۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه

Holy Fucking Shit: 40,000


برگردانی از Holy Fucking Shit: 40,000 از Have a Nice Life





هر کاری میکنی قبلاً برنامه‌ریزی شده‌س
ستاره‌ها خواسته‌های سیاهشونو  به‌زور میریزن تووت
گرگا گله‌ای خودشونو لت‌و‌پار میکنن
قضیه سرِ یه کارکرده که همه‌مون باید طبقش عمل کنیم
ما ماشینایی یم که میخورن و نفس میکشن و ظاهرِ خوبی دارن واقعاً
تو واقعاً داری همونطوری واکنش نشون میدی که انتظارشو ازت داشتم

من ولی قلبمو با قطعه‌های آهنی عوض کردم
اوضامم بد نیست، اما خب انگار نمیتونم راش بندازم
ما ماشینایی یم که نفس میکشن و گریه میکنن و ظاهرِ خوبی دارن واقعاً
کاربلدیم توو کشتن

منو توو زمان بفرست عقب تا بیارمشون
فقط بگو مادرِ کیو باید بکشم
حالم خوبه مثِ همیشه
جز اینکه یادم نمیاد از کی دوباره آگاهیم کار نمیکنه

من ولی قلبمو با قطعه‌های آهنی عوض کردم
اوضامم بد نیست، اما خب انگار نمیتونم راش بندازم
ما ماشینایی یم که نفس میکشن و گریه میکنن و ظاهرِ خوبی دارن واقعاً
کاربلدیم توو کشتن

ما توو زمانِ عاریه‌ای زندگی میکنیم
و انگار اونا دیگه واقعاً میخوان پسش بگیرن

۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

تهرانیِ کوچک


این‌جا برف خوب می‌بارد از آن برف‌هایی که خیلی‌ها را شاعر و رمانتیک می‌کند و خیلی‌های دیگر را عصبانی همیشه فکر می‌کنم که در این کشور فارغ از این که خیلی از احساساتِ آدم از تغییراتِ جوی به این بند است که کجای شهر زنده‌گی می‌کنند خیلی چیزهای دیگر هم برمی‌گردد به موقعیت‌هایی که آدم‌ها برای خودشان می‌سازند به همان چیزهایی که در تحلیل‌های روزنامه به درکِ ذهنیِ خوش‌بختی و اصالتِ خیال‌پردازی ربط‌اش می‌دهند با این همه به نظرِ من همین قوه‌ی خیال هم درنهایت به این برمی‌گردد که در کدام خیابان‌ها زنده‌گی کرده باشی و چه تاریخی از شهر و طلوع و غروبِ آفتابِ ندیده و حالت‌های آدم‌ها از طراوت و خسته‌گی‌شان داشته باشی برادرم با این ایده مخالف است به نظرِ او همه‌ی ما مثلِ هم ایم یک لوحِ پاک که باید با کردارهای نیک سپید نگه‌اش داشت و دیگران را هم به همین سپیدکاری تشویق کرد تا درنهایت در یک فردای طلایی همه رستگار  شویم او اصلاً متشرع یا چپ‌گرا نیست ولی اصولِ نانوشته‌ای دارد که خیلی چیزهای‌اش به اخلاقیاتِ مذهبی‌ها شبیه است و این موضوع بیش‌ترِ وقت‌ها خیلی خسته‌کننده می‌شود عقایدش حتا از آن کلاهِ کژ و سبیلِ ژولیده‌‌اش که فکر می‌کند او را به جای‌گاهِ طبقاتیِ مشخصی وصل می‌کند خسته‌کننده‌تر و مضحک‌تر هستند گاهی فکر می‌کنم من خیلی زودتر از وقتِ طبیعی‌اش به سنِ خسته‌گی رسیده‌ام و از این بابت خیلی متأسف ام به‌خصوص وقتی می‌‌فهمم که با این وضع شاید حتا بی این که عشق را تجربه کنم بمیرم ولی باز وقتی که خوب فکر می‌کنم می‌فهمم که این به این برمی‌گردد به تقدیری که از دستِ من خارج بوده به این که کم‌تر پیش آمده تا به تماشای کوهستان مسافرت کنم یا با حضورِ هم‌زمانِ پدر و مادر شام بخورم من هر دوشان را دوست دارم ولی از وقتی که جدا از هم زنده‌گی می‌کنند وقتی پیشِ هر کدام‌شان هستم دل‌ام برای سگی که در خانه‌ی برادرم است تنگ می‌شو. نمی‌‌دانم این‌ها چه ربطی به هم دارند من هیچ وقت کم‌بودِ محبت نداشته‌ام، و مهم‌تر این که درست مثلِ آن‌هایی که حکمتِ زنده‌گی را فهمیده‌اند گربه‌ها را به سگ‌ها ترجیح می‌دهم و هرجایی که مازادِ محبت بوده دیده‌ام که درنهایت کسی صدمه دیده ولی باز هم انگار نگاه‌های ساو خیلی خانواده‌گی‌تر از این حرف‌ها ست که من را از این مقایسه‌ی غلط دور کند مادرم از تبصره‌هایی حرف می‌زند که طیِ هفته مصوب شده‌اند و چون ما را می‌شناسد فوراً از تأثیرِ اجتماعیِ این مصوبه‌ها حرف می‌زند و این که چه‌قدر من و برادرم در شکل دادن به این زنده‌گیِ مؤثری که الان دارد مؤثر بوده‌ایم پدر هم که زنده‌گی‌اش شده گالری و فروشِ کارهایی که فکر می‌کند در تاریخِ هنر قدرشان را ندانسته‌اند پدرم از آثارِ هنریِ بزرگ‌مقیاس خوش‌اش می‌آید سرِ شوق می‌آید وقتی هفته‌ی بعد کارهای 2 در 2 از آن مردک را به نمایش می‌گذارد که کار‌های‌اش در طولِ این سال‌ها هیچ تغییری نکرده‌اند این‌ها را برای من که مشغولِ خوردنِ بستنی ام تعریف می‌کند و من آن وقت مجبور می‌شوم زیرِ لب ورد بخوانم محضِ پرستشِ بستنی نمی‌خواهم زیاد از خودم بگویم چون پسربچه‌ها در این سن‌وسال که هستند می‌گویند حرف‌های‌شان و اصلاً نگاه‌شان به جهان هرمونی ست و اعتبارِ چندانی ندارد شاید درست باشد اما من معتقد ام همه چیز را می‌شود و نمی‌شود این‌جور به جبرهای بیرونی وصل کرد مثلاً توهم‌های اجتماعی و زیبایی‌شناختیِ پدر و مادرم کلاً ناشی از یک تصمیمِ خودخواهانه بوده‌اند این که کسی از شعرهای لورکا خوش‌اش بیاید و بعد به یک فعالِ سیاسیِ خوش‌بین تبدیل شود یا این که کسی از بازارِ بورس شیفت کند به مدیریتِ یکی از آوانگاردترین گالری‌ها زیاد به جبرِ بیرونی ربط ندارد و در عینِ حال آن‌قدر بی‌ربط است که آدم وقتی به این‌ها نگاه می‌کند مجبور می‌شود آن را به جبرِ بیرونی ربط بدهد اگر بخواهیم بحثِ جبر را این‌جوری وسیع بگیریم که دیگر چیزی از زنده‌گی باقی نمی‌ماند، از نگاه‌های ساو، از موسیقیِ هنل و حالت‌های خوبی که آن زوج الان زیرِ این برفِ پاییزی دارند دیگر چیزی باقی نمی‌ماند ولی خب باز هم همه‌ی این‌ها جبری اند دیگر وگرنه همین دیدن و حرف‌زدن از این‌جور معجزه‌ها این‌قدر کسالت‌آور نمی‌شد یاد گرفته‌ام که جهانِ بیرون را زیادی جدی نگیرم اما به این همه خیلی بیش‌تر از برادرم از فقر و زشتیِ برف و بی‌معنی بودنِ هنر در نگاهِ یک میان‌سالِ تنگ‌دست سرم می‌شود من زیاد می‌خوانم و خوش‌بختانه همه حتا ساو این را می‌دانند و برای‌ام کتاب می‌خرند می‌دانم که این برف در غلیظ‌ترین حسی که آن کودکِ ذوق‌زده‌ی خوش‌لباس، یا آن دخترِ سرخ‌گونه‌ای که دارد با پسرِ همسایه نگاه‌بازی می‌کند می‌تواند داشته باشد باز هم برای خیلی‌های یک تعبیرِ زمخت از جهنمِ سرد و سفید است این دیگر ربطی به تقدیر و متافیزیک و هرمون و قانون و هنر ندارد، این همان چیزی ست که استخوان را صدا می‌زند تا اذیت‌اش کند با این همه با این که این‌ها را می‌‌دانم من شاهدِ این بارشِ خوب ام و ویرِ نوشتن دارم و از این که با همه‌ی این‌ها و با ربطی که با تنِ من دارند فاصله دارم خوش‌حال و غم‌گین ام فکر می‌کنم زنده‌گی آن‌قدرها هم که بزرگ‌ها جدی‌اش می‌گیرند جذاب و دل‌پسند نیست که با منطقی که دیگران برای‌ات نوشته‌اند بگذارنی‌اش حالا این منطق هر چه‌قدر هم که می‌خواهد زیبا، عجیب‌وغریب یا متعهد باشد س می‌گوید این‌جور فکرها عارضه اند برمی‌گردد به تمول به فرهنگِ تربیتی به این که به طرزِ ابلهانه‌ای با شکمِ سیر بازی‌گوشانه به زنده‌گی‌های موازی و پسامرگی باور دارم به این که مهمانی نمی‌روم اکانت فیسبوک ندارم و دیگران و سال‌ها و خاک را جدی نمی‌گیرم نمی‌دانم شاید حق با او باشد  او از معدود افرادی ست که کِرمِ هیچ چیزی را ندارد ولی خوب فکر می‌‌کند درهرحال من زیاد به نظرِ دیگران اعتبار نمی‌‌دهم زنده‌گی زیادی کوتاه است و روز زیاده طول می‌کشد و آن را باید با نوشتن تمام کرد خصوصاً وقتی این‌طور برف می‌بارد و همه‌ چیز درخشان و کثیف می‌شود.


- برای والرز

۱۳۹۵ آبان ۲۴, دوشنبه

ستاره‌های محتضر


برگردانی از The Dying Stars از Fen






از ژرف‌ترینِ اعماق
  گورگرفته در سیاه‌ترینِ زمین و تن
خاسته‌ام من دیگربار

بسترِ سنگ‌ درهم‌شکسته به انتقامی کیهانی
کوه‌ها گسل‌زده‌اند به هم
جنگل‌ها در حریقِ آتشِ ستاره‌ می‌سوزند
مرا بیدار می‌کنند این‌ها از این عظیم‌ترینِ خواب

دیگربار: این خونِ جاری
   خونِ پیش‌گویانِ ازیادرفته
   خونِ آن‌ها که مدفون اند به خسرانِ مه‌اندود
رگ‌ها می‌تپند
تا دور کنند هزاره بر هزاره‌های فراموشی را
تا بگشایند سوگِ حزن‌انگیزِ دانشِ نو را

دانش، آه ...

چشمانِ خو‌ن‌آبه‌گرفته شاهد اند بر این سپهرِ فاجعه
دیدگان‌ام روشن، عزم‌ِ جزم

صعد هبه‌ات زخم می‌زند
سوخته به آتش‌پارِ ستاره‌های محتضر

گفته‌اند که در ویرانی زیبایی هست
که آرامش می‌آورد مرگ
   به برون‌دمِ غاییِ صلحِ جاوید
این حریقِ سترگِ سهم‌گینِ پایان اما
  که حس‌ها می‌فسرد و ذهن می‌سوزد
تنها فلاکت می‌آورد
و اندوه، و حزنِ گران

اینک باورهای سوخته، اینک ایمانِ ویرانه

بادی شخته می‌وزد بر مرده‌پوستِ آرمان‌های پوسیده




 Maxim Nikiforovich Vorobiev, Oak fractured by a lightning

۱۳۹۵ آبان ۱۹, چهارشنبه

مست‌نوشت


HIC MANEBIMUS OPTIME

از کسانی که شعر را بلندخوانی می‌کنند صدای‌شان را عوض می‌کنند بالا و پایین می‌شوند نمایش می‌کنند و به زعمِ خودشان گرمِ کاری روشن و شاد اند اما به‌واقع چُسی می‌آیند خنده‌ام می‌گیرد با این که مدت‌ها ست که دیگر نسبتِ خصمانه‌ای با شیرین‌کاری‌های اجرایی ندارم و فهمیدم خودِ اجرا پاری از جهانِ بیان‌گری ست و می‌تواند به امرِ حسی نزدیک شود و زیبا و دیدنی باشد هیچ‌وقت رابطه‌ی درستی با شاعران و شعردوست‌ها نداشته‌ام  راست این که از شاعرها بدم می‌آید شاعرها اغلب به‌نحوی ملال‌آور منزوی و تک‌گو گُنده‌گوز و خموده‌روان و به طرزِ ترحم‌انگیزی خودمحور دمدمی دوقطبی و تک‌بعدی‌ اند سوا از این نگاهِ بی‌رحمانه و بی‌ربط درکل ادبیتِ نثر را همیشه به ادبیتِ شعر ترجیح داده‌ام چندلایه‌گیِ عاطفی دیالکتیکِ پیچیده‌‌ و بی‌غایتِ صورت‌ها حضورِ مؤثرِ علامت‌ها نشانه‌ها و بی‌نامی‌ها و بی‌آوایی‌ها در جلوزدنِ قصد از قلم امکانِ غیاب‌پردازی با زبان جریانِ ناسوژه‌مندِ فکر در سطر و رفعِ احساسات در جدیتِ حیثِ جمعی و هم‌باشانه‌ی کلمه‌هایی که من را محو می‌کنند و مهم‌تر از همه تجربه‌ی کاراگاهانه‌ی فهمِ چه‌گونه‌گیِ ناپدیدشدنِ سوژه‌ی خالق در نثر همیشه جذاب‌تر بوده و هست این‌ها را می‌گویم به رسمِ هم‌آوردنِ اباطیلی تا به ایده‌ای که از تفاوتِ کیفی و استتیکِ اسکاچ و شراب دارم نزدیک‌تر شوم شراب برای من همیشه به‌طرزِ غم‌ناکی "شاعر"انه و نه لزوماً شعرگونه بوده فضایی مشحون از سازهای زهی گام‌های زنی با دامنِ بلند بازی‌های کند‌آهنگِ رنگِ ارغوانی یک‌جور مالیخولیای قدیمی اما شُل که ترکیبِ فیگوراتیوی از بوی استیک و لیدهای شوبرت دارد با این همه شراب رسمِ اجرایی‌ِ دل‌پذیری دارد از جام اروتیسیسم و شبانه‌گی‌اش گرفته تا سنگینیِ تن در اوقاتِ بس‌مستی‌اش و البته مهم‌تر از این مرامِ خواب‌آوری‌اش که تن به مرامِ نارکوک می‌زند انگار نیرویی خاص از جنسِ همان رنگِ خاطرگزین‌اش دارد که با آن هاله‌پردازی می‌کند و پیرامون می‌سازد و نوشنده را دربرمی‌گیرد گاهی حتا فکر می‌کنم باید آن را در رسته‌ی مخدرها به حساب آورد چون اگر خوش‌نوشی کنی می‌توانی دستِ کم به ثقلِ مستیِ ناب در سر دست و رگ‌ها برسی و به بیانِ درستِ کلمه سرمست شوی در آن طرف، اسکاچ به رغمِ رنگ و طعمِ یکه و یادنشین‌اش مراسمی شاهانه و تنی مردانه دارد به‌نحوِ غم‌انگیزی عمیق و تکنواخت است سیگار می‌طلبد خیره‌گی‌آور است و بتمرگانه طنازی‌اش رنگ ندارد و جایی بینِ پریلودهای شوپن و شعرهای هولدرلین معلق می‌زند شرور است و متمرکز و پُر از میوه‌های فکر و یادزدایی‌های بی‌فردا و بادهای زمستانی اسکاچ میز می‌خواهد تنِ درست سرِ پُرسایه یک دوستِ نگاه‌دار و موسیقیِ آقای بابی دان آن وقت تازه می‌شود به لطفِ ساعت‌ها گفت‌و‌گوی بی‌غایت روشن شد و جهان تازه کرد و نثر نوشت.
.
.
.

... و منطقِ رویا، این هستیِ نامنتظر، را می‌توان کاش کرد، باش داشت، خاصه ازبرای این حیوان که خوابی ثقیل مثالِ مرگ دارد، بی‌راز و بی‌هیاهو می‌میرد، با بزاق بر کژیِ چانه و پلک‌های قدیمی و تنفسِ آهسته، و رویاهای نادر میانِ فصل‌ها، از حیواناتِ نادیده و ماجراهای غریب و ناممکن، از نادیدنی‌ها و بی‌زمانی‌ها... باشد دریایی از شراب با صدای امواج بر صخره‌های زرین، و پرنده‌هایی با چشم‌های گربه و صداهای دریایی، و من شاهدی بر کناره‌‌ای گرم به حضورِ قدم‌های مست. خابیه‌پردازی آرام، پاس‌دارِ سه عقیق: ظلمای شمال، مارِ دریا، نجابتِ گیاه. 

 August Brömse - By the Window

۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

The Big Gloom


برگردانی از The Big Gloom* از Have a Nice Life







توو وانِ یخ می‌خوابم
گرم نیس، اما بدونِ اینم زنده نمیمونم
نمیشه تحملش کرد
بازوام، پاهام، چوب شدن
شدن درختای ناخودآگاه
ریشه‌هاشون توو عمقِ زمین رفته
بلأخره بیرون میایم، به همین زودیا
یه اقیانوس پر از کاشی
میدونم پسندت نیس
اما مطمئناً مالِ من میشه
اگه نتونم اینو درُس کنم

خواهش میکنم
لطفاً خلاصم کن

میتونی صدای نفسِ ضعیفمو بشنوی؟
صداش میرسه؟
من عدد شدم
عددی که حالتو جا میاره
یه پیغامی هس که باید برسونمش
نه، نمیتونم یه روز دیگه معطلش کنم (وضع خوب نیس)
اضطراریه، میفهمی؟
میتونی لطفاً درک کنی؟ (دیگه دارم وا میدم)
من گیر کردم
من اینجا کفِ حموم گیر افتادم
دیگه هیچ امید و عزتی واسم نمونده
اینجا نه هوایی هس، نه غذایی (اما مطمئنم هنوز زندئم...)

فقط حواستونو جمع کنین، مرده‌ها (کفِ اینجا رو خاکستر ورداشته)
دیگه لازمتون ندارم
فقط حواستون باشه
نکبتا


*This song is possibly about the death of Jean-Paul Marat (who is featured on the cover). A French political theorist and radical journalist who is best known for his career around the time of the French Revolution.
He suffered from a skin disease that forced him to sit in an ice-bath for the last three years of his life before his assassination.