۱۳۸۲ بهمن ۷, سه‌شنبه

زهدان وقیح

Zhakaasophized lyric from Mourning Beloveth




در بیداد ابژه‌ی لاهوتی
زالوی خستگی می‌خندد،
آویزان از رگ ذهن افسرده،
خشکیده

در بیداد ابژه‌ی لاهوتی
احساس شورانگیز در هرزه‌گردی همیشگی‌اش گم گشته

در بیداد ابژه‌ی لاهوتی
در واماندگی درد رویای هزارتوی بی‌ماری
منگ از رایحه‌ی بهشت خودساخته،
رنگ آن مرمرین‌یادمان‌ پریده‌رنگ
در بازتاب سرد نقاب عروسک،
در آبگینه جان می‌گیرد

...ژکیدن‌های دل‌انگیز تنهایی بر این بازتاب می‌خندند

زهدان وقیح از فراموشی گفت
از رخشاهاله‌ای که در آبگینه‌ی آن فصل زلال، به فرانماترین تصویر پرورده شد
و از داستان سقوط عقل
که بر آبشار فرارونگی ‌خراشید
تا که تابندگی اندیشه را در تیرگی‌اش غرق کند
اما...
فروریخت
تا که دیگربارهمنشین آن گریزنده،
تا هم‌داستان آن خیرگی شود

فراسو،
هیچ...
تاره‌دیوارِ بلند سکوتی است،
خراشیده از ضجه‌ی ماه‌زدگان
و ما نشسته بر سایه‌اش
مای بی‌ماه
مای بی‌تارون
محروم از پاکی آن قدرت
یاد سپید‌-اش را بر پلک‌های رویای‌ نمورمان آویخته‌ایم
چونان زخمی خسته که در نواز تیمارگر آرام می‌گیرد ،
از سنگینی‌اش کام می‌گیریم

در هلهله‌ی عروسکان
در کری انبوهه از آن "فریاد"
در نبرد "بیداری" و "شکنجه"
ترشیده‌-ساعات خستگی به خواب می‌روند


۱۳۸۲ بهمن ۴, شنبه

Vere verto Verecundia!

نوشته‌ات فیلم "خانه‌ای روی آب" را به یاد‌-ام انداخت. ازهم‌گسیخته، پرگو، ناهمدوس و البته خواندنی! می‌خواستم تا درباره‌ی ازهم‌گسیختگی عناصر نوشته‌ات بنویسم، اما دیدم مُلالغت‌بازی، غلطی واقعی است!... پس بر-نوشتی شتابزده نوشتم.


1- واقعیت (reality)، عینیت وجود هر پدیده‌ای در جهان مادی کنونی.
تعریف تو از واقعیت. در این گزاره، واژه‌های عینیت (Objectivity)، وجود (exist)، پدیده (Phenomenon)، جهان مادی (Material world)، و با کمی سختگیری حتا واژه‌ی "کنونی" (Present) همه واژه‌هایی برآهنجیده و اگر مایلی می‌توانیم بگوییم ذهنی (در برابر عینی موردنظر تو)اند.
عینیت را چنین تعریف می‌کنند: آنچه در برون سوژندگی سوژه‌ی شناسا ایستاده. برابر-ایستایی که در برابر-اش ذهن شناسنده قرارگرفته تا شناسایی‌اش کند. دوگانی (جفتی) برای ذهنیت. و یا به مثل، مفهوم "حال حاضر" و اکنون، برآمد پاره‌پاره‌کردن پیوستار بی‌سکته‌ی زمان و فروکاهش "شدن" (becoming) به "بودن" است. نیازی نیست تا بخواهم کل گزاره‌ی تو را چنین وابکاوم، اما همین خرده-خرده‌گیری‌ها، درآمد بجایی برای سخن ما درباره‌ی واقعیت است. ما از واقعیت بهره می گیریم و واقعیت را نا-بود می‌کنیم. نیازی به شعر و عرفان نیست. واقعیت خیره‌سر به‌واسطه‌ی پاکی دروغین خود، گاییده می‌شود. این نشان می‌دهد که واقعیت چه‌اندازه نیست!

{گزاره‌ی تو واقعیت را به یاری عناصرِ یکسر ناواقعی(!) تعریف می‌کند. این ضعف زبان‌آوری توی تعریف‌کننده نیست! چون واقعیت ساخته می‌شود! و این یعنی، برساخته ای که واقعیت هم دارد، واقعیت ندارد!}

2- نظریه‌ی انطباقی حقیقت که در آن حقیقت انطباق گزاره/ذهنیت با امر واقع (fact) انگاشته می‌شود، ریشه بر باور به دوگانی‌های سنت فکری دکارتی دارد:
ذهن|عین، استعاره|مفهوم، Mythos| Logos، نوشتار|گفتار، صورت|ماده و ارزشی|واقعی و...
همان‌طور که دریدا نشان داده، در سنت فلسفی، هماره فرض بر این بوده که وزن یکی از دوگانه‌ها (در اینجا شق چپ) بیش از دیگری است! {عین>ذهن}. و این فرض، تنها فرض است. یک پیش-انگاره‌ی محض، بدون دلیل منطقی! از تجربه‌باوری (Empiricism) سده‌ی شانزدهمی بیکن گرفته تا پوزیتیویسم منطقی سده‌ی نوزدهم ، تمام اندیشه‌ها سر در خاک ایمان به این دوگانگی‌ها فروکرده‌اند. کپل در هوا. رسالت کسانی چون نیچه {در بت‌شکنی ارزش‌گذاری}، هایدگر {در تحلیل اگزیستاسیال} و دریدا {در ساخت‌شکنی‌} و ... گاییدن همین کپل است!

بگذریم... ناچارم تا برای گریختن از ریطوریقای فلسفه‌ی انتقادی، با تمرکزبرروی نوشته‌ات، کمی زبان را ساده‌تر کنم{با عرض پوزش از دوستان فیلسوف}

3- واگویه‌ای را از هسه آورده‌ای؛ اما عجب این‌که تفسیر من از آن درست بر خلاف برداشت توست! "علم" که شناخت و طبقه‌بندی ابژه‌ها، و ابزار شناخت فاکت‌ها (آن‌چه که تو واقعیت می‌نامی)تعریف شده، خود و پایندگی‌اش تخته‌بندِ یکسونگری به زیست‌جهان و ایمان‌ِ بی‌چون‌و‌چرا به وجود بی‌واسطه‌ی امرِ واقع است. علم غایت-انگار است. دانشمند، آماجی دارد که به آن می‌چسبد، تمام نیروی خود را در محدوده‌ی چشم‌انداز {پرسپکتیو} خاصی که برای‌اش تعریف کرده‌اند {پارادایم به معنای کوهنی کلمه} ، متمرکز می‌کند و علم می‌ورزد. آیا اینجا ما نمی‌توانیم بگوییم که او نگرش یکسونگرانه‌ی علمی خود را به موضوع شناسایی خود، به ابژه تحمیل کرده تا آن را آن‌گونه که برای زندگی خود سودمند می‌داند، بر اساس استانده‌ها و هنجارهای علم‌ورزی روزگار{که بس دگرشونده، بی‌ثبات و تابع زمان‌اند} تعریف کند؟ پس با این حساب علم هم زبون است! علمی که از جهان پیچیده و رنگ-به-رنگ، رنگ و حس و چندگونگی را می زداید تا آسان‌تر به آماج بس انسانی‌اش برسد. تفکرعلمی یکسونگر است وباید چنین باشد تا به آماج خود، به بهینه‌کردن تخصیص و بیشینه‌کردن سود برسد! چشم علم حتا خط دوم را هم نمی‌بیند!

4- سازگاری ما با جهان؟ یا سازگارکردن جهان با آن‌چه که ما می‌خواهیم جهان باشد؟ جهان برای ما!!! انسان بخرد، خوب می‌بیند، تصاویر را در‌می‌یابد، آن‌ها را ادراک می‌کند، می‌فهمد، به درهمی‌شان نظم می‌دهد و با سازمان‌دادن به آشوبناکی زبان کولی‌وارشان، داستانی خطی-منطقی خوانا و متمدنانه‌ای می‌سازد. جهان فاکت‌ها {اگر چنین چیزی وجود داشته باشد}، هیچ چیز بسامان و منظمی نیست. این ماییم که از آن روایتی منطقی به‌دست می‌دهیم. {آیا این پرسش که منطق واقعی است، معنا دارد؟ اگر آری، آیا می‌توان با منطق اندیشه‌اش کرد؟ اگر آری، آیا جرأت چنین کاری را داریم؟} به هر رو، آن‌چه که تو جهان بیرونی‌اش می‌نامی، درهم‌تافته‌ی واپیچیده‌ی بی‌منطقی است از چیزهایی که سازواری منطقی‌شان در ذهن، تنها و تنها به واسطه‌ی ساده‌سازی‌، تک‌رنگ کردن و واقعیت-زدایی شان ممکن است!

5- ما با نامیدن "آهندیشه"، به ناسانی علم و اندیشه اشاره کرده‌ایم. و امکان پیوند احساس-عقل را اندیشه کردیم.
زمانی که از اندیشه و خاصه‌تر، آن‌گاه که از آهندیشه سخن می‌گوییم، مرادمان نه نشستن روی صندلی، کنار آتش، وررفتن با موم و اندیشه‌کردن جهان در بی‌خیالی سرد یک فیلسوف است، بل‌که زیست‌کردن اندیشگون تجربه‌ها در بستر زندگی هرروزه‌ است {و این یکه‌ چاره‌ی هر هستنده از غرق‌شدن در هروزگی است}. بی‌شک ما سوژه‌ی خودبسنده و دانای تنهای دکارتی نیستیم {چیزی که برخلاف آن شعار Cogitoدار، هرگز وجود ندارد!}.
گفته‌ای که: "آنچه به اندیشه راه می یابد باید در عرصه زندگی مورد تهاجم واقع شود تا به گرانبار بودنش مطمئن گشت" و این تعریف دیگری است از چونایی آهندیشه. من اندیشنده می‌خورد و می‌خوابد و می‌شاشد {اعمالی که برای سوژه‌ی دانای دکارتی سخت غیراخلاقی می‌نمایند!!!} او افسرده می‌شود، ناامید می‌شود، عاشق می‌شود و نفرت می‌ورزد و تمام این‌ها بر چگونگی اندیشیدن‌اش اثرگذار‌-اند. ایدئالیسم و ماده‌باوری که یکی شاش‌اش نمی‌گیرد و دیگری ادارک زیبایی را وابسته به نزدیک‌بینی چشم و وضع معده‌ی پرولتری می‌داند، هردو یک چشم اند. تنها باید کمی صبر کرد و منتظر ترکیدن مثانه‌ی اولی و عاشق‌شدن دومی شد، چه‌ها که نمی‌کنند!!! چیزی بنام عقل ناب و احساس سره وجود ندارد. در تمام کنش‌های عقلانی و احساسی ما، می‌توان سویمندی‌های احساسی-عقلانی‌مان را دید. انسان بی انگیزه، انسان بی مرض/غرض وجود ندارد. پذیرش این امر و از آن مهم‌تر، فهمیدن‌اش‌ و زیستن‌اش و هاییدن‌اش انرژی می‌خواهد!
در اندیشیدن {که دیگرگون از تفکر منطقی-استدلالی است}، عقل بر سویه‌ی سلطه‌گر خود چیره شده. در این‌ حالت، ابژه‌های شناسایی به "چیزها" (در معنای هایدگری کلمه) بدل شده‌اند. هستنده {واژه‌ای به‌جای شناسنده!} در جهان می جهاند. در عوض پشیمانی و نومیدی و ولگردی در زمان پاره‌پاره، زمان-بودگی می‌کند. او به واسطه‌ی اندیشیدن، هست نمی‌شود؛ که، به واسطه‌ی هستیدن، می‌اندیشد.
در مورد هم-آمیزه‌ی عقل و احساس نیز زین پیش بسیار با هم گفته‌ایم {بانوی درون}، که تو نیز به آن اشاره کرده‌ای.

بگذار در این انجام، من هم برای همدردی با فاکت-جویان، تعریفی از واقعیت به‌دست دهم:
<<واقعیت خرده‌شیشه‌ای از هزاران خرده‌ی آینه‌ی شکسته‌ای است که ما تهوع کینه‌توزی انسان‌وارمان را بر آن بالا آوردیم! آن آینه چه بود؟ بازی حقیقت! باقی خرده‌‌شیشه‌ها خونی‌بودند ... ما آن‌ها را دور ریختیم!>>

افزونه:
به کتابی ارجاع داده‌ای؛ این هم ارجاع من:
"غروب بت‌ها"ی نیچه، ترجمه‌ی آشوری، صفحه‌ی 50، چه‌گونه "جهان حقیقی" افسانه از کار درآمد- داستان یک خطا.

Erratum!

۱۳۸۲ بهمن ۱, چهارشنبه

درتقابل میان اندیشه ها و عینیت آنچه هست به کدام سو باید گریخت؟
گاه اندیشه ها به شدت ذهن را تخدیر می کنند،انسان را از سطح امکانات و دسترسیها فراتر می برند در حالیکه خود هیچ امکانی فرارو نمی گذارند.گاه ایده آل طلبی ها،جاه طلبیها،برتری جوییها چون گودالی فروکشنده واقعیت را می بلعند.
واقعیت چیست؟من واقعیت را عینیت وجود هر پدیده ای در جهان مادی کنونی تعریف می کنم،امکان تجربه گری.البته هیچ حقیقتی بیرون از آن که در وجود ماست وجود ندارد،این حقیقت برای اینست که زندگی را شبیه آنها بکنیم،زندگی را شبیه قصه یا ادبیات یا ....اما زندگی همیشه مظروف مورد نظر ما نیست،تابع هر حقیقتی که در درون خود می پروریم نیست،در این میان قیدهایی است،باید با توجه به آن قیود بهینه یابی کرد،قیدهایی واقع گرایانه،واقعیتهایی که حقیقت درون ما را می سپوزند،و آنگاه نطفه اصلی شکل می گیرد،حقیقتهای درون ما تا چه حد باکره اند؟!
اندیشه ها را پر و بال می دهیم،آری ما نمی خواهیم در سطح بمانیم،نمی خواهیم به چارچوبهای کهنه و جبری وجودمان بسنده کنیم(قالب جان را دریدن چون قفس،عاشقان را گشت کار هر نفس)،اما آیا آنچه می کنیم براستی حرکت به سوی چیزی متعالی تر است؟چیزی پیچیده تر؟
همواره در پی یافتن چیزی بودن،و سرسختانه بر این مهم پای فشردن،ما را از دیدن بسیاری چیزها،درک بسیاری از پدیده ها،شناخت بخشی از واقعیت محروم می سازد،اینست آنچه تک بعدی بودن می نامندش.
"چون کسی در جستجو باشد،بسا چنین می شود که تنها آن چیزی که می جوید را می بیند.دیگر نمی تواند چیزی را بیابد و نمی تواند چیزی را در خود بکشد زیراکه آماجی دارد،زیراکه خود گرفتار و زبون آن آماج شده است.جستن ابزار،داشتن آماج،اما یافتن ابزار،آزاد شدن دریابنده و گیرنده بودن،هیچ آماجی نداشتن.تو ای مرد ارجمند شاید براستی جوینده باشی زیرا که در کوششی که در راه آماج خود می کنی چه بسا چیزها را پیش پای خود نمی بینی.{سیذارتا-هرمان هسه}"
زندگی را چون موسیقی انگاشتن،که در حال روان است،و تو هرگز نُتها را پیش بینی نکرده ای،و قادر به اینکار هم نیستی.آنگاه آنرا خواهی نوشید که جوینده ی گیرنده باشی،آنگاه که بتوانی بشنوی نه اینکه گوش کنی،آنگاه که گوش کنی قادر به شنیدن دیگر اصوات نیستی اما آنگاه که بشنوی نیازی به تمرکز تنها بر یک صدا نیست.
آنگاه که اندیشه را در چارچوب مرام و کیش وآیین و مکتب و مسلک خاصی محدود کنی، آن جوینده ای هستی که گیرنده نیست،جوینده ای که تنها به چیزهایی پیش رویش می اندیشد و خرسند از دست یازیدن به آنهاست.واقعیت اینجاست که تخدیر ذهن و ارضای آن توسط مخدری بنام "جستن" بسیار آسان است.کم نیستند کسانی که به خیال خود جسته اند و یافته اند و در مسیر صلاح روانند و رو به کمال پیش می روند،این پوسته را اما باید درید!
در پی سپوختن این خیال،و کنار زدن پرده بکارت رویائیش،برخی به پوچی خواهند رسید و برخی به همه چیز.
جوینده ی گیرنده آن است که در هیچ قالبی نگنجد،در زیر یوغ هیچ مرام و مسلکی در نیاید،ترس از سپوختن هیچ خیال و حقیقت باکره ای به ذهنش خطور نکند ،یعنی پرده پندار بدرد.
آنچه از عینیت پدیده ها،از واقعیت وجودیشان می توان آموخت در هیچ کتاب و نوشته و کلاسی و در محضر هیچ استادی قابل فراگیری نیست.آنچه در تقابل و کشاکش با عینیت و واقعیت هر پدیده ای عاید می شود بسیار حقیقی تر از هر قانون و حکم و نوشته فیلسوفی است.این نوشته ها چیزی نیستند جز نتیجه همان تقابل و کشش نویسنده با محیطی که شاید اینک کاملا دگر شده باشد.از نوشته ها به چیزی رسیدن و پروراندن آن در ذهن بدون آنکه با عینیت جهان رودررو گردد،به محک واقعیت گذاشته شود و با خشونت آن سپوخته شود حکم همان باکره گی احمقانه را برای ما دارد.آنچه به اندیشه راه می یابد باید در عرصه زندگی مورد تهاجم واقع شود تا به گرانبار بودنش مطمئن گشت.سخن بر سر این نیست که باید به واقعیات بسنده کرد و هرچیز واقعی را پذیرفت و به آن تن داد،نه اینکه باید واقعیات را جست و خواست،بلکه دراینجا واقعیت محک و سنجه حقیقت و پندار درونی ماست،در پی آمیزش این دو آنچه شکل می گیرد آن چیزی است که مورد نظر است.
بسیاری از اندیشه ها تحت تاثیر چیزهایی پدید می آیند که آن اندیشه ها را کوچک می کند،تعارض فردی انسان با بسیاری از پدیده ها و واقعیات و ناتوانی او در تقابل با آنها او را به سمتی برای پوشاندن این ضعف و توجیه واقعیت می کشانند،و اینگونه او تولیدکننده اندیشه ای می شود که گاه طرفداران بسیاری نیز دارد زیرا همه بدنبال فرار و پوشاندن آن ضعف هستند.چیزی که شاید ماهیت پدیده ای به نام فمینیزم را زیر سوال می برد برخواستن آن از بستر ضعف و ناتوانی و حالت تدافعی نسبت به آن است نه شناخت کافی نسبت به آن و ایمان به تواناییها،تلاش برای برابر شدن و نه برابر دانستن،دیدگاه بسیاری از افراد نسبت به زن نیز ناشی از همین ناتوانیها و شکستهای فردی و عشقی است و یا گریز از جامعه و گرایش به انزوا،بعنوان مثال بعقیده بسیاری اندیشه های نهیلیستی آلبر کامو به نوعی برخواسته از ناتوانیهای جسمی و بیماری او و محیط اطراف است.
بدین ترتیب اندیشه هایی که برخواسته از توانایی فرد است قابل بررسی است نه اندیشه های بوجود آمده از ناتواناییها و ضعف ها.اندیشه هایی که توسط واقعیت سپوخته شده و قدرتمند شده اند نه خوار و خفیف،نه همچون زنی که مورد تجاوز واقع شده بلکه ماننده زنی که لذت هم آغوشی و مهرورزیدن را چشیده و بدینگونه توانا شده است.کسانی که از طعم تلخ قهوه لذت می برند شاید بهتر منظور را بفهمند!
ضمنا اینکه چگونه اندیشه ها را به ورطه محک بگذاریم خود نکته ای بسیار مهم است.کسی که نسبت به میل جنسی دید خوبی ندارد و آنرا نمی پسندد چنانچه برای محک آن به آغوش فاحشه ای پناه ببرد که تنها در پی اتمام کار و وصول پول است!و بدین ترتیب نفرتش از این رابطه بیشتر گردد آیا می تواند ادعا کند که بدینگونه حقیقت و باور درونی خویش را با واقعیت سپوخته؟برای هم آغوشی حقیقت و واقعیت باید جفت مناسبی یافت و در بستر مناسبی خفت،باید هنر هم آغوشی و مهرورزی را آموخت و باید بخاطر داشت که در این راه ما منزل به منزل پیش می رویم و در هر منزلی چیزی می بینیم و می آموزیم و در هیچ کجا توقف نخواهیم کرد و نخواهیم پنداشت این است جایی که به دنبالش بودیم.
کتاب سیذارتا اثر هرمان هسه نمونه ای بسیار خوب در این مورد است.

۱۳۸۲ دی ۲۷, شنبه

آنجا که باید خانه ساخت {برنوشتی بر پاره‌ی 473 سپیده‌دمان نیچه}


گاهِ خودبزرگ‌باشی، آن‌گاه که در"آن" بزرگی، گاهِ فراوانی‌ات، گاهِ همباشی با "من"‌های بسیار، گاهِ بسا زادن‌ها، بسا بازی‌ها و بسا هاژه‌ها وهایش‌ها و بس‌رنجش‌ها، گاهِ مرگ‌... گاه نو-من‌ها. آری! گاهِ بی-منی‌ که در آن در زادن نو-من‌ها می‌رنجی.

آن‌گاه که نه "تو"ی تو و نه او و نه آنان، هیچ‌یک نیستند. آنجا که باشگاه ِ واژه و معنا و نگاه و رنگ و آوا و لمس و سود نیست. آنجا، بی دیگر-بودگی. آنجا، نیستی. آنجا، هستیدن-به‌سوی-نا-بودی. آنجا، سکوت. آنجا، بی آنها. آنجا، بی تو. آنجا، بی‌ چیزها. آنجا با بس‌بسیارنا-من‌های نو.

آری، آنجا... جای‌-گاهِ در-خود-باشندگی!

در آنجا باید خانه ساخت.آنجا که در آن، نه احساس نرمی پدرانه، که سرشاری ویرانگرانه را تا تارون‌ترین و دهشت‌بارترین ژرفای قدرت می پرواسی. در آنجا که پدر نیستی! که تنها چون اخگری بی‌کس، با نوربازی حقیقت در چشم هستی، سرگشتگی‌ات را کمال می‌دهی.

باری! آن‌گاه که چنینی، خانه‌ات را بساز؛ چه در همهمه و چه در سکوت. آنجا که نیستم، هستی‌ام آنجاست.


۱۳۸۲ دی ۲۴, چهارشنبه

دومین تجربه من در شعرگویی:

هستن و بودن،مرا تفسیر چیست؟
زین سپس ماندن،مرا تدبیر چیست؟
راه می پیماییم ما بی انتها
غایت ما در نیاید در "کجا؟"
عقل و عشق آمد مرا در این میان
گریه و آه و فغان شد در نهان
آن نصیحت ها که می فرمود دوست
شد بسان زخمه ای در کار پوست
وان همه عشق و محبت در ادا
وان همه ناز و تنعم،در قفا
همچو دودی از سر آتش جهید
همچو خاری کو ز لب شد ناپدید
انتظار از بیدلان چون آفت است
آفتی کو درخور این عادت است
انتظاری کو که ناید در طلب؟
همچو آهی که برآید در طرب
قبله جان بایدت وسعت دهی
لشکر"من" بایدت نصرت دهی
من بباید گشت لیکن ناپدید
همچو منصوری،سرِداری شهید
شمس و مولانا همه یک تن بُدَن
یک تن و یک روح و یک جان و بدن
شمس مولانا شد و مولا چو شمس
طوطی جان را نمی شایست حبس
قالب جان را دریدن چون قفس
عاشقان را گشت کار هر نفس

۱۳۸۲ دی ۱۹, جمعه

شکَریده‌ها «6»



انبوهه چیست؟ جماعت روان‌نژدی که در آن فرد، به‌واسطه‌ی شمار زیاد پیرامونیان مریض، از بیماری‌اش بی‌خبراست. جنسِ انبوهگی، جنس نرمِ صورتیِ بوگندِ قال-انگیز شیرین است {این جنس کمیاب نیست،با این حال همیشه لوکس می‌ماند!}

جوانان ایرانی عارفکانی‌اند که از رشد، وارستگی و فرارفتن دم می‌زنند؛ در حالی که هنوز چیزی از سختی و بایستن و جدیت نمی‌دانند.

فعل‌های زیادی را می‌توان بر موسیقی پاپ صرف کرد: رقصیدن، خوشی‌کردن، لاسیدن، تفریح‌کردن، وقت‌گذرانی و... اما تابه‌حال در به‌کاربردن موسیقیایی‌ترین فعل برای این {نا}موسیقی هیچ توجیهی نیافته‌ام : گوش‌کردن!

عروسک هرروز به امیدی بیدار می شود: به امید یافتن دلبستگی‌های نو، خوشی‌های نو، آماج نو، دوستی‌های نو، لباس‌ نو، یاوه‌گویی‌های نو، هیجان نو و ... نوی نوی نو. او سیر نمی‌شود چراکه جستجوی یک چیز را از یاد برده: ^خود^ی نو که نه در کشاکش‌های هرروزه، که در پویندگی یکه، آرام و پیوسته‌ی شخصیت‌اش یافتنی است. ^خود^ می‌رود و رونده هرگز آزمند نوییگی‌ها نیست.

نمود مرگ شخصیت را در همسانی چهره‌ی زنان ومردان امروزببینید. زیر این بزک‌ها، پشت آن جدیت‌های دروغین، آن خنده‌های زوری ، پسِ آن دژمناکی که چهره‌ها را همه یکی کرده، چه نهفته؟ فقر ِ شخصیت! نا-بودی من-بودگی! پوچی و ضعفِ فردیت! ناآرامی و ترس از خودبودگی!

تأیید ما بر زندگی فردی نیست. ما فردیت زندگی را تصدیق می‌کنیم.

^آهندیشه^ {=آهیدن+اندیشیدن} با ژکیدن ^خوانده^ می‌شود. آهندیشه بس دور از هر انتزاع و هر خرکاری، زندگی هرروزه‌ی ما را اندیشگون می کند...

ابهام همیشگی رفتارِ زنان را نباید برخاسته از پُری و زیادتی احساس‌شان، از پیچیدگی روان‌شان دانست. روان زنان، رنگارنگ، فراخ و البته کم‌عمق است. زنان در این فراخنای کم‌عمق، احساس سرگشتگی می‌کنند؛ چراکه می‌بینند در این پهنای رنگارنگ، آرامگاهی از آنِ خود ندارند که منش خویش را در آن بنشانند. این‌سان نزدیک‌ترین باش-گاه آدمی(یعنی "باش‌گاه احساس") نزد زن، غریب ترین و دورترین باش‌گاه است {چونان که در مورد بدن شان نیزچنین است}. زنان در فراغ ِ غریب باشگاه، در اندوه بی‌پایان و البته سطحیِ این بی-باش-گاهی، هماره مبهم‌اند.

مرض مردان: خوب می شد که این چشمان تیز(!) که این‌اندازه، این‌ور و آن‌ور می‌چرخند تا پوست و خمیدگی و رنگ را بچرند، کمی هم می‌توانستند به درون بچرخند!

فیلسوفی که شعر نمی^خواند^، نقاشی است که طبیعت را نمی نگارد. {و این مرض فیلسوفان مدرن و نیز نگارگران هنرِ مفهومی امروز است!}

فلسفیدن لذت‌بری از جدیت در اندیشیدن است. فلسفه، گرانباری عقل را به واسطه‌ی هستیدن آزادی در سپهراندیشه، فرومی‌کاهد. ورزش عقلی که در افق خستاننده‌ی دانش، فسرده می‌شود، در جدیت یک بازی بی‌پایان، دوباره و دوباره طلب می‌شود.

اغلب پیش می‌آید که از این که دیگرانی داریم که از همباشی با ما خاطره دارند، به خود می‌نازیم! این نمودِِ خودخواهی‌مان در رابطه است {این‌که یک دیگری‌ای هست که ما را در یاد دارد}. حال آن‌که در رابطه‌ی راستین، ازدوست خاطره ای برجا نمی‌ماند؛ چراکه رابطه با ^دیگری^ به اندیشه‌ی ^من^ آهیده شده و در غیاب آهنده، در غیاب دوست، در فضای سره‌ی رابطه ^آهندیشیده^ می شود. سرشاری اندیشه‌ی رابطه از آه، جایی برای خاطره از دوست باقی نمی‌گذارد! {رابطه در رابطه تعریف می‌شود و نه در سویه‌های رابطه}

- آیا استعداد نوشتن داری؟
- آری.
- بسیار خوب! استعداد ^خواندن^ چطور؟
- .. !

لذت‌بری از سکوت و تنهایی ~ بزرگی روح

آدمی تنها زمانی درمی‌یابد که می ‌بایست دوستی را می‌آموخته که برای این آموزش بس پیر شده. او در جوانی پرسشی را در لاسیدن‌ دوستی گم کرده: دوستی را چگونه باید دوست داشت؟ از پاسخ گریخته و این‌سان نخستین درس آموزش دوستی را نیاموخته: این‌که دوستی حاضر/موجود نیست؛ این‌که دوستی را باید دوست داشت؛ و این‌که دوست‌داشتنِ دوستی چیزی نیست مگر آفریدنِ دوستی.

رسالت ژکان درعصر ژکاره: دوری از آرامش سرد، از باکره‌گی سفید، از تبتل عرفانی، از سرود ملی، از معنویت سبز، از باهمی گره‌گشا، از هرکس و هرچیز که می‌خواهد او را در آسایش سرد، نرم کند.




افزونه:
زین پس از نشانه‌ی ^ ^ بهره می گیریم تا واژه‌ها و ترکیب‌هایی که ازآن‌ها معنای خاص و ژکانیده‌ای مراد است، با نشاندن در این نشانه مشخص شوند.

۱۳۸۲ دی ۱۶, سه‌شنبه

من بارها و بارها خودکشی کرده ام،من خودم را به فجیع ترین حالات کشته ام،من روحم را مُثله کرده ام،من رگ احساس زده ام،من پیکر منطق بر دار کرده ام،من خودسوزی کرده ام،من دیوانه شده ام،من تا مرز جنون پیش رفته ام،من مرز جنون را نیافته ام،من به دنبال مرز جنون نگشته ام،من هیچ مرزی را به رسمیت نشناخته ام.
من بارها گریسته ام،من تنها و صمیمانه گریستن را آموخته ام،من از گریستن خجالت نکشیده ام،من بیصدا گریسته ام،من آنچنان بلند گریسته ام که همسایه مان از خواب پریده است،من در هنگام گریه شانه هایم لرزیده است ،من هنگام گریستن مچاله شده ام،من هنگامی گریسته ام که همه می خندیدند،من هنگامی نَگریسته ام که همه گریه می کرده اند،من در یک واگن قطار که خالی بود گریسته ام،من در یک اتوبوس که آهنگ شاد می نواخت گریسته ام،من در آوای چَگور آن پیرمرد صدای گریه خود را شنیده ام،من در آن زخمه ها که بر ساز می خورد طنین هق هق خود را یافته ام،من اما هیچوقت بر مرده ای نگریسته ام بخاطر مرگش،من اما بر زندگان بسیاری گریسته ام.
من خندیده ام،من بلند خندیده ام،من بد خندیده ام،من بی خیال خندیده ام،من زهر خند زده ام،من نیشخند زده ام،من پوزخند زده ام،من در دل یک سوگواری خندیده ام،من به خودم خندیده ام،به حماقتهایم خندیده ام،من به دیگران خندیده ام،من به حماقتهاشان خندیده ام،من به انسان خندیده ام،من به دنیا خندیده ام،من به خدا خندیده ام،من به بودن خندیده ام،من بی دلیل خندیده ام،من برای اینکه دیگران بخندند خندیده ام،من برای اینکه دیگران بگریند خندیده ام،من برای اینکه دیگران ببینند خندیده ام،من برای اینکه دیگران نفهمند خندیده ام.
من فریاد زده ام،من در جاهایی فریاد زده ام که می گفتند باید سکوت کرد،من در جاهایی فریاد نزدم که همه نعره سر داده اند،من در جاهایی فریاد زده ام که فریاد نشانه عصبیت بوده،من در جاهایی فریاد زده ام که سکوت خیانت بوده،من در جاهایی فریاد زده ام که بسیاری خواب بوده اند،من در جاهایی خوابیده ام که بسیاری فریاد زده اند،من در درون فریاد زده ام،من پنجه بر دیوار روح ساییده ام،من سر بر دیواره قلب کوفته ام،من زخمی شده ام،من خونریزی داشته ام،من در جاهایی زخمی شده ام که بقیه برای درمان می روند،من در شفاخانه انبوهه زخمی شده ام،من در بستر نرم انبوهگی خراش برداشته ام،من مُسَکِن هرزگی خورده ام و سر درد گرفته ام،من اما در سلاخ خانه انبوهه شفا یافته ام،من آنجا که آنها دق می کنند و می میرند سر دردم آرام گرفته است.
من جاه طلب بوده ام،من خودخواه بوده ام،من مغرور بوده ام،من سرسخت بو ده ام،من لجوج بوده ام،من اشتباه کرده ام،من خطا رفته ام،من نادرست قضاوت کرده ام،من نادرست قضاوت شده ام،من اما انسان بوده ام،من به چارچوب فکری خویش پایبند بوده ام،من اندیشیده ام،من نشخوار نکرده ام،من احمق نبوده ام،من کوتوله نمانده ام،من درجا نزده ام،من میان گله بوده ام،من اما با گله نبوده ام،من عادت را نفی کرده ام،من عادت را پس زده ام،من رفته ام،من ساکن نبوده ام،من مرداب نبوده ام،من اما بارها به مرداب ریخته ام،من اما باز جاری شده ام،من رفته ام،من رسیده ام،من نرسیده ام،من نتوانسته ام که برسم،من نخواسته ام که برسم.
من در رنج آفریده شده ام،من جایی خواندم که نوشته بود مرا در رنج آفریده ،من اما قبل از آن هم حس کرده بودم این را،من زندگی را زیبا نیافته ام،من زندگی را زشت ننگاشته ام،من آنرا هیچ یافته ام اما پوچ نه! من می دانم که هیچ همچون پوچ عالی نیست.
من همیشه اینجا بوده ام،من همیشه از پشت این قاب نگاه دنیا را دیده ام،من تمام سنگینی وجودم را پشت دو چشم یافته ام،من اما من را ادراک کرده ام،من بسوی خویشتن خویش گام برداشته ام.
من اندیشیده ام پس لابد بوده ام، من، من نبوده ام پس اندیشیده ام، من برای بوده شدن اندیشیده ام ،من برای من شدن اندیشیده ام،من برای من شدن من را نفی کرده ام،من بودنم بدون اندیشیدن معنا ندارد،من اندیشه ام متضمن بودنم است. ،من آنگاه که نیاندیشیده ام نبوده ام.من برای پیوستن به ابدیت اندیشیده ام.من ابدیت را در اندیشیدن یافته ام.



۱۳۸۲ دی ۱۳, شنبه

ناوه‌ی تلخ
{Mourning Beloveth lyric, Zhakaa-sophized in a post-structuralism manner}


تلخا ناوه‌ام بر آینه خشمی تاره می‌نگارد
بازتاب تیره‌ی این خشم-نگاره، چشمان‌ام را درآشوبندگی بی‌ساخت این ریختار به بند می کشند
چشمانِ، بردگی را می‌گریند

بغضِ پاره‌پاره
بر رخشش آینه‌، خون می پاشد
از برق این خون، امیدها بر آینه‌ام می شخشند
آینه‌ام سرخ شده
آینه بر دیوار،
آونگان از رنگ نو
حیران از جلای سرخی خون
سیاهی و سفیدی آن نگاره را بر بردگی چشمان‌ام می ریزد
آوخ که به این بازی چه دل خوش کرده‌ام!
چشمانِ، بردگی را می‌گریند

قاب‌ها می ریزند
آفتاب دودزده بر جشن گشودگی ریخت‌ها، می درخشد
وه! که دیدار درخشش این مرگ چه دیوانه ام می کند!
جهان ام ترکیده!
جهان مغرور-ام به ریزه-قطره های اندوه واپاشیده
جهان انبسته‌ام پوکیده!

بسا اخترانی که از پسِ آن سخت-سنگ بیدادگر،
از پس عقل‌ام
بر قطره‌های شبانه‌ی گیتی‌ تاریک‌ام چشمک می زنند
نوران زرد را بر جیغ شکنجیده‌ی آسمان روشن‌ام می رانند
تا که در دریای اثیری جزیره‌ی ابلهان غرق شوند

ساعات بیکاره در تهینایی فرا-مکانی گیتی‌ام سرگشته‌اند
جوشنده-سحابی سربرآورده و تراویده‌های رنج این بی‌زمانی را می بلعد

رنگان ِ به‌هم‌آمیخته
می‌پیچنند و غوطه می‌خورند
می‌گردند و در مغاکِ ژرفناک هستی غرق می شوند
در آنجا که چشمان خسته، رویا را می نوشند
در آنجا که مرگ می‌هستد، می آرامند
رنگان ِ به‌هم‌آمیخته

در این دم
در ژرفی تهوع
در عمق بیزاریِ دل-آشوبنده‌ی زیست
اتم های سرگشته به هم می ماسند
درهم‌می روند
و یگانه می شوند
در ژرفی تهوع

در این دم
آن رُخنگاره‌ی سیمین،
آن بیداد که خویش‌اش را به بیداد زمان فروخت
آن رنج عزیز
ازحقیقتی که در تارونگی خانه کرده، سخن می‌گوید
بی‌گفتار و گویا

در پگاه
رخنگاره وامی پاشد
و من
ریزه‌های دردبار‌ِ ریخت‌اش را در ژرفی ناوه‌ی تلخ‌ام می کارم

۱۳۸۲ دی ۱۱, پنجشنبه

نه پتو فرستاده ام نه لباس،نه کنسرو و نه چراغ.گرانبهاترین داشته ام را نثار کرده ام:اشک.
گرچه می دانم شما را دردی درمان نمی کند،می دانم که این روزها خودتان سراپا دردید و اشک،می دانم ولی تنها اشک ریخته ام،زجه زده ام،می دانم که هیچتان بکار نمی آید،ولی پتو می آورند،کنسرو و لباس هم می رسد،آقا هم می آید،مردک همیشه خندان هم همینطور،من اما اینروزها تنها اشک می ریزم.
راستی خیالتان راحت!سگ از بلژیک آورده اند،دستگاههایی هم از اسپانیا که زنده گان را از زیر آوار شناسایی می کند،از آمریکا هم نیرو فرستاده اند،پاپ هم برایتان دعا می خواند،به پیشگاه امام زمان هم تسلیت فرستاده اند رنگ و ورانگ،آقایان از اینور و آنور پیام فرستاده اند.من اما تنها اشک ریخته ام،زار زده ام،
می دانم که مردن تدریجی در زیر آوار با بدنی دردآلود شاید بدترین نوع مرگ است و می دانم بیرون کشیدن جسد عزیزان خود بدست خود بدترین زندگی،من اما تنها اشک ریخته ام،من اما پشت دوربین فیلمبرداری یا جلوی جمع نبودم آنوقت،من در تاریکی اتاق اشک ریختم و حسی داشتم یک هزارم حس شما.
خیلی ها کمک کرده اند،خیلی ها که خود آوارند،خود پیام آور ویرانی اند.آنها که خود طاق زندگی بر سرمان خراب کرده اند،آنها با مغزهای کوچکشان فقط فاجعه را در سطح می بینند،آنان که به دست خویش ما را زنده بگور می کنند.آنها که تنها تکانهای گنده بیدارشان می کند،آنها که تنها مرگهای بالای هزار را مرگ می دانند.
قطره چکانها هم بکار افتاده!(صبر کنید...آهان...یک کم اینورتر...آماده؟یک کم راست تر...حاضر؟...بچکانید{تیک دوربین}...)
ما هم روزی دفن می شویم،منتظر هستم آنروز را تا بازهم به پیشگاه امام زمان تسلیت بفرستند،تا باز هم از بلژیک و سوئیس و آمریکا کمک بیاورند،تا بازهم پاپ برایمان دعا کند،آقا هم همینجا هست.خواهد گفت که یاد ما در خاطر همه می ماند برای ابد ولی خدا را،می ماند ؟
اینجا هم روزی زلزله خواهد آمد،همه جا ویران خواهد شد،و باز هم یا در زیر آوار باید گریست یا بر جنازه عزیزی.هیچکس بعد از فاجعه بم نخواهد اندیشید ،هیچکس به فکر ریشه کن کردن درد نخواهد بود،ایرانی فقط جنازه کشی خوب می داند،عمری خاک کرده و نوحه خوانده،زجه زده و خاک بر سر ریخته،بر گور عزیزترین چیزهایش ماتم زده فاتحه خوانده،ایرانی به مرده ها کمک های شایانی کرده،آنقدر که به فکر مرده ها بوده زندگان را درنیافته است.
پتوهایتان را جمع کنید،کنسروها را ذخیره کنید،چراغها را آماده کنید،عزیزانتان را خوب بنگرید،اینجا هم روزی ویران خواهد شد،از اینهم ویرانتر و همه اشک خواهند ریخت،از این هم بیشتر.