۱۳۹۵ شهریور ۹, سه‌شنبه

چند بند در ستایشِ شووگیز




  Slowdive - souvlaki space station


صداافشانی، یا آن بالاها کنارِ هیچی مرگی آسان داشته باش
 مرگِ آوا، مرگِ آن قصد و انتظار و دل‌خواسته‌هایی که از گدارِ آوا، این ناآینده‌ترین و خاطره‌‌بارترین، این ثقیل‌ترین پرخاش‌گریِ هستارِ انسانی، هستی می‌یابند. تقدمِ استتیکِ صدا بر آوا چیزی که موسیقیِ کلاسیک به واسطه‌ی درافتادن در وسواسِ نرینه‌ی آپولونیسم در اجرای‌ آن لنگ می‌زند و به اومانیسمِ فاخر اما فروبسته‌‌به‌تاریخِ اطوارِ نیت‌مند و افسرده‌شیدای آدمی می‌افتد تقدمِ پردازشِ مادیتِ صدای محض، به جای الوهیتِ زاهدانه و همیشه‌معذبِ آوا و متافیزیکِ اراده‌باورانه‌ی ملودی؛ در شووگیز، صدا بر تنِ گوش افشانده می‌شود؛ صدا، ورای فراخوانده‌گی، ورای یادآوری، در اوجِ ناخراشیده‌گیِ رنگ‌آمیخته‌‌‌ای که هدف‌اش نه ردیابیِ که‌بود که بازیابیِ چه‌بودِ هستیِ محضِ صدا ست، تن‌مند می‌شود؛ در این‌جا گوش چیزی را دنبال نمی‌کند، گوش با افتادن در دامِ ظهورِ صدا ناگزیر به تن‌اش بازمی‌گردد: سهم‌گذاریِ یکه‌ی شووگیز در کردارِ آشکاره‌گیِ تنانه‌گیِ گوش.


   Bethany Curve - Me Voy


منطقِ شنیداریِ رنگ و رویا و نور، یا ذهن‌ات را بتاب در شکرِ شکسته‌های آینه
تأکید بر رنگ‌مایه‌‌های خاص؛ وفاداری به بودباشِ طیفی مشخصاً ناارجاع اما متداعی از رنگ‌ها؛ پرخاشِ قرمز رازِ بنفش بی‌میلیِ آبی جادوی مجنتا؛ در شووگیز، منشِ آینه‌گونِ رنگ‌ها از بین می‌رود، رنگ‌ها آن نیرویی را که ما از سرِ تخیلِ تصویری‌مان‌ (در نقاشی، در عکاسی، در هر مقامی که رنگ را چه در مصرف و چه در مبادله ارزش‌مند و جای‌مند می‌کند) از آن‌ها گرفته‌ایم، بازمی‌گیرند: واگشتِ وجهِ موسیقیایی، بازنمایی‌ناپذیر و ارزش‌گریزِ رنگ؛ رنگ به مثابه‌ی سازمایه‌ای از یک رویای نادیده (نه نقش‌مایه‌ای از رویایی منتظر)؛ رنگ به منزله‌ی سیلانِ محضِ نیرو در نه‌بودِ نابِ سطح؛ وفاداری به پی‌گیریِ قایم‌باشک‌‌بازیِ نور و نانور در رفعِ هر امرِ تجسمی در آمدوشدِ رنگ؛ تجسمِ راز در اغوای کودکانه.

   Lovesliescrushing - Babysbreath


کنش‌مندیِ انفعالِ روایی، یا بعدازظهر-ات بخیر ای اسکناسِ یونانی
لیریک‌های بی‌معنا؛ امحای معنا در ابهام‌یابیِ آوای صداشده؛ مضمون‌هایی که در انتشارِ دالِ صدا تهی می‌شوند/می‌کنند؛ حس‌یابی‌‌های متعارض و بی‌غایت و بی‌من برضدِ سانتی‌مانتالیسمِ معنا؛ این مسأله را می‌توان جورِ دیگری هم دید: منِ راوی در صرفِ پردازش به میلِ بیان آن اندازه افراط می‌کند که درنهایت موسیقی به جلوه‌ای از فراپاشیِ نابِ این من تبدیل می‌شود؛ ایده‌ی نوشتاریِ شووگیز ایده‌ای اساساً ناکتابی ست: یکای تجربه‌ی یک کارِ شووگیز نه آلبوم که یک قطعه است؛ ول‌خرجیِ مایه‌های آوایی، از عاملیتِ دوسویه‌ی کلمه در تقطیعِ حس‌ها و نامیدنِ هستی‌ها پیشی می‌گیرد؛ بی‌معنایی در این‌جا نه به قصدِ شاعرانه‌ی نقدِ معناداری، که برای نزدیک‌کردنِ هستارِ پاره‌عبارت‌ها به منطقِ رویاگونه‌ی خودِ موسیقی، به قصدِ نزدیک‌شدن به وجهیتی از رنگ که با رهاشدنِ عبارت از وسواسِ مفهوم از کلام بیرون می‌ریزد، هست می‌شود.

  Seasurfer - Hide


ژوییسانس، یا بگذار خورشاد زیرِ لرزِ غروبِ ماه بر آخرین تک‌شاخ پرتقال بریزد
اگر بدن‌مان را گشتالتی برای تجربه‌ی موسیقیایی در نظر بگیریم، چیزی که شاید ساده‌ترین جلوه‌اش را بشود در رقص‌های موسیقی‌‌بنیان پیدا کرد، آن سبک‌هایی از موسیقی که نتوان آن‌ها را با ضرباهنگِ نیت‌مندِ حرکتی و اجرایی در این گشتالت کشید، همان‌هایی اند که از اصلِ لذتِ بدن عبور می‌کنند و به ژوییسانس نزدیک می‌شوند؛ شووگیز با تمِ ناغمگین و ناشاد-اش همین را نشان می‌دهد: نه سرخوشی، نه دل‌تنگی: سروکارِ گوش با خودِ میل‌ورزی ست، نه با پاره‌نیت‌هایی که از طریقِ اندام کارگزارِ حرکتِ میل به سوی ابژه‌ی خاص اند؛ حسیت بی‌از احساس، هستن بدونِ هدف، کیف از پردازشی بی‌مقصدومقصود از رنگ‌ها و صداها، حسیتی رها از کینه‌توزی، ژوییسانسِ دیگری: مادینه‌گی.






۱۳۹۵ شهریور ۶, شنبه

Inside

with a red-shirt outside the line
faceless, breathless, you fall & run
a distraught chill down your spine
though a fake light, that was all fun






فایلِ نصبِ بازی: inside



۱۳۹۵ مرداد ۳۰, شنبه

کَلَف

برگردانی از Sunspot از  :Of The Wand And The Moon:






کَلَفی هست در چشم‌ِ من
و هیئتی از حرامی‌ها که خسته‌ام می‌کنند
ظَلمایی هست در دست‌رس
و ریشه‌هایی که به زیر می‌کشند
در این ظلما می‌آیی بخزیم؟
درهم‌شکسته از تهی‌گی

ظلما بسازیم، سیاه مثالِ زغال
آتش بیفروزیم، رنج‌ها بیاشکاریم
که حیاتِ ما مثلِ لاغی باطل می‌گذرد
پس می‌کشد مثلِ تاتای بچه‌ها

کلفی هست در جانِ من
سنگِ آسیابی بر گردِ قلب‌ام و بوسه‌ی یهودا
ظلمایی هست که می‌آید
وعده‌ای زرین ازبرای پوچی‌ات
و ما به هیچیِ بی‌کران آواره می‌شویم
مسخَر از رویاهای گران‌بار

ظلما بسازیم، سیاه مثالِ زغال
 تب بیفروزیم، که بید بال بگیرد
که عشقِ ما مثلِ لاغی باطل می‌گذرد
که حیات پس می‌کشد مثلِ تاتای بچه‌ها

اراده که باشد، راهی هم هست
اراده نیست اما، و راه گم‌راه

۱۳۹۵ مرداد ۲۵, دوشنبه

واشامِ استعلا


برگردانی از Veil of Transcendence از Antikatastaseis




از خائوس زاده شدم
در من، مهلکه‌ای ست شوران
عظیم، انگارناپذیر

در سرسراهای بی‌انتها راه می‌روم
در سرمای خانق

بر افق، معبدی پیدا ست
لکه‌ای از نور بر این تاریکیِ خزان
عظیم اما تاژ
عمارتی بی‌شکل
هر وجهی‌ش من

نگاه‌ام عرض می‌گیرد
رشته‌های پیچاپیچ، هم‌‌تاب و هم‌‌گسل
بی‌از آغاز و ختم
سوکشیده به ابدیت، پیش از من، پس از من
به هر سو، فراز و مادون

مارپیچ‌های برتافته، مشبک‌های پیچ‌خورده
هم‌بسته بی‌شمار
با درگاشتی سوزان می‌درخشند چشم‌هام می‌سوزند
فریاد می‌کنند ترانه‌های ناگوشیدنی را به لحنِ تپان

هر خالی از نور، بی‌معنا
هر صدا، پوچ و رنج‌انگیز
من این‌جا غوطه‌ور ام در شاری
از کلمه، از آرمان، از قانون
غرق ام در نورِ مات
در اندیشه‌های مطنطن و آرزوها

در شُکوهِ این همه می‌گریم
دمی،
از سرمای عظیم برمی‌آید
وضوحی خاموش

دست می‌برم به لمسِ این انعکاس
در دم اما می‌پاشد
توهمی شوران مرا با خود می‌برد

هم‌آمیخته‌ ام به این غروبِ قدیم
چهره‌ام باردارِ زخم‌ها از دهورِ متصادم
و استخوان‌هام پژواک می‌کنند غریوِ محتضرِ ستاره‌‌های کهن را 


Zdzisław Beksiński - Untitled


۱۳۹۵ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

ارسطو، فیلیس و نظریه‌ی آقای ش


هر کسی در زنده‌گی‌اش جزم‌هایی دارد که به آن‌ها آویزان می‌شود تا ساختمانِ زنده‌گیِ روانی‌اش را سرپا نگه دارد. آقای ش هم از این قضیه مستثنا نیست. دوستِ مشترک‌مان، فیلیس، درباره‌ی او می‌گوید که هیچ وقت فراموش نمی‌کند که چه‌طور در همان دیدارِ اول‌شان مثلِ همیشه در میانِ جمعِ دوستان معرکه‌ گرفته‌ بود و از ضرورتِ فکرکردن به وجهِ اجتماعیِ فرهیخته‌گیِ موسیقیایی صحبت می‌کرده. خب طبیعتاً من در آن جمع هم مثلِ باقیِ مهمانی‌ها سر-ام گرمِ پیاله بوده و نزدیک‌تر به مست‌ها تا به هوش‌یارها، ولی تا جایی که یاد-ام هست تنها معرکه‌ای که آن شب حواس‌ام را جلب کرد، قیل‌و‌قالی بود نرینه و پرسوزومو بینِ چند نفر که از صدای‌شان معلوم بود حسابی گرمِ تحلیلِ استعلاییِ نقاشی‌های میزبان شده‌اند، لذتِ خیال‌پردازی در موردِ شباهتِ رَگ‌‌نگاریِ نقاشی‌ها و رگ‌های متورمِ گردنِ آن چند نفر که نمی‌دیدم‌شان، بیش‌تر از آن چیزی بود که از شرِ تحملِ اباطیل و صدای ناجورشان بگذرم. الان که فکر می‌کنم، حسرت می‌خورم، چون این‌جور که فیلیس تعریف کرد، شباهتِ مواضعِ آقای ش با حساسیت‌های آشکار و بعضاً آزاردهنده‌ی من در موردِ موسیقی بیش‌تر از آن شبیه‌انگاریِ تخیلیِ مستانه بوده، در حالی که من هیچ‌وقت نمی‌دانستم اصلاً چنین شباهتی در دستگاهِ جزمی‌مان وجود دارد و همیشه خیال می‌کردم ش در دیدارهای‌مان بی‌خودی یا دستِ بالا از سرِ احترام مراعاتِ ذوقِ من را می‌کند و دل‌اش خوش است به دوئل‌هایی که لابه‌لای پیش‌نهادهای آهنگِ بعدی با هم داریم. بگذریم، در هر صورت، وقتی فیلیس قضیه را تعریف کرد او معتادِ چای سیاه است من بی‌درنگ از سرِ شوق به آشپزخانه رفتم تا آن چای ماسوله‌ایِ از‌شما‌بهتران را برای‌اش دم کنم. عصاره‌ی نظریه‌ی آقای ش این است که هیچ چیز نمی‌تواند مثلِ شخصیتِ ذوقیِ موسیقیایی در یک نفر بیان‌کننده‌ی چیستیِ شخصیتی و جهان‌بینیِ او باشد. به عبارتِ دیگر، سوا و ورای این که یک نفر چه ادعاهای فکری و رفتاری‌ای دارد، از سلیقه‌ی موسیقیایی‌اش می‌توان فهمید چه‌جور فکر می‌کند و چه‌قدر ظریف یا پیچیده یا احمق و سطحی است. خب این نظریه از معدود نظریه‌هایی ست که من زنده‌گی‌اش کردم، یعنی جواب پس داده و اکثرِ مواقع، چه تحلیلی فکر کنیم چه سانتیمانتال، عینکِ عریان‌کننده‌ی خوبی بوده. به نظرِ من دلیلِ این مطلب ساده ست، همان طور که از شیوه‌ی راننده‌گیِ یک نفر به‌تر می‌شود به روحیات‌اش پی برد تا مثلاً از گفت‌و‌گوی چندباره با او. این را از نقطه‌نظرِ عامه می‌گویم، که خیلی چیزها هست که ما که فکر می‌کنیم بالغ ایم نمی‌دانیم که جلوه‌ی درست‌تری از دنیای درونِ آدم‌ها را نشان می‌دهند، دقیقاً چون خودمان حساسیتی به آن‌ها نداریم و مثلِ همه فقط نام‌گذاری‌شان می‌کنیم { اگر مایل اید حرف‌های ج را بخوانید، می‌توانید این‌جا، نه!، این‌جا را ببینید. من مجبور شدم گفته‌های ج را دوباره تایپ کنم و متأسفانه هر کار کردم دست‌خطِ ج از لابه‌لای صدای‌اش، که فیلیس نوار-اش را برای‌ام گذاشته بود تا رونویسی کنم، در انگشت‌های‌ام جاری می‌شد و لاجرم این چند بند را باید با همین دست‌خطِ ناخوانا بخوانید. در هر صورت، لبِ کلام همانی بود که در بالا گفتم البته چیزهای دیگری هم گفته از شعریت و ظرفیتِ وجودی که من سردرنمی‌آورم}. خب، به‌تر است همین‌جا به مطلبِ دیگری اشاره کنم که طرحِ نظریه‌ی آقای ش صرفاً بهانه‌ای بوده برای تعریف‌کردنِ آن. خانمِ فیلیس یک بانوی نامیرا ست تعجب نکنید، می‌دانید ما زیادی از جهانِ سایه‌ها و هم‌زاد‌های‌ خودمان و دیگران دور شده‌ایم و گرنه می‌دیدیم که‌ چه‌طور هستند آدم‌هایی که حاملِ نام‌ها و مرام‌هایی اساساً خاص هستند و به همین اعتبار دراصل نامیرا اند چون یک شکلِ زنده‌گیِ قدیمی را نماینده‌گی می‌کنند و با مرگ‌شان این زنده‌گی را به یک سایه‌ی مجسم‌شونده‌ی دیگر می‌دهد و الخ و این را می‌توان از غبغبِ مثالی و نگاهِ فرشته‌گونه‌اش فهمید. فیلیس گاهی پیشِ من می‌آید و با هم چای یا ابسینث می‌نوشیم. این بار هانس هم پیش‌مان بود و به بهانه‌ی هم‌راهی با رژیمی که داشت هر سه‌مان چای سبز می‌خوردیم. فیلیس حافظه‌ی خوبی دارد، تاریخِ فلسفه را از من و هانس بلدتر است و حتا یاد-اش هست مثلاً میانگینِ گوزیدن‌های اسکندر در فلان شب‌های همآغوشی چندتا بوده. از او درباره‌ی نقاشیِ پانصدسال پیشِ هانس پرسیدم، خنده‌اش گرفت، چای پرید در گلوی هانس و من سرفه کردم.

-         هانس: خود-ام کارِ ده‌سال قبل‌ام را بیش‌تر می‌پسندم.
-         من: اون‌جا زیاده فیلیس رو تحویل گرفتی! اگه این‌طوره کارِ هاینتز از همه بهتره.
-         فیلیس: در هر صورت به‌تر از کارِ داوینچیه. خودش رو خیلی دوست داشتم، ولی اون کار دیگه زیادی اتودوار بود.

هانس گلوی‌‌اش را صاف کرد، کت‌اش را درآورد و روی دوش‌اش انداخت و با یک لحنِ خنده‌دار با صدای بلند خواند:

Hoc omnino non faciam, nisi videro signa amoris, ne me tentes: ergo veni ad meam cameram, reptando manibus et pedibus, sicut equus me portando, tunc scio quod non illudes mihi
   
-         فیلیس: ارسطو موسیقی سرش نمی‌شه.
-         هانس: حتا الان؟ اما به نظرم دلیلِ اصلیِ ماجرای شما اینه که فیلسوفا همه سادومازوخیست ان.
-         من: نه همه‌شون؛ در هر صورت موسیقی سرش نمی‌شه چون میانه‌روئه!

با هم خندیدیم. من آقای ش را یاد کردم که خوب می‌دانست منطقِ اغوا همیشه سرتر است از منطقِ عقل، و این را می‌شود حتا در نظریه‌‌ای که فیلیس از او گفت هم دید، این که چه‌ سنخی از عقلانیت را دارد و چه دورنگر و بی‌رحم و صادق است.  فیلیس گفت برای همین ش و ه خوش‌بخت‌ترین و وفادارترین زوج‌ها بینِ ناسایه‌ها هستند. قرار شد یک روز با هانس برویم پیش‌شان. آلبومِ جدیدِ سوفیا را گذاشتم. فنجان‌های‌مان را به هم زدیم و نوشیدیم.

Hans Baldung Grien, Aristotle and Phyllis, 1513, woodcut.  The Illustrated Bartsch, vol. 12

۱۳۹۵ مرداد ۱۱, دوشنبه

لحظه‌های بینایی

مست‌نوشت (با هاردی)



   آن آیینه
 که از آدمیان ترانمایی می‌سازد،
چه کسی نگه‌اش می‌دارد و
به چنین تماشای برهنه‌سینه‌ای از من و تو
دعوت‌مان می‌کند؟

-         آینه، نه-آی تو ست به وسوسه‌ی نه‌بودن، که بودن تمنای نگاه ست به دیگری.که نگه‌اش می‌دارد این ناتماشا را؟ که ما در آینده‌ و نه‌آی یک‌دیگر بی‌هوش‌تر ایم، و جادویی‌تر.

   آن آیینه
که جادوی‌اش چون تیرچه‌ می‌خلد،
   چه کسی برمی‌افرازد-اش
و ذهن‌مان را، و قلب‌مان را، وامی‌افکند بر ما
تا وقت که بیاغازیم؟

-         که غاشیه‌ی این آینه سبک‌تر است از هر شادیِ ذهن و سنگین‌تر از هر رنجِ دل؛ جادوی‌اش مثالِ تیربارِ اندیشه به توهمِ پایان: زلال، گدازنده‌ی دل، بیمار.

   آن آیینه
چه سزا ست در این ساعاتِ شبانه‌ی درد؛
   چرا در آن آیینه
رنگینه‌هایی ست که هرگز نمی‌بینیم وقتِ چیدن
  وقتی جهان بیدار است؟

-         رنگ‌ها مازاد و نهانِ آوای هستیِ روز اند. شب، چه بی‌درد باشد چه بیمار، آشیانِ نوشتارِ رانده‌های جهانِ رنگ ست، آن مطرودها، آن خاموشان، آن نام‌بوده‌گیِ نورها: آن گریزنده‌گان از بیداریِ جهان.

آن آیینه
  به آزمونِ هر میرا، به گاهِ ناآگاهی‌اش، توانا ست
آری، آن آیینه‌ی غریب
شاید برگیرد آن آخِرین اندیشه‌های‌اش را، حیات‌اش را تمام، چه پژاگین و چه خوش
بازتاب می‌دهد کجا؟


-         ناکجا؛ که افکارِ واپسین دیدار ندارند. که حیاتِ بی‌آیینِ آینه، لحظه‌ی دیدن است؛ و لحظه‌ی دیدن، من است و نابودنِ من: به تأمل یا ول یا به هول، داشتنِ لاخه‌ای ست از آن فکر که منِ بینا در گذشته‌گیِ دیدن چه خواهد دید: غریبه‌گیِ ناکجا.