*امروز می خواهم چیزی را با تو در میان بگذارم،چیزی که مدتهاست که می دانم و تو هم می دانی و شاید هنوز آنرا به خودت نگفته باشی.حالا آنچه را از خود و تو و سرنوشتمان می دانم می گویم.تو،هاری،برای خود هنرمند و متفکر بوده ای،مردی بوده ای سرشار از شادی و ایمان،هیچگاه از جد و تلاش در راه رسیدن و وصول بآنچه بزرگ و لایزال است باز نایستاده ای و بآنچه نیمه زیبا و حقیر است دلخوش و خرسند نگردیده ای،اما هرچه بیشتر زندگی تو را بیدار کرده و بخود آورده است،به این احتیاج تو بیشتر افزوده شده است و تو بیش از پیش اسیر پنجه مصائب ،بیمها و ناامیدیها شده ای و هرچه را روزگاری بعنوان چیزی زیبا و مقدس می شناخته ای،دوست داشته ای و پرستیده ای،ایمان و اعتقاد تو بانسان و بتقدیر و سرنوشت عالی ما، همه اینها ذره ای به کارت نیامده،از ارزش و منزلت افتاده و خرد و نابود شده است.اعتقاد و ایمان تو برای تنفس ،هوای لازم را در دسترس نداشت و خفه شدن نیز مرگی سخت وحشتناک است.درست است هاری؟سرنوشت تو این نیست؟
تو تصویری از زندگی در ذهن داشته ای،ایمانی داشته ای،تقاضایی داشته ای،تو آماده اقدام کردن،رنج کشیدن و فداکاری بودی و آنوقت بتدریج متوجه شدی که دنیا از تو اقدام و فداکاری و از این قبیل چیزها توقع ندارد،فهمیدی که زندگی منظومه ای حماسی و قهرمانی نیست که جولانگاه پهلوانان باشد،بلکه عبارت است از اتاق مرفه خاص بورژواها که انسان در آن به خوردن و نوشیدن ،قهوه و ورق بازی و موسیقی که از رادیو پخش می شود باید رضایت دهد و صدایش در نیاید.و هرکس که در جستجوی چیز دیگری باشد و برای کار دیگری ساخته شده باشدیعنی آنچه قهرنانی است،آنچه زیباست،کسی که شاعران بزرگ را می ستاید و دل در مقدسین می بندد دیوانه است،مجنون است و به دن کیشوت نجیب زاده می ماند...
بر من به اندازه کافی ستم رفته است،وضع من بدین منوال بوده است.تا مدتی تسکین و تسلی نمی یافتم و روزگار درازی گناه و نقیصه را در خود می جستم و با خود فکر می کردم که بالاخره باید حق با زندگی باشد و اگر زندگی رویاهای شیرین مرا به باد استهزا گرفته است،پس ناگزیر باید گفت گه رویاهای من ابلهانه و بر خلاف حق بوده است.اما این افکار مفید فایده نبود و چون من دارای چشم و گوش دقیقی بودم و قدری کنجکاوی داشتم دیده در دیده چیزی که به زندگی موسوم است دوختم،بتعمق در زندگی آشنایان و همسایگان پرداختم،در احوال بیش از پنجاه نفر و سرنوشت آنها باریک شدم و بعد،هاری!آشکارا دیدم:که حق با رویاهای من بوده است،همانطور که رویاهای تو نیز هزاران بار حق داشته اند،اما بار گناه بدوش زندگی،یعنی واقعیت بوده است...
ناامیدی تو نسبت به نحوه تفکر و تامل امروزی بشر،کتاب خواندن او،خانه ساختن او،آهنگ ساختن او،جشن گرفتن او و طرز تعلیم و تربیت او کاملا بر من روشن است،حق با توست گرگ بیابان،هزار بار حق با توست،ولی معهذا محکوم به نابودی هستی.تو بدرد دنیای ساده و راحت امروزی که بهیچ می سازد و به اندک رازی است؛نمی خوری.ادعای تو خیلی بیش ازاینهاست،تو در مقام قیاس با این دنیا دارای یک بعد اضافه هستی و بهمین دلیل است که این دنیا تو را تف می کند و بیرون می اندازد.کسی که بخواهد امروز زندگی کند و زندگی به کامش شیرین و دلچسب باشد حق ندارد و نباید که فردی از قبیل من و تو باشد.هرکس که بجای سر و صدای چندش آور طالب موسیقی باشد،بجای لذت جوئی ،خواهان شادی،بجای پول مشتاق روح و معنی،بجای دوندگی در طلب کار اصیل و درست و در عوض تفنن و خوشگذرانی جویای التهابی آتشین باشد،این دنیا برایش منزل و مسکن خوبی نیست...
*گرگ بیایان-اثر هرمان هسه(خواندنش بسیار توصیه می شود)
۱۳۸۲ دی ۵, جمعه
ناخونک های بی ضرر سیاسی
{A void, written in 10 min}
زمانی پیپ می کشید، شریعتی می خواند و شعر می گفت و حال: چفیه به گردن، با چهره ای دژم و اخمو و پدرانه (؟) موعظه می کند. او ولی ِ روان ماست. او بزرگ-برادر (Big Brother) است.
افکار جوانان سیاست زده و دیگرخواه جز به رویدادهای زورگذر شبه-سیاسی (Pseudo-Political) به چیز دیگری سویمند نیست. اگر بپرسید، می فهمید که حتا توان یک ساعت مطالعه ی عمیق نظریه های بنیادین اندیشمندان سیاسی، که در محافل روشنفکری ارجاع به آنها می کنند، را نیز ندارند؛ چه برسد به ژرف اندیشی . همه، آسیمه اند و فکر شان جز در آسیمگی رخدادهای ملون روزنامه ای، در ناسزاگویی های دو جناح که به حتم یکی شان حق است و دیگری یکسر باطل، در تظاهرات و همایش های انبوهگی حزب، آرام نمی گیرد. آقای قهرمان، خانم فداکار، سیاست را باید در عمیق ترین دوراندیش ها اندیشه کرد! Phronesis و همهنگام Praxis
حکومت می خواهد بپاید، می خواهد بیشتر عمر کند، به هر قیمتی. حتا به بهای کپل-لیسی بیگانگانی که خود دشمن شان می نامد! حکومت حرص دارد و می دانیم که هرچیزی که حرص زندگی دارد، در مردگی اش بی-پدری می کند (زندگی نمی کند)
لاسیدن با واژه ی مردمسالاری می چسبد؛ چه برای منِ (به قول شما بی درد) و چه برای ایثارگر ترین رهبران محبوب تان: دو واجِ "م" پی-آیندی نزدیکی دارند که این پی-آیندی سبب زنانه شدن کل واژه شده: م،م. یا مَ مَ. از سوی دیگر، واژه بوی چمن سبز بهشت را می دهد، لاهوتی است و رنگ اش صورتی مرده (=سفید) است: دینی. همکناری دو واژه ی "مردم" و "سالاری" ناسازه ای آزارنده است. و پس-آیندی "دینی" هم بر این آزارندگی افزوده. پس انتظار نداشته باشید که این آزارندگی را با لذت لاسیدن نکاهیم.
{ آیا رهبر سیاسی محبوب و فداکار شما بدتر از ما با چنین واژه های حرامزاده ای لاس نمی زند؟!}
ما هیچ کاره ایم! اشتباه نکنیم! نه! ما قربانی احساس گرایی ها و شهوت جوانانه ی نسل پیش شده ایم. امروز روح زندگی سیاسی ما، روح ناپاکزادی است که ثمره ی آمیزش نابگاه و خوشیده ی پیشینیان مان با آخوند و شاه است. روح زندگی سیاسی ما بیمار است؛ اما آیا این بیماری را می توان با احساسگرایی دیگری درمان کرد؟!
روراست باشیم! خواهیم دید که بس بیش از پدرسوختگی مرد پسته، بیش از هرزگی های مرد زیره، بیش از کانایی مرد خمین، بیش از فاحشگی شکسته سران، بس بیشتر از تمام اینها، ما گناهکار تریم. چرا؟... چون انگل، همیشه در نمناکی و تیرگی و شلوغی احشام {فرهنگ توده ای} می زید!
جوان ایرانی کِی فرق میان پراکسیس و تظاهرات را می فهمد؟! زمانی که دیگر برای این کارها پیر شده باشد! اما او در پیری شاعر می شود و نَوه-باز (یعنی محافظه کار)!
- شما بگویید وضوی ارتماسی چگونه است؟
- ...!
- بگویید بهترین زمان برای جماع از دید فلان آیت کی است؟
- ...!
- بگویید که بعد از خوردن بهتر است رو به کدام طرف بخوابیم و چرت بزنیم؟
- ...!
- متاسفم! شما برای کار در این شرکت { تولیدی لوازم آرایش و زیبایی} واجد شرایط لازم نیستید.
- ...!
جمهوری اسلامی این افتخار را دارد که در ادبیات سیاسی پست مدرن جهان امروز، امکان وجود یک حکومت دینی بنیادگرا را عر بزند. این خر به خود می نازد چون "مهدیِ زمانی" قرار است او را به چراگاه پرحوری بیرد. چه خر نازی!
ما که دولتمرد نیستیم و افتخار این را هم نداریم که با آن سیاستی که شما (جوانان پان-ایرانیست) خیلی می ورزیدش، درگیر شده باشیم. اما یک چیز رانه ی دیگرخواهانه ی بی مرض ما را می خلد: هرز رفتن انرژی برنایی در زندگی اسکیزوفرنیک جوانانی که مردمسالاری می خواهند و مدام غر می زنند!
شنود! ششش...
اگرچه باغ را نیمی گرفتست
و لیکن سخت بی میوه درخستست
دو دست اش را به تخته دوختستند
چه سود ار خواجه بر بالای تختست
«مولانا»
{A void, written in 10 min}
زمانی پیپ می کشید، شریعتی می خواند و شعر می گفت و حال: چفیه به گردن، با چهره ای دژم و اخمو و پدرانه (؟) موعظه می کند. او ولی ِ روان ماست. او بزرگ-برادر (Big Brother) است.
افکار جوانان سیاست زده و دیگرخواه جز به رویدادهای زورگذر شبه-سیاسی (Pseudo-Political) به چیز دیگری سویمند نیست. اگر بپرسید، می فهمید که حتا توان یک ساعت مطالعه ی عمیق نظریه های بنیادین اندیشمندان سیاسی، که در محافل روشنفکری ارجاع به آنها می کنند، را نیز ندارند؛ چه برسد به ژرف اندیشی . همه، آسیمه اند و فکر شان جز در آسیمگی رخدادهای ملون روزنامه ای، در ناسزاگویی های دو جناح که به حتم یکی شان حق است و دیگری یکسر باطل، در تظاهرات و همایش های انبوهگی حزب، آرام نمی گیرد. آقای قهرمان، خانم فداکار، سیاست را باید در عمیق ترین دوراندیش ها اندیشه کرد! Phronesis و همهنگام Praxis
حکومت می خواهد بپاید، می خواهد بیشتر عمر کند، به هر قیمتی. حتا به بهای کپل-لیسی بیگانگانی که خود دشمن شان می نامد! حکومت حرص دارد و می دانیم که هرچیزی که حرص زندگی دارد، در مردگی اش بی-پدری می کند (زندگی نمی کند)
لاسیدن با واژه ی مردمسالاری می چسبد؛ چه برای منِ (به قول شما بی درد) و چه برای ایثارگر ترین رهبران محبوب تان: دو واجِ "م" پی-آیندی نزدیکی دارند که این پی-آیندی سبب زنانه شدن کل واژه شده: م،م. یا مَ مَ. از سوی دیگر، واژه بوی چمن سبز بهشت را می دهد، لاهوتی است و رنگ اش صورتی مرده (=سفید) است: دینی. همکناری دو واژه ی "مردم" و "سالاری" ناسازه ای آزارنده است. و پس-آیندی "دینی" هم بر این آزارندگی افزوده. پس انتظار نداشته باشید که این آزارندگی را با لذت لاسیدن نکاهیم.
{ آیا رهبر سیاسی محبوب و فداکار شما بدتر از ما با چنین واژه های حرامزاده ای لاس نمی زند؟!}
ما هیچ کاره ایم! اشتباه نکنیم! نه! ما قربانی احساس گرایی ها و شهوت جوانانه ی نسل پیش شده ایم. امروز روح زندگی سیاسی ما، روح ناپاکزادی است که ثمره ی آمیزش نابگاه و خوشیده ی پیشینیان مان با آخوند و شاه است. روح زندگی سیاسی ما بیمار است؛ اما آیا این بیماری را می توان با احساسگرایی دیگری درمان کرد؟!
روراست باشیم! خواهیم دید که بس بیش از پدرسوختگی مرد پسته، بیش از هرزگی های مرد زیره، بیش از کانایی مرد خمین، بیش از فاحشگی شکسته سران، بس بیشتر از تمام اینها، ما گناهکار تریم. چرا؟... چون انگل، همیشه در نمناکی و تیرگی و شلوغی احشام {فرهنگ توده ای} می زید!
جوان ایرانی کِی فرق میان پراکسیس و تظاهرات را می فهمد؟! زمانی که دیگر برای این کارها پیر شده باشد! اما او در پیری شاعر می شود و نَوه-باز (یعنی محافظه کار)!
- شما بگویید وضوی ارتماسی چگونه است؟
- ...!
- بگویید بهترین زمان برای جماع از دید فلان آیت کی است؟
- ...!
- بگویید که بعد از خوردن بهتر است رو به کدام طرف بخوابیم و چرت بزنیم؟
- ...!
- متاسفم! شما برای کار در این شرکت { تولیدی لوازم آرایش و زیبایی} واجد شرایط لازم نیستید.
- ...!
جمهوری اسلامی این افتخار را دارد که در ادبیات سیاسی پست مدرن جهان امروز، امکان وجود یک حکومت دینی بنیادگرا را عر بزند. این خر به خود می نازد چون "مهدیِ زمانی" قرار است او را به چراگاه پرحوری بیرد. چه خر نازی!
ما که دولتمرد نیستیم و افتخار این را هم نداریم که با آن سیاستی که شما (جوانان پان-ایرانیست) خیلی می ورزیدش، درگیر شده باشیم. اما یک چیز رانه ی دیگرخواهانه ی بی مرض ما را می خلد: هرز رفتن انرژی برنایی در زندگی اسکیزوفرنیک جوانانی که مردمسالاری می خواهند و مدام غر می زنند!
شنود! ششش...
اگرچه باغ را نیمی گرفتست
و لیکن سخت بی میوه درخستست
دو دست اش را به تخته دوختستند
چه سود ار خواجه بر بالای تختست
«مولانا»
۱۳۸۲ دی ۲, سهشنبه
گزندگی درد دارد یا رنج؟
آری گزندگی درد دارد،اما رنج آن مربوط به ارتباط بعد از خوانش نوشتار است و در رابطه با مقدار درد.(نابرده درد، رنج میسر نمی شود!نابرده رنج، گنج میسر نمی شود)اگر درد گزندگی بسیار زیاد باشد، رنج گزندگی که موجب دگردیسی فرد می شود حاصل نمی گردد بلکه سعی می شود آن درد را توسط مسکنی(هرزگی،تخطئه،توجیه،خودفریبی) درمان کنیم{امیدوارم منظور از رنج را بفهمیم: منظور از رنج در اینجا چیزی است که مقدمه یک دگردیسی است،آنان که درد شکم یا زیر شکم دارند شاید که رنج بکشند اما ...}
دردی که به رنج بدل شده باشد می تواند پیش درآمد لذت باشد اما درد بدون رنج نه.
آیا درد بدون رنج وجود دارد؟
اگر منظور ما از رنج را یافته باشید،آری.
گزندگی شدید آنهم از سوی یک نویسنده بی چهره درد دارد اما رنج چه؟
با بقیه نوشته علی کاملا موافقم،آنچه او گفته همان چیزهایی است که من با بیان الکن خود سعی در گفتنش داشتم.
لذا ژکان بدنبال خواننده نمی گردد،آنرا تکدی نمی کند،شربت ساز شفا بخش نیست تا زهر نوشتارش را خواننده نوش جان کند و به انگبین بدل سازد.ژکان در پی توجیه گزندگی نوشتار خویش بر نمی آید زیرا او قصد گزندگی ندارد (به سبک گزنده نمی نویسد)گرچه بعضی را شدیدا می گزد،او پیامبر نیست،رسالتی در قبال انبوهه ندارد.لذا صحبت از امری چنینی مفهوم ندارد.او بی غایت می نویسد و نوشته اش برخاسته از درون پیچیده اش است،گزنده یا مرهم گون،تلخ یا شیرین هیچیک هدف نوشته او نیست لذا قادر به تبیین طعم نوشته اش نیست.
شما بچشید و به به یا اخ اخ کنید ،برایش فرقی ندارد.
آنان که آنرا تلخ و گزنده می یابند،نمی نوشند و آنان که شهد و شیرین می یابند، گوارای کامشان.
بار دیگر تعریف" ژکان و ژکیدن" را بخوانید تا بهتر دریابید.
آری گزندگی درد دارد،اما رنج آن مربوط به ارتباط بعد از خوانش نوشتار است و در رابطه با مقدار درد.(نابرده درد، رنج میسر نمی شود!نابرده رنج، گنج میسر نمی شود)اگر درد گزندگی بسیار زیاد باشد، رنج گزندگی که موجب دگردیسی فرد می شود حاصل نمی گردد بلکه سعی می شود آن درد را توسط مسکنی(هرزگی،تخطئه،توجیه،خودفریبی) درمان کنیم{امیدوارم منظور از رنج را بفهمیم: منظور از رنج در اینجا چیزی است که مقدمه یک دگردیسی است،آنان که درد شکم یا زیر شکم دارند شاید که رنج بکشند اما ...}
دردی که به رنج بدل شده باشد می تواند پیش درآمد لذت باشد اما درد بدون رنج نه.
آیا درد بدون رنج وجود دارد؟
اگر منظور ما از رنج را یافته باشید،آری.
گزندگی شدید آنهم از سوی یک نویسنده بی چهره درد دارد اما رنج چه؟
با بقیه نوشته علی کاملا موافقم،آنچه او گفته همان چیزهایی است که من با بیان الکن خود سعی در گفتنش داشتم.
لذا ژکان بدنبال خواننده نمی گردد،آنرا تکدی نمی کند،شربت ساز شفا بخش نیست تا زهر نوشتارش را خواننده نوش جان کند و به انگبین بدل سازد.ژکان در پی توجیه گزندگی نوشتار خویش بر نمی آید زیرا او قصد گزندگی ندارد (به سبک گزنده نمی نویسد)گرچه بعضی را شدیدا می گزد،او پیامبر نیست،رسالتی در قبال انبوهه ندارد.لذا صحبت از امری چنینی مفهوم ندارد.او بی غایت می نویسد و نوشته اش برخاسته از درون پیچیده اش است،گزنده یا مرهم گون،تلخ یا شیرین هیچیک هدف نوشته او نیست لذا قادر به تبیین طعم نوشته اش نیست.
شما بچشید و به به یا اخ اخ کنید ،برایش فرقی ندارد.
آنان که آنرا تلخ و گزنده می یابند،نمی نوشند و آنان که شهد و شیرین می یابند، گوارای کامشان.
بار دیگر تعریف" ژکان و ژکیدن" را بخوانید تا بهتر دریابید.
۱۳۸۲ آذر ۳۰, یکشنبه
آکتائون و دیانا {داستانی برای آنان که حقیقت را برهنه می خواهند!}
From the story of Actaeon and Diana in Ovid, Metamorphoses III
نیمروز بود و آکتائون چون همیشه خسته و افگار از شکار هرروزه، راه بازگشت پی گرفته بود، به همراه وفادارترین همپایان و بهترین سگان اش که در شکار پشتیاری اش می کردند...
غروب نزدیک بود...
در نهانجای جنگل، در تارون ترین جای نادیده اش، میانکوهه ای بود که خویش پنهان اش را به سایه ی کاجان و صنوبران بلند نهان کرده بود. این میانکوه، سپنتا-جای دیانا بود، ایزدبانوی جنگل و باکره گی و کودکانگی. در نهان ترین جای این میانکوهه، غاری بود که به افسون دیانای هنردوست زیباگشته بود. در این غار چشمه ای بکر می رخشید که ایزدبانوی جنگل به گاهِ خستگی، در رخشش آب فشان اش، پیکر باکره اش را می آراماند. این نیمروز نیز چونان دیگر نیمروزان، دیانا ردا در یک دست و صندل و کمان افسونگر به دست دیگر همراه پریان بر لب حوضچه ی چشمه اش نشسته بود؛ زیباترین پریان، شکنج-موهای افشان اش را شانه می زدند. آواز دلربای شان در غار بازتاب می کرد و رقص چمان شان در زلالی چشمه می رقصید.
آکتائون از همپایان دور شده بود تا با دیدار جنگل ِ نیمروزی، جان خستیده را اندکی بیاسایاند که به ناگاه به غار دیانا رسید و ایزدبانوی پوپک را به حال حمام گرفتن دید... واماند... پیریانِ دیانا که دیدند آدمیزاده ای به سپنتاجای ایزدشان درون شده، فریادزنان به سوی ایزد خود دویدند و با پیکر خویش، پیکر نادیده و نابساویده ی دیانای باکره را بپوشانند. دیانا تا خود را در این رویداد یافت، چرخی زد، کمان اش را به آب چشمه زد و در حالی که افسونی را می ژکید، آب را به آکتائون پاشید و گفت:
"حال اگر می توانی برو و برهنه گی ام را جار بزن! ای گستاخ بدشگون!"
آکتائون افسون شده بود. او به جادوی ایزدبانوی باکره، به نره-گوزنی جنگلی دگر شد. در چشمه افتاد و شاخ اش را در آبگینه ی چشمه دید. نالید، اما ناله اش بی کلام بود، می غرید به خرخری حیوانی! گرمای اشک را بر گونه های زمخت و پشمالوی گوزنی اش حس کرد. اندیشناک شد که چه کند، به کاخ بازگردد یا در جنگل به آوارگی، حیوانیت اش را نهان کند؟
به یاد سگان اش افتاد... ترسید...!
سگان در پیش اش می دویدند. او نیز نفس زنان، می گریخت. پَسَ اش، پارس تکاورترین سگان شکاری اش را می شنید که در پی گوزنی چاق و بالغ می دویدند، در پی ارباب خود، در پی او می تگیدند! بر بلندای صخره ها، در میان تنگدره های کوهستانی می گریخت و سگان در پی اش، گریز بی پایان اش را پاسخ می دادند. فریاد می زد: " ها! منم! ارباب تان! به یادم آورید! چه می کنید! هلا! به یاد آورید!". اما تمام واژگان اش، خرخر گوزنی بود که شکارگران را به خود فرامی خواند... "به یاد ام آورید! من ارباب ام..."
سگی بر پشت گوزن جهید، دیگری پای اش را به گازی زخمید. آکتائون افتاد. گوزن نالید. سگان، همگی بر روی اش پریدند و بر تن حیوانی اش دندان زدند. نالید. از دور خروش همپایان شکارگر اش را شنید که در پی اوی گمگشته اش در جنگل فریاد می زدند: "آکتائون! کجایی؟! بیا شکاری یافته یم! بیا!".
سگان می دریدند و همپایان می خندیدند و سراغ از آکتائون می گرفتند تا او را نیز در سروُر شکارِ این گوزن بزرگ، انباز کنند.
غروب انجامید...
گوزن مُرده بود.
From the story of Actaeon and Diana in Ovid, Metamorphoses III
نیمروز بود و آکتائون چون همیشه خسته و افگار از شکار هرروزه، راه بازگشت پی گرفته بود، به همراه وفادارترین همپایان و بهترین سگان اش که در شکار پشتیاری اش می کردند...
غروب نزدیک بود...
در نهانجای جنگل، در تارون ترین جای نادیده اش، میانکوهه ای بود که خویش پنهان اش را به سایه ی کاجان و صنوبران بلند نهان کرده بود. این میانکوه، سپنتا-جای دیانا بود، ایزدبانوی جنگل و باکره گی و کودکانگی. در نهان ترین جای این میانکوهه، غاری بود که به افسون دیانای هنردوست زیباگشته بود. در این غار چشمه ای بکر می رخشید که ایزدبانوی جنگل به گاهِ خستگی، در رخشش آب فشان اش، پیکر باکره اش را می آراماند. این نیمروز نیز چونان دیگر نیمروزان، دیانا ردا در یک دست و صندل و کمان افسونگر به دست دیگر همراه پریان بر لب حوضچه ی چشمه اش نشسته بود؛ زیباترین پریان، شکنج-موهای افشان اش را شانه می زدند. آواز دلربای شان در غار بازتاب می کرد و رقص چمان شان در زلالی چشمه می رقصید.
آکتائون از همپایان دور شده بود تا با دیدار جنگل ِ نیمروزی، جان خستیده را اندکی بیاسایاند که به ناگاه به غار دیانا رسید و ایزدبانوی پوپک را به حال حمام گرفتن دید... واماند... پیریانِ دیانا که دیدند آدمیزاده ای به سپنتاجای ایزدشان درون شده، فریادزنان به سوی ایزد خود دویدند و با پیکر خویش، پیکر نادیده و نابساویده ی دیانای باکره را بپوشانند. دیانا تا خود را در این رویداد یافت، چرخی زد، کمان اش را به آب چشمه زد و در حالی که افسونی را می ژکید، آب را به آکتائون پاشید و گفت:
"حال اگر می توانی برو و برهنه گی ام را جار بزن! ای گستاخ بدشگون!"
آکتائون افسون شده بود. او به جادوی ایزدبانوی باکره، به نره-گوزنی جنگلی دگر شد. در چشمه افتاد و شاخ اش را در آبگینه ی چشمه دید. نالید، اما ناله اش بی کلام بود، می غرید به خرخری حیوانی! گرمای اشک را بر گونه های زمخت و پشمالوی گوزنی اش حس کرد. اندیشناک شد که چه کند، به کاخ بازگردد یا در جنگل به آوارگی، حیوانیت اش را نهان کند؟
به یاد سگان اش افتاد... ترسید...!
سگان در پیش اش می دویدند. او نیز نفس زنان، می گریخت. پَسَ اش، پارس تکاورترین سگان شکاری اش را می شنید که در پی گوزنی چاق و بالغ می دویدند، در پی ارباب خود، در پی او می تگیدند! بر بلندای صخره ها، در میان تنگدره های کوهستانی می گریخت و سگان در پی اش، گریز بی پایان اش را پاسخ می دادند. فریاد می زد: " ها! منم! ارباب تان! به یادم آورید! چه می کنید! هلا! به یاد آورید!". اما تمام واژگان اش، خرخر گوزنی بود که شکارگران را به خود فرامی خواند... "به یاد ام آورید! من ارباب ام..."
سگی بر پشت گوزن جهید، دیگری پای اش را به گازی زخمید. آکتائون افتاد. گوزن نالید. سگان، همگی بر روی اش پریدند و بر تن حیوانی اش دندان زدند. نالید. از دور خروش همپایان شکارگر اش را شنید که در پی اوی گمگشته اش در جنگل فریاد می زدند: "آکتائون! کجایی؟! بیا شکاری یافته یم! بیا!".
سگان می دریدند و همپایان می خندیدند و سراغ از آکتائون می گرفتند تا او را نیز در سروُر شکارِ این گوزن بزرگ، انباز کنند.
غروب انجامید...
گوزن مُرده بود.
۱۳۸۲ آذر ۲۷, پنجشنبه
وازنش گزندگی همچون مهربانی پنهان یک دوست!
آیا گزندگی درد دارد؟ بله!
آیا درد رنج است؟ ...
آیا درد، نمی تواند پیش درامد لذت باشد؟ بله!
Are we going to be involved in Masochistic justification?
<<مراد از گزش، تلنگر و نیشگونی است که نیوشنده-انگیزی می کند.>>
با تو همرای ام که نیوشنده از نیوشیدن نوشتار لذت می برد. اما آیا لذت بی رنج، هست می شود؟ آیا این کامگیری پس از تاب آوردن تلخی نوشیدنی است؟ کدام تلخی؟
از اول:
رویارویی ما با نوشتاری که آن را از نوشته جدا می کنیم چگونه است؟ آیا نوشتار پیشتر از نوشته وجود دارد؟ نوشته به نوشتار فرگشت می یابد اگر و تنها اگر بتواند خواننده را در جریان "خواندن" به نیوشنده بدل کند. این کار با آشوب-زاییِِ رنگ ها در افق دانندگی خواننده و با ویران کردن و لرزاندن ساختمان داشته های او ممکن می شود. {این رسم دوستی ما نیز هست: ویرانیِ درعین شکوهشِ شخصیت دوست}
- آقای عزیز شما چقدر گنگ حرف می زنید!
از اول:
حالت تدافعی! موافق ام. اما وجود آن گزشی که از آن می گویم، در اصل به خاطر ایجاد همین حالت است! چطور؟ به گفته ی خودت، زمانی که خواننده چیزهایی را می خواند که با انگاشت های او، با حقایقِ زیسته اش و با داشت ها و میراث های اندیشگی اش درستیز اند، ناخودآگاه نسبت به نوشته/گوینده حالتی محافظه گرایانه به خود می گیرد. چشم اش بنفش می شود. از نویسنده/گوینده بیزار می شود. حق دارد! چراکه او تمامیت انگاشتین او را به چاش کشانده، او پرسش "بد"ی کرده: پرسش از چرایی انگاشت خواننده! خواننده نمی تواند پاسخ گوید. قرار بر این نیست که او به نویسنده/گوینده پاسخ دهد، چه که او باید نزد خود پاسخگو باشد. چرا؟ آیا داشته های ام را آنقدر به اندیشه زیسته ام که حال بتوانم دفاع کنم؟ آیا داشته های ام، داشته های "خویش" ام است؟ آیا سنت ام را بازاندیشیده ام؟ آیا هنوز چیزکی از کشسانی جوانی مخ (اگر جوانی مخی در کار بوده باشد!) برای ام باقی مانده است؟
نه! او پیش از آنکه در برابر منِ نویسنده، و حتا بس پیشتر از آنکه دربرابر نوشته جبهه گیری کند، در برابر پرسش پساخوانشی نوشته خود را وامانده می بیند... اما او نیاندیشیده، کتاب خوانده، ازبرکرده و بت های ذهنی فراوانی را پرستیده ... فرار می کند...
ما این فرار را می خواهیم.
این جبهه گیری ارزمند است! حال چه او بیاید پس از جزر دریای غیریت (؟)اش، نوشته را اندیشه کند و چه منِ نویسنده را یک روان-گسیخته ی جامعه-ستیزِ شکسته-عشق ضد زن بداند و نوشته را "نخواند"، چندان تفاوتی نمی کند. آیا ما می خواهیم کسی بیاید نوشته ی گزنده را بخواند و ساعتی سپس تر پادزهر بزند و خوشی صورتی اش را پی گیرد؟ نه! ما خواننده نمی خواهیم! ما خواننده ای برتابنده ی درد می خواهیم که با خوانش پساخوانشی چیزی فهمیده باشد. و این خواننده به زعم ما همان کسی است که در زندگی می تواند با رویارویی با هر امر "نو"، هر سخن تازه و هر جهان دگرگونه، رابطه ای سره برقرار کند!
درد باید پذیرفته شود. آنات درد، برسازنده ی لذت اند. لذت چیزی نیست جز پایستگیِ کوبه های درد. جدا از این. بیشگانه ی لذت ها، پیش از آنکه دریافت شوند، همراهی درد را با خود دارند {مثل پوپکی که باید در نخستین تجربه ی جنسی، درد بکارت-زدایی را پذیرا شود تا بتواند از پس اش از سکس لذت برد! او تنها باید یکبار، در نخست-بار، درد را برتابد؛ خواننده از این هم پیش تر می رود. او همیشه در می کشد؛ او همیشه از نو نیوشندگی می کند، به همین دلیل خواننده همیشه باکره است. باکره ای که می خواهد به گایش با نوشتار، نیوشنده شود.}
درست خواندن هر متن تازه، هنر است، که بیا تا "غریب-خوانی" بنامیم اش. ما زمانی می توانیم خود را هنرمندِ این هنر بدانیم که فادر باشیم تا در گاهِ خواندن خویشِ خواننده مان را از پیش-داشت ها و پیش-انگاشت های خود بگسلانیم و همهنگام از پویه های اندیشگون مان برای خواندن/تفسیر متن بهره گیریم. ما باید خود را آماده ی "خواندن" امر بیگانه کنیم. پذیرایی از خصم! چرا؟ چون می خواهیم بر خودِ کهنه چیره شویم و این سان برنامه ی چیرگی بر امر غریب، بر نوشته ای که بیگانگی می کند و ما را می آزارد (مگر هر چیز بیگانه و نو، گونه ای آزارمان نمی دهد؟ مگر شکستنمان را نمی خواهد؟ مگر انرژی نمی گیرد؟) را طرح بریزیم. آری! چیزی که بر سنت ما، بر عقاید ما می توفد( چه بجا و چه نابجا) ما را در آن حالت تدافعی که از آن می گویی می نشاند. مسئله درست همین جاست. همین جاست که خواننده دیگر حتا خوانندگی هم نمی کند. او با خواندن نخستین جمله ها، می بیند که آری، گو آنکه نوشته یکسر خصم اوست؛ نوشته او را خوانده، او را نماریده و در چشمان او زل زده، و خواننده جبهه می گیرد. چگونه؟ او باقی نوشته را با دیدی (به قول تو) تدافعی می خواند. یعنی او هرگز نمی خواند! این بیماری در گفتگو هم هست! انجا که ما در حال گفتگو با طرفی هستیم که بر ضد (اندیشه ی)ما سخن می گوید، ما به او گوش نمی دهیم، سکوت نمی کنیم؛ با آنکه هیچ نمی گوییم اما خاموش نیستیم و در گوشه-و-کنار مخ مان در حال ساختن جمله هایی هستیم برای یک جوابیه ی تند. با ساده-سنجی، می توان خواندن نوشته را به گوش کردن گوینده ی گفتگو مانند کرد.
<<از میانگی سطرها سخن گفتیم: میانگی در اینجا همان سکوت در گفتگوست.>>
خواندن دیگری هم درکار است. خواندن پس از خواندن نوشته. پساخوانش یک خوانش. و این پساخوانش به گمان من زمانی هست می شود که نوشته فراگیرنده ی رانه های توانمند آشوبنده باشد، که مثال اعلای اش در زبان شعر نمایان است. آیا شعر نمی گزد. {آیا حال کردن با شعر پیش از خواندن آن (آنگونه که جوانان هم-شاعر ما همه چنان شعری اند)، می تواند نیروهای ویرانگر را از شعر بیرون کشد؟ آیا شعر نباید با جدیت خوانده شود و سپس اگر حالی هست، پس از آن خواندن زیست شود؟ این پرسشی است که تو باید از نرمی و زنانگی تمامی دوستان شاعر ات که از نرمی مغزشان می نالند بپرسی! البته همراه با احترام!}
گزش، درد است، اما دردی که به هیچ رو منفی نیست. دانستن اینکه این درد شرط بایسته ی لذت خوانش است، پیش-فرض من برای وجود خواننده ای است که به نیوشندگی میل می کند. اگر خوانندگان را به همین انبوه-زدگان اندیشگر-نما و همسالان روشنفکر کافی شاپی محدود می دانی، باید بگویم که بحث نیوشندگی و گزش نوشتار درکل بحثی آرمانگرایانه است. اما من به این محدودیت بسنده نمی کنم. (شاید در اینجا اندکی خوشبین ام!)
آیا خواندن، هنر است؟ آیا خواندن سخت تر از نوشتن نیست! البته! این را کمتر اندیشیده ایم...
با خواندن، قلم آزاد می شود.
آیا گزندگی درد دارد؟ بله!
آیا درد رنج است؟ ...
آیا درد، نمی تواند پیش درامد لذت باشد؟ بله!
Are we going to be involved in Masochistic justification?
<<مراد از گزش، تلنگر و نیشگونی است که نیوشنده-انگیزی می کند.>>
با تو همرای ام که نیوشنده از نیوشیدن نوشتار لذت می برد. اما آیا لذت بی رنج، هست می شود؟ آیا این کامگیری پس از تاب آوردن تلخی نوشیدنی است؟ کدام تلخی؟
از اول:
رویارویی ما با نوشتاری که آن را از نوشته جدا می کنیم چگونه است؟ آیا نوشتار پیشتر از نوشته وجود دارد؟ نوشته به نوشتار فرگشت می یابد اگر و تنها اگر بتواند خواننده را در جریان "خواندن" به نیوشنده بدل کند. این کار با آشوب-زاییِِ رنگ ها در افق دانندگی خواننده و با ویران کردن و لرزاندن ساختمان داشته های او ممکن می شود. {این رسم دوستی ما نیز هست: ویرانیِ درعین شکوهشِ شخصیت دوست}
- آقای عزیز شما چقدر گنگ حرف می زنید!
از اول:
حالت تدافعی! موافق ام. اما وجود آن گزشی که از آن می گویم، در اصل به خاطر ایجاد همین حالت است! چطور؟ به گفته ی خودت، زمانی که خواننده چیزهایی را می خواند که با انگاشت های او، با حقایقِ زیسته اش و با داشت ها و میراث های اندیشگی اش درستیز اند، ناخودآگاه نسبت به نوشته/گوینده حالتی محافظه گرایانه به خود می گیرد. چشم اش بنفش می شود. از نویسنده/گوینده بیزار می شود. حق دارد! چراکه او تمامیت انگاشتین او را به چاش کشانده، او پرسش "بد"ی کرده: پرسش از چرایی انگاشت خواننده! خواننده نمی تواند پاسخ گوید. قرار بر این نیست که او به نویسنده/گوینده پاسخ دهد، چه که او باید نزد خود پاسخگو باشد. چرا؟ آیا داشته های ام را آنقدر به اندیشه زیسته ام که حال بتوانم دفاع کنم؟ آیا داشته های ام، داشته های "خویش" ام است؟ آیا سنت ام را بازاندیشیده ام؟ آیا هنوز چیزکی از کشسانی جوانی مخ (اگر جوانی مخی در کار بوده باشد!) برای ام باقی مانده است؟
نه! او پیش از آنکه در برابر منِ نویسنده، و حتا بس پیشتر از آنکه دربرابر نوشته جبهه گیری کند، در برابر پرسش پساخوانشی نوشته خود را وامانده می بیند... اما او نیاندیشیده، کتاب خوانده، ازبرکرده و بت های ذهنی فراوانی را پرستیده ... فرار می کند...
ما این فرار را می خواهیم.
این جبهه گیری ارزمند است! حال چه او بیاید پس از جزر دریای غیریت (؟)اش، نوشته را اندیشه کند و چه منِ نویسنده را یک روان-گسیخته ی جامعه-ستیزِ شکسته-عشق ضد زن بداند و نوشته را "نخواند"، چندان تفاوتی نمی کند. آیا ما می خواهیم کسی بیاید نوشته ی گزنده را بخواند و ساعتی سپس تر پادزهر بزند و خوشی صورتی اش را پی گیرد؟ نه! ما خواننده نمی خواهیم! ما خواننده ای برتابنده ی درد می خواهیم که با خوانش پساخوانشی چیزی فهمیده باشد. و این خواننده به زعم ما همان کسی است که در زندگی می تواند با رویارویی با هر امر "نو"، هر سخن تازه و هر جهان دگرگونه، رابطه ای سره برقرار کند!
درد باید پذیرفته شود. آنات درد، برسازنده ی لذت اند. لذت چیزی نیست جز پایستگیِ کوبه های درد. جدا از این. بیشگانه ی لذت ها، پیش از آنکه دریافت شوند، همراهی درد را با خود دارند {مثل پوپکی که باید در نخستین تجربه ی جنسی، درد بکارت-زدایی را پذیرا شود تا بتواند از پس اش از سکس لذت برد! او تنها باید یکبار، در نخست-بار، درد را برتابد؛ خواننده از این هم پیش تر می رود. او همیشه در می کشد؛ او همیشه از نو نیوشندگی می کند، به همین دلیل خواننده همیشه باکره است. باکره ای که می خواهد به گایش با نوشتار، نیوشنده شود.}
درست خواندن هر متن تازه، هنر است، که بیا تا "غریب-خوانی" بنامیم اش. ما زمانی می توانیم خود را هنرمندِ این هنر بدانیم که فادر باشیم تا در گاهِ خواندن خویشِ خواننده مان را از پیش-داشت ها و پیش-انگاشت های خود بگسلانیم و همهنگام از پویه های اندیشگون مان برای خواندن/تفسیر متن بهره گیریم. ما باید خود را آماده ی "خواندن" امر بیگانه کنیم. پذیرایی از خصم! چرا؟ چون می خواهیم بر خودِ کهنه چیره شویم و این سان برنامه ی چیرگی بر امر غریب، بر نوشته ای که بیگانگی می کند و ما را می آزارد (مگر هر چیز بیگانه و نو، گونه ای آزارمان نمی دهد؟ مگر شکستنمان را نمی خواهد؟ مگر انرژی نمی گیرد؟) را طرح بریزیم. آری! چیزی که بر سنت ما، بر عقاید ما می توفد( چه بجا و چه نابجا) ما را در آن حالت تدافعی که از آن می گویی می نشاند. مسئله درست همین جاست. همین جاست که خواننده دیگر حتا خوانندگی هم نمی کند. او با خواندن نخستین جمله ها، می بیند که آری، گو آنکه نوشته یکسر خصم اوست؛ نوشته او را خوانده، او را نماریده و در چشمان او زل زده، و خواننده جبهه می گیرد. چگونه؟ او باقی نوشته را با دیدی (به قول تو) تدافعی می خواند. یعنی او هرگز نمی خواند! این بیماری در گفتگو هم هست! انجا که ما در حال گفتگو با طرفی هستیم که بر ضد (اندیشه ی)ما سخن می گوید، ما به او گوش نمی دهیم، سکوت نمی کنیم؛ با آنکه هیچ نمی گوییم اما خاموش نیستیم و در گوشه-و-کنار مخ مان در حال ساختن جمله هایی هستیم برای یک جوابیه ی تند. با ساده-سنجی، می توان خواندن نوشته را به گوش کردن گوینده ی گفتگو مانند کرد.
<<از میانگی سطرها سخن گفتیم: میانگی در اینجا همان سکوت در گفتگوست.>>
خواندن دیگری هم درکار است. خواندن پس از خواندن نوشته. پساخوانش یک خوانش. و این پساخوانش به گمان من زمانی هست می شود که نوشته فراگیرنده ی رانه های توانمند آشوبنده باشد، که مثال اعلای اش در زبان شعر نمایان است. آیا شعر نمی گزد. {آیا حال کردن با شعر پیش از خواندن آن (آنگونه که جوانان هم-شاعر ما همه چنان شعری اند)، می تواند نیروهای ویرانگر را از شعر بیرون کشد؟ آیا شعر نباید با جدیت خوانده شود و سپس اگر حالی هست، پس از آن خواندن زیست شود؟ این پرسشی است که تو باید از نرمی و زنانگی تمامی دوستان شاعر ات که از نرمی مغزشان می نالند بپرسی! البته همراه با احترام!}
گزش، درد است، اما دردی که به هیچ رو منفی نیست. دانستن اینکه این درد شرط بایسته ی لذت خوانش است، پیش-فرض من برای وجود خواننده ای است که به نیوشندگی میل می کند. اگر خوانندگان را به همین انبوه-زدگان اندیشگر-نما و همسالان روشنفکر کافی شاپی محدود می دانی، باید بگویم که بحث نیوشندگی و گزش نوشتار درکل بحثی آرمانگرایانه است. اما من به این محدودیت بسنده نمی کنم. (شاید در اینجا اندکی خوشبین ام!)
آیا خواندن، هنر است؟ آیا خواندن سخت تر از نوشتن نیست! البته! این را کمتر اندیشیده ایم...
با خواندن، قلم آزاد می شود.
۱۳۸۲ آذر ۲۵, سهشنبه
گزندگی، از خواننده نیوشنده می سازد؟
پاسخم به این سوال منفی است.نیوشنده گزیده نمی شود،نیوشنده یک نوشتار یعنی کسیکه آنرا زیست می کند و خط بطلان بر آفریننده آن می کشد از نیوشیدن نوشتار لذت می برد،بقول معروف با آن حال می کند.
گزیده شدن در اکثر موارد در انسان عکس العملی مشابه بر می انگیزد و این واکنش را می توان بخشی جداناپذیر از وجود آدمی دانست،به خوب یا بد بودنش اصلا کاری ندارم.بدین ترتیب که با گزیده شدن فرد همواره حالت تدافعی به خود می گیرد،گویی باید با نیرویی مخالف که قصد آزار او را دارد مقابله کند،حتی در مواردی که فرد در تنهایی و خلوت خود به حقیقت آن گزش می اندیشد،هنگامی که به قضاوت می نشیند ،برای فرار از واقعیت همواره آنرا به گونه های مختلف تخطئه می کند،پس می زند و خود را توجیه می کند.اینکار را می توان با زیر سوال بردن نویسنده و تخطئه او انجام داد مثلا نوشته های علی را در مورد زنانگی حاصل شکست در یک را بطه عشقی دانست و یا نظریات او را در باب انبوهه و جمع دلیل انزوا و گوشه گیری او یا مطرود بودنش از جامعه و عدم داشتن توانایی برای ایجاد رابطه عنوان کرد.دلیل این است که در اینجا فرد گزیده شده و این گزش بخصوص در مورد خواننده یک نوشته بسیار شدیدتر است زیرا تنها ارتباط میان او و نویسنده آن نوشته است در حالیکه شاید اگر این گزش از جانب یک دوست یا کسیکه شناختی نسبت به او وجود دارد صورت گیرد واکنش تدافعی در مقابل آن به گونه ای ملایمتر صورت گیرد،بدین ترتیب گزش یک نوشتار از سوی نویسنده ای بی چهره،بعید است که نیوشیده شوداما یک نوشتار از سوی نویسنده ای که کارهایش را دنبال می کنید و او را می شناسید و چهره و وجهه ای در نظر شما دارد شاید که بتواند نیوشیده شود(همه اینها به میزان گزندگی نیز مربوط است).
بعنوان نمونه واقع گرایانه تر می توانم نحوه نقد یک کار هنری مثلا یک فیلم را مثال بزنم.نقاط ضعف یا قوت یک فیلم را می توان بگونه های مختلف نقد کرد،اما نقدی که گزنده باشد راه بجایی نخواهد برد،همانگونه که بزرگترین و برجسته ترین اندیشمندان و متفکران نیز نسبت به نقا دی های تند و گزنده به موضع می افتند.
برای نیوشیدن یک نوشته ابتدا باید بتوان با آن ارتباط برقرار کرد که این ارتباط هم در حین مطالعه و هم در اندیشیدنهای بعد از مطالعه بوجود خواهد آمد،بدین ترتیب همواره نیوشنده باید با بخشهایی از نوشتار ارتبا ط برقرار سازد و بدین وسیله قادر خواهد بود تا جنبه هایی از نوشته را که با آنها موافق نیست یا بگونه ای با آن ناهمگون است(نمی توان این بخشها را برای او زهرآگین نامید) را با تفکر و تعمق هضم کند(به انگبین دگر کردن، باید گفت کسی که می اندیشد و اهل گفتگو است هیچگاه گزیده نخواهد شد،بهرحال وقتی بخواهید شربت تلخی را در کام کسی بریزید،حتی اگر شربت شفا بخش نیز باشد،بایستی که انرا با چیزی بیامیزید تا طعمش را تعدیل کند و با ذائقه انسان سازگار سازد.
اما ژکان طبیب جامعه کثافت زده انبوهه نیست،ژکان خدای چکاننده شربتهای تلخ در کام بیمار انبوهه نیست،ژکان اما به چشم انبوهه زهردار و سمی است،خطرناک و بقول آنها ضد انسان،آری ژکان برای هرزه گان و بی مایگان،برای آنان که در دنیایی عروسکی و صورتی می زیند بسیار گزنده است،و می دانیم که این زهر نه تنها در درون آنها انگبین نمی شود بلکه پادزهر کینه و عداوت و نفرت نیز برمی انگیزد.از سوی دیگر کسانی که نیوشنده نوشته ها و نوشتارها هستند،کسانی که اهل اندیشیدن و گفتگو هستند هیچگاه گزیده نخواهند شد،گزندگی برای آنها معنی ندارد،آنها به دیدگاهها و عقاید جدید و متفاوت می اندیشند،یا می پذیرند و نو می شوند(نه گزیده!) و یا کنار می نهند، زهر در نوشتارهای ژکان برای نیوشندگان زهر نیست،شربتی است گوارا،شراب ژکان بر مومنان انبوهه حرام است و بر نیوشنگان ژکندگی واجب.
به ساده ترین زبان روند تبدیل زهر به انگبین چون تلاش کیمیاگران است:خوب ولی بیهوده،در عمل نوشته های ژکان یا زهرآگین است که پس زده می شود و تخطئه می گردد یا شیرین و گواراست که نیوشیده می شود.
چشته بیان اصیل اندیشه زهر نیست،چشته آن شیرینی نو شدن و تعالی حاصل از اندیشیدن است.آنکس که از روراستی با خود در گاه آه-اندیشگی چیزکی بداند هیچ چیز را دهشتناک نمی یابد.
پاسخم به این سوال منفی است.نیوشنده گزیده نمی شود،نیوشنده یک نوشتار یعنی کسیکه آنرا زیست می کند و خط بطلان بر آفریننده آن می کشد از نیوشیدن نوشتار لذت می برد،بقول معروف با آن حال می کند.
گزیده شدن در اکثر موارد در انسان عکس العملی مشابه بر می انگیزد و این واکنش را می توان بخشی جداناپذیر از وجود آدمی دانست،به خوب یا بد بودنش اصلا کاری ندارم.بدین ترتیب که با گزیده شدن فرد همواره حالت تدافعی به خود می گیرد،گویی باید با نیرویی مخالف که قصد آزار او را دارد مقابله کند،حتی در مواردی که فرد در تنهایی و خلوت خود به حقیقت آن گزش می اندیشد،هنگامی که به قضاوت می نشیند ،برای فرار از واقعیت همواره آنرا به گونه های مختلف تخطئه می کند،پس می زند و خود را توجیه می کند.اینکار را می توان با زیر سوال بردن نویسنده و تخطئه او انجام داد مثلا نوشته های علی را در مورد زنانگی حاصل شکست در یک را بطه عشقی دانست و یا نظریات او را در باب انبوهه و جمع دلیل انزوا و گوشه گیری او یا مطرود بودنش از جامعه و عدم داشتن توانایی برای ایجاد رابطه عنوان کرد.دلیل این است که در اینجا فرد گزیده شده و این گزش بخصوص در مورد خواننده یک نوشته بسیار شدیدتر است زیرا تنها ارتباط میان او و نویسنده آن نوشته است در حالیکه شاید اگر این گزش از جانب یک دوست یا کسیکه شناختی نسبت به او وجود دارد صورت گیرد واکنش تدافعی در مقابل آن به گونه ای ملایمتر صورت گیرد،بدین ترتیب گزش یک نوشتار از سوی نویسنده ای بی چهره،بعید است که نیوشیده شوداما یک نوشتار از سوی نویسنده ای که کارهایش را دنبال می کنید و او را می شناسید و چهره و وجهه ای در نظر شما دارد شاید که بتواند نیوشیده شود(همه اینها به میزان گزندگی نیز مربوط است).
بعنوان نمونه واقع گرایانه تر می توانم نحوه نقد یک کار هنری مثلا یک فیلم را مثال بزنم.نقاط ضعف یا قوت یک فیلم را می توان بگونه های مختلف نقد کرد،اما نقدی که گزنده باشد راه بجایی نخواهد برد،همانگونه که بزرگترین و برجسته ترین اندیشمندان و متفکران نیز نسبت به نقا دی های تند و گزنده به موضع می افتند.
برای نیوشیدن یک نوشته ابتدا باید بتوان با آن ارتباط برقرار کرد که این ارتباط هم در حین مطالعه و هم در اندیشیدنهای بعد از مطالعه بوجود خواهد آمد،بدین ترتیب همواره نیوشنده باید با بخشهایی از نوشتار ارتبا ط برقرار سازد و بدین وسیله قادر خواهد بود تا جنبه هایی از نوشته را که با آنها موافق نیست یا بگونه ای با آن ناهمگون است(نمی توان این بخشها را برای او زهرآگین نامید) را با تفکر و تعمق هضم کند(به انگبین دگر کردن، باید گفت کسی که می اندیشد و اهل گفتگو است هیچگاه گزیده نخواهد شد،بهرحال وقتی بخواهید شربت تلخی را در کام کسی بریزید،حتی اگر شربت شفا بخش نیز باشد،بایستی که انرا با چیزی بیامیزید تا طعمش را تعدیل کند و با ذائقه انسان سازگار سازد.
اما ژکان طبیب جامعه کثافت زده انبوهه نیست،ژکان خدای چکاننده شربتهای تلخ در کام بیمار انبوهه نیست،ژکان اما به چشم انبوهه زهردار و سمی است،خطرناک و بقول آنها ضد انسان،آری ژکان برای هرزه گان و بی مایگان،برای آنان که در دنیایی عروسکی و صورتی می زیند بسیار گزنده است،و می دانیم که این زهر نه تنها در درون آنها انگبین نمی شود بلکه پادزهر کینه و عداوت و نفرت نیز برمی انگیزد.از سوی دیگر کسانی که نیوشنده نوشته ها و نوشتارها هستند،کسانی که اهل اندیشیدن و گفتگو هستند هیچگاه گزیده نخواهند شد،گزندگی برای آنها معنی ندارد،آنها به دیدگاهها و عقاید جدید و متفاوت می اندیشند،یا می پذیرند و نو می شوند(نه گزیده!) و یا کنار می نهند، زهر در نوشتارهای ژکان برای نیوشندگان زهر نیست،شربتی است گوارا،شراب ژکان بر مومنان انبوهه حرام است و بر نیوشنگان ژکندگی واجب.
به ساده ترین زبان روند تبدیل زهر به انگبین چون تلاش کیمیاگران است:خوب ولی بیهوده،در عمل نوشته های ژکان یا زهرآگین است که پس زده می شود و تخطئه می گردد یا شیرین و گواراست که نیوشیده می شود.
چشته بیان اصیل اندیشه زهر نیست،چشته آن شیرینی نو شدن و تعالی حاصل از اندیشیدن است.آنکس که از روراستی با خود در گاه آه-اندیشگی چیزکی بداند هیچ چیز را دهشتناک نمی یابد.
۱۳۸۲ آذر ۲۰, پنجشنبه
درباره ی نوشا-گزِشِ نیوشنده-ساز!
بر آن بودم تا پاسخی بر پرسش همیشگی محسن بنویسم...
درباره ی گزندگی نوشتار: آنچه که خواننده ( ی نانیوشا) را می خلد، ذهن اش را می انگیزد و البته در عوض هزار ناسزا را نثار نوشته و نویسنده می کند! نه محسن ( که به گمانم هنوز تا درک نوشتار فاصله دارد) که دیگرانِ خواننده تری هم بوده اند که این سبک را سبکی گزنده و آزارنده ی خواننده دانسته اند. سبکی که خواننده را از خواندن بیزار می کند!
افزون بر اینکه سبک را نمی توان از بیان و بنابرین از اندرونگی نوشته جداکرد، بیایید تا خودمانی تر درباره ی سبک گزنده،از درِ روان-شناسی بافتار و تاثیر بر خواننده و نیوشنده-داری سخن بگوییم.
در دیباچه ی کتاب غروب بت ها، نیچه با زبان ِ{ به قول آشوری} جنگنده اش در این باره سخن می گوید:
""... جنگ آوری همواره شگرد بزرگ {شفابخشی} جان هایی ست بسی به درون گراییده و به ژرفی رسیده. در زخم زدن نیز نیروی شفابخشی هست. این نکته پردازی که سرچشمه اش را از چشم دانشورانه پنهان نگاه می دارم، دیری شعار من بوده است:
In crescent animi, virescit volnere virtus""
- نیچه، غروب بت ها، ترجمه ی داریوش آشوری، ص 15
به راستی ما چه اندازه از نیروی زیستانی خود را خرج سرزنده ماندن می کنیم؟ مای تنها {و البته زنده!}
کسانی هستند که عقده می نویسند: با عقده-گشایی نیرو می گیرند، خالی می شوند...
دیگران نقاشی را می نویسند: با رنگ نیرو می گیرند، قلم را به سطحی ترین مرتبه اش، به "دیدار" فرومی کاهند...
کسانی افسرده-نویسی می کنند: روان را از نیروهای منفی تهی می کنند، مثل doom-زدگان!
کسانی علمی می نویسند: ریاضی خون خود را می چگالانند تا نیرو بگیرند، که تجلی کامل خواست قدرت درحقیقت اند! یعنی می نویسند تا "چیزی" بشوند!
کسانی هم سرسپرده ی احساس اند و از آمیزه ی "آه-اندیشه" تنها "آه" را یاد دارند. سرسپرده ی حس اند و آن قدر در این بردگی پیش می روند تا احساس شان، تا ارزمندی جان شان به احساسک بدل می شود. اینان هم با اینکه بودار می نویسند اما خود را خالی می کنند { چه بسا یک دیگری را، یک شکسته ی همدرد دیگر را پُر کنند...چه سود!}
اما تکلیف "آنان ِ ما" چیست؟ که بی زبان ترین چیزها را به سخن وامی دارند؛ که بیم آن را ندارند که از پلشتی انسان و عروسک بگویند، که سرزنش نیمه-دوستان، پرخاش انبوهه و حتا لبخند همپیالگان را به هیچ می گیرند؛ "آنانِ ما" از کجا نیرو بگیرند؟ بی شک از جدیت! و افراط در این جدیت! دوری از شوخ و شنگی باهمستان های به غایت سطحی و زنانه ی روشنفکری و افراط در این دوری-گزیدن! (چیزی که حتا اندیشنده ترین همسالان ایرانی هم از آن گریزان اند!)... نه اینکه ابژه ی مضحک شان بس دیگرگون از دیگران است!؟
باید همیشه به یادداشته باشیم که از هرچیز که ما را در اندیشیدن نرم و صورتی کند، کناره بجوییم؛ که همیشه ول-اندیشی و لاس زدن های شوخ و شنگ و شلوغ را از جدیت آرام و شاد جدا کنیم! که بخواهیم تا بکوشیم که بتوانیم تا از جدیت، شادی را برآهنجیم. این را باید "خواست".
گزندگی، از خواننده نیوشنده می سازد! آنگاه که در نوشته ی ناب از رابطه ی نوشته و نیوشندگی خواننده می گفتیم، مراد ما از نیوشنده چه بود؟ نیوشنده که در آنجا شربت صورتی گازدار نمی خورد! هان؟! او زهر گزش نوشته را می نوشید و این زهر، در معده ی نیرومند اش به انگبین زرتاب دگر می شد. آن زهر چرا زهر بود؟! چون بیان پرآوا ترین اندیشه بود، چون بیانِ بیان نبود، یعنی در حقیقت چون بیان نبود. آن کس که از روراستی با خود در گاهِ آه-اندیشگی چیزکی بداند، از حضورِ سهمگین ِدهشت بارترین اندیشه ها آگاه است: اندیشه هایی که گفتن شان، گوینده را می افسراند. زهر، چشته ی بیان اصیل اندیشه است، بیانی که در آن از درنظرگرفتن گنجایی( ظرفیتِ) خواننده گذر می شود، تا هستی نیوشنده پس از گزیدگی و زهر-نوشی تضمین شود. {او زهر گزش نوشته را می نوشید و این زهر، در معده ی نیرومند اش به انگبین زرتاب دگر می شد} انگبین ساخته ی خود او بود. ثمره ی نیرومندی اش و پسامد قدرت اسیدی گسارش اش. او نوشته را "خواند"؛ آنِ خود اش کرد. او خود با خواندن اش، نوشته را بازنویسی کرد. او زهر ِمنِ نویسنده را نوشید، اما با گواریدن اش، بر گزش ام لبخند زد و از تلخی نیش فرا رفت تا "بخواند". و چون خواند، دیگر زخم و گزش و تلخی را از یاد می برد. او مرا کُشت!
ما با گزیدن ،خود را، زندگی هرروزه ی خود را فدای حضور مارِ حقیقت می کنیم! تنها با گزش می توان انسانِ لَش را کمی جنباند و به آشیان این مار نزدیک کرد! ما چون گَزیدن خویش مان را گُزیده ایم، در فکر نیوشندگی مخاطب، می گزیم. این یک همیاری اجتماعی (؟) است! و گزیدن خواننده راهی است برای ساختن نیوشنده ای که نوشته ی ما را بسوزاند. اخخخ... امیدوارم تا دال و مدلول را باژگونه نشناسید، چون مار... چون حقیقت، کاوشگر اش را به سوزشی سخت نا-بود می کند.
Don't call me Pessimist; try to read between the lines.
و در میان سطرهای یک نوشتارهیچ چیز برای نشخوار یک خواننده وجود ندارد. و نیوشنده، در آن سو، در این میانگی ها، چیزهایی را "می خواند" که منِ هیچ، که میانه ها را در پیاپی بودگی سطر گنجانده ام، هنوز نخوانده ام! این میانگی ها باید خوانده شوند تا نوشته، نوشتار شود. و خواندنی چنین، نیوشنده ای چنان تیزبین، شکیبا، ویرانگر و ساخت-زدا می طلبد. به گمانم تنها در اینجاست که دیگر من نویسنده ای وجود ندارد تا از آن چیزی گرفت (یا ناسزای اش گفت)! {چشم خواننده ی نافلسفی چه اندازه نسبت به واقعی ترین رویه های حاضرِ امر غایبِ باشنده درنوشتار کور است، و افسوس که ما به دنبال فلسفه-خوان نیستیم!}
بگذارید کمی دردمان را بژکیم: درک نشدن سخت نیست ، اگر و تنها اگر در آن جدیت افراط کرده باشیم! ما در غروب افراط کرده ایم! و این افراط در چشم کسانی که همیشه غروب می کنند و به دیدن دَمِشی نو خوگر شده اند، به زیباترین اعتدال می ماند؛ کسانی که جنگندگی زیبا در زندگی را چونان یکه-چاره ی گریز از جندگی زندگی فهم کرده اند.
افزونه درباره ی نگاره:
خواننده در "ساختِ" دردناک فشرده شده، او می تفتد ، داغ می شود و می میرد. او خودِ خواننده اش را در ساخت می بازد تا "ساخت" را بی-ساخت کند. و اینجاست که نیوشنده ی ما زاده می شود...
بر آن بودم تا پاسخی بر پرسش همیشگی محسن بنویسم...
درباره ی گزندگی نوشتار: آنچه که خواننده ( ی نانیوشا) را می خلد، ذهن اش را می انگیزد و البته در عوض هزار ناسزا را نثار نوشته و نویسنده می کند! نه محسن ( که به گمانم هنوز تا درک نوشتار فاصله دارد) که دیگرانِ خواننده تری هم بوده اند که این سبک را سبکی گزنده و آزارنده ی خواننده دانسته اند. سبکی که خواننده را از خواندن بیزار می کند!
افزون بر اینکه سبک را نمی توان از بیان و بنابرین از اندرونگی نوشته جداکرد، بیایید تا خودمانی تر درباره ی سبک گزنده،از درِ روان-شناسی بافتار و تاثیر بر خواننده و نیوشنده-داری سخن بگوییم.
در دیباچه ی کتاب غروب بت ها، نیچه با زبان ِ{ به قول آشوری} جنگنده اش در این باره سخن می گوید:
""... جنگ آوری همواره شگرد بزرگ {شفابخشی} جان هایی ست بسی به درون گراییده و به ژرفی رسیده. در زخم زدن نیز نیروی شفابخشی هست. این نکته پردازی که سرچشمه اش را از چشم دانشورانه پنهان نگاه می دارم، دیری شعار من بوده است:
In crescent animi, virescit volnere virtus""
- نیچه، غروب بت ها، ترجمه ی داریوش آشوری، ص 15
به راستی ما چه اندازه از نیروی زیستانی خود را خرج سرزنده ماندن می کنیم؟ مای تنها {و البته زنده!}
کسانی هستند که عقده می نویسند: با عقده-گشایی نیرو می گیرند، خالی می شوند...
دیگران نقاشی را می نویسند: با رنگ نیرو می گیرند، قلم را به سطحی ترین مرتبه اش، به "دیدار" فرومی کاهند...
کسانی افسرده-نویسی می کنند: روان را از نیروهای منفی تهی می کنند، مثل doom-زدگان!
کسانی علمی می نویسند: ریاضی خون خود را می چگالانند تا نیرو بگیرند، که تجلی کامل خواست قدرت درحقیقت اند! یعنی می نویسند تا "چیزی" بشوند!
کسانی هم سرسپرده ی احساس اند و از آمیزه ی "آه-اندیشه" تنها "آه" را یاد دارند. سرسپرده ی حس اند و آن قدر در این بردگی پیش می روند تا احساس شان، تا ارزمندی جان شان به احساسک بدل می شود. اینان هم با اینکه بودار می نویسند اما خود را خالی می کنند { چه بسا یک دیگری را، یک شکسته ی همدرد دیگر را پُر کنند...چه سود!}
اما تکلیف "آنان ِ ما" چیست؟ که بی زبان ترین چیزها را به سخن وامی دارند؛ که بیم آن را ندارند که از پلشتی انسان و عروسک بگویند، که سرزنش نیمه-دوستان، پرخاش انبوهه و حتا لبخند همپیالگان را به هیچ می گیرند؛ "آنانِ ما" از کجا نیرو بگیرند؟ بی شک از جدیت! و افراط در این جدیت! دوری از شوخ و شنگی باهمستان های به غایت سطحی و زنانه ی روشنفکری و افراط در این دوری-گزیدن! (چیزی که حتا اندیشنده ترین همسالان ایرانی هم از آن گریزان اند!)... نه اینکه ابژه ی مضحک شان بس دیگرگون از دیگران است!؟
باید همیشه به یادداشته باشیم که از هرچیز که ما را در اندیشیدن نرم و صورتی کند، کناره بجوییم؛ که همیشه ول-اندیشی و لاس زدن های شوخ و شنگ و شلوغ را از جدیت آرام و شاد جدا کنیم! که بخواهیم تا بکوشیم که بتوانیم تا از جدیت، شادی را برآهنجیم. این را باید "خواست".
گزندگی، از خواننده نیوشنده می سازد! آنگاه که در نوشته ی ناب از رابطه ی نوشته و نیوشندگی خواننده می گفتیم، مراد ما از نیوشنده چه بود؟ نیوشنده که در آنجا شربت صورتی گازدار نمی خورد! هان؟! او زهر گزش نوشته را می نوشید و این زهر، در معده ی نیرومند اش به انگبین زرتاب دگر می شد. آن زهر چرا زهر بود؟! چون بیان پرآوا ترین اندیشه بود، چون بیانِ بیان نبود، یعنی در حقیقت چون بیان نبود. آن کس که از روراستی با خود در گاهِ آه-اندیشگی چیزکی بداند، از حضورِ سهمگین ِدهشت بارترین اندیشه ها آگاه است: اندیشه هایی که گفتن شان، گوینده را می افسراند. زهر، چشته ی بیان اصیل اندیشه است، بیانی که در آن از درنظرگرفتن گنجایی( ظرفیتِ) خواننده گذر می شود، تا هستی نیوشنده پس از گزیدگی و زهر-نوشی تضمین شود. {او زهر گزش نوشته را می نوشید و این زهر، در معده ی نیرومند اش به انگبین زرتاب دگر می شد} انگبین ساخته ی خود او بود. ثمره ی نیرومندی اش و پسامد قدرت اسیدی گسارش اش. او نوشته را "خواند"؛ آنِ خود اش کرد. او خود با خواندن اش، نوشته را بازنویسی کرد. او زهر ِمنِ نویسنده را نوشید، اما با گواریدن اش، بر گزش ام لبخند زد و از تلخی نیش فرا رفت تا "بخواند". و چون خواند، دیگر زخم و گزش و تلخی را از یاد می برد. او مرا کُشت!
ما با گزیدن ،خود را، زندگی هرروزه ی خود را فدای حضور مارِ حقیقت می کنیم! تنها با گزش می توان انسانِ لَش را کمی جنباند و به آشیان این مار نزدیک کرد! ما چون گَزیدن خویش مان را گُزیده ایم، در فکر نیوشندگی مخاطب، می گزیم. این یک همیاری اجتماعی (؟) است! و گزیدن خواننده راهی است برای ساختن نیوشنده ای که نوشته ی ما را بسوزاند. اخخخ... امیدوارم تا دال و مدلول را باژگونه نشناسید، چون مار... چون حقیقت، کاوشگر اش را به سوزشی سخت نا-بود می کند.
Don't call me Pessimist; try to read between the lines.
و در میان سطرهای یک نوشتارهیچ چیز برای نشخوار یک خواننده وجود ندارد. و نیوشنده، در آن سو، در این میانگی ها، چیزهایی را "می خواند" که منِ هیچ، که میانه ها را در پیاپی بودگی سطر گنجانده ام، هنوز نخوانده ام! این میانگی ها باید خوانده شوند تا نوشته، نوشتار شود. و خواندنی چنین، نیوشنده ای چنان تیزبین، شکیبا، ویرانگر و ساخت-زدا می طلبد. به گمانم تنها در اینجاست که دیگر من نویسنده ای وجود ندارد تا از آن چیزی گرفت (یا ناسزای اش گفت)! {چشم خواننده ی نافلسفی چه اندازه نسبت به واقعی ترین رویه های حاضرِ امر غایبِ باشنده درنوشتار کور است، و افسوس که ما به دنبال فلسفه-خوان نیستیم!}
بگذارید کمی دردمان را بژکیم: درک نشدن سخت نیست ، اگر و تنها اگر در آن جدیت افراط کرده باشیم! ما در غروب افراط کرده ایم! و این افراط در چشم کسانی که همیشه غروب می کنند و به دیدن دَمِشی نو خوگر شده اند، به زیباترین اعتدال می ماند؛ کسانی که جنگندگی زیبا در زندگی را چونان یکه-چاره ی گریز از جندگی زندگی فهم کرده اند.
افزونه درباره ی نگاره:
خواننده در "ساختِ" دردناک فشرده شده، او می تفتد ، داغ می شود و می میرد. او خودِ خواننده اش را در ساخت می بازد تا "ساخت" را بی-ساخت کند. و اینجاست که نیوشنده ی ما زاده می شود...
۱۳۸۲ آذر ۱۷, دوشنبه
واگویه هایی از "گوته"
- آنجا که پنداره ها وا می مانند، خرامیدن واژه ها آغاز می شود.
- ما هرگز نمی فریبیم. آری، ما هماره فریفته می شویم.
- یک شعار خوب: تکتازی کن و فرمانروا باش /
یک شعار بهتر: متحد کن و رهبر باش
- بِگاه اش لذت ببر و بگاه اش وضع را تحمل کن...
- اگر برآنی تا به سبکی روان بنویسی، ذهن ات را ساده و بی پیرایه کن. و اگر می خواهی اصیل بنویسی، در فکر اصالت روح خود باش.
- برخی چیزها در جهان دیر می پایند؛ بهروزی {خوشبختی} از اینجور چیزها نیست!
- شناخت چیزهایی که فرد مضحک شان می داند، راه خوبی برای شناخت شخصیت اوست.
- آدمی دست کم باید باید هرروز: یک موسیقی کوتاه بنوشد، شعری بخواند، نگاره ای زیبا را نظاره کند، و اگر امکان اش باشد، کمی بخردانه سخن بوَرزَد.
- یک اندیشنده ی هوُشوار، اغلب، چیزها را خنده دار می بیند؛ در عوض، یک فرد احساسی هیچ چیز را خنده دار نمی بیند.
- {اخخخ} چه وحشتناک! انگاریدن های بی ذوق!
- شاید از پس گرانی های بیشماری برآییم، شاید از مصائب بسیاری گذر گنیم، اما بهروزی در زندگی هرروزه از پس ما ساخته نیست.
- از خصیصه های ویژه ی عشق این است که عاشق می سگالد این تنها اوست که می تواند عشق بورزد، عشق آنِ اوست، زین پیش هیچ کس چونان او عاشقی نکرده و زین پس هم احدی چون او نتواند عشق ورزید!
- از گرفتاری دیگری خرسندی؟ از این پست تر نمی شود!
- هرز رفتن قدرت را بِپا! کوشش، ستیزش و پویش فراوان، شیره ی قدرت را چگال تر می کند. پس در کوشندگی بپوی.
- در برابر نقد نمی توان از خود دفاع ، و یا خود را تایید کرد! بل باید در کنار نقد، راه خود را پی گرفت، و نقد آرام آرام تسلیم خواهد شد.
- کافی است که خود را باور کنی، آن گاه می دانی که چگونه باید ات زیست.
- آنجا که پنداره ها وا می مانند، خرامیدن واژه ها آغاز می شود.
- ما هرگز نمی فریبیم. آری، ما هماره فریفته می شویم.
- یک شعار خوب: تکتازی کن و فرمانروا باش /
یک شعار بهتر: متحد کن و رهبر باش
- بِگاه اش لذت ببر و بگاه اش وضع را تحمل کن...
- اگر برآنی تا به سبکی روان بنویسی، ذهن ات را ساده و بی پیرایه کن. و اگر می خواهی اصیل بنویسی، در فکر اصالت روح خود باش.
- برخی چیزها در جهان دیر می پایند؛ بهروزی {خوشبختی} از اینجور چیزها نیست!
- شناخت چیزهایی که فرد مضحک شان می داند، راه خوبی برای شناخت شخصیت اوست.
- آدمی دست کم باید باید هرروز: یک موسیقی کوتاه بنوشد، شعری بخواند، نگاره ای زیبا را نظاره کند، و اگر امکان اش باشد، کمی بخردانه سخن بوَرزَد.
- یک اندیشنده ی هوُشوار، اغلب، چیزها را خنده دار می بیند؛ در عوض، یک فرد احساسی هیچ چیز را خنده دار نمی بیند.
- {اخخخ} چه وحشتناک! انگاریدن های بی ذوق!
- شاید از پس گرانی های بیشماری برآییم، شاید از مصائب بسیاری گذر گنیم، اما بهروزی در زندگی هرروزه از پس ما ساخته نیست.
- از خصیصه های ویژه ی عشق این است که عاشق می سگالد این تنها اوست که می تواند عشق بورزد، عشق آنِ اوست، زین پیش هیچ کس چونان او عاشقی نکرده و زین پس هم احدی چون او نتواند عشق ورزید!
- از گرفتاری دیگری خرسندی؟ از این پست تر نمی شود!
- هرز رفتن قدرت را بِپا! کوشش، ستیزش و پویش فراوان، شیره ی قدرت را چگال تر می کند. پس در کوشندگی بپوی.
- در برابر نقد نمی توان از خود دفاع ، و یا خود را تایید کرد! بل باید در کنار نقد، راه خود را پی گرفت، و نقد آرام آرام تسلیم خواهد شد.
- کافی است که خود را باور کنی، آن گاه می دانی که چگونه باید ات زیست.
۱۳۸۲ آذر ۱۲, چهارشنبه
رقصان در ستایش خزان { یک سپاسه-نویسی!}
آه! خزان! با تو چه گویم؟ چون خواندم ات، هیچ ام نگفتی؛ پاسخ ندادی. خواستم تا به بی گفتاری ات بگریم، تو اما بی صدایی ام را خواستی و من خموشیدم... نتوانستم... پس خواندم ات. نوشتم برای تو! برای مای زیباگشته!
رقص ات را دیده ام. رقصی بزرگ از پختگی. رقصی یکسر جوان. تُرد و سبک و شنگ و بی آمیغ و رنگ. رقصی تاژ و گران. رقصی در دایره ی زاد-و-میر طبیعت. تو رقص سماع طبیعتی. شاید که بهار را رقص شادان زایش بدانند؛ تو اما، پیرِ جوانی. ترده گی و همسازی و گرانی ات، همه از شوریدگی ات برخاسته اند. تو شوریده می سرایی! تو جوانی را در بلوغ سرودی. تو در عشقی. چون جوانی کهنه ات را در کهنه گی جوان ات زیسته ای. تو، تناورده ی عشقی. این را حتا عروسکان صورتی هم دریافته اند!
تو شوریده گی پیشامرگی را خوب زیست می کنی. تو به بهار پسین درود می زنی! تو دایره را فهمیده ای...
سرگشته در تکرار...
گریز ام تویی، ای گزیرنده. افسرده گی ام را می بینی: گوریده گی انبسته-غقل انبسته ام را می دانی. عقل افسرده را خوب می شناسی. عقلی که بر دیوانگی، به نام انبوهه، دیوانه وار می توفد. بر داغی عقل ژولیده ام ببار. ببار. بر تلانبار دانش ام ببار، داشته ها را بخیس و بپوسان، مگر تا که دیگربار خویش ام را دریابم و بر بوم سپید نداری ِ پربارِ مغزِ گزیریده ام اندیشه بیافشان ام؛ مگر تا بتوانم به رنگ زرین ات، نانگاشته ترین انگاره ها را بنگارم. ببار و ابر سپهر اندیشه ام را باردار کن. ببار تا ببارم. بیا تا بباریم.
گریسته در گریه...
از باران ات بسیار می گویند. و بس می گویند، و در این بساگویی ها چه کژ اند! شنیده ام که گویه های زمینیان را نمی پسندی. از انسان-بودگی شان در رنجی. از"عشق در باران" می گویند و "عشقِ باران" را نمی بینند. از گرفته گی هوای ابری می گویند و از اینکه با حالِ پژمرده ی عشق شان همساز است، و از زیبایی راز و بزرگی پوشیده گی در تارونی ات هیچ نمی دانند. چه بد فهمیده شده ای! تو ای پرمعناترین. ای پرقدرت! تو ای مهربان! بگذار تا زینده ات، تا من کمی از باران ات بگویم... بخوانم... بخواهم تا بخوانم... بخوانم تا بخواهم... بخواهم... بارش ات زبان ام را خشکانده؛ آتش از قلم ام طریده... تو خاموش ام کردی... آه مهربان بیا تا دمی به بزرگی هستشِ قطره بباشیم!
غرقه در نگاه قطره...
مِه ات! در سکوت بی رنگ می خروشد. آرامیده در چگالشِ تارونی، شور می انگیزد. چنین از اورنگ گُرازش به زیر-ام می کشی؛ چنین انسانی ترین پرده را از پیکره ی هستندگی ام برمی اندازی؛ چنین درست و به جد ومهر: در سکوت بی-رنگ-شده ی مه-آلود. آه... چه مهربان! در تاریکی مه ات، شعله ی مهر مهین ات را بر بادسری فسرده ام می زنی. خُردِ خرد ام می کنی تا که بسا از درزهای روان خود-فریب ام، بخار مرض ان بیرون شود، تا درست شوم. چه خوش آن هنگامه ای که در آن بتوان هوا را نوشید. تو ساقی نوشیدنی. بی-رنگی را در تارون-گاه مه ات شاد می نوشم. در سکوت مه، در مرگ رنگ است که خویشِ در-خود-باشنده ام را دیدار می کنم. آری در تیره گی ات، تارون-اندیشی می کنم، باشد تا همچون مهِ نارنگ ات، سیاهی عقل ام را به سپیدی تارونگی بیامیزم. خزان! ای نگارگر بی رنگی...
کور در بی رنگی...
سرخی در زردیِ سرخ ِ زردفام. زرد را سرخ کردی تا مرگ برگ پژمران را با آتش شوق زندگی آمیخته باشی؛ در سرخی، زرد زدی تا کامِ نهادخیز شورمند را پخته کنی. تو رنگینه های طبیعت را چون خون-آشامی که خون می نوشد و خونریز را جاودان می کند، می نوشی تا طبیعت را جاودان کنی! تو با رنگ-آشامی، پاس رنگ می داری! تو همانا رنگ-کُشی. رنگ را نا-بود می کنی و از آمیزه ی نا-بودی ها، شیره ی زرتابی می پزی که آن را در دم شادنوشی هوای ات، پیش-نوشِ مه-نوشی اش کنم. بَه از مستی این شیره! وَه بر بی باکی خزان قاتل!
رنگ در رنگ...
خزان! ای درون-باش ترین فصل! ای ماندگار! ای خاطره! حس ام در درون-آخته گی هر دم ات، به "حاد-حس" فرگشت می یابد. در حاد-حس که احساس ام در شتاب رشد اش می سوزد، که واقعیت و پندار دوگانه گی شان را در دود این سوزش گم می کنند، در حاد-حس خجسته ام، می گزافم تا "در-تو-باشم". به شتابندگی ِحادحس ام لبخند زدی، چونان که دلبر بر شتابکاری دلشده در مهربازی می خندد؛ لبخند تو نیز از پیروزی است. پیروزی بر من ِ من. با تو همراه ام، به شکستن ام می خندم، می هایم اش. ما با هم پیروز شدیم!
مرگ رنگ ات، تارونی در مه ات، جشن رنگان ات، سکوت خروشان ات، ترده گی رقص ات، مهربانی پرشکوه ات، آسودگی همه را به حادحس زیستم. تو خود، حادحس ام را انگیختی تا حادی ات را تا سرحد امکان بپرواسم. پس مگو که...
- ننویس!
و من می خوانم ات...
آه! خزان! با تو چه گویم؟ چون خواندم ات، هیچ ام نگفتی؛ پاسخ ندادی. خواستم تا به بی گفتاری ات بگریم، تو اما بی صدایی ام را خواستی و من خموشیدم... نتوانستم... پس خواندم ات. نوشتم برای تو! برای مای زیباگشته!
رقص ات را دیده ام. رقصی بزرگ از پختگی. رقصی یکسر جوان. تُرد و سبک و شنگ و بی آمیغ و رنگ. رقصی تاژ و گران. رقصی در دایره ی زاد-و-میر طبیعت. تو رقص سماع طبیعتی. شاید که بهار را رقص شادان زایش بدانند؛ تو اما، پیرِ جوانی. ترده گی و همسازی و گرانی ات، همه از شوریدگی ات برخاسته اند. تو شوریده می سرایی! تو جوانی را در بلوغ سرودی. تو در عشقی. چون جوانی کهنه ات را در کهنه گی جوان ات زیسته ای. تو، تناورده ی عشقی. این را حتا عروسکان صورتی هم دریافته اند!
تو شوریده گی پیشامرگی را خوب زیست می کنی. تو به بهار پسین درود می زنی! تو دایره را فهمیده ای...
سرگشته در تکرار...
گریز ام تویی، ای گزیرنده. افسرده گی ام را می بینی: گوریده گی انبسته-غقل انبسته ام را می دانی. عقل افسرده را خوب می شناسی. عقلی که بر دیوانگی، به نام انبوهه، دیوانه وار می توفد. بر داغی عقل ژولیده ام ببار. ببار. بر تلانبار دانش ام ببار، داشته ها را بخیس و بپوسان، مگر تا که دیگربار خویش ام را دریابم و بر بوم سپید نداری ِ پربارِ مغزِ گزیریده ام اندیشه بیافشان ام؛ مگر تا بتوانم به رنگ زرین ات، نانگاشته ترین انگاره ها را بنگارم. ببار و ابر سپهر اندیشه ام را باردار کن. ببار تا ببارم. بیا تا بباریم.
گریسته در گریه...
از باران ات بسیار می گویند. و بس می گویند، و در این بساگویی ها چه کژ اند! شنیده ام که گویه های زمینیان را نمی پسندی. از انسان-بودگی شان در رنجی. از"عشق در باران" می گویند و "عشقِ باران" را نمی بینند. از گرفته گی هوای ابری می گویند و از اینکه با حالِ پژمرده ی عشق شان همساز است، و از زیبایی راز و بزرگی پوشیده گی در تارونی ات هیچ نمی دانند. چه بد فهمیده شده ای! تو ای پرمعناترین. ای پرقدرت! تو ای مهربان! بگذار تا زینده ات، تا من کمی از باران ات بگویم... بخوانم... بخواهم تا بخوانم... بخوانم تا بخواهم... بخواهم... بارش ات زبان ام را خشکانده؛ آتش از قلم ام طریده... تو خاموش ام کردی... آه مهربان بیا تا دمی به بزرگی هستشِ قطره بباشیم!
غرقه در نگاه قطره...
مِه ات! در سکوت بی رنگ می خروشد. آرامیده در چگالشِ تارونی، شور می انگیزد. چنین از اورنگ گُرازش به زیر-ام می کشی؛ چنین انسانی ترین پرده را از پیکره ی هستندگی ام برمی اندازی؛ چنین درست و به جد ومهر: در سکوت بی-رنگ-شده ی مه-آلود. آه... چه مهربان! در تاریکی مه ات، شعله ی مهر مهین ات را بر بادسری فسرده ام می زنی. خُردِ خرد ام می کنی تا که بسا از درزهای روان خود-فریب ام، بخار مرض ان بیرون شود، تا درست شوم. چه خوش آن هنگامه ای که در آن بتوان هوا را نوشید. تو ساقی نوشیدنی. بی-رنگی را در تارون-گاه مه ات شاد می نوشم. در سکوت مه، در مرگ رنگ است که خویشِ در-خود-باشنده ام را دیدار می کنم. آری در تیره گی ات، تارون-اندیشی می کنم، باشد تا همچون مهِ نارنگ ات، سیاهی عقل ام را به سپیدی تارونگی بیامیزم. خزان! ای نگارگر بی رنگی...
کور در بی رنگی...
سرخی در زردیِ سرخ ِ زردفام. زرد را سرخ کردی تا مرگ برگ پژمران را با آتش شوق زندگی آمیخته باشی؛ در سرخی، زرد زدی تا کامِ نهادخیز شورمند را پخته کنی. تو رنگینه های طبیعت را چون خون-آشامی که خون می نوشد و خونریز را جاودان می کند، می نوشی تا طبیعت را جاودان کنی! تو با رنگ-آشامی، پاس رنگ می داری! تو همانا رنگ-کُشی. رنگ را نا-بود می کنی و از آمیزه ی نا-بودی ها، شیره ی زرتابی می پزی که آن را در دم شادنوشی هوای ات، پیش-نوشِ مه-نوشی اش کنم. بَه از مستی این شیره! وَه بر بی باکی خزان قاتل!
رنگ در رنگ...
خزان! ای درون-باش ترین فصل! ای ماندگار! ای خاطره! حس ام در درون-آخته گی هر دم ات، به "حاد-حس" فرگشت می یابد. در حاد-حس که احساس ام در شتاب رشد اش می سوزد، که واقعیت و پندار دوگانه گی شان را در دود این سوزش گم می کنند، در حاد-حس خجسته ام، می گزافم تا "در-تو-باشم". به شتابندگی ِحادحس ام لبخند زدی، چونان که دلبر بر شتابکاری دلشده در مهربازی می خندد؛ لبخند تو نیز از پیروزی است. پیروزی بر من ِ من. با تو همراه ام، به شکستن ام می خندم، می هایم اش. ما با هم پیروز شدیم!
مرگ رنگ ات، تارونی در مه ات، جشن رنگان ات، سکوت خروشان ات، ترده گی رقص ات، مهربانی پرشکوه ات، آسودگی همه را به حادحس زیستم. تو خود، حادحس ام را انگیختی تا حادی ات را تا سرحد امکان بپرواسم. پس مگو که...
- ننویس!
و من می خوانم ات...
۱۳۸۲ آذر ۱۰, دوشنبه
یادداشتی بر شطحیات { جدایی زن از زنانگی}
پیش-نوشت:
این که بر نوشته ای، پی-نوشتی نوشته شود و هدف از این پی-نوشت روشنگری نوشته ی اصلی باشد، یا از پشیمان شدن نویسنده از نوشته حکایت دارد (او می خواهد غلط کرده ی خود را توجیه کند)، و یا این که نویسنده قصد دارد تا با تحمیل نگرگاه خود از متن بر ذهن خواننده، افق خوانش نوشته ی اصلی را به خوانش خواسته ی خود، محدود کند! در هر دو صورت، آنچه که زخم می خورد، نوشته ی اصلی است. هر دو کار غلط است! اما بگذارید برای اظهارارادت(؟) به کسی که نوشته های زنانه-ستیز من را زن-ستیز می داند، کمی غلط بکنم!
1.
نهاده:
"زنانگی (feminine) موجود است. >>
این نهاده شرط بایسته (و البته نا بسنده)ی درک زنانگی-ستیزی است. آن گاه که ما ناسانیِ زن و زنانگی را دریافتیم، برای ارز دادن به وجود، به بازاندیشی تحقق وجود دست می یازیم و با برخورد با پدیده (؟!) ای به نام زنانگی، به قصد جداکردن هر چه بیشتر این ناسانی، یعنی به قصد نزدیکی هرچه بیشتر به ارزشمندی وجود، زنانگی را می گاییم!
مرد و زن هیچ گاه یکدیگر را نمی شناسند. چون ابژه ی شناخت هم نیستند! همیشه چیزی در میان (در میانه ی شناخت)، سوژگانی شان را سرکوب می کند، دوگانگی را درهم می ریزد، چونان که شناسنده درابژگی دیگری، نیست می شود. اما در عوض، مردانگی و زنانگی در شناخت یکدیگر تا کجا پیش می روند! کله خر. شناخت در اینجا راهی است برای چاق کردن مردانگی و زنانگی. مرد مردانه مرض اش را در مرض زنانگی می ریزد و زن زنانه مرض اش را با مردانگی لمس می کند. گونه ای نیروگذاری دوسویه. شاید به همین خاطر است که می گویند زن و مرد نصف اند و هر یک با پیوند با دیگری کامل (؟) می شوند! در این انگاره، هویت مرد را مردانگی و زن را زنانگی فرض کرده اند. مریضان همیشه نصفه اند... انبازی در مرض، به مرضان دلگرمی می دهد؟! کسی هست که به ما نیاز دارد...
2.
وجود مکملی نمی خواهد.
مردانگی و زنانگی بی یکدیگر می میرند.
بند نخست نوشته، درگاهِ فهم کل متن است:
"گاهگاهی حماقت مردانه چنان در مردان فریاد می زند، چنان از درزهای گشاد روان شلش اش بافشار به بیرون می زند، که حتا سنگین ترین گوش را هم متوجه خود می کند. اینجاست که نیاز بی چون و چرای نرینگی نر به نازبالشی به نام زنانگی هویدا می شود. اینجا شروع زنانگی زن است!"
در این بند، چونی ِ آغازش همبستگی مردانه شدن مرد و زنانه شدن زن نشان داده شده؛ در ادامه، همبستگی از نگرگاهی تک-سویه ( مردانگی به زنانگی)، به زنانگی-ستیزی راه می برد. در دنباله ی نوشته، زنِ زنانه موضوع گایش قرار می گیرد!
مردانگی نیازمند زنانگی است. مردانگی چیست؟ مردانگی مرض مرد است. مرضی که با آن مرد به یک جنس اجتماعی بالغ بدل می شود تا حمالی یک زندگی خانوادگی را تاب آورد. ویژگی های این بیماری: خودخواهی مضحک، حماقت، خستگی از هر امر جدی، حال-بینی، میل-به-سلطه بر هرچیز، لذت از سروری، دوست-بازی و... التهاب مرد در مرض مردانگی با افیونی ارزان و هرجایی به نام زنانگی آرام می گیرد. مرد مردانه، به زنانگی زن نشئه می شود. مردانگی با زنانگی زنده است. در عوض، زنانگی با مردانگی به وجود می آید.
مردانگیِ مرد، نشانه سرسپاری اوست. سرسپاری اش به آن ندایی که او را از پیوند با مادیان روان می ترساند! مرد چون از برقراری رابطه با Animus ناتوان شود، نسبت به تمام انگیزش ها و رانه های هنر-ساز، تمام نیروهای آفریننده، تمام انگیختارهای ناب عاطفی خود شک-آور می شود. او از پیوند با مادینگی روان خود غامی است و از همین رو به زیر پوسته ای خشن و زبر پنهان می شود تا با ناخودآگاهانه ترین خودی-ترین ها روبرو نشود. او هنر و زیبایی و اندیشه را تنها تا آنجایی که به کار تسکین خستگی هرروزه گی اش بیایند می خواهد.او از زیست ِ هنر، از لذت از جدیت در اندیشه هیچ نمی داند و در عوض زنانگی زن او را فرامی خواند. او هرگز زن را نمی فهمد! به دنبال زن می افتد تا تایید شود تا شهوت را کمی سرد کند...
جدایی مرد/زن از مردانگی/زنانگی؟! چه یاوه ای؟ مگر می شود؟
پاسخ: شاید! و ازهمین روست که اندیشه ی ما به موجود-ستیزی میل می کند.!!!
3.
زن در خود تمام می شود. به زبان ساده تر او هیچ نیازی به تایید یک دیگری ندارد؛ مرد نیز چنین است. زن و مرد ناوابسته ی یکدیگرند. نیاز هریک به دیگر، درست، هم-چند نیاز دیگری است. برای یکدیگر نیستند! {عرب: ما زنان را برای آرامش شما آفریده ایم}. چرا؟ چون هیچ کدام نمی تواند دیگری را کامل کند. چرا؟ چون نقص شان متفاوت است. چرا؟ چون برای هم نیستند... این درست در برابر زنانگی و مردانگی است. در مردانگی، زن زنانه پاسدار لطیف مرض است. زن زنانه با کنش-پذیری مفرط، با دراختیارگذاشتن تمام گوشه و کنارها (؟!)، با فروش لطافت و در واقع با فروش نرمینگی، به زمختی مضحک و مردانه ی مردِ مردانه لطافت می بخشد و از زبری، کمی برای خود برمی دارد. موازنه! زن زنانه، به خوبی می داند که یکه-توجیهی که برای عشوه گری ها و اطوارهای اغواگر اش وجود دارد، همان خواهندگی کامگرایانه ی مردانه ی مرد است. او خود از ادا خسته می شود ولی چه کند که معنای زندگی اش، آن مرد، آن ماهیچه، آن آغوش، آن خانه، آن خانواده، آن چوک، آن ستایشگر است. او بی مرد می میرد.
زن و مرد ناوابسته ی یکدیگرند. بزرگی مرد و زن در استقلال شان از یکدیگر نهاده شده. در این استقلال است که پیوند شان پیوندی است که به اصالت عشق میل می کند. زن و مرد عاشق هم اند؛ زنانگی و مردانگی همدیگر را می گایند. پیوندشان از همان نخستین نگاه ها خراب است. رابطه در این میان، رابطه ای بی-زبان است که سویه ی مقابلِ رابطه ی بی-واژه ی عاشقانه است. نیازی به زبان نیست چون از رابطه هیچ نمی خواهند مگر تایید زنانگی/مردانگی، آرامش، خنده و خماری... امر جدی در اینجا تا حد امکان سپوخته می شود تا نوع انسان، دمی بپاید!
"من"، "تو" را می خواه"د". چون "تو"، دیگری ِ"من"ی. آن "دیگری" که "من" ِ من در همباشی سره اش با او،"من" می شود. خواستن "تو"، خواستنی است که در آن، "من" برای "تو" خواسته اش را می گوید، تا "تو" بدهی، تا تو، "تو" بشوی و از "من" بخواهی. خواستن ِ "تو"، خواستنِ خواهندگی توست. گونه ای جنس-زدایی... اما چرا از "من" و "تو" بگوییم، در حالی که مخاطب، آسان-خوان کژفهمی است که جدایی زن/مرد از زنانگی/مردانگی در مخ تکیده و کوتاه اش نمی گنجد! چرا که او هنوز در فکر مرد زندگی است. این مرض زنانگی است: عشق برای خانواده، معنی در خانواده! در زنانگی عشق به وسیله ای اخلاقی برای کسب پایگان اجتماعی، برای هدرنرفتن(!) و یا دست بالا برای امنیت بدل شده! رابطه ی عاشقانه در این دنیا به یک ماجرای نمایشی محض که در آن زن با وسوسه انگیزی به شکار مرد( مرد زندگی اش) می رود، فروبسته می شود؛ چیزی در حد یک بیمه ی امنیت اجتماعی! بازی همگانی است. قاعده ی بازی: فریبندگی در پوشش عشق-انگیزی، ادا و اطوارو زور که همه به گونه ای اخلاقی(؟!) رنگ آمیزی شده اند. این را همه می دانند. همه می دانند که ماجرا، به هیچ رو جدی نیست، فقط و فقط یک بازی. با این همه، همه در این بازی عشق-نمای عشق-سپوز می شوند، با گایش خود و دیگری شان، در انبوهه ی گاییده-جان، خوش اند. {... و تنها چیزی که در این بازی نمی توان دید، عشق است!}
اینها همه در دنیای جنس-زده چرند اند. "من" و "تو" برای گوش زنانه/مردانه، چیزی است پوچ شبیه یاوه گویی های یک روان-رنجور. چونان که شطحیات، برای خواننده ی آسان-خوانی که زن را اینهمان با زنانگی می بیند، چیزی نیست جز ثمره ی عقده گشایی های یک بی-عشق شکست خورده که زن را بد می فهمد(؟) ... جدایی زن از زنانگی، تلاش برای پدیدارساختن تفاوت های سره ی وجود زن است {زنی که وجود ندارد!}؛ تفاوت هایی که به اثبات ناوابستگی زن می گرایند! ولی باز هم بگوییم:از کسی که در پی مرد زندگی است، نباید انتظار فهم این ارزدهی را داشت! شاید یک چاپلوسی آب دار و مردانه، که زنانگی او را نرم و نرم تر کند، بیشتر از ژکنده کی پسند اش می افتد!
نهاده:
<<تا زمانی که "جنس" (و یا بهتر است بگوییم : گِرِهِ دردناک نر-گریزی)، یکتا-گوینده دنیای کوچک و ترحم انگیز گفتمان فمنیستی است، این چوک است که همچنان برتری نابجای نمادین اش را در زخمیده-شرمگاه تورفته ی بدن پوک ِ خانم معلم مرد-ستیز می تپاند.>>
پیش-نوشت:
این که بر نوشته ای، پی-نوشتی نوشته شود و هدف از این پی-نوشت روشنگری نوشته ی اصلی باشد، یا از پشیمان شدن نویسنده از نوشته حکایت دارد (او می خواهد غلط کرده ی خود را توجیه کند)، و یا این که نویسنده قصد دارد تا با تحمیل نگرگاه خود از متن بر ذهن خواننده، افق خوانش نوشته ی اصلی را به خوانش خواسته ی خود، محدود کند! در هر دو صورت، آنچه که زخم می خورد، نوشته ی اصلی است. هر دو کار غلط است! اما بگذارید برای اظهارارادت(؟) به کسی که نوشته های زنانه-ستیز من را زن-ستیز می داند، کمی غلط بکنم!
1.
نهاده:
"زنانگی (feminine) موجود است. >>
این نهاده شرط بایسته (و البته نا بسنده)ی درک زنانگی-ستیزی است. آن گاه که ما ناسانیِ زن و زنانگی را دریافتیم، برای ارز دادن به وجود، به بازاندیشی تحقق وجود دست می یازیم و با برخورد با پدیده (؟!) ای به نام زنانگی، به قصد جداکردن هر چه بیشتر این ناسانی، یعنی به قصد نزدیکی هرچه بیشتر به ارزشمندی وجود، زنانگی را می گاییم!
مرد و زن هیچ گاه یکدیگر را نمی شناسند. چون ابژه ی شناخت هم نیستند! همیشه چیزی در میان (در میانه ی شناخت)، سوژگانی شان را سرکوب می کند، دوگانگی را درهم می ریزد، چونان که شناسنده درابژگی دیگری، نیست می شود. اما در عوض، مردانگی و زنانگی در شناخت یکدیگر تا کجا پیش می روند! کله خر. شناخت در اینجا راهی است برای چاق کردن مردانگی و زنانگی. مرد مردانه مرض اش را در مرض زنانگی می ریزد و زن زنانه مرض اش را با مردانگی لمس می کند. گونه ای نیروگذاری دوسویه. شاید به همین خاطر است که می گویند زن و مرد نصف اند و هر یک با پیوند با دیگری کامل (؟) می شوند! در این انگاره، هویت مرد را مردانگی و زن را زنانگی فرض کرده اند. مریضان همیشه نصفه اند... انبازی در مرض، به مرضان دلگرمی می دهد؟! کسی هست که به ما نیاز دارد...
2.
وجود مکملی نمی خواهد.
مردانگی و زنانگی بی یکدیگر می میرند.
بند نخست نوشته، درگاهِ فهم کل متن است:
"گاهگاهی حماقت مردانه چنان در مردان فریاد می زند، چنان از درزهای گشاد روان شلش اش بافشار به بیرون می زند، که حتا سنگین ترین گوش را هم متوجه خود می کند. اینجاست که نیاز بی چون و چرای نرینگی نر به نازبالشی به نام زنانگی هویدا می شود. اینجا شروع زنانگی زن است!"
در این بند، چونی ِ آغازش همبستگی مردانه شدن مرد و زنانه شدن زن نشان داده شده؛ در ادامه، همبستگی از نگرگاهی تک-سویه ( مردانگی به زنانگی)، به زنانگی-ستیزی راه می برد. در دنباله ی نوشته، زنِ زنانه موضوع گایش قرار می گیرد!
مردانگی نیازمند زنانگی است. مردانگی چیست؟ مردانگی مرض مرد است. مرضی که با آن مرد به یک جنس اجتماعی بالغ بدل می شود تا حمالی یک زندگی خانوادگی را تاب آورد. ویژگی های این بیماری: خودخواهی مضحک، حماقت، خستگی از هر امر جدی، حال-بینی، میل-به-سلطه بر هرچیز، لذت از سروری، دوست-بازی و... التهاب مرد در مرض مردانگی با افیونی ارزان و هرجایی به نام زنانگی آرام می گیرد. مرد مردانه، به زنانگی زن نشئه می شود. مردانگی با زنانگی زنده است. در عوض، زنانگی با مردانگی به وجود می آید.
مردانگیِ مرد، نشانه سرسپاری اوست. سرسپاری اش به آن ندایی که او را از پیوند با مادیان روان می ترساند! مرد چون از برقراری رابطه با Animus ناتوان شود، نسبت به تمام انگیزش ها و رانه های هنر-ساز، تمام نیروهای آفریننده، تمام انگیختارهای ناب عاطفی خود شک-آور می شود. او از پیوند با مادینگی روان خود غامی است و از همین رو به زیر پوسته ای خشن و زبر پنهان می شود تا با ناخودآگاهانه ترین خودی-ترین ها روبرو نشود. او هنر و زیبایی و اندیشه را تنها تا آنجایی که به کار تسکین خستگی هرروزه گی اش بیایند می خواهد.او از زیست ِ هنر، از لذت از جدیت در اندیشه هیچ نمی داند و در عوض زنانگی زن او را فرامی خواند. او هرگز زن را نمی فهمد! به دنبال زن می افتد تا تایید شود تا شهوت را کمی سرد کند...
جدایی مرد/زن از مردانگی/زنانگی؟! چه یاوه ای؟ مگر می شود؟
پاسخ: شاید! و ازهمین روست که اندیشه ی ما به موجود-ستیزی میل می کند.!!!
3.
زن در خود تمام می شود. به زبان ساده تر او هیچ نیازی به تایید یک دیگری ندارد؛ مرد نیز چنین است. زن و مرد ناوابسته ی یکدیگرند. نیاز هریک به دیگر، درست، هم-چند نیاز دیگری است. برای یکدیگر نیستند! {عرب: ما زنان را برای آرامش شما آفریده ایم}. چرا؟ چون هیچ کدام نمی تواند دیگری را کامل کند. چرا؟ چون نقص شان متفاوت است. چرا؟ چون برای هم نیستند... این درست در برابر زنانگی و مردانگی است. در مردانگی، زن زنانه پاسدار لطیف مرض است. زن زنانه با کنش-پذیری مفرط، با دراختیارگذاشتن تمام گوشه و کنارها (؟!)، با فروش لطافت و در واقع با فروش نرمینگی، به زمختی مضحک و مردانه ی مردِ مردانه لطافت می بخشد و از زبری، کمی برای خود برمی دارد. موازنه! زن زنانه، به خوبی می داند که یکه-توجیهی که برای عشوه گری ها و اطوارهای اغواگر اش وجود دارد، همان خواهندگی کامگرایانه ی مردانه ی مرد است. او خود از ادا خسته می شود ولی چه کند که معنای زندگی اش، آن مرد، آن ماهیچه، آن آغوش، آن خانه، آن خانواده، آن چوک، آن ستایشگر است. او بی مرد می میرد.
زن و مرد ناوابسته ی یکدیگرند. بزرگی مرد و زن در استقلال شان از یکدیگر نهاده شده. در این استقلال است که پیوند شان پیوندی است که به اصالت عشق میل می کند. زن و مرد عاشق هم اند؛ زنانگی و مردانگی همدیگر را می گایند. پیوندشان از همان نخستین نگاه ها خراب است. رابطه در این میان، رابطه ای بی-زبان است که سویه ی مقابلِ رابطه ی بی-واژه ی عاشقانه است. نیازی به زبان نیست چون از رابطه هیچ نمی خواهند مگر تایید زنانگی/مردانگی، آرامش، خنده و خماری... امر جدی در اینجا تا حد امکان سپوخته می شود تا نوع انسان، دمی بپاید!
"من"، "تو" را می خواه"د". چون "تو"، دیگری ِ"من"ی. آن "دیگری" که "من" ِ من در همباشی سره اش با او،"من" می شود. خواستن "تو"، خواستنی است که در آن، "من" برای "تو" خواسته اش را می گوید، تا "تو" بدهی، تا تو، "تو" بشوی و از "من" بخواهی. خواستن ِ "تو"، خواستنِ خواهندگی توست. گونه ای جنس-زدایی... اما چرا از "من" و "تو" بگوییم، در حالی که مخاطب، آسان-خوان کژفهمی است که جدایی زن/مرد از زنانگی/مردانگی در مخ تکیده و کوتاه اش نمی گنجد! چرا که او هنوز در فکر مرد زندگی است. این مرض زنانگی است: عشق برای خانواده، معنی در خانواده! در زنانگی عشق به وسیله ای اخلاقی برای کسب پایگان اجتماعی، برای هدرنرفتن(!) و یا دست بالا برای امنیت بدل شده! رابطه ی عاشقانه در این دنیا به یک ماجرای نمایشی محض که در آن زن با وسوسه انگیزی به شکار مرد( مرد زندگی اش) می رود، فروبسته می شود؛ چیزی در حد یک بیمه ی امنیت اجتماعی! بازی همگانی است. قاعده ی بازی: فریبندگی در پوشش عشق-انگیزی، ادا و اطوارو زور که همه به گونه ای اخلاقی(؟!) رنگ آمیزی شده اند. این را همه می دانند. همه می دانند که ماجرا، به هیچ رو جدی نیست، فقط و فقط یک بازی. با این همه، همه در این بازی عشق-نمای عشق-سپوز می شوند، با گایش خود و دیگری شان، در انبوهه ی گاییده-جان، خوش اند. {... و تنها چیزی که در این بازی نمی توان دید، عشق است!}
اینها همه در دنیای جنس-زده چرند اند. "من" و "تو" برای گوش زنانه/مردانه، چیزی است پوچ شبیه یاوه گویی های یک روان-رنجور. چونان که شطحیات، برای خواننده ی آسان-خوانی که زن را اینهمان با زنانگی می بیند، چیزی نیست جز ثمره ی عقده گشایی های یک بی-عشق شکست خورده که زن را بد می فهمد(؟) ... جدایی زن از زنانگی، تلاش برای پدیدارساختن تفاوت های سره ی وجود زن است {زنی که وجود ندارد!}؛ تفاوت هایی که به اثبات ناوابستگی زن می گرایند! ولی باز هم بگوییم:از کسی که در پی مرد زندگی است، نباید انتظار فهم این ارزدهی را داشت! شاید یک چاپلوسی آب دار و مردانه، که زنانگی او را نرم و نرم تر کند، بیشتر از ژکنده کی پسند اش می افتد!
نهاده:
<<تا زمانی که "جنس" (و یا بهتر است بگوییم : گِرِهِ دردناک نر-گریزی)، یکتا-گوینده دنیای کوچک و ترحم انگیز گفتمان فمنیستی است، این چوک است که همچنان برتری نابجای نمادین اش را در زخمیده-شرمگاه تورفته ی بدن پوک ِ خانم معلم مرد-ستیز می تپاند.>>
اشتراک در:
پستها (Atom)