اصالت ِراه پارهی نخست{راه، آماج، قصد ِبیمقصود}راه، مسیر نیست. به چیزی نمیانجامد؛ فراگردیست روَنده، که رهرو در آن رهرویی میکند، و راه و خویشاش را در کار ِرهرویی در شَوَند میفهمد. هستی ِراه، با کنش ِرَوَندهگی ِرهرو عیان میشود و رهرو در برابر ِپرواگری ِسالک ِحقجو و غایتطلب، ماجراجوییست خطرگر که حقیقت را در رهرویی ِصرف، در "شدن" ِناغایتانگار یافت میکند.نهدیدن ِغایت، حذف ِفانوس نیست! نهایت، همیشه نهایت است و نهایت باقی میماند. اما رهرو، این نهایت را در-آنجا-باش خواست میکند. رهرو از آنجا که خود، میرود و پیشباشیاش را درلحظه، فعالانه به روند ِزمان وامیسپارد، همیشه غایتمندی ِبیغایتی دارد. مقصود، بیمقصود-قصدیست که در دم، در لحظهلحظهی شدن، نزد ِرهرو قرار پدید و ناپدید میشود؛ راه، روشنی از این پیداوناپیدایی ِنور ِقصد ِبیمقصود میستاند. قصدی که روی ِارادهی رَونده را به سوی ِانگارههای چندسویهی راه میگرداند. قصدمندی ِرونده، اینسان، در گونهگونی ِبرناگذشتنی ِاراده، سببساز ِیکهگی ِهررویی ِاو میشود. هیچکس، مانند ِاو اراده نمی کند. او در اراده کردن تنهاست اما نیز شاهد ِشدن ِدیگران ِرهنورد میشود. این تنهایی، این دیدن، اصالت ِهمباشی ِرهنوردان میشود. فانوس را هر چشم جوری میبیند. فانوس، اما، یگانه، شاهد ِهمباشیست. کوهنورد نیز هست . لذت از چکاد، لذت از رسیدن به چکاد، یکسر در لذت ِصعود حل میشود. کوهنورد، چونان یک رهرو، راه ِفرارونده را مینوردد و نه راه ِچکاد را! هرچند راه، بهسوی ِچکاد است، اما راه-بودهگی ِراه، فرارتر از سویمندی ِمکانگیرانهی آماج، سویمندی میکند: گشوده-به-فضای مقصودی که آن بالا نیست؛ آمادهی دربرگفتن ِکلیت ِچکاد؛ آمادهی لذتبری از انگارهی چکاد... راه-بودهگی راه، هرگز به پایان نمیرسد، چکاد، پایان ِراهیست که به چکاد میانجامد اما کوهنورد، گو که راهی دیگر نوردیده، راهی که به-سوی ِچکاد، جاودانه فرامیرود، پیرامون ِپدید-و-ناپدیدی ِنور ِمقصود میگردد اما هرگز با لمس ِمقصود، آماج ِپرواسیدنی نمیخواهد. هستن-در-راه، هستن-در-لحظهی روندهگیست{هستن ِشاد ِخیام}. بلندی ِچکاد، در زمان ِکوهنورد وجود ندارد. چکاد در راه است. چکاد، خود، راه-بهسوی-چکاد است و اینسان راه همان چکاد و لذت از رسیدن به چکاد همان لذت از هستن-در-راه است! نگاه ِپویای کوهنورد، و پای ِبینایاش، معطوف به یک چیز اند: راه ! چکاد، تنها و تنها تا زمانی که نزد ِچشم ِپای کوهنورد، اینهمان ِراه باشد یعنی چشمهی ِنوَرد ِرهرو باشد، چکاد است!چکاد از دور، از نگرگاهی در میانهی راه، والاست. از سرچشمه باید نوشید. اما نور ِانگیزندهی سرچشمه، در دمدم ِاندیشیدن به گوارای ِتروایده از انگارهی نوشیدن از سرچشمه، دلرباست. پا، در نوشیدن ِفضای ِچشمه، بهسوی ِچشمه میرود. عشق، در سوسوی ِتن، در راه، عشق است. فانوس، از دور، در راه، رهنماست...انگاریدن ِآماج راه به کینهتوزی میبرد. غَرَض. در غَرَضورزی، حرص ِرسیدن به آماجی از-پیش-عیان، از پیشآمده-برای ِتسخیر، ورزنده را به آزگری گرایش میدهد؛ آزگر هم جز کینهتوزی ابزاری برای سویدهی به خواست رسیدن/داشتن ندارد. جان ِسردسیری ِرهنورد از این آز چه دور است! او رهنوردیاش را بیغَرَض برگزیده؛ راه ِاو در عین ِروشنی، بیغرَض است؛ به زبان ِدیگر، او با سپردن ِخویش به در-راه-هستن، خواستن ِراه را اینهمان ِاراده-به-شدن-در-راه میکند. به زبانی ساده، راه/ابزار، در ناثباتی ِمقصد/هدفی پویا که همیشه در-آنجا-هست، خود برای او هدفیست که آگاهی را جذب میکند. کینهتوزی ِآماجانگار، رهروییاش را به زورتوزی فرومیکاهد. او در راه جان میکند تا به پایانه، به هدفی که برای وصالاش راه پیموده، برسد؛ او از راه لذت نمیبرد؛ و انبارهی درد و زورتوزی ِاو تنها در پایان ِراه، بهشکل ِترکیدن ِحباب ِدرد، به شکل ِفوران ِجنونآمیز ِخوشی آزاد میشود.{حال ِعروسک ِهرروزینهزی} ما با نگریستن به راهی که میانگاه ِجنگلی سردسیری گشته، کمی دربارهی راه ِجنگلی(راهی که نهبود ِآماج، اصیلاش ساخته) درنگ میکنیم {این درنگیدن، که برپایهی مشاهدهی عکس ورزیده شده، درنگی عکسینه و کمینهگراست}:
1: افق ِراه: افق، آنجابودهگی ِهمیشهی راه. چشم ِپا، خیره به افق شده. اما این افق، چکاد ِفرازینی نیست که خوی ِایزدباورانهمان را مدهوش فر-اش سازد. افق، آیندهی همین راه است. همین که اکنون میسپرماش، همان که گذشتهگیاش را سپردهام، و حال آیندهاش را چونان افقی بیپایان دربرابر-ام گشاده درمییابم. راه جنگلی، زمانمندی اصیل است. رهروی ِراه، زمان را در سرهترین حالت ِاگزیستانساش، فهم میکند.2. درختان، آذینههای راه: درختان، آینههای راه اند. راه را به راه مینمایانند. سایش ِشاخساری که فضای بالاسر ِرهنورد را تیمار میکند، گواهان ِپیمایش شده، خواست ِرهنوردی را در ذهن بازتاب میدهند. این درختان، آذینههای راه اند، آنها راه را دربرگرفتهاند و هرآنچیزی که راهی شود را فرامیگیرند؛ آذینههایی طبیعی ِناآویختنی، که به افق، به زمان، به آهنگ ِراهپیمایی صورت میدهند. آنها، خود، برجااستاده، با این گواهیدن و آذینبستن و صورتدادن، در شوند ِرهنورد و راهی که میرود انباز اند.3. آهستهگی: راهی که افق دارد، به قصد ِرهنورد در آشتیگری با ذات ِآهستهگی، افرند میبخشد. گویی من، ناآگاه، آهسته میروم. گویی ناخواسته، قصد-ام آهسته اراده میکند. آرامش. امتداد ِدرختان، خود، آهسته است. بستر، سپید و آهسته. فضای ِبالا، با هاشور ِشاخه، آهسته. رهنورد ِشادگار، آهسته. و آهستهگی، آه-است-ه...- قرار بر پایان ِراه نیست. این راه، تام نیست؛ با اینحال، ارادهی آرام ِرهنورد را بهتمام هستومند میکند. اراده، با زمزمهی "نه هنوز – نه هنوز" راه را آهسته میرود و در شگون ِبهسرنیامدن ِافق، تنها و تنها دربارهی گام ِپسین درنگ میکند. برای کاوه
نگاهی به آلبوم ِ"واسازی ِجهان" اثر ِسوفیا
{Sophia: Deconstruction of the world}
1. در پایانهی عصر (At the end of the Age):
نخستین آهنگ، مانند ِ تمام ِنخستینآهنگهای آلبومهای دیگر در تجربهی گیرای ِآرامش ِتارا-فراگیر آغاز میشود. مانند ِ Aus der welt، My Salvation، بدون ِضربهگان. شبیه به آغازینهی Spite (Filth)، که در آن سردی ِانزواگردانی، پیگیرانه، گوش را با آغاز ِآرام ِروایت ِانحطاط نوع ِانسان، گرم میکند. مردی از ناتوانی ِزمین ِصنعتیشده در کنترل ِتوازن ِزیستمحیطیاش سخن میگوید. این سخن ِبهظاهر کلیشهای و آخرالزمانی، در هم-لحنی سازواری که صدای ِمرد با پیچآوای ِسایش ِفلزات در پسزمینهی آهنگ برقرار کرده، صلابتی گوشگیر مییابد. سردی، سردی ِجهان نیست؛ سردی ِزار-جان ِبیروحیست که در خاک ِجانزدوده منزل از دست داده، و خودآزارگرانه خود را به فراشد انحطاط وانهاده. آرامش، پاد-نویدیست بر آغاز ِآشوبه.
But I feel that we are at the end of the age…...
2. ماشین (Machine)
کوبهگان ِپرطمطراق. گزاف. بمباران ِضرب... منشنمای تارافراگیر ِسوفیا، درست پس از اوگ ِآرام ِآهنگ ِپیش، نمودی دوچند مییابد. ددمنش. پرخاشنده. میلیتاریسم ِپنهان و همهجاگیر ِموسیقی ِتارینی. گزافی ِضربهها، در کنار ِاظهار جنگاورانهای که رگداری ِموسیقی را پاس میدارد، انگیختارِ خوی ِشگرف پرخاش شده. پیشگو به دیو بدل گشته؛ در میان ِکوبهگان، صدای مرد به انسان-ددی بیگوشت و بیپوست میماند که از فشار ِزجرآور ِماشین ِزندهگی، پُرآریغ اما باوقار سخن میگوید. باش ِغمی مات در پس ِاین پرخاش، نمایندهی غم ِانحطاط است.
...I will not feed their machine; I will not participate in their ways...
3. سرنگونی (Downfall)
ارکستریترین آهنگ ِآلبوم. اسپیر ِشیپورها همراه با کوبهگان ِسنگین و پُرآرام، بر زمینهای پرورده. نوایی اندوهگین پس از کشتارِ امر ِسپنتا. زوال ِداد ِقدسی. سرنگونی ِتمام ِچیزهای ِنامادی. غروب ِدلگیر ِخدایان. سرنگونی ِروح...
4. افاده (Condescention)
صنعتیشده. ژخاری به تمام معنا. یکنواخت. نوفهای، راوی تخریب ِماشینیسم. صدای ِضجهای درخودپیچنده شنیده میشود؛ کسی در اتاقی خاکستری با دیوارهای فلزی محبوس شده، او خود را محبوس کرده ( صدای ضجهی فروخورده، به بغضی میماند که در خود میپیچد و روان ِمحبوس را با ژخاری فلزی خراش میدهد). دوباره سایش ِفلز-بر-فلز.. ادامهی ناله و ناگهان به طرزی هولناک ریزخندهی کودکی (از جایی بیرون از اتاق) شنیده میشود... کودک؟ شر؟ یاد؟ رنج؟ هرچه هست، تنها و تنها شنیدن ِهقهقهی محبوس را زجرآورتر میکند. کابوس. نه! در پایان، در کنار ِخندهی معصوم ِکودک، قهقههای ناکودکانه هم شنیده میشود! آغاز ِفلاکت...
5. انسانکشی (Humanicide)
خش ِشیپورها. تصادف تبیرها در امتداد ِکشش ِنوای ساز زهی.. دوباره تکریتم ِکوبهگان، همسرایی ِآرام و نیایشگونهای که در نهان، بذر ِددبارهگی میپاشد؛ همسرایی ِجلادان! نجواگری، شاعرانه به وصف ِهراس میپردازد.. ضجهای (اینبار، عیان و خروشنده وگویا)، نجواگر را همراهی میکند.
One life, one smile, one soul, one line
I'm Panicing…...
6. آلوده (Soiled)
پچپچ ِانسان در میان ِخشخش ِژخار. پچپچهی بازماندگان ِانسانکشی، آنها جداافتاده، زمزمهای پارانوییک را دیوانهوار با خود تکرار میکنند. بر تمامی ِآهنگ، غباری سنگین و مسیرنگ از روحیهی دریدهی زندهگی ِصنعتیشده، سنگینی میکند. بهناگاه، طمطراق ِکوبهگان فضا را میافشراند.. غبار چگالتر میشود. کوبهها تا حد ِخفهگی ِشنوایی، بر گوش میکوبند. ناله یا آواز؟ روشن نیست... نالهی انسان یا آواز شنگ ِنا-انسان... تیک تاک / نغمهی سگساعتی!
7. دشخوار (Severd)
نوایی بهغایت تارافراگیر.. موجی برآمده از سکوت ِتارینی. مجالی برای آرامگرفتن پس از زیست ِسختهی پیشین. آهنگی که به آشکارهگی ِایدهی سبک نزدیک میشود: نهبود ِانسان، هست ِشگرف ِهیچی، فراخوان ِنیستن...
/
{رفتهرفته چیزی برای اظهار باقی نمیماند!}
8. پشیمانی (Contrition)
گرانیگاه ِآلبوم. در اینجا، مارش ِسرنوگونی (Downfall)، هنرمندانه بازنمایی میشود. پشیمانی از پسآیندههای سرنگونی: از افاده، از انسانکشی، از آلودهگی... پشیمانی درست پس از آروین ِدشخوار ِزندهگی در آلودهگی، پسافتاده، آمده. تکضربههایی که در پایان شنیده میشوند، درنگ و افسوس ِبیسود ِپشیمانی را نمود میدهند.
9. نا-نگران (Unperturbed)
کوبهگان ِپراکنده و گسسته. زمینه، نوفهی تارافراگیر. کوبه رفتهرفته نگران میشود. گسستهگیها پیوستاری را شکل میدهند که صدای مرد بر پلکان ِفرازندهاش شنیده میشود. اخخخ.. خندهی کودک...! صدایی که قرار است معصوم باشد (اما هرگز معصوم نیست)! کودک-دد. کودک-ماشین. هیولایی کابوسانگیز. اما اینبار ضجه و دلواپسیای در کار نیست. شاید چون:
...I would rather die...
10. فرجام (Aftermath)
پیروزی ِصنعت. برآمد ِخورشید ِنقرهای بر آسمانی سرخ و بیپرنده. سایش ِگوشخراش ِفلزات. زوزهی شیپورسان ِماشینی هیولایی. مارش ِارتش ِپیروز. آژیر ِمردارکِشان. رقص ِپرچم ِپیروزی بر پسزمینهای از خیزش ِخاکستر ِمردگان.
11. هرزهگی (Depravity)
...
افزونه:
"واسازی ِجهان"، نوای ِانحطاط ِخودساختهی آدمیست. انحطاط ِانسان در سرسام ِزندهگی ِمدرن. "واسازی ِجهان"، موسیقی ِآینده و آیندهگانیست که بیگانه با لاسهزنیهای لوث و مخالفخوانیهای نمایشی ِانجمنهای سبز و ضد ِصنعت (که خود تفالهی افادههای جهان ِسرمایهداری اند)، حتمیت ِتقدیر ِتاریخی ِانسانک را روایت میکند. در این کار، تاراموج ِسوفیا، در آمیزهای نیک با موسیقی ِ Dark-Industrial، ددمنشی ِسهمگین ِاین روایت را پرداخت کرده، ریطوریقای ِاین موسیقی را در به سخنواداشتن ِجهان ِبیانناپذیر این ِانحطاط تنومند ساخته است. انحطاطی که هبوط نیست. انحطاطی که دیده نمیشود. انحطاطی که خود را زیر ِبرق و رنگ پنهان میکند. انحطاطی که روح را خُردخرد میخورد. انحطاط ِپیشروندهای که پیشرفت خوانده میشود. انحطاط ِگونهی انسان. انحطاطی که تنها در روحیهی درخودنگر ِموسیقی ِیکه و سختیاب ِسوفیایی، امکان ِوصف پیدا کرده. در وصف ِدهشت ِاین انحطاط، باید از یکسو از المانهای ساده و صریح ِموسیقی ِکلاسیک (موسیقی ِتکنیکی و مایهداری که به دلیل ِبادسری ِخاصاش، توامند ِتوصیف ِحسهای پیچیدهی امروز نیست) و از سوی ِدیگر، از پلشتی و کالوسوارهگی ِموسیقی ِمتعارف ِمدرن (موسیقی ِسکسی، بازاری و زنانه) دوری کرد؛ و همزمان از ستبری ِپیکرهی موسیقی ِارکسترال و آزادی ِنادیدنی و هیولایی ِموسیقی ِگوشهگزین ِتاراموج بهره برد. سوفیا در "واسازی ِجهان" فاعل ِاین بهرهبرداریست. سوفیا در بستر ِروایت ِانحطاط، راوی ِموسیقیای ِحالات ِاگزیستانسی چون هراس، گمگشتهگی، اضطراب، وانهادهگی و نومیدی شده؛ کارستانی که حتا پندار ِاجرایاش در قالب ِسبکهای دیگر، سترون و نارس خواهد بود.

برای شافع
دیگری بدون ِدیگربودهگی
{جستاری بر "آن اندام ِجنسی که یک اندام نیست"*}
- دوتاییبودن ِلبینههای شرمگاه، دوتاییبودن ِزن نزد ِخویش است، نزد ِژوییسانس ِخود ِزن؛ نه نزد ِدیگری، نه برای ِژوییسانس ِدیگری. {یعنی} در خودکامگیری ِزن، خاطرهی دیگری فرسوده میشود.
- خودکامگیری ِذاتی ِزن بهخاطر ِاین دوتاییبودن (دوجداربودهگی ِاندام ِجنسی، وجود ِدیگری در زن) صورت میگیرد. مسئله اما این خودکفایی نیست. این خودکفایی در خودانگیختن ِلبینهها، در کنار ِکنشگری ِخروسه، در عمل ِخودکامگیری ِزن، تنها تز ماهیتباور ِِفرویدی دربارهی مراحل ِلذت ِبرون-زهراهی (لذت ِخروسهای) و لذت ِدرونزهراهی (لذت ِمهبلی) {بلوغ و زنشدن} را تخطئه میکند؛ و هرگز به مرحلهی خودبسندهگی (چیزی که در ارضای میل ِجنسی بیمعناست) نمیرسد. تماس ِهمیشهگی ِلبینههای خارجی به خاطر ِریخت ِخاص ِشرمگاه، تماسی انگیزاننده است نه ارضاکننده. ارضا، ارضای ِرویاگونهی تماس ِزن با دیگری ِذاتی ِدروناش است و این ارضا همیشه ناقص است (=زن برای تکمیل ِارضا به دیگری ِانضمامی نیاز دارد). اندام ِجنسی خواهان ِدربرگفتن است. تماس ِهمیشهگی لبینهها، تنها تا آنجا ادامه دارد که انگیزش ِجنسی شدت نیافته. با آغاز ِلذتبری، دیگر خود-بساویدنی در کار نیست. چیزی باید در درز، دربرگرفته شود؛ و این میل برای دربرگرفتن تنها برای "همیشهگی ِتماس ِمتعارف ِلبینههای ازهمنگشاده" {باکره} خشن مینماید. لبینهها چوک را در بر میگیرند، آن را مادرانه لمس میکنند و از این لمس کردن، بیش از خود-بساوش ِهمیشهگیشان لذت میبرند (چراکه در دخول، آنها ما-در ِاندام ِجنسی شدهاند). چوک ِاشارتگر بلعیده شده و دستگاه ِپیچیدهی جنسی، دستگاهی که "یک"اندام نیست (کنشگر و کنشپذیر و نه این و نه آن) به نمادپردازی میپردازد. دخول، یورش ِچوک به عادت ِتماس ِهمیشهگیست؛ این یورش انجام میگیرد تا لذت ِدوگانه (خروسه و لبینهها)، چندگانه (+ لذت ِدرونزهراهی) شود. در اینجا نمادپردازی شکل میگیرد.
- ژوییسانس ِزن، فقط تنانی نیست. زن از نگریستهشدن لذت میبرد {از این نظر، باکره با تعلیقی خودآزارگرانه میان ِعفت و نمایش، لذتی بیش از لذت ِناباکره میبرد. باکرهگی، توهم ِنگریستهشدن را وحشتناکتر میکند. او از نگریستهنشدن میترسد، اما همهنگام از عرضهکردن هم میهراسد؛ بنابرین بیشتر لذت میبرد!}؛ او خود را به موضوعی برای نگاه بدل میکند، موضوعی که ابژهی شناخت ِنگرنده نمیتواند بود. موضوع ِدرونآخته. بدن ِاو ورطه است. بدن ِاو، نیروی ِنگاه (کانون ِژوییسانس ِزن) را در خود میکشد. پس نه تنها «زن، کموبیش درهمهجایاش اندام جنسی دارد»**، بلکه ورطهوارهگیاش، تناش را به چیزی ورای ِکلاژ ِاندام ِجنسی دگردیسه میکند. این تن، بر خلاف ِاندام ِجنسی ِزن «وحشت ِهیچچیز برای دیدن نداشتن» را ندارد. چون او بر خلاف ِاندام ِجنسی، حفرهی پذیرا نیست، ورطهایست فروکشنده و فعال. این ورطه به ژوییسانس ِخود زن هم سوی میدهد. در این ژوییسانس، «تبعیض در شکل» بیمعناست. زن از نگاهکردن به نگریستهشدن ِخود لذت میبرد {هرروز، با آینهای که در بود ِعاشق خوش سخن میگوید و در فراقاش افسرده میکند} نه از آنرو که ابژهی گفتمان ِمردانه شده، چون پاشیدهگی لذتاش را در مرکزگیری ِنگریستهشدن جمعوجور میکند؛ همینسان، هیچچیز برایاش حسرتانگیزتر از وجود ِزن ِدیگری که بیشتر از او نگریسته میشود، نیست. هیچ تبعیضی در کار نیست. زن، خود را ابژهی نگاه ِخود میکند، او حتا زمانی که همجنساش با لذت به او نگاه میکند لذت میبرد. زن، با تمام ِبدن ِخود، از دیگریاش لذت میبرد؛ و اینچنین ژوییسانس ِاو در قیاس با لذت ِمرد انرژیبرتر، پیچیدهتر و ناخودآگاهانهتر و پاشیدهتر است.
- حضور ِنام ِخاص همیشه دربرابر ِنهبود ِمصداقی برای این نام، برجسته میشود. چندگانهگی ِریختزدودهی ِاندام، میلگر ِاین اندام (مرد یا زن) را وامیدارد تا برای این نا-تکاندام ِبیریختار ِچندآوا، نامی برگزیند. این نام، نام ِخاصیست که به سکس سیاق میدهد. {ادبیاتی ساد-ه، این نامگذاری را انجام میدهد؛ ادبیاتی که در رختخواب ِهر آدابدان ِسکسگریز هم یافت میشود}.
- «"زن" در خودش همواره دیگریست». این دیگری، تا به امروز هرگز سویهی مکالمه قرار نگرفته است. این امر چندان ربطی به مظلومیت ِتاریخی ِزنان ندارد. گفتمان ِزن، زبانی برای هستن ندارد. بازهم، این ربطی به سلطهگری ِزبان ِپدرسالار ندارد. دیگری (یا همان درون ِزن) تنها یک کانون ِمنحرفکنندهی زبان است. او زبان ِخاص ِخود را ندارد. او ورازبان نیست. امری رازناک نیست. او بیزبان است و درعین حال پُرگو. ناتمامماندن ِجملات ِزن، زیادهگویی ِپراشیدهاش، تمام ِکنشپریشیهای خاص گفتار ِزنانه، ریشه در این دیگری ِلال و لجوج دارد. از آنجا که این "دیگری" ِدرونمان، در قالب ِکنونی ِزبان شناختپذیر نیست، نمیتوان نتیجه گرفت که "معنای دیگر"ی درکار است (معنایی سیال و پیچیده که قرار است "بهتر(!)" از معنای حاضر باشد). اگر این "دیگری" واجد ِبوطیقا بود، حتا با وجود ِهژمونی ِزبان ِمردسالارانه، تا به حال توانسته بود در زیرزمین ِزبان، دست ِکم نزد ِخودِ زن، چیزکهایی برای ِابراز ِاندیشهی خاص ِزن بیافریند.
اما تا به حال چنین نشده...
- «اگر شما به اصرار از آنان بپرسید که به چه چیز فکر میکنند ، فقط میتوانند جواب دهند: به هیچ چیز، به همه چیز.»
- او بهنیکی از مالکیت و دارایی {حتا در مورد ِچیز ِاندیشیده) بیگانه شده! اما این بیگانهگی پارانوییک از ارادهکردن در او به حدی رسیده که گویی معنای "داشتن" (این دلالت ِهستیشناختی و ناجنسیتی) را نیز از یاد برده است. این "دیگری"، خردسالانه ساختار ِناخودآگاه را چنان عصبی میکند که دیگر امکان ِپروراندن ِزبانی برای بیان ِحالتی ویژه برجا نمیماند.
پانوشت:
* لویس ایریگاری، آن اندام ِجنسی که یک اندام نیست، ترجمهی نیکو سرخوش و افشین جهاندیده، از کتاب ِاز مدرنیسم تا پستمدرنیسم، نشر ِنی، صفحات 481تا489
**عبارتهایی که در گیومه «» آمدهاند، واگویههایی از متن ِمقالهی ایریگاری هستند.
ادیسهی دال ِافسرده
{پارهی دوم: مرگ ِدال ِاوستاخ}
- خال، همان دال ِبالدار است. دال ِگفتمان ِعاشقانه. بالداری سرخ، برهنه، با گیسی افشان که چون کژکی گیرا، مدلول ِمعلق را شکار میکند. این دال، بال دارد؛ چرا که دمادم در پی ِسرگشتهگی از تضاد ِگذرناپذیر ِدرونسویی و برونسویی از قلب ِمتن میجهد، مدتی در خلأ ِمتنی در آسایش ِبیمعنایی میآرامد و باز فرود میآید، به بستار. پارول ِعاشق، درونگراست؛ عاشق (اگرکه کران ِنهایی ِهستومندیاش را انگار کنیم)، سوژهای مالیخولیاییست؛ با سخنگوییاش، نیروی معنایی را در نومیدی ِهمیشهگی ِپسآمده از عدم ِامکان ِوجود ِمعشوق، به درونسو، به انبارهی سهمگین ِآشوبهی راز-انگارهها میریزد. خود را نفرین میکند، خود را گزاف میپندارد، به خود عشق میورزد، خود را یگانهورزندهی گمنام ِعشق میخواند... اینجا، دال ِگفتار ِعاشقانه بال دارد؛ بال ِجهندهی ناپرنده. بال، ترد و شکناست، تا خال با زیرکی ِخوشبینانه از این تراگذری بهره گیرد؛ بر همین بال، خال نامرئی (ابهام ِلانگ سخن ِعاشقانه) میتراشد (در اینجا، دال ِعاشقانه، مستبدانه به قدرت ِبیمعناشدهگی ِخود {بخوانید غریبگردانی} بند میزند)؛ اینسان در سطحی آمد و شد میکند که وهم ِافسردهی ِسخنگو/عاشق را به خیال کژپندارانهی ِمعشوق پیوند دهد. حمالی ِلمس. میانجیگر ِحسهای دو سویهگان ِدور از هم ِعشق. خال، بال میزند، در قرارداد ِزیبای ِگفتمان ِعاشقانه احساس ِسرخوشی میکند، او گهگاه از دیدار ِدیدار ِچشمان ِعاشق، لذت میبرد؛ اما بربستهگیاش به مخاطبی بادسر/معشوق، او را در حد ِدالی سرزنده اما سرسپرده نگه میدارد... نشانهای که در ساعت ِباهمی ِدلداران شکل مییابد، ارباب ِبیقید ِاین دال است.
{در حوزهی گفتمان ِعاشقانه، اجرای سخن به امید ِتحقق ِدرک انجام میگیرد. دو سویهی رابطه میخواهند (درواقع، آنها تقلا میکنند) تا قوانین ِ{جهانیدنهای}یکدیگر را بفهمند. تمام ِتلاش ِآنها این است که نشانههای گفتار و نوشتار و تن ِیکدیگر را درک کنند، به این منظور، آنها به نشانههای خویش قطعیت میدهند و میکوشند تا دلالت ِنشانههای ِخود را به یکدیگر دیکته کنند. این دیکتاتوری در "دیدار" صورت میگیرد. در این دیدار قرار بر این نیست تا همدمی یا گفتوشنودی انجام گیرد؛ هدف، قاپیدن ِرمز ِنشانههای دیگری است. آنها به خلوت ِدیدار پناه میبرند کهبسا از رنج ِسترگ ِدرککردن ِدیگری در غیاب ِدیگری رهایی یابند. آنها با دستاویزکردن ِرنگ ِوضوح و سادهگی ِگزارهها و دستگیری از کلیشههای نگاه و لمس ِعاشقانه، میخواهند شر ِرنج سهمگین ِدرکشدن در حضور ِدیگری را به درَک بفرستند. حوزهی گفتمان ِعاشقانه اما تنها در سوی ِافزایش ِرنج عمل میکند {سخنگو هرچه بیشتر بگوید، بیشتر میرنجد}. زمان، نابسنده به نظر میرسد (فشرده). نگاه، در عین ِگیرایی، نابسنده به نظر میرسد (عشوه). دال ِحمال، برای برقراری ِتراز ِتجاری ِاین نابسندهگیها و کیف ِدیدار، میجهد. در اوج ِدیدار (میانگاه ِشور و نومیدی)، بالها به سقف ِکوتاه ِاتاق ِدلالت کوفته میشوند. نشانهها در گفتمان ِعاشقانه قطعیت ندارند. نشانهها برای ورود به ساحت ِدیدار، میبایست توان ِاقناعی ِخود را به فراموشی سپارند. نشانهها، با اینکه از هراس ِابهام و ترس از دریافتنشدن، پرواگرانه اشارتگری میکنند، اما در حقیقت بر هیچچیز دلالت نمیکنند. اینجا مغاک ِشگرف ِرویارویی ِتلاش و نومیدیست. همهچیز فرومیپاشد. شور ِمخاطب و یأس ِگوینده به شکستهگی بال میانجامد. عاشق با بلعیدن ِتمام ِنیرویی که در فضایی تهی وانهاده، خود را خفه میکند. در این ورطهی زیبا که به فرایافت ِامکان آراسته، گوینده خودکشی میکند.}
- گال: دال ِشکافگستر ِگفتمان ِعلمی. با همان حالوهوای پیشین ِآغاز ِادیسه: اسیر ِبداهت، بیاراده، ناجنبا، دلالتمند ِلغتنامهای، خدای ناخود-آ، بردهی بسیاری ِپیشبنانگارهها، خدمتکار ِپراگما، دالی تندرست زاده از مرضی پنهان بهنام ِدقت (میدانیم که این دقت، رگ ِسوی ِبرگشتی نشانه {دلالتمندی ِمدلول ِدالشده} را میزند؛ دراین حالت، تن ِکلمه، در خود تمام میشود و دیگر به اجرای ِتنهای متون نمیرسد).
- کال: دال ِکاهل ِتکراری ِگفتار ِروزمره. کلمهی بی از کنایه ، کلمهی صِرف. راحتالحلقوم ِزبان ِالکن ِمردم. دال ِکارگری. افزار ِآگهداد. رسانای ِخبر. رمزشکسته بهدست ِاستعمال. بی کنایه. مانند ِگال: صریح، اما عکس ِگال: نادقیق. بیایماژ، و ترسان از زبان ِزرگری. دال گفتنی...
- قال: دال ِکتاب. اشارتگر ِصریح. چشمدوخته به فهمیدهشدن، به مخاطب، خواندهشدن... این دال ِناشکیبا هم رساناست، رسانای دیدگاه. او اغلب به زور ِپانوشت و ارجاع و پرانتز، گاه حتا به زور ِطرح ِروی جلد، نام ِمؤلف و بهای کتاب، قصد دلالتگری دارد. این دال، دال ِمتن ِخواندنیست...
دال، از عرصهی آزادی، از پیشگاه ِمرگ، در کار ِ زال و خال و ()الهای دیگر درنگ میکند.
آونگان در فضایی بیمیانه، دال، خود را میانداری میکند. مانا در میدان ِبیمعنایی.. آرامیده در مرگ ِآریغ ِمفهوم؛ دال بیخاطر گشته، آمایش ِشعریت یافته: او در مرگ ِنشانهگان ِنوشتارگانی، به لال ِگویای ِسخن ِشاعرانه، به دال ِمبهم ِنا-نمارگر ِدرخودپیچنده دگردیسیده است..
دال ِپاد-کلاسیکی که بر امکان پافشاری میکند. دال ِنظریهی شکست، دال ِمتن ِنوشتنی. دال ِمرگ.
افزونه:
در این پاره، زمینه برای پرداختن به نگریستن ِدال ِمسافر به وضعیت ِدال ِگفتمان ِعاشقانه آماده شد. بیماری ِگال و خستهزایی ِگس ِکال و غوغای قال (دال ِغریزهی گله)، همه از گوشهچشم ِخستهی دال ِمسافر میگذرند... بیشک، بودن در چفتوبست رنگزدودهی گزارهی منطقی، کنجکاوی ِدال را به نگریستن باریکتر به زندهگی ِرنگین ِخال، برانگیخته. بههررو، بسندهگی ِخودشیفتهوار ِکوتهگزارههای وصفگری که به تحلیل ِسرسری ِگفتمانها پرداختهاند، نشان از این دارد که اینگونه نگریستن به دیگر دالها از نگرگاه ِِمسافر در خلإ ِمتنی چندان هم کوتهنگرانه نبوده. گویی وصف ِکوتاه و گسلیدهی این دالها در ادیسهی دال ِافسرده بایا ست.
ادیسهی دال ِافسرده
{پارهی نخست}
- دال افسرده میشود. از نشاندادن ِاینکه تعبیری بیدادگرانه تعبیری دیگر را در قالب ِقراردادی بسته در بند ِقطعیت ِمعنا کشد، افسرده، خسته میشود. ماندن در گزارهی شرطی که به زور ِمنطق، در تنگنای "اگر" و "آنگاه"، بازی ِدلالت را حرام میداند، بر بوم ِخستهگی ِنشانهبارهگی، رنگی از افسردهگی ِمنطقی میزند. اینچنین، دال، در گزارهی بدیهی، خسته و افسرده میشود. دیگر، نای ِدورزدن ندارد، میدانی در کار نیست؛ دلالت ِفروبسته، محوطهای که دلالت به خود در آن حد زده، دلالت ِعبوس، نابختیار برای جابهجایی، برای ارجاع به یک "دیگری"، بردهی نشانهگان ِمستبد ِادبیات ِمنطقی ... شبکهای در کار نیست بهجز نمایهی بیادب ِپایان ِکتاب که برابرنهادهای ترمهای ِفنی ِکتاب را عرضه میکند. دال ِدلمُرده، رنگپریده از بازی نکردن و نباختن، از بستار ِمتن کنده میشود.. او یک سیاق، یک اصطلاح ِنوپدید ِخوشگویش ِخوشبازار را بهجای خود، در گزارهی شرطی استخدام میکند. بهاین منظور، از منطق، و آداب و ارز و برقی که منطق نزد ِهمهگان دارد، سخنرانی میکند؛ سیاق، گرم ِبازار ِساقهای مدلولهایی که قرار است در گزارهی شرطی، اگر "اگر" برقرار شد، "آنگاه" بگاید، برفور پبشنهاد را میپذیرد. حال، دال ِغنیمتشمار، گریخته...
آونگان در فضایی بیمیانه؛ فضایی میان ِدوهیچ؛ خلأ ِمتنی؛ نه جایی برونمتنی، درون ِحوزهی متن، کمی بالاتر از قرارگیری ِصریح ِشبکهی دالی؛ جایی مانند ِاتاق ِانتظار ِروسپیخانه، در انتظار ِدلالت کردن، در انتظارِ شدن و گزاردن... گهگاه، دالهای خستهای که از بداهت ِزاهدانهی گفتمانی خشکسر افسرده گشتهاند، در این فضای بیبُعد، با از دست دادن ِدلالتهایشان، کمی میآسایند. این فضا نسبتی با گسستهگی اپوریای نشانهها ندارد؛ این فضا واجد ِپیوستهگی ِدلالت ِنمادین ِمرگ است. خلأ. فضایی حتا جدا از پیوندهای زیرمتنی. فضایی نا-بافته، حتا نا-حاشیهای. چیزها (دالهای برکنده از بستار ِدلالت، چیز اند) برای گسلیدن از ضرور ِسهمگین ِبودن، خواستگار ِنوشه-لحظهی هستن در چنین فضایی میشوند. برای نزدیک شدن؛ برای نزد ِیک بازی شدن؛ برای بازشدن، بیمعناشدن. تنهایی ِدال ِبینشان، مرگ ِمفهوم، آرامش...
آرامشی که در یک فرازبان زبانیده میشود، گشودهگی ِدال در پذیرش ِنشانهی نو را تضمین میکند.
- زال، همان دال لاهوتیست. دال پارسای ِگزارهی عارفانه. پیر، با تنپوشی بلند و فخرنما که پوست ِپریدهرنگ و چروکیده-از-نماز-اش را با آن میپوشاند. تنپوش ِراز. تنپوش ِبیمعنایی. تنپوش ِژندهی طریقت. اگرچه زال، با این تنپوش میرقصد (جابهجا میشود) و مینوشد (بار ِنومیگیرد) و ازخودبیخود میشود، اما همچنان در افراط در لاسهای که با مدلولهای آسانیاب ِطریقت اختیار کرده، سرانجام به مدلول ِنهایی ِآنجهانی ِگنگ ِآویزان شده .معنای قطعی. کیشداری ِزبانی. اصطلاحهای ِبرآهنجیدهای که زورتوزانه گسترهی فراخ ِاستعارهها را میفشرند و برای گشودهگی ِشنگ ِاستعاره جایی باقی نمیگذارند. بازهم اصطلاحات ِفنی. لوگوسباوری ِهنرمندانه: ایزدباوری ِزبان. ارجاع ِاستعارهها به طریقتی خاص ِاندکشمار ِعافیتسوز. شور، نه در زبان، در معنای زبان. تفتن ِنیروی ِوالایشیافته، بهگونهای رمزآلود و نه رازورانه (رمز، به فن شکسته میشود؛ راز، تنها با آمایش ِخوانشگر تنها در آستانهی گشودهگی میماند، هرگز شکسته نمیشود...). دال، بیخونی ِجهان-نوشتار ِزال را درمییابد. تنپوش ِبلند، به رقص ِدال ِلاهوتی نمایی شاعرانه داده. این رقص در حد ِخود، بیگانهسازی را نیک اجرا میکند. اما پس ِچین ِاین ردا، پشت ِشکن ِپوست ِچروکیده، رگهایی بیخون، به زور ِامید، تنها به امید ِطی ِطریق، تپش میکنند. خونی بیمایه اما ناگوار. خونی بدوجدان و آرمانخواه. خونی نا-خود-گردان. از نزاری ِاین خون، هنگام ِبندبازی ِنوشتار بر مرز ِنثر و نظم، دلالت سرگیجه میگیرد؛ ازاینرو نشانهگان نوشتار ِعارفانه به بهانهی وفاداری با سامانهای موهوم، به هدف ِکاهش ِسرسام، به بهرهی سماع زبان ِشاعرانه، به شریان ِنوشته قند میریزد. قندی شیرینشراب که شهوت ِشمولاش (حتا در حلقهی دیوانهگان)، شکل را شکوهگر ِشنیع ِشفاعت میکند! قند ِکامروای ِِِحسافزایی.
در زالستان، نشانهها از نشانههای منطقدان سرخوشانهتر اند؛ آنها شاعرانه اند اما در بستاری بومی که از ضعف ِاسطوره میرنجد. در رمزگانهگی ِشیرین ِاین بستار، مدلول همچنان حاضر و دردسترس است. بازی، در کرانه برگزار میشود. در دایرهی کرانمند و زمانمند ِشعر ِطریقت؛ بادسری ِاین گفتمان (که خبرنگار ِجهان ِفراگیتیانه است )، بر گفتگوی دالی خط کشیده. زال، برای رهایی از دلخستهگی، مدام در کار ِدوختن ِتنپوش است؛ تنپوشی خودنازگر که دیگر نمیتوان به بلندیاش فخر ورزید!
دال به جای دیگر نگاه میکند، به جایی برای بازی...
افزونه: چند سطر از این بندها، به قرینهی معنوی، حذف شده اند. دال، در این حذفشدهگیها، بینظر، مخفیانه به گایهی زال با مدلولهای ولباشی که در حوض ِمنقش ِسدهی هفتم بر سیم ِتن خال ِاغوا میکوبند، مینگرد .
ژکانیده از
Elend
{Charis / Away from barren stars}
فر / دور از ستارهگان ِعقیم
زیبان از زیبان میمیرد
عشقان از عشق
در التهاب ِانتظارمان
بی فریفتار، فریفته
آوخ از رازگشوده
آنجا آینهایست دیدارخواه ِسیمایات
و من همچنان انتظار ام
...
حادتر از سوگ ِنفرت
حادستهمی همرقصام گشته
بدرقص..
هرزه-روزی دگر
و مهسیمای خاموش ِشوراندوهیدهات به سایهگان آلوده
هنوز
خسته از شور
دریای هفتتو میخندد
به خون غرقهاند
چشمان ِهیسانات از اشک
بیسر بر نماز-ام برایات
دور از ستارهگان ِعقیم
از عمق ِسترسا
آوخ از ماندن
زمین، دریای ِترسانیست
و عشقات
محو در ماند ِاین ترس
این نوشته ترجمهایست از بخشی از کتاب امریکا (Amerique) نوشتهی ژان بودریار
[English-Translated in 1988 by Chris Turner]
سکس، ساحل، و کوهستان. سکس و ساحل، ساحل و کوهستان. کوهستان و سکس. چند برداشت. سکس و چند برداشت. Just a Life
تقدیر این است که تمام ِچیزها بهشکل ِوانموده، بازپیدا شوند. منظره بهشکل عکس؛ زنان بهشکل ِسناریوهای سکسانی؛ تفکرات بهشکل ِنوشتهها؛ تروریزم بهشکل ِمُد و رسانه؛ رویدادها در قالب ِتلویزیون. گویا چیزها تنها در ارزش ِاین تقدیر ِعجیب، وجود مییابند. در اینجا اگر جهان، خود در مقام ِیک کپی ِتبلیغاتی برای جهانی دیگر بهکار نرود، جای تعجب دارد.
وقتی زیبایی فیزیکی تنها در جراحی پلاستیک فراروی میشود، وقتی زیبایی شهری تنها در جراحی مناظر تولید میشود، وقتی عقاید در جراحی عقاید... حال، با مهندسی ِژنتیک، جراحی ِپلاستیک برای کل ِنوع انسان، مهیا شده.
در این فرهنگ، مؤسسات ِمخصوصی تأسیس شدهاند تا در آنها بدنها به هم برسند و بتوانند یکدیگر را لمس کنند. ازسوی دیگر، ظروفی اختراع میشود که آب در آنها، ته ِظرف را لمس نمیکند. ظروفی ساخته از موادی همگن، خشک و مصنوعی که حتا یک قطره آب هم در آن باقی نمیماند. درست مانند بدنهایی که در احساس و عشق ِشفابخش ِخود در هم میآمیزند اما هرگز، حتا برای یک لحظه، یکدیگر را لمس نمیکنند. این {پدیده} را برهمباشی (Interface) و برهمکنشی میخوانند. چیزی که جای برخورد ِچهرهبهچهره و کنش {ِ مستقیم) را گرفته. این پدیده را رسانش (Communication) هم مینامند؛ چون در آن چیزها بهراستی به هم میرسند! اعجاز اینجاست که ته ِظرف بی آن که با آب تماس داشته باشد، در پروسهی گرمایشی ِاز راه ِدور، گرما را به آب میرساند. همانطور که یک بدن، بدون کوچکترین وسوسه و نظربازی و لاسهای، حتا بی آن که با بدن ِدیگر برخورد داشته باشد، مایعاتاش، پتانسیل ِاروتیکاش را به بدن ِدیگری رسانش میدهد {تکنولوژیهای تولیدمثل ِجدید: اسپرم و تخمک ِاهدایی، لقاح ِآزمایشگاهی، و شیوههای دیگری که در بازار ِداغ ِآنها، دلالتهای زادآوری یکسره از ریخت میافتند}؛{پروسهی رسانش از راه ِ} مویرگی مولکولی. رمزِ (code) جدایی به خوبی عمل میکند؛ طوری که آنها توانستهاند آب را از ظرف جدا نگه دارند و در عین حال کاری کنند که گرمای ظرف مانند یک پیام به آب رسانش یابد؛ کاری کنند که یک بدن، میلاش را همچون یک پیام، همچون مایعی رمزشکنیشده، به بدنی دیگر انتقال دهد. این امر، آگهداد (Information) خوانده میشود. {دادوستدی} که مثل ِیک هراسزده، مثل یک لایتموتیف ِدیوانهوار، راهاش را در هرچیز و هرکس باز میکند و همانطور که ابزارآلات ِآشپزخانه را تغییر میدهد، روابط ِسکسانی را نیز دگردیسه میکند.
واپسین نگرانی ِافکار عمومی ِامریکایی: سوء استفادهی جنسی از کودکان.
امروز، حتا از ترس ِسوء استفادهی جنسیای که هنوز واقع نگشته، این قانون شده که هنگام ِآموزش کودکان کمسال، دو نفر باید حاظر باشند. در این حال، کیفهای باربری ِسوپرماکتها به چهرهی کودکان ِگمشده زینت داده میشوند.
ازهمه چیز محافظت کنیم، همهچیز را آشکار کنیم، همه چیز را نگه داریم --- جامعهی دلنگران.
زمان ذخیره کنیم، انرژی ذخیره کنیم، پول پسانداز کنیم، روحمان را ذخیره کنیم --- جامعهی هراسزده.
{سیگار ِ} low tar، انرژی ِکم، کالری ِکم، سکس کم، سرعت کم --- جامعهی آنورکسیک.
عجبآوراست که در این جهان ِفراوانی، در همهچیز باید جانب ِصرفهجویی و ذخیره را رعایت کرد. دلهرهی یک جامعهی جوان که دلواپس ِحفاظت ِآینده گشته؟ {نه!} تصور چیزی دیگریست؛ چیزی شبیه به حس ِتهدید شدهگی. توطئههایی برای بیریشهگی. از دل ِاین وفور، توهمی باژگونهوار و واپسزنانه، فقر و قحطی را نمایش میدهد؛ این توهم باید از راه ِانظباطی همدرمانگر دفع شود! هیچ دلیل ِدیگری {جز همین توهم} برای جیرهبندیها وجود ندارد. رژیم ِغذایی ِمتراکم، حفاظت از زیستمحیط، ریاضت ِبدن، خوارداری ِلذت. ترتیبی داده شده تا کل ِجامعه، انتقام ِبتهای شکمگندهای را که از فرط ِوفور خفه شدهاند، دفع کند. باری، امروز، مشکل ِاساسی ما این است که چهگونه جلوی ِاضافهوزن را بگیریم.
در این شهر ِمرکزگریز، در همان لحظه که از ماشین شدید، به مجرمی تبدیل میشوید که با پیادهروی نظم عمومی را، مثل سگی که در جاده ولگردی میکند، تهدید میکنید. تنها مهاجران ِجهانسومی اجازهی راهرفتن دارند. این امتیاز ِآنهاست، امتیازی که زیستن در قلب ِتهی ِشهرهای بزرگ، برای آنها به ارمغان آورده است. برای دیگران، پیادهرفتن، خستهگی، هر فعالیت ِماهیچهای، جنسی نایاب و خدمتیست که گران تمام میشود. شکل ِدیرینهی امور به طرز طنزآمیزی وارونه شده. به همین ترتیب، صف ِمشتریان رستورانهای باکلاس یا کلوپهای شبانهی شیک اغلب طویلتر از صف ِسوپخوریهاست. این دموکراسیست. نشانهگان ِفقر ِمحض، دست کم، همیشه همراه ِخود، به بقیه فرصت ِشیکشدن میدهد.
پیغام ِدیوارنوشتهای بر سرستون ِسانتامونیکا (Santa Monica) کمی مرموز به نظر میرسد.
"Live or Die!"
مگر ما چارهای جز زندهگی یا مرگ داریم؟! اگر زندهایم که یعنی زندهگی میکنیم، وگرنه مردهایم. مثل این است که بگوییم "خودت باش یا خودت نباش!" ابلهانه است؛ و هنوز کمی چیستانگونه. شما میتوانید این پیغام را جور ِدیگری هم معنا کنید: "شما باید به شدت زندهگی کنید وگرنه از حیات محو خواهید شد." این شعار ِمبتذل هم که دیگر زیادی کهنه شده. شاید مثل ِ"بده یا بمیر!"، "پولات یا زندهگیات!"، باید اینگونه خوانده شود: "زندهگیات یا زندهگیات!". بازهم ابلهانه است؛ زندهگی را که نمی توان با خودش معاوضه کرد. اما هنوز نیروی شاعرانهای در این همانگویی ِجایگشتناپذیر وجود دارد. در این نوشته چیزی هست که هرگز فهمیده نمیشود. در آخر، درسی از این دیوارنوشت میگیریم: "اگر بیشتر از من ابلهی کنی، خواهی مرد!"
امریکا نه رویاست و نه واقعیت. امریکا حادواقعیت است. حادواقعیت است چون آرمانشهریست که از ابتدا آرمانشهریاش را دستیافته تصور میکرده. در اینجا همهچیز در عین ِواقعی و پراگماتیکبودناش، محتوایی برای یک رویاست. شاید به همین دلیل، حقیقت ِامریکا را تنها یک اروپایی میتواند دریابد؛ چون او بهتنهایی {در امریکا} وانمودهی تام - نسخهی مادی و همهجاگیر ِتمام ِارزشها- را کشف خواهد کرد. امریکاییها، خود هیچ درکی از وانمایی ندارند. آنها خود در حد ِنهایی، وانمایی اند؛ اما زبانی برای تشریح { ِاین وانمایی} ندارند، چون خود الگو {ی وانمایی}اند. در نتیجه، به مایهای ایدهآل در کاوش ِاشکال ِممکن ِجهان مدرن تبدیل میشوند. شوقی از نوع ِشوق ِتحلیلی و اسطورهای، شوقی که توجه ما را به {مطالعهی} جوامع ِبدوی جلب میکند، نظر ِما را به امریکا جذب می کند. {شوقی} با همان شور، با همان پیشداوری...
…
"America, the only remaining primitive society"
…
برای ایمان

خُردخوانش ِنگاره:
دامن ِشادمایش ِامریکایی را بلند دوختهاند؛ هرکس که از رنگارنگی ِاین شادمایش چیزی شنیده، کنجکاو شده و خواهان ِدیدار ِشادمایش، ناگزیر باید کمی بیادبی کند و دامن را بالا بزند! با بالا زدن ِدامن از تمام ِغشغشههای خوشباشانه و نالههای سکسانه و آروغهای سر-تا-پا-شکمانه و لالاییهای خوششبانه، پردهبرداری میشود! یک سیرک ِبزرگ با جانوران ِرنگبهرنگ و عجیبغریب، اوج ِتوحش ِمدرن، نرهخوکهایی کراواتزده، مادهاردکهایی شلوارپوشیده؛ همههمه در این سیرک در هم میلولند، خوب پول درمیآورند، خوب تفریح میکنند، خوب میخورند، خوب میسکسند، خوب میخوابند و آرام میمیرند. زیر این دامن، میتوان بهشت ِاینجهانی را بهچشم دید.. تنها تفاوت ِاین بهشت، این است که خداوندگار-اش، نظام ِنمادینیست که بهاین راحتیها به حوالهی شفاعت تن در نمیدهد؛ وجه ِنقد و نه چیز ِدیگر!
برق ِاین سیرک، بهراحتی هرکسی را بیادب میکند.. راحت باش!