. ما این کندن و فراگذشتن از استبداد ِنگاه ِدیگری ِعزیز، بایستهی رشد است}. چهره ای که از نگاه تهی شد، معتمد نیست؛ این چهره هیچ مرجعی برای سکنادادن به کاتکسیس ِمشاهدهگر (مشاهده، سوژه، در پی ِجایگاهیست تا اعتماد ِخویش را در آن قرار دهد، در پی ِابژهای پیشبینی پذیر، در پی ِدیگریای از آن ِنگاه ِمن گشته، در پی ِچشم در چهره} ندارد. به زبان ِدیگر، این چهرهها از ابژهشدن سرباز میزنند، و برای سوژه چیزی وحشتناکتر از این سرباززدن وجود ندارد! من به چه چیز نگاه کنم؟! این چهرهها که چشم ندارند! من به چه چیز ِاین چهرهها نگاه کنم تا دیگربودهگیشان را از آن خویش کنم؟! اینها دیگری اند، اما چه دیگریهای پارهپارهای! تو گویی خود را پاره کردهاند تا به کمند ِنگاه ِمن درنیایند. نمیتوان نگاهشان کرد! آه، این چهرهها چهقدر آزاردهنده هستند!
چهرهای که در غیاب ِتنها بخش ِصادقانهاش، در نه-بود ِچشم، قادر به برقراری ارتباطی صادقانه با بیننده شده، ناسازوارانه، زادگر ِهراسی غریب در آگاهی ِنگاه خواهد بود. هراسی تردیدبار از نوع ِهراسی که در ِنخستین دیدار با بیگانهای صادق، دچار-اش میشویم! پیشبرنده و خطرگرانه! در عرصهی نگاه، صداقت ِسختگیرانهی سیمای نگاشتهشده برای برقراری ارتباطی نا-سوژه/ابژهای، از تصویر خصمی برای نگاه میسازد! این تصویر، در تلاش برای ابژهنشدن، روابط ِمعمول میان ِنگاه ِسوژه و وادادهگی ِنگاره را زیر ِپا میگذارد و به تصویری بدل میشود که در عین ِآزارگری ِسوژهناباورانهاش، نگاه ِمشاهدهگر را اسیر ِچیستی ِغیرمعتمد-اش میگرداند؛ در این چهرهها، زنی وجود ندارد، با اینحال شما هرگز در بیاعتمادی به نگاه ِژرف و شگرف ِاین چهرهها، به خود اعتماد نخواهید کرد!
در نگریستن به چهرههایی که بکسینسکی نگاریده، بستار ِعادت ِدیداری ِما گسلیده میشود. در نگریستن به این چهرههای گروتسک، چشم باید چشمداشت ِهمیشهگی خویش را در یافتن ِآسان ِدلالتهای تأثربرانگیز ِچهرهی انسانی (دلالتهایی که اغلب در کاربرد ِبالماسکهی چهرهی انسانی ، در تئاتر و خلاصه در هر وضعیت ِاومانیستی که احساسی خاص از عرضهی سیما را طلب میکند) به فراموشی بسپارد؛ آگاهی ِچشم، باید با انقسام و ناهمگونی ِنگاه ِنگاره، و در حقیقت با پارهگی خود، با ناهمگنی سوژهگانیاش کنار بیاید؛ سوژهگی نکند{ چون ابژهای شناختنی، چون چهرهای معمولی، در کار نیست}! در یک کلام دیگرگونه ببیند.. خود را واسپارد تا از سوی همان چیزی که قرار است دیده شود، دیده شود! خود را ابژه کند، تا بشناسد...
سویمندی این چهرهها به ماست. این چهرهها، بی آنکه چشم داشته باشند، بدون خودآگاهی ِهمگونساز ِچهره، به ما نگاه میکنند. این گروتسک، کژدیسه نیست، بیدیسه است. اجزای چهره دگردیسه نشدهاند، بلکه چهره یکسره فاقد اجزای معمول تصویریست که چهره خوانده میشود؛ ازینرو بسیار ناانسانانگارانه اند، یعنی باردار ِهیچ حس ِنامیدنیای نیست؛ آبستن ِانگارههایی که بهگاه، در گاهی موسیقیایی، عمق ِجان ِجهانی تارون را آشکار میکنند. این نگریستن خیرهگرانه که نگاه ِما را فرومیکشد و سامانهی کاهل و ریاضیک ِدیداریمان را میلرزاند، بی چشم انجام مییابد. تماشاگر در نگریستن به چهرهای بیچشم که به او نگاه میکند وامیماند؛ او نمیداند که آیا بهراستی التفات ِچهره با اوست، یا این ادراک ِپارانوییک ِاوست که قصدمندی ِچنین چهرهی ویرانشدهای را رُو به خود میپندارد. در این درگیری، نگاه ِدنبالهدار ِنگاره، نگاهیست که خیرهگی ِتماشاگر ِبهتزده را خواست میکند؛ این نگاه پیروز است. گهوارهی میل، زهدان ِدانش ِپارانویایی. تماشاگر، وامانده، مشکوک به نگاهی که شکل گرفته، بی آنکه در تشخیص ِرابطهی سوژه-ابژهگی ِخویش با چهرهی نگاشتهشده موفق شود، همچنان خیره میماند. مرگ ِدیدن و زاد ِخیرهگی در دشواری ِهمیشهگی ارزمندترین دیدار!
2.
این چهرهها نمودگار متین و اصیل "درخودباشندهگی" اند. شادان و سخته اند. خسته اند اما همچنان خویشتنداریشان را پاسار میکنند.. این چهرهها، زیرزیرکانه والایی ِنیت ِخودکشی را ساز میکنند.
در داد-و-ستد ِنگاه ِچهره و نگاه ِتماشاگر، رنگ ِچیزی شگرف، بازیگوشانه و سرشار از اشتیاق، آمد-و-شد میکند: رانهی پرخاش، رانهی حدت، غریزهی مرگ!
چهره، بی چشم نادی ِاصالت ِبیانناشدنی شوق ِدیدارِمرگ میشود. این چهرههای گیرا، بینندهترین مرگآگاهان اند؛ فریاد ِسکوتشان رسا و مرگ ِیادشان همیشه در آن-جاست!
این چهرهها، خداوندگار ِمهربان موسیقی ِخون ِچشمان ِنغمهای سوررئالیسمی اند.
به یاد ِزدزیسلاو بکسینسکی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر