۱۳۹۵ مهر ۵, دوشنبه

راه به کبود


برگردانی از Way to Blue از In Gowan Ring






کلمه‌ای نداری، تا بگویی از شایدبوده‌ها؟
نشنیده‌ای آیا، از آن راهی که به خورشاد می‌رود؟
بگو برای‌ام، همه‌ی آن چیزهایی را که می‌دانی
نشان‌ام بده، آن چیزهایی را که باید نشان دهی
نمی‌آمدی بگویی،
                      اگر که می‌دانستی راه به کبود را؟

دیده‌ای آیا، آن زمینِ نسیم‌کنار را؟
می‌فهمی هیچ، نورِ میانِ درخت‌ها را؟
بگو برای‌ام، همه‌ی آن چیزهایی را که می‌دانی
نشان‌ام بده، چیزهایی را که باید نشان دهی
نمی‌آمدی بگویی،
                     اگر که می‌دانستی راه به کبود را ؟

... زمان را بخوان، حدس بزن قافیه را، بگو چه پیدا می‌کنی
منتظر می‌مانم من، پشتِ در، مشتاق مثلِ یک نابینا...

حالا یاد-ات می‌آید، چیزهایی را که می‌دانستی؟
نمی‌افتی حالا، وقتی نور می‌آید؟
بگو برای‌ام، چیزهایی را که می‌دانی
نشان‌ام بده، چیزهایی را که باید نشان دهی
نمی‌آمدی بگویی،
                     اگر که می‌دانستی راه به کبود را ؟

۱۳۹۵ شهریور ۳۱, چهارشنبه

نام‌مان بر آتش‌پارها نوشته‌اند

برگردانی از Our Names Written In Embers از Fen


نام‌مان بر آتش‌پارها نوشته‌اند (آتشآگهانِ جنگ)





 دریابید برگ‌های ریخته از سوخته‌گان را
یغما کنید این نغمه‌های خصم را
ده‌ها هزار جنحه، ریخته بر خیمه
از جهنمی هنوز تا که بخاموشد

جهنم نخاموشیده
جهنم نخاموشیده
جهنمِ روشن

این کومه‌ها، آسمانِ خموده را داغ می‌زنند
تل‌های سوزانِ سربه‌فلک‌کشیده‌ اند این‌ها
این هبه‌ها به ابدیت، این بی‌شماران

آتشآگهانِ جنگ
آتشآگهانِ اندوه
شعله‌هایی در تمنا
به خونِ فردا

نابودی

نابودی‌ناپذیران ایم
بی‌رحم ایم ما

و وقتی طوفانِ خشم‌مان فروکشید
و کلاغ‌ها پراشیدند آتش‌پارهای خسران را
چه میراثی می‌ماند در این مغاکِ منجمد
در این ورطه‌ی پاشیده از آوارِ انتقام

سیراب شده‌اند تشنه‌‌گان
که قوم می‌سوزیدند
بیش می‌خواهند اما این حنجره‌ها
که خشکیده اند به شهوتِ ظفر
خاکِ زیرِپا، خاکستر
معبدهای سنگی، ویران

زاد و مرگِ امپراطوری
می‌درَد کلافِ این جهان را




نام‌مان بر آتش‌پارها نوشته‌اند (آتشآگهانِ اندوه)

 


دوباره‌بار ره‌سپار ایم ما
به زیرِ این بیرق‌های مشجع که بر آسمان‌ها آویخته‌اند
ابرها خاکسترِ خیس می‌ریزند، خون می‌بارند چشم‌های‌ او
هر آن چه در برابرمان مانده:
دریاهای مردار و ضجه‌‌های مکر
دریاهای مردار و ضجه‌‌های مکر


اعصارِ درهم‌کوفته
زمانِ درهم‌شکسته
روزگارانِ درهم‌تافته
نفخه‌ی تمدن‌های برآمده از خاکستر

نام‌مان بر آتش‌پارها نوشته‌اند
درنگاشته بر گورسنگِ هبوطیان
فرشینه‌ای هوازده می‌بافند لاشه‌ها بر بادِ شن 
و ما بر آن قاموسِ نسخ می‌نگاریم
ابتهالِ خسران
سروده بر آسمان‌های زخمی
مجروح از پرخاشِ
آرمان‌های مغشوش

جزم ایمان
عقلِ دریده
داغ‌دیده وردهای تب‌آلود
سوده بر لب‌های پیامبرانِ شبح‌‌گون
آلوده دهانِ غیب‌گو را اثیراخونِ سرخ
سیلِ ویرانی

آتشآگهانِ جنگ
آتشآگهانِ اندوه
می‌افروزند شور‌های مرگ را
خوش‌آمد می‌زنند به فردا


مرگ بر این ویرانستان‌، جا که زمانی رویاهای ابوالهول پرسه می‌‌زدند

Zdzisław Beksiński - Untitled

۱۳۹۵ شهریور ۲۵, پنجشنبه

Cropsey


برگردانی از Cropsey از Have a Nice Life





یه نشونی
که مدتهاست منتظرشم
یه فالِ درست‌و‌حسابی و ناب
که بهم بگه چی کار کنم
یه خدای واقعی
که بشه قبولش کرد
و بدنمو توو یه قوسِ بلند و آروم بچرخونه
درست مثِ خودِ مشکلاتم


من خدمتِ همه رو کردم
و منتظر موندم
چون منتظر یکی بودم
تا پیداش شه و بیرونم بیاره
آره، من منتظرِ هر کسی بودم
(چون به اینجا تعلق ندارم!)
و حتا مطمئن نیستم که
این کلمه‌ها رو می‌شناسم یا نه
چون منتظرِ هر کسی بودم
و منتظر بودم
چون منتظر بودم

یه آهنگ
که بتونم باهاش بخونم
خب، صبر می‌کنم و ردِ این راهای دوده‌گرفته رو می‌گیرم
تا برسم خونه تا بتونم تنها باشم

من به همه خدمت کردم
من منتظر موندم
من منتظرِ یکی بودم
تا پیداش شه و از این جا بیرونم بیاره 

۱۳۹۵ شهریور ۲۰, شنبه

لاخه‌ها



انقلابِ بعدی تنها می‌تواند یک وضعیتِ مهلک و کاتاستروفیک باشد. وضعیتی که منطقِ حسی‌اش ورای عادت‌ها و انتظاراتِ استتیکِ ما ست: مطبوع نیست و دقیقاً به همین دلیل توده و خلق و مردم هیچ عاملیتی در آن ندارند؛ با این حال، عقلانیتی که چنین انقلابی را در آینده‌ی پساانقلاب تبیین می‌کند اساساً یک عقلانیتِ جمعی است و دقیقاً به همین دلیل در برابرِ روحِ حاضرِ تکنولوژی و اقتصاد و توهماتِ هارمونیکِ جامعه‌ی بی‌طبقه یا امید به جامعه‌ی آینده‌ی سوژه‌های اسکیزوید، که برآیندِ منطقیِ فانتزم‌های همین تکنولوژی و اقتصاد است، قرار می‌گیرد. باید درباره‌ی چیستیِ کردارِ سوژه‌ی چنین انقلابی، که لاکرداری ست مهلک، بیش‌تر اندیشید.

همه‌ هنرمند و خلاق و ارزش‌آفرین اند. همه درباره‌ی همه‌چیز حرف دارند. هزاردست‌ در فلسفه و شعر و عکاسی و معماری و نقاشی و الاهیات: سمپتوم‌های جامعه‌ی کوتاه‌مدت و سوژه‌های مضطرب از سرمای تنهایی، وفای تخصص و سکوتِ مرگ. جامعه‌ی هرزه‌گی: جامعه‌ی ولرم، بی‌وفا و پُرژخار.

«سفرکردن، درست مثلِ وجود، یک هنرِ غیرِفیگوراتیو است.» - بودریار / خاطراتِ سرد

صمیمتِ روشنِ زوج‌های سال‌مند؛ نگاهِ تحقیرآمیزِ گربه‌های هراسان به شتابِ آدم‌ها؛ تجمعِ سوگ‌وارانه‌ی کلاغ‌های ژولیده؛ کمک‌کردنِ مردم به هم در خیابان؛ بازیِ کودکان؛ گرافیتی‌ها، رستنی‌ها و هر چیزی که با کژروی‌اش پرده از کژیِ ذاتیِ این شهرِ خاکستری برمی‌دارد؛ نمازخواندنِ یک مردِ میان‌سال در پارک؛ بلندآوازخوانیِ زنی فارغ‌بال از قضاوت‌های دیگران... چیزهایی که در تماشای شهر شادی‌آفرین اند، همان‌هایی اند که به جای‌گرفتن در منطقِ کارکردیِ آن تن نمی‌دهند.

«- بیا سرِ همو بتراشیم، بعد تا ابد واسه‌ی هم باشیم
- دوست داشتم الان یه جایی بودیم که می‌شد با هم مربایِ به درست کنیم» ع.ر. دریای سهو

نفهمی و ول‌انگاریِ ما ایرانی‌ها در تشخیص و مرگذاری بینِ دوست، محبوب، حریف و غریبه شگفت‌انگیز است. مهربانیِ مسطح، خاکیانه و گه‌گاه ریاآلودی که به‌اسمِ روی‌دربایستی امکانِ شکل‌گیریِ قصدها و رفتارهای صادقانه (احترام، وفاداری، رازداری و ...) را  باقی نمی‌گذارد، هیچ ربطی به گرمای وجودی و تسهیمِ عامِ محبت ندارد. صمیمت، اساساً، حالت و وضعیتی ست خاص و برای خواص، و به‌نحوی ریشه‌ای تمایزگذار.

«هرچه زن را امر كنى كه پنهان شود، او را دغدغه‌‌ی "خويش را نمودن" بيش‌تر شود و خلق را از نهان شدن او رغبت به آن بيش گردد... پس تو نشسته‌اى و رغبت را از دو طرف زيادت كنى و پندارى كه اصلاح می‌کنى و آن خود عينِ فساد است.» مولانا/ فيه‌مافيه

آرمانِ ادبیاتیِ "به من نگو، نشان‌ام بده" مستقیماً به حال‌و‌هوای خودشیفته و درخودمانده‌ی عصرِ ما مربوط می‌شود. قصه‌گفتن، ورای تبادلِ معنا و محتوا، کرداری نمادین برای خلقِ موقعیت‌های دیگر برای دیگری ست؛ و امحای مؤلف نه در نگفتن یا بازی‌های تعویقی و تعلیقی، که اتفاقاً در جدیتِ گفتن به قصدِ انحلالِ جهانِ من‌‌نگر در ایثار برای به تجربه درآوردنِ جهانِ دیگر است؛ جهانی که برای دیگری هم دیگر است.

شنیدنِ بوی عطری که برای محبوب محبوب بوده از تنِ زنی که در خیابان از مقابل رد می‌شود. هیچ‌چیز نمی‌تواند سرشتِ دفعی، خشن، بی‌منطق و ناخودآگاهِ وازنش از غریبه به‌دلیلِ شباهت به معشوق را این‌طور نشان دهد. دروغِ شباهت، بستارِ خودآگاهی را پاره می‌کند.

هر فونتی برای هر سبکی از نوشتن مناسب نیست. انتخابِ یک فونتِ درست برای نوشتن، به مادیتِ ریشه‌ایِ هر اندیشه، به تن‌خواستِ هر نوشتار، به پژواک‌های شنیداریِ هر جریانی از فکر برمی‌گردد. فونت: کفشِ وشتنِ نوشتن.

فاصله‌ی خلق‌و‌خو و رفتار و منشِ افراد با آثارشان روزبه‌روز بیش‌تر می‌شود: م که قطعاتِ ادبیِ پیچیده و جذابی می‌نویسد در جمع عاجز است از واردشدن به دیالوگ، منگ می‌زند و عاری ست از بلاغتِ شفاهی؛ ث که در نوشته‌های‌اش به تحلیل‌های واسازنه شهرت دارد، بدترینِ جمع در حفظِ سیالیتِ بحث‌های جدی ست، عصبی ست و به‌طرزِ وسواس‌آلودی مستبد؛ ل که کلی بابتِ تک‌نگاشت‌های مالیخولیایی‌اش مشهور شده، دلقکِ اولای جمع است. دلیل‌های ایجابیِ بسیاری می‌توان آورد در تأییدِ سوژه‌ی روان‌پریش و جداییِ اثر از مؤلف، اما او همیشه به این حکمتِ قدیمی باور دارد که کسانی که رد و جلوه‌ا‌ی از آثارشان را می‌توان در رفتارشان پیدا کرد، اصیل‌تر، صادق‌تر و ماندنی‌تر اند. دغدغه‌ و اندیشه‌ای که در حضورِ دیگران تن نداشته باشد، اصیل نیست.

هر چهره‌ای شیطان یا شیطانکی دارد. شیطانی که در چشم‌ها پیام‌آورِ ذکاوت، در دهان پیام‌آورِ پرخاش، در بینی پیام‌آورِ عمق، در ابروها پیام‌آورِ اراده، در گونه‌ها پیام‌آورِ اغوا، و در لب‌ها پیام‌آورِ اندوه است؛ هر یک از این شیطان‌ها و شیطانک‌ها جلوه‌ای از بهره‌مندیِ شخصیت از شر اند و حضورِ پدیداری‌شان حکایت از سرزنده‌گیِ روح و وجدِ وجودی دارد. بعضی‌ها هم که به‌کلی فرشته ‌اند، عاری از شرارت: با‌همه‌مهربان، دبنگ، رب‌النوعِ ملال، خنک، عروسک.

تطفلِ مردها، بذله‌گری به مثابه‌ی کردارِ جفت‌یابی، زورزدن در شوخ‌بودن و والایش‌زدایی از مطایبه در حدِ عادی‌شدنِ عشوه‌گری، زنانه‌شدنِ آوا و لحن در گفتار و زبانِ بدن: امروز راه‌بردهای مرد برای نزدیک‌شدن به زن به طرزِ غم‌انگیزی در شکلِ زنانه‌شدن در اوجِ سوءبرداشت از مادینه‌گی تحقق پیدا می‌کند - و در این بین، حیواناتِ دیگر ما را مسخره می‌کنند.

روانِ سالم آن‌جایی ست که نه برای سایه که با سایه حرکت می‌کنیم. 

Max Ernst - The Antipope

۱۳۹۵ شهریور ۱۹, جمعه

مست‌نوشت


قصدِ حلیم، یا عذرخواست از خوابی پریده به تجاوزِ یک هم-‌جه-‌آنی


زی می‌گوید این‌ها را هم بیاور، این که انگشتِ شستِ پای پ و ی این‌جور شعبده‌باز اند و بیلاخ داده‌اند به دوربینِ م؛ من می‌گویم باید از روایتی که پ در مستی‌اش از روابطِ پیچیده‌ی فرزندانِ طالقانی خوانده با آن زبانِ شل‌شده‌اش، که گرم است و شنیدنی، بنویسم؛ مانده‌‌ام این‌ها را با چه سبکی قلمی کنم، چون نوشتارِ مستی، همیشه ناجور است، سبُک است و چرندبافی‌اش پُر است از پَرهایی که نه آشیان دارند و نه مقصد، هستنده‌های محتوای‌ خیالی‌اش از آنِ دیگری اند و مدام این ور و آن ور قوس می‌گیرند؛ درست مثلِ دیگری که رغمِ خواندنی‌بودن‌اش همیشه نابهنگام است و پرآزار و رام‌کننده‌ی روز و شب‌ساز؛ من به یکای اندیشیدن در سطحِ نوشتن، که همین خرده‌روایت‌هایی ست که بینِ این اسلیمی‌های مظلوم هست می‌شوند، ایمان دارم؛ چون نوشتن، حتا وقتی پیغام می‌شود، درست مثلِ ظلمتِ مستی تمامیت نمی‌شناسد و پرخاشِ آگاهیِ نقطه‌گذاشتن، به بایاشناسی‌هایی ربط پیدا می‌کنند که آدمِ مست پروای ارتباط‌شان با روشناییِ لحظه را به هیچ هم نمی‌گیرد؛ این ستم‌دیده‌گی‌ها روی این آگاهی‌ها، این ناتمامی‌ها روی این قصدها، این اصوات که هر چه هم که باشند و بخواهند-ات و  هر‌چه‌قدر هم خنده‌زنانه ثبت کنند احوالِ صادقِ گنگی‌های‌ات را که وقتِ غیاب‌ات که یکی دیگر نه‌بود-اش را خواسته باشد و مدام مزاحمِ ما و اندیشه‌های ما شده باشد و مدام روی میل به باشیدن‌ات با گیاه‌ها و چوب‌ها و چشم‌های ابروگرفته راه رفته باشد، باز هم ناتمامی‌هایی اند که شب بیدار می‌مانند تا انتظارِ ما را فریب بدهند و دل‌خواسته‌های‌مان را در لباسِ فریب منتظَر کنند.. این‌ها دستِ ما نیست؛ اصلاً دست، اگر دست‌مالی نشده باشد، مالِ ما نیست..

من فرض می‌کنم همه‌ی ما مرده‌ ایم؛ این اصلاً کارِ راحتی نیست، این یک ترفند نیست، جانانه است و باید برای تلخی‌های‌اش آماده باشیم؛ فرضی که مست‌نوشت، رغمِ همه‌ی گرمی و مالیخولیا و شوخ‌و‌شنگی‌ِ طلایی و ثقیل‌اش، همیشه به‌نحوی خوش‌آیند حامل‌اش می‌شود؛ رمزِ آرامشِ آزارنده‌ی من همین است، برای من وضعیتِ مرگ یک پیش‌فرض است و نقطه‌ها و موقعیت‌های روایی و ویرایش‌های نوشتاری همه در خدمتِ فاصله‌گرفتنِ موقعیت‌های نویسنده‌گی از اتمامِ سخن‌گفتن در مرگ اند؛ چون اگر راهی برای تو نباشد، برای من هم نیست: گشودار همیشه دوسویه است؛ زنده‌گی، این وضعیتِ عزیزِ معصوم بینِ دو نیستیِ بی‌کرانه، از آن ِ دیگری ست؛ وقتی چیزی برای من نیست تا از آن بگویم، برای تو هم نیست که بخوانی و نباید لغزش‌های خواهنده‌ی من را حملِ اعتیادِ گذشته‌ی من به بازی‌های شرم‌ساری کنی که امروز وازده‌گیِ من از آن‌ها در کودکانه‌گیِ پاهای‌ام و سیریِ یأس‌آمیزِ چشم‌های‌ام نمود پیدا کرده، و این دقیقاً انتظارِ توی خواننده است که در دست‌های من جریان پیدا می‌کند تا این‌ها را بنویسم... مرگ در همه‌ی این‌ها جریان دارد، و این هر اندازه هم که ناروا باشد، به رواییِ تمامیِ آن ناصداهایی می‌چربد که بر نیتِ نقطه‌خواهِ اغیار در لحظه‌هایی که کبود شده‌اند از انتظار به تازه‌گیِ آغاز، به خیال‌های ما تجاوز کرده‌اند...

۱۳۹۵ شهریور ۱۳, شنبه

ارواحِ مرده‌گان

برگردانی از Spirits of the Dead از Edgar Allan Poe

جان‌ات تنها می‌یابد خود را
به گرماگرمِ افکارِ تاریکِ این گورسنگِ خاکستری
احدی از جماعت نیست که کنج‌کاوی کند
در وقتِ جادوبازی‌های تو.

خاموش باش در آن خلوت،
    که عزلت نیست که آنک
ارواحِ مرده‌گانی که در زنده‌گی
   به پیشِ تو می‌ایستادند، دوباره
در مرگ گردِ تو می‌گردند و خواست‌‌شان
چیره بر تو: آرام بگیر.

شب گرچه روشن عبس می‌کند
و ستاره‌ها دیگر به زیر نمی‌نگرند
از اورنگ‌شان در آسمان،
با نورشان که هم‌چون امید به میرایان می‌بخشیدند
جغه‌های سرخ اند حال، بی‌از نور،
که در خسته‌گی‌ات
به سوختار می‌مانند، به تبی
که تاهمیشه با تو می‌ماند.

اینک اندیشه‌هایی که روا نیست بتارانی،
اینک انگاره‌های محوناپذیر؛
گذر نمی‌برند از روحِ تو
دیگر آن چنان که شبنم از علف می‌گذرد

نسیم نفخه‌ی خدا آرام است
و مِه بر فرازِ تپه،
سایه‌‌وش سایه‌‌وش اما سرکش و راست،
نمادی ست و نشانی
چه‌گونه می‌ماند بر درخت‌ها،
رازی از رازها!