۱۳۸۶ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه



مست‌نوشت / Slugged



Rejoice to live and laught to be

اسب ِسپید، نوزده، قدیم ِقدیم...عهد بسته به یال

Music that bids the sprit sing

غلیظ... مثال ِابریشمی ِچوب

Mirdautas vras!

عهدی بسته نیست

و سرخی ِرایحه‌ی اسب ِسپید ِزرد، معرکه به بازار ِدورافتاده‌ی سرد می‌برد تا مسگران ِترد‌چهر که رامشگران ِمه‌وش به حجره دارند، سرود ِلام به کام کشند...لل لا لی لا لا

Urgai-u gukh dûmp agh tiimor

اقلای-وو! خوی-گو! سیلمار، آو، می‌ییییتوُژ....

لالا ل ِلا لی لا

از خلال ِشیشه با من می‌گویی...

و می‌کشد کام با لام ِسرود، حجره‌داری که مه‌وش ِرام‌ به ترد ِمس می‌ساید، سرمای ِدور به بازار ِمعرکه می‌بَرد، زرد ِسپید ِاسید، رایحه‌ی سرخی دارد و

Tiimor

علیل، چشم ِمن در ردیابی ِظرف به شیشه...شاد ِموسیقا؛ دُژ ِنویسا، سرخ ِریسا

Nork-ulu furtun agh goth

مُر... دیوآآرووم... لیستاخ ایسمایز

آآآوُرصیم، آدمیرات توووم

ماهی هست، که وحشت، که می‌پزاند... بال ِتارین‌ات را بر تیغه‌اش کش که قربانیان در انتظار ِخون اند و قربانیان بس‌شمار ند/... MDB

یخ ِگرمی بر شرم ِگردن ِظرف می‌لغزد... شعشعه بر شقیقه‌ی ظرف، انتظار ِمن می‌شود که بنوش، وابده، بیفت...

تلخی شیرینی‌ست و تصاویر فند ِهوش اند، بی‌‌جلوه در برابر ِایماژهای خاموش ِرویای ِنرگسانه‌ی بیداری...


Did you see the Arcenstone?

چون ملالی بس‌چهر

چون نقره بر آتش

چون آب در آفتاب

چون برف به‌زیر ِستاره

چون باران بر ماه


Here Thorin, Lay my head on your gloomy shoulder,

Being basked on your warmth boulder

For Arcenstone was in my last draught

On my lips, and in your eyes to moulder




۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه


яркая крона перлы


کنجکاوی در محتوای امر ِمطلق ِجزئی، در ردیافت ِتام و تمام ِدرونه‌ی یک فُرم یا رخداد که هستی ِخودبسنده و اقتداری ناب دارد، به بهای ِپاره‌گی ِ"فضا"ی لذت ِآن تمام می‌شود؛ فضایی یکتا که آن فرم یا رخداد را در نظر می‌اندازد و جلوه‌گرش می‌کند وهمهنگام فشار ِهست‌مندی ِآن را به‌منزله‌ی امر ِجزئی بر ما می‌نشاند... زمانی که هدیه داده می‌شود، در لحظه‌ی تقدیم، در لحظه‌ای مسکوت و سنگین – و به‌لحاظ ِکلامی مُرده – در لحظه‌‌‌ای که اغلب به‌ساده‌گی در برابر ِهیاهوی ِلحظات ِپسین‌اش حذف می‌شود، دست‌ها با تردیدی بی‌معنا و ناخودآگاه، از سر ِبس‌بود ِ"تنش" و گرمای ِتند ِحادثه، ابژه را به دست‌هایی که درمقابل، از انتظار ِنابه‌اگاه ِخود التهاب ِخویش را دارند، می‌سپارد، "پاری از دست، از لرز و تردید و شوق ِدست، در هدیه جا می‌ماند و به دیگری ترامی‌رود، دست‌ها درد می‌کشند". شوق ِهدیه اساساً از دل ِکار ِدستی‌بودن ِآن برمی‌آید. آن شوق و آن درد، به درونه‌ی هدیه هیچ کاری ندارند؛ هدیه-در-دست، هستی-در-آن‌جاست که تا زمانی که باز نشود، قادر است "فضا"ی اشتیاق و تردید و دست‌های تردید را بپاید. به همین خاطر، هدیه – اگر هدیه(؟) باشد – رخدادی میراست، حادثه‌ای در-گذر و (به‌همین خاطر) زیبا. وقتی بسته باز می‌شود و عزمی می‌خواهد "آن-چیز" و آن "فضا" را به "این-شیء" و این "ابژه" بدل کند، نور ِمیرا از هم می‌گسلد، هدیه، در برابر ِزمختی ِگریزناپذیر ِمحتوای ِخود، رنگ می‌بازد...


گوتیک‌متال، آرایش ِغلیظ، بد-دهنی، جسارت ِابلهانه، خودبیمارنمایی، فلز، ناخن‌های سیاه، دود، چرم ِسرخ،
BSDM، سکسوالیته‌ی سیاه: نوجوانانی که خود را گوتیک می‌نامند... این دلقک‌بازی‌های ناجور نماینده‌ی جنون ِپارانوییک ِمدرن‌هاست، جنونی که سبکی ِگیس ِخیس ِآنها را به فرهنگی فراموشیده پیوند می‌زند تا به‌نام ِتاریکی،به این همه ناخوشی و سرگشته‌گی و بی‌شخصیتی، معنایی بخشند... جهان ِاین نوجوانان، جهان ِحرام‌زاده‌گی‌های رقت‌انگیز است، نوجوانانی که یا سکس ِخوبی ندارند یا نتوانسته اند باکره بمانند.


کارت‌پستالی که برای ش فرستاده بودم، به دلیل ِننوشتن ِیک عدد در محل ِآدرس، برگشت داده شد؛ این نامه حدود ِیک هزار کیلومتر راه طی کرده و صرفاً به‌خاطر ِغیاب ِیک نشانه (عدد) کل ِراه را برگشته است. آیا این وضعیت در مورد ِهر پیامی صدق می‌کند؟! آیا وسواس، دقت و بی‌رحمی ِخاسته از آن (بغض ِفهم، غم‌باد ِسوءتفاهم و چیزهایی از این دست)، خصوصیت ِاصلی ِپیام در فضای ِرسانه‌واره‌گی نیست؟! بار ِاین خصوصیت بیش‌تر در کدام‌یک از شش وجه ِالگوی ِیاکوبسنی سنگینی می‌کند؟! {عزم و نیت و شکاف و لذت، در سردی ِوسواس و دقت ِنشانه‌شناسانه‌ای که پیام را در "معنا" خلاصه می‌کند، رفته رفته محو می‌شوند. }


ماهلر، چه قدر غیر ِموزارتی‌ است! اساساً جذابیت ِروبه‌فزون ِاو برای من، به خاطرِ فاصله‌ای‌ست که جهان ِاو، جهان ِحساس، فرهیخته اما بازیگوشانه‌‌اش، را از بربریسم ِموزارتی جدا می‌کند.


جذابیت ِجوانان ِافسرده، جذابیت ِگرمای ِتن ِاندوهگین است؛ تن ِافسرده، که در اندوه ِخود می‌پزد، گرما می‌تراود؛ این گرما که سرچشمه‌ی جذبه‌ی او برای دیگری می‌گردد، اغلب مایه‌ی بدفهمی ِدیگران در رابطه با او می‌شود (چون این گرما، گرمای ِمهربانی، گرمای ِنوع‌دوستی و ترحم نیست). از این گرما هیچ بهره‌ای نمی‌توان بُرد، این گرما هیچ امن نیست، هیچ زایشی ندارد، هیچ خواسته‌ی زنانه‌ای را پاسخ نمی‌دهد، این گرما از نمون‌های اصیل ِامر ِجزئی ِمازاد است؛ امری که در دیگری هضم نمی‌شود اما دیگری آن را طلب می‌کند و درد می‌کشد.


در برداشت ِارتدوکس در روان‌کاوی، در ساختار ِسه‌وجهی ِروان، سوپرالگو، پایگاه ِامر ِاخلاقی‌ست؛ همان خانم معلمی که بر شیطنت‌های مایه‌های مقیم ِنهاد
(id) حد می‌گذاردو شیطانک‌ها را به نام ِنظم و بهداشت تأدیب می‌کند.اما این خانم معلم، این همه انرژی و شور و حال را از کجا می‌آورد؟ از خود ِشیطانک‌ها... او رانه و میل ِآن‌ها را بازداشت می‌کند و وجه ِمازاد (یعنی مؤثرترین وجه ِمیل) را دستگیر می‌کند و، درنهان، بی‌درنگ و با ولع ِیک ترشیده‌ی عصبی، می‌بلعد.. اما او، با این سیمای ِچروکیده، چه‌گونه شیطانک‌ها را تحت ِتأثیر قرار می‌دهد؟ با بازپس‌دادن ِچیزی که از خود ِآن‌ها گرفته! او رانه‌‌های دستگیرشده را در قالب ِبه‌ذات خشک ِفرامین ِاخلاقی و اندرزهای ِانضباطی تزریق می‌کند و به این ترتیب، بی‌قراری ِانگیزه‌ها را، به‌وسیله‌ی نیرویی که از خودشان گرفته، می‌پاید. نتیجه این که، هرکه معصوم‌تر، باکره‌تر و هموژنیزه‌تر باشد، احساس ِگناه ِبیش‌تری می‌کند (ژیژک)، چون او، ناخواسته بیش‌تر از دیگران به خانم معلم کام داده و از او کام گرفته! {خانم معلم، بعد از کلاس همیشه انتظار ِشهوت ِاو را می‌کشد: شهوت قدیس، هیزی ِراهبه، عصبیت ِمُلا)


شما چه‌گونه می‌توانید این‌قدر به خودتان فکر کنید؟! به‌خود‌اندیشی هیچ ثمره‌ای جز فرسایش ِروان در پی ندارد! کمی به فکر ِخودتان باشید! به این که "خود" ارزان‌تر و پاره‌پاره‌تر از این‌هاست که بتوان به آن اندیشید. به این که پرسش‌های زیباتر و بی‌باکانه‌تری هم می‌توان داشت..


یک بازی ِدرست و حسابی، یک اغوا، آن اغوایی‌ست که در آن، دیگری برنده‌ است؛ که من، از دست می‌روم و خرده‌پاره‌های خود را در انکسار ِوهم ِمن ِبرنده در آینه‌ی دیگری، بازمی‌یابم.





۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه


The Insolent Caul
Mourning Beloveth


مشیمه‌ی بستاخ


در دست ِابژه‌ای افلاکی،
خسته‌گی به آزار، مانده در کنج

پرماس ِپرشور فسرده از گشت ِبی‌فرجام،
بازگشته
تا قدم بر عرصه نهد
تا نجات ِپردیس ِ
پر-دیس که سرد کشید نگار ِمات ِمرمرین ِیاد کشاند تا ژک‌ژک ِخجیر ِتنهایی...

مشیمه‌‌ی بستاخ از فراموشی گفت
و از رخش ِحال که نیک می‌نشیند بر فصل ِخوش
از دریای ِعقل بر‌آخته که راه ‌کشید به اوج،
و حضیض آمد
وقت که اندیش برافروخت سوزسوز بر بهت ِگریزان

فاصله گدار نیست
دیوار ست، خموش و سیاه، افراخته بر ما

ماه‌تاب رخت کشیده اما
خواب ِبی‌پلک ِمن رد ِخود به یاد می‌‌گیرد
چون آن دستان ِبی‌انگشت لشخان بر پشت‌ام...

تباه این‌جاست
گجسته
میان ِگاه ِبیداری
و عذابی سرریز از ساعاتی سخت‌سر که بَدهنگار ِکند اند





Trans-lated in a gloomy hour



۱۳۸۶ فروردین ۱۹, یکشنبه


بخشی از "گذرواژه‌ها"
بودریار


مبادله‌ی نمادین

مبادله‌ی نمادین، عرصه استراتژیکی‌‌ست که به‌واسطه‌ی آن تمام ِوجوه ِارزش به جایی سرازیر می‌شوند که من آن را منطقه‌ی کور می‌خوانم، جایی که چیزها همه‌گی دیگربار به پرسش گرفته می‌شوند. در این‌جا، امر ِنمادین نه به مفهوم ِرایج ِخود، یعنی به معنای ِامر ِ"خیالی" است، و نه به آن مفهومی‌ست که لکان از آن افاده کرده. {امر ِنمادین}، مبادله‌ای نمادین است، در آن معنایی که انسان‌شناسی از آن مراد می‌کند. درحالی‌که ارزش همواره واجد ِمعنایی تک‌سویه است و جای‌گشت‌اش از یک موضع به موضعی دیگر بر اساس ِسیستم ِهم‌ترازی انجام می‌گیرد، در مبادله‌ی نمادین، ترم‌ها برگشت‌پذیر اند. هدف ِمن از به‌کاربردن ِاین مفهوم، برنهادن ِایستاری در برابر ِمبادله‌ی کالا و به این ترتیب پرورداندن ِنقدی سیاسی از جامعه‌‌مان بود، نقدی بنا بر چیزی که شاید آرمانی و وهم‌‌اندیشانه خوانده شود، اما در فرهنگ‌های دیگر مفهومی زیسته‌شده است.

واگشت‌پذیربوده‌گی، هم‌هنگام واگشت‌پذیری ِمرگ و زندگی است، واگشت‌پذیری ِخیر و شر، و درنهایت واگشت‌پذیری ِهرآن‌چیزی که برحسب ِارزش‌های بدیل سامان یافته است. در جهان ِنمادین، مرگ و زندگی با هم مبادله می‌شوند. و از آن‌جا که دیگر هیچ ترم تکین و مجزایی به جز واگشت‌پذیری وجود ندارد، ایده‌ی ارزش که نیازمند ِترم‌های مشخصاً متضاد و دیالکتیک ِبرقراریافته میان ِآن دو است، پرسش‌برانگیز می‌شود. اکنون، در امر ِنمادین، هیچ دیالکتیکی وجود ندارد. در سیستم ِارزش‌ ِما، در مورد ِمرگ و زندگی هیچ واگشت‌پذیر‌بوده‌گی‌ای را نمی‌توان متصور شد: هر چه که مثبت است طرف ِزندگی را می‌گیرد، و منفی‌ها همه به جانب ِمرگ می‌غلتند؛ مرگ، پایان ِزندگی و امر ِمتضاد ِآن است؛ با این حال، در جهان ِنمادین، چیزها، به معنای عمیق ِکلمه، مبادله‌شدنی اند.

این مطلب در تمام ِعرصه‌ها صادق است، در عرصه‌ی مبادله‌ی کالاها: در جشن ِهدیه، نوع ِخاصی از گردش ِکالاها به اجرا درمی‌آید که جدا از ایده‌ی ارزش است، و مبتنی بر ول‌خرجی و اسراف ِچیزهاست، شکلی از گردش که پایان نمی‌گیرد. مبادله نباید هیچ پایانی داشته باشد، مبادله می‌بایست در شدت و کثرت افزایش یابد و تا حد ِمرگ ادامه پیدا کند. می‌توان گفت قمار هم بر اساس ِنظم ِحاکم بر این شکل از مبادله قرار می‌یابد، چون پول در زمینه‌ی قمار دیگر واجد ِهیچ ارزش ِثابت و معینی نیست و بر اساس ِقاعده‌ی نمادین، قاعده‌ای که مشخصا ًاخلاقی نیست، پی‌درپی به مدار ِگردش بازمی‌گردد. بنا بر این قاعده‌ی نمادین، پولی که برنده به جیب زده می‌بایست بدون ِچون‌و‌چرا دوباره به ارزش ِکالایی تبدیل شود و دوباره توسط ِخود ِبازی به بازی گرفته شود.

ما می‌توانیم این انگاشت از مبادله‌ی نمادین را در ساحتی گسترده‌تر بررسی کنیم: سطح ِفرم‌ها. در این جا، اشکال ِحیوانی، اشکال ِانسانی و اشکال ِلاهوتی را می‌توان براساس ِقاعده‌ی دگردیسی که در آن هر شکل مقید به تعریف ِخود شده (انسان در برابر ِنا-انسان و از این دست تقابل‌ها)، با هم مبادله کرد. گردشی نمادین از چیزها وجود دارد که در آن هیچ چیز فردیتی مجزا ندارد و چیزها، همه‌گی، در نوعی پیوستار ِفراگیر، متشکل از اشکال ِتفکیک‌ناپذیر و جدانشدنی، قرار می‌گیرند. در مورد ِتن نیز وضع بدین گونه است، تن هم واجد ِهیچ وضعیت ِفردینه‌ای نیست: نوعی جای‌گزینی ِفداکارانه در کار است که دربرابر ِهیچ نوع ِدیگری از جای‌گزینی، مثل ِروح یا هر ارزش ِروحانی ِدیگری، قرار نمی‌گیرد: در فرهنگ‌هایی که تن توسط ِآیین پی در پی به بازی گرفته می‌شود، تن دیگر سمبل ِزندگی نیست، و مسئله دیگر مسئله‌ی سلامت، درستی، یکپارچه‌گی و بقای تن نیست. در حالی که ما، با توجه به مفاهیمی مانند ِمالکیت و سالاری، انگاشتی فردیت‌یافته از تن داریم، در چنان فرهنگ‌هایی تن مقید به واگشت‌پذیری ِمداوم است. دامنه‌ی این انگاشت را می‌توان به اشکال ِدیگر هم کشاند – به اشکال ِحیوانی، معدنی و گیاهی.

به‌راستی آیا چیزها همیشه در سطح ِنمادین قرار نمی‌یابند؟ به‌ زبان ِدیگر، آیا چیزها همیشه در ساحتی ورای ِبده-‌بستان و تجارت ِچیزها و تن‌ها، ورای ِسطحی که ما امروز در آن زیست می‌کنیم، آشکار نمی‌شوند؟ در واقع، با این‌که ناسازه‌وار به نظر می‌رسد، اما من مایلم ام چنین تصور کنم که تا کنون هیچ اقتصادی به معنای ِعلمی و عقلانی ِکلمه، اقتصادی که چنین مبادله‌ای را در زمینه‌‌اش دریابیم، در کار نبوده است؛ چون مبادله‌ی نمادین شالوده‌ی اساسی ِچیزهاست و در ساحتی عمل می‌کند که چیزها اصالتاً بر آن آشکار و محقق می‌شوند.

ما گاهی مبادله‌ی نمادین را چونان امری گم‌گشته و مهجور معنا می‌کنیم؛ به این ترتیب، مبادله‌ی نمادین به امری انسان‌شناسانه تبدیل می‌شود. ما مفتون ِجشن ِهدیه در جوامع ِابتدایی می‌شویم، چراکه همه‌گی ساکنان ِجوامع ِبازاری هستیم، جوامعی که در آن‌ها ارزش حکم می‌راند... اما آیا به‌واقع چنین است؟ ما هنوز در جشن ِهدیه‌، آن هم از نوع ِممتازش، به سر می‌بریم. ما مرزهایی را که درون آن‌ها، مناسبات ِاقتصادی، کالبد‌شناختی و سکسوال در هم می‌ریزند، را معین کرده‌ایم، اما شکل ِبنیادین و فرم ِاساسی هنوز همان شکل ِسرپیچی و گردن‌کشی و بهره‌کشی است، همان جشن ِهدیه – و انکار و قربانی‌کردن ِارزش. پس می‌توان گفت که ما بی آن که بدانیم و بی آن که بخواهیم که بدانیم، هنوز در عرصه‌ی فداکاری زندگی می‌کنیم، ما اساسا ًقادر به دریافت ِاین {وضعیت} نیستیم، چون در نه‌بود ِآیین و اسطوره، ما دیگر هیچ دستاویزی برای درک ِچنین حالی نداریم.

هیچ دلیلی برای غربت‌زده‌گی وجود ندارد؛ ما در برابر ِشکل ِگردان و واگشت‌پذیر ِسازمان، شکل ِدیگری از سامانه را برقرار ساخته‌ایم که در آن سیستم‌ها همه‌گی خطی و واگشت‌نا‌پذیر اند. ما زندگی می‌کنیم، و سپس می‌میریم، و این دیگر به‌راستی آخر ِکار است.

۱۳۸۶ فروردین ۱۷, جمعه


گفت ِبیژه - кипящей написания - شمس



«دلی را کز آسمان و دایره‌ی افلاک بزرگ‌تر است و فراخ‌تر و لطیف‌تر و روشن‌تر، بدان اندیشه و وسوسه چرا باید تنگ داشتن و عالم ِخوش را بر خود چوزندان تنگ کردن؟ چه‌گونه روا باشد عالم چو بوستان را بر خود چو زندان کردن؟ هم‌چو کرم ِپیله، لعاب ِاندیشه و وسوسه و خیالات ِمذموم بر گرد ِنهاد ِخود تنیدن و در میان زندانی شدن و خفه شدن! ما آن ایم که زندان را بر خود بوستان گردانیم. چون زندان ما بوستان گردد، بنگر که بوستان ِما خود چه باشد!»

جامه‌ی سخن، در این‌جا، جامه‌ی نیل‌گونی‌ست، بافته از ابریشم ِجانی تر-و-تازه و دانشی شاد که تنی رقصان در آن بال‌بال می‌زند و اطوار ِدَردانه می‌پراکند، هسته‌هایی که حتا برای ما امروزیان ِناشاد و تلخ‌طبع و شیرین‌مغز، زرتاب و پُرسرور و هستی‌فزا اند. شمس انگار دستاری آبی بر سر کرده وقتی این‌چنین می‌گوید:

«آن روز گفتی که تو را این درد ِچشم صفایی داده است؛ خواستم سخن بار ِدیگر در دزدیدن و خاموش کردن؛ اما اندرون گرم شده بود. گفتم، اکنون بازنگریم – عجب است، این کسی که صاحب ِذوق است، هیمن که ذوق با او رسید، در بند ِسخن نمی‌باشد – لاجرم سخن در من ماند. زود برخاستی؛ من کسی دیگر را یافتم که فهمی نداشت زیادتی با او می‌گفتم. خیره و حیران شده بود. اکنون با دوست و با معشوق صبر/تغیر ِمن چنان بود، تا با بیگانه صبرم چه‌گونه باشد! میل‌ام از اول با تو قوی بود؛ الا می‌دیدم در مطلع ِسخن‌ات که آن وقت قابل نبودی این رموز را. اگر گفتمی، مقدور نشدی آن وقت، و این ساعت را به زیان بُرده بودیمی؛ زیرا وقت‌ات این حالت نبود.»

دستار ِآبی، پاری از تن ِوجد ِاین سخن است – و تنها تکه‌ای از بس‌گانه‌ای رنگین از اشتیاق. چهره‌ای را اگر بتوان انگارید (و واخیده از آن تاریخ و شمایل و آدمیان انگارید)، کل ِنیروی ِخیال را یکسره می‌بلعد و چیزی از میل‌به‌تفسیر باقی نمی‌گذارد، خاصه این که بدانی تقریر ِاین سطرها، گفتارواره‌ ا‌ست، بی هیچ درنگ و تکیه و آسایشی که در نوشتن از قلم می‌توان اختیار کرد، و بی‌مکث است و بی‌انتظار و بی‌امید به ثبت و ماندن. نوشتار ِجاری. نوری که از این نوشتار ِبی‌کاغذ می‌تراود، برق ِمیرای ِاندیشه‌گی‌های ذهن ِبرصندلی‌نشسته یا زاویه‌گزیده یا ثروت‌زده یا بدن‌بیمار نیست؛ این نور است، همان که جوشیده و دل را هم‌قدر ِعقل در زهر ِخند ِخود، در گردابی از جدیت ِجنون‌آمیز در نایش ِجنون ِجدی ِصوفی، حل می‌کند. دستار ِآبی بر سر ِکسی نیست؛ دستار، نمایی از جنس ِپرماس ِکرشمه‌های نازک ِاین متن است وقتی که تن را به خود پیش‌می‌کشد، می‌خنداند و می‌لرزاند؛ باقی ِزیبایی را باید در حضور ِپُرشکاف ِزنده‌گی و شدت و نیروی گردان بر سپهر ِزبانی دانست که مرزهای ِبلاغی‌اش، زیر ِپریدن‌ها و جهیدن‌های بازیگوشانه‌ی ذهن، پیاپی ترَک می‌خورند و شکن می‌گیرند ... و ساده‌گی، میرایی و بی‌معنایی‌اش و منش ِبوطیقاگریز-اش، بی‌کم فاش می‌کند سستی ِتن ِشکلک‌باز ِزبان ِما، و شعر ِما را.

«کسی می‌خواستم از جنس ِخود که او را قبله سازم، و روی بدو آرم که از خود ملول شده بودم – تا تو چه فهم کنی ازین سخن که می‌گویم که از خود ملول شده بودم! – اکنون چون قبله ساختم، آن‌چه من می‌گویم، فهم کند و دریابد»


افزونه:
استخوانی در نثر هست که در پیکر ِشعر نمی‌گنجد. استخوانی که جدیت ِسخن ِبی‌باک ِپالوده‌ از گزارش نظم احساسات ِموزون، را در ظرافتی پوشیده در نوشتار می‌گزارد. درباره‌ی نسبت ِاین استخوان با جهانی حس‌مند و حس‌انگیز که در نوشتار ِ سطر‌های ناشکسته‌ی نثر (این که خطوط ِبه‌هم‌پیوسته‌ی نثر که می‌توانند حسی‌تر (در معنای ِتن‌کارشناسی ِکلمه) و حس‌برانگیز‌تر و حساس‌تر از خطوط ِگسسته و آرایه‌ای ِنظم که در پی ِتسهیم ِجریان ِحس است، باشند) هست می‌شود و برتری ِتوان ِنشان‌گان ِنگارشی در تفسیر ِشفاهی ِمتن درقیاس با شکسته‌گی ِسطرها و پاره‌گی ِبندها و مفصل‌بندی ِغضروفی ِشعر باید اندیشید؛ که چه‌گونه استخوان ِنوشتار، حال-و-هوای ِمایه‌ور، و سزیده‌گی ِفرا-تصویر ِنثر را در تشکیل ِهزارتوی‌های رمزین دربرابر ساخت ِمعماری‌وار و تصویربنیاد ِنظم به رخ می‌کشد... که چه‌گونه ِاوگ ِشاعرانه‌گی ِزبان – جایی که زبان از خود بی‌خود می‌شود و به خود می‌خندد و گفتارواره‌گی ِخود را در هایش ِمیرنده‌گی ِلحظه‌دار-اش نفی می‌کند – در قالبی رخ می‌نماید که در هم‌سنجی با جهان ِنظم، جهانی "ساده‌تر-به‌دیدار" و "نامنظم‌تر-به‌ذات" دارد.






۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه


бледные зеленые части


ایده تا آن‌جا وجود دارد که تحقق نیابد. تحقق‌یافته‌گی ِایده، یعنی مرگ ِآن. این مطلب، تخمه‌ی فریافت ِیک تجربه‌ی نیک ِموسیقی ِامبنیت را بازمی‌گوید: موسیقی‌ای که از یک سو تمامیتی ایده‌ال (دربرگیرنده، فرا-تصویری، بازی‌گون) دارد و از سوی ِدیگر، خود، و فضای ِموسیقیای خود، را همواره در شکاف‌های ریز ِزمان، در ناپایداری ِپیوستار ِگوشیدن و در گسل‌ها و حاشیه‌ها (در جای-گاه‌‌هایی که سوژه‌-گوش، در هم‌آمیزی ِتن‌اش با فضای ِپیراگیر، رنگ می‌بازد و از نظر ِخود غایب می‌شود) {نا}آشکار می‌کند و این‌سان همیشه در هیئت ِامری جزئی/کلی، یک ایده، یک آن‌-جا-هستی برای گوش هست می‌شود.

そこの暗い雲
ここの西部の微風
そして古い木のばねの光

با هایکو هیچ "کاری" نمی‌توان کرد،! آن را فقط می‌توان/باید خواند (و نه حتا با صدای ِبلند، که بر این سپهر، "کار"ی‌ست زمخت). هایکو، به‌خاطر ِمنش ِبس-ساده‌گی‌اش، رهیده‌از‌معنابوده‌گی‌اش، غیاب و کمینه‌گرایی ِبی‌قصد‌-اش، هرگز به بازخوانی و تفسیر تن نمی‌دهد؛ آن را باید خواند و به گوشه‌ای نهاد. هرکاری جز این، زیاده‌کاری‌ست، امری‌ست که مثل ِزایده‌ای ناجور، فضای ِسبک‌بار ِاین سپهر را سنگین و ناجور می‌کند {کافی‌ست به کتاب ِ"هایکو – شعر ِژاینی از آغاز تا امروز، ترجمه‌ی شاملو و پاشایی" نگاه کنید؛ جایی که حرص ِمعنادهی در چرخه‌ی مبتذل‌ ِهمان‌گویی غرق می‌شود}

فضای ِسنگین، غوغایی و نمایشی ِگالری‌ها، درست در برابر ِفضای ِتک‌افتاده و سبک‌باری قرار می‌گیرد که وجود ِآن برای درک ِاثر ِهنری ِدیداری ضروری‌ست! نیروهایی که در فضای ِگالری می‌گردند، تماماً نیروهایی اجتماعی و برخاسته از جبر فُرمال ِدیگری ِبزرگ اند: خوب راه رفتن، خوب حرف زدن، گذر کردن، شکارکردن، فیگور گرفتن، حفظ کردن، درنظرگرفتن ِباقی ِتماشاگران، نقد کردن و ... تمام ِاین صورت‌ها و کردارها، ناخودآگاه، به تن تحمیل می‌شود.. تنی که، دراساس، می‌بایست با پذیرایی از ابژه در فضایی سیال، پُردرنگ و خاموش، به زیبایی ِآن نزدیک شود و آن را "بخواند".

- این‌قدر به من نزدیک نشوید! من شما را بیش از این‌ها دوست دارم!
-
یعنی چه؟!
- یعنی خواهش می‌کنم که اولاً پای ِروح را به میان نکش، دوم این که فُرم و چهره و فاصله را به بهانه‌ی صمیمیت پایمال نکن و سوم این که استدعا دارم ضمیر ِدوم‌شخص ِجمع را حذف نکنید.
-
هان؟!

"ا" از خاطره‌ی تن ِمعشوق‌اش می‌گوید.. که چه‌گونه اشتیاق و شور ِتماس ِتنانی، وابسته‌گی و درعین‌حال تنهایی ِبدن ِاو را برای‌اش بازمعنا کرده... که چه‌گونه پس از هم‌آغوشی، آگاهی ِخودشیفته‌وار و پارانوییک ِاو از پیکر ِخویش به خود-آگاهی ِهم‌سازانه‌ و گسترده‌تری از تن تبدیل شده ... او می‌گوید که خاطره‌اش انگار چیزی فزون از آن زیسته دارد، چیزی سنگین‌تر و لرزاننده‌تر... این به دال ِکبیری برمی‌گردد که در میانه‌ی گفتار ِخاطره کلیت ِتجربه را در ذره‌ای پُرانرژی جمع می‌کند و آن را در یک لحظه، در یک لحظه‌ی عکاسینه، وامی‌پاشد و به سرتاسر ِتن ِاو پخش می‌کند.. {"ا" می‌گوید بارها به "و" گفته که درکنار ِلحظه‌های اوج ِعشق‌بازی، که وهم ِیگانه‌گی ِتن‌ها بدن را می‌شوراند و می‌گوارَد، این پس‌مانده‌ها، این باقی‌مانده‌های مات ِخاطره‌گون هستند که برای‌اش نیک و خوشایند بوده و هست، پس‌مانده‌هایی که وهم ِدیگری را می‌تنند: فاصله، اشتیاق، انتظار...

آیین، زمانی شاد و زیباست که از فرط ِدرپیچیده‌گی‌ ِریشه‌های‌اش در خاک ِزمان، رهیده از اشاره‌ها و الزام‌های فرهنگی و انسان‌شناختی، حاشیه‌های حیوانی ِتن ِزنده‌گی ِانسانی را به پیش کشد و روشن کند. کوچک‌ترین نشانه‌ی حضور ِیک کانون، محور، مرجع و مرکز ِمعناشناختی در بستار ِفراگشوده‌ی زبان ِآیین، هستی ِپویای ِآن، چیزی که می‌توان در آن از بودن ِهرروزه کند و دمی برای-خود-باشید، را به بوده‌گی فرومی‌کاهد، بر گزاره‌ی آن نقطه‌ی تمام می‌گذارد، کتاب‌اش را جلد می‌کند... در میان ِاین مراجع ِفروکاهنده، هیچ چیز فروگیرنده‌تر از خدا (و البته خدای ِنامیدنی) نیست. به همین خاطر اگر به آیین‌های‌مان نگاهی از بیرون بایندازیم، می‌بینیم تا چه اندازه نا-شاد و نازیبا هستند، چه که حیات ِخود را بر شور ِکور و فضای ِبی‌شعور ِانبوهه‌گی‌ ایستانیده اند، و هیچ امری ناتوان‌تر و بی‌جان‌تر از این بی‌شعوری، این سرخوشی و بی‌خودی نیست.

به زعم ِبارت، مینیاتور، به اندازه بسته‌گی ندارد، بل‌که به نوعی دقت و ظریف‌کاری مربوط می‌شود که هدف‌اش تحدید ِشیء و پایان‌بخشیدن به کار ِآن است. او به‌درستی با اشاره به تهی‌بودن ِمینیاتور از اخلاقیت و عقلانیت ِغربی، می‌گوید: «زرق‌وبرق ِمعنا از شیء زدوده می‌شود و هرگونه امکان ِانحراف از حضور و موقعیت ِان در جهان حذف می‌گردد.» به این پیش‌گزاره می‌توان چگونه‌گی و کیفیت ِوضعیت ِتماشاگر را هم افزود: مینیاتور، سوبژکتیویته‌ی تماشاگر را از رهگذر ِحذف ِحضور ِعادت‌های دیداری ِمتداول (چشم‌انداز، پرسپکتیو، بُعد، حجم، تناسب، آناتومی...) که ریشه در اسطوره‌های تماشا دارد، می‌شکند و او را از خودبی‌خود می‌کند. ساده‌ترین چاره برای تماشاگر این است که مینیاتور را نبیند (چون درواقع، این عرصه هیچ اشاره‌ی فهم‌پذیری به گیرنده‌های زمینه‌ی معنایی ِشعور ِدیداری ِاو نمی‌دهد؛ امری بی‌معنا، بدوی و مهمل است)! با این حال، تمسخر ِسنگین (والبته ساده‌‌ی) این جهان ِبه‌ظاهر تک‌بعدی و هزارلایه، مثل ِتلخند ِهر امر ِبیگانه و فراموشیده، بر ذوق ِفرهنگ‌ساخته‌ی او سنگینی خواهد کرد.

کلبی‌مسلکی ِسرشتین ِاو در برابر ِکودکان از کار می‌افتد.. شاید به این خاطر که کودکان سگ‌طبعی ِاو را به هیچ می‌گیرند (چون آن‌ها هم اجتماعی نیستند و به‌گونه‌ای اصیل‌تر و آغازین‌تر از او دربرابر ِدیگری ِبزرگ موضع می‌گیرند: آن‌ها دیگری ِبزرگ را نمی‌بینند!)، یا شاید به این خاطر که نگاه و خیره‌گی ِکودک اومانیستی نیست، کانون ِخیره‌گی‌اش نمی‌تواند چهره و سیما و یا هرچیز ِمتمرکز ِدیگری باشد، کودک به ریخت ِاو نگاه می‌کند و روشن است که فشرده‌گی و ایستایی و لختی ِمالیخولیایی ِتن ِاو دربرابر ِنگاه ِهیستریاپسند ِکودک هیچ جذبه‌ای ندارد. کودک (و جهان و فضای ِاو)، درست مثل ِیک جهان ِموسیقیایی ِدرست‌و‌حسابی، سوبژکتیویته‌ی او را به هم می‌ریزد، آگاهی ِاو را می‌گسلاند، و به‌همین‌خاطر، او را شاد می‌‌کند...

برای او، ارتباط ِچهره‌ای‌ با دوست سزیده‌تر از رابطه‌ی کلامی‌ست. در ارتباط ِچهره‌ای، نشانه‌ها در ظرافت، سکوت و خویشتن‌داری و همهنگام در بازیگوشی، سیالیت و تفاوت و تعویق ِخویش، مدام با قطعیت ِپیام وَر‌می‌روند، آن را دست می‌اندازند و بی‌ریخت‌اش می‌کند. به‌همین‌خاطر، پیام در چنین رابطه‌ای، هم جذاب است (چون می‌توان در جست‌و‌جوی معنای‌اش کنج‌ها را کاوید {به شرط ِامکان ِتحصیل ِمحال!}) و هم اخلاقی (چون دیگری را همیشه آن‌جا نگاه می‌دارد، با به زبان ِبه‌تر، چون جریان ِاغوا را پی می‌گیرد؛ و به این هشدار/نوید جلوه می‌دهد که: "دیگری همیشه دست‌نیافتنی‌ست" ).