۱۳۸۲ آذر ۷, جمعه




شعر می خوانم :
بر ساز دلم زخمه بیداد شما رفت
فریاد ندیدید که خود تا به کجا رفت
گویم که بدرید مرا سینه که در دل
همواره سخن از کرم و مهر و صفا رفت
با واعظ بی درد بگویید چه رنجی
دیوانه اگر از پی فانوس بلا رفت
اندوه از آن زهد ریایی که نمودند
آوخ که از آن درد از این دیده چها رفت

ساقی! قدحی باده بیاور شرری ریز
افسوس از آن عمر که بر راه خطا رفت
یارب تو ببخشای اگر در اثر درد
از خاطر ما شکر تو و شکل دعا رفت
ما معتکف خانه رنجیم بدانید
کاین لطف خدا بود که بر جان گدا رفت
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو ز قانون شفا رفت

حامد تو بزن باده که من دوش سروشی
دیدم که ز تکفیر به معراج فنا رفت*
و یادم می آید:
من یادم می آید که گفته بودم این جوی خون که اینجا می رود کار زخمه های همان ساز دل است نه کار شما،پس دیگر نیازی به آن همه وقاحت نبود که جمع کنید در کلمات،البته شاید هم لازم بود،بهرحال انسان باید گاه گاهی هم خودش باشد،هرچند زخمه ها بد نبودند وقتی از جای زخم خون کثیف فوران می کرد،پیشترها برای اینکار زالو استفاده می کرده اند،اما می گویند هنوز هم.
بهرحال من یادم است که نادر ابراهیمی جایی نوشته بود که:"ما را سلامت ما بر باد داد نه دنائت آنان،هرچند که حربه دنائت قوی است و ضربه رذالت سخت،هنوز توان سلامت ما،هزار بار بیش از دنائت آنان است،و ما شاید که آتش پرستیم،که تن خویش به چنان آتشی بستیم" و من یادم آمد که چرا آنقدر از خواندنش لذت بردم.
من یادم است که حافظ گفته بود:"هرکو شراب فِرقت روزی چشیده باشد،داند که سخت باشد قطع امیدواران"،و یادم است که همیشه به این می اندیشیدم که چقدر خوب است که حافظ گفته" قطع امیدواران" نه هیچ چیز دیگر،و من یادم آمد که سایه گفته بود:"آرزومند را غم جان نیست،آه اگر آرزو به باد رود"، و من فکر کردم که همه زندگی ما جمع شده در همه این امید بستن ها و آرزوها و دل کندنها و رفتن ها و نرسیدن ها و من دیگر فکر نکردم که این بد است یا خوب است زیراکه می دیدم آن بد همان خوب است که بد شده و پیشتر خوب بوده.
یادم آمد که امید گفته بود خوشبختیها را در خاطرات باید جُست و یادم آمد که من همه خاطراتم را خودم می سازم فارق از اینکه اصلا بوده اند یا نه چون بی خاطره خوب زیستن خیلی بد است و یادم آمد امید نوشته بود:" باشد، زنده‌گی مبارزه، ولی مگر یک پایِ دعوا گریز نیست؟ پس چرا خودکشی را چنین ناپسند می‌داری؟" و من فکر کردم آنقدر کتک خورده ام که دیگر حال گریز ندارم و یاد فیلم "گاو خشمگین"افتادم که حریف، دنیرو را زیر ضربات سنگین له می کرد در حالیکه او به طناب رینگ چسبیده بود و از شدت خونریزی داور مسابقه را خاتمه داد، درحالیکه دنیرو با لبخند به حربف می گفت:"من هیچوقت زمین نخوردم" گرچه صورتش له شده بود.
من اما یادم آمد که پیشترها برافروخته می شدم و حساس بودم به اینکه دیگران مرا چگونه قضاوت می کنند و حس کردم که دیگر برایم چندان مهم نیست که چه می اندیشند و چه می بینند در هزارتوی آشفته درونم که قضاوت شأن هرکسی نیست گرچه حق همگان است و یادم آمد مولانا گفته بود:"هرکسی از ظن خود شد یار من،از درون من نجُست اسرار من"و من فکر کردم که چرا باید درونم مشهود باشد و معلوم و در همین حین دریافتم که چقدر سبک شده ام.
من یادم آمد که ساعتها پای میز محاکمه نشسته ام و سعی کرده ام کثافتهای پیرامونم را توضیح دهم،یادم آمد که می خواستند محکوم کنند و تبرئه ،چون نمی شد تیغ تیز بی حرمتی و هتاکی و وقاحت نشان می دادند،یادم آمد که آنقدر پوست کلفت شده بودم که از پس هر خراش ،خنده ای بر لبم می شکفت ،یادم آمد از منطق و احساس و عرفان وفلسفه هم صحبت کردم و در پایان چشمانم سیاهی رفته بود.
من یادم آمد که صدای باز شدن سیل بندی را شنیده بودم و یادم نیامد که من پشت سد بودم و به بیرون پرت شدم یا جلوی سد بودم و سیل به درونم می ریخت ولی هرچه بود حجم عظیمی بود که شتاب می گرفت اما یادم آمد که دو سیل بند بود به صورت پله ای ،و سیل بند بالایی باز شده بود و به درونم می ریخت و من نیز ناچار سیل بند گشوده بودم به بیرون می ریختم اما یادم آمد که شاید سیل بند خرد شده بود نه اینکه من بازش کرده باشم.
یادم آمد که برهنه برهنه بودم و می دیدم مرا بسیار بد می نگرند و یادم آمد که برهنگی توی ذوق می زند و اینجا همه به حجاب گرفتن توصیه شده اند و یاد حافظ افتادم که گفته بود:"حجاب چهرا جان می شود غبارتنم،خوشا دمی که از آن چهره پرده برفگنم" و دیدم آنها که ملبس اند بسیار مورد اکرامند و یاد فیلم "آخرین وسوسه مسیح "افتادم و یادم نیامد مسیح ابتدا برهنه شد و بر چارمیخ رفت یا بر چارمیخ رفت و برهنه شد و یادم آمد کسی که مدت زیادی برهنه باشد پوستش می سوزد و چاک چاک می شود و زخمی می شود و کثیف و بدبو و یادم نیامد قبای ژنده ام را به کجای این شب تیره آویخته بودم.
من چیزهای بسیاری به یاد می آورم که بسیار خوب است زیراکه باعث می شود چیزهایی را که به یاد آورده بودم فراموش کنم و چیزهای بسیاری که فراموش می شوند چیزهای بسیاری را به یادم خواهند آورد.
شعر می خوانم:
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند.....آیا بوَد که گوشه چشمی به ما کنند!!!؟
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی.....باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی کشد.....هرکس حکایتی به تصور چرا کنند؟
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدی است.....آن به که کار خود به عنایت رها کنند
بی معرفت مباش که در من یزید عشق.....اهل نظر معامله با آشنا کنند
پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم.....ترسم برادران غیورش عبا کنند
حالی درون پرده بسی فتنه می رود.....تا آن زمان که پرده برافتد چها کنند
گر سنگ ازین حدیث بنالد عجب مدار.....صاحبدلان حکایت دل خوش ادا کنند
مِی خور که صد گناه ز اغیار در حجاب.....بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که مُنعِمان.....خیر نهان برای رضای خدا کنند
حافظ دوام وصل میسر نمی شود.....شاهان کم التفات به حال گدا کنند

و یادم می رود.


*شعر بالای متن متعلق است به دوستی بزرگوار





۱۳۸۲ آذر ۳, دوشنبه

متن-آوازی ژکانیده از Emperor


پیامبر

... ساعت سکوت زنگ زد
و پیامبر از خواب هزاره اش برخاست
سرگشته بود و برآسیمه
مرشدی خواست که گمگشتگی اش را به-راه کند

... پژولیده از رسالتی پوسیده

"زمان معجزه ام به سر رسید
دیگر بس است
عید پیامبری ام فرارسیده
هان؟ بهبودی؟ اخخخ...
نه! دیگر بس است
حال نظاره گر بیماری ام! همین و بس!"

"اینجا خاک وخون بر کرانه های خورشید در هم تافته اند
من پیامبر ام
من در این تافتگی سایه افکنم
من نور-خوار ام"

"پیامبری ، نظاره گر بیماری
نور می نوشد و
می گرید"

" می میرم
و وامی پاشم
می میرم
و می تباهم
و در پوسیدگی مردار ام ، کتاب مکاشفه بر شما می خوانم
مگر چنین بر پیامبری پوسیده ایمان آورید
چه خواسته اید؟ امید؟! امیدی که ایمان را در شکوفندگی اش فرو می بلعد؟!
می میرم
بر این مرداران مومن می گریم "


"زمان معجزه ام به سر رسید
دیگر بس است
عید پیامبری ام فرارسیده
هان؟ بهبودی؟ اخخخ...
نه! دیگر بس است
حال نظاره گر بیماری ام! همین و بس!"

... رنج مرگ اش به شور مشاهده پیوست



۱۳۸۲ آبان ۲۹, پنجشنبه

کمی درباره ی Parabol {تَن در نوشتار Tool}


Parabol

چه آشنا و چه گستاخ
چه توان فرسا و چه سخت
{سختی اش آشناست}
{گستاخی اش آشنا می کند}
دربرگرفتن اش
اینجا، حقیقت در بر ات می گیرد
حقیقت اینجا پیراگیرندگی می کند
این تن، دربر ام می گیرد
گشوده در بر ام می گیرد
چشمانی برگشوده و امیدوار
چشمانی که آرزومندی را می آهند
{تن در حقیقت اش فرای ام می گیرد}

لحظه ای گران! لحظه ای ابدی!
جاودانه باز اش می خوانم... {به یاد در-آن-بودگی اش ابدی می شوم}
اینجا-هستن را گزیده ایم. بشکیب... به درون این پیراگیرندگی آی
تن می دارد ام، می دارد ام و هش ام می دارد که تنها نیستم
تن جاودانه ام می کند،
در همباشی با "تن"، رنج یکسر پندار است...

....... ....... .......



Parabol را شاید بتوان فلسفی ترین تصنیف Lateralus دانست، در آن از "تن" (Body)، پیراگیرندگی (Embracing) و "او" (The one)،از برگشودگی و شکیبایی و لحظه ی ابدی سخن می رود.

شاید Body همان عروسک لِه شده ای باشد که در نماآهنگ کالبدشکافی می شود؛ و شاید منظور از Body ، تن و پیکر کالبدشکاف باشد که سرانجام در روشنی هشیار همباشی "چشم ِ Tool" بی-خود و شوریده می شود، به فنا می رسد و در جشن گسترش چشم ها انبازی می کند و به هیچی-همه گی می رسد. ما به امکان دوم می پردازیم و باقی را به ذهن پخته ی Tool-باز وامی گذاریم. شاید Body هیچ یک از اینها نباشد! همین بس که کمی بازی کرده ایم! خوانش ما، مانند هر خوانش دیگر، تجاوزی به متن است؛ تجاوزی جانانه که نیروهای بازیگوش نظام متن را در شور پسا-اُرگاسمی گایشِ خوانش، آزاد می کند؛ که با بازی با دلالت، متن را تازه کند. پس بیایید تا کمی با هیولای نوشتار Parabol بازی کنیم! هان؟!

Parabol را باید با Parabola هم-خوانی کرد. در نماآهنگ Jones، مردان ِ Tool ی (؟!) پس از بریدن سیب و آشکارگری Parabola در گوشت سیب، دایره ای از استفراغ گُه-سان می سازند، دایره ای که به دست "تن" {البته با خوانش نخست} به parabola بدل می شود.

Body را به تن بازگردانده ام. Tool-خوانان می دانند که نماآهنگ های tool تکیه های بسیاری بر نمایش اندامگان، پیکره، گوشت و رگ و خون و احشام اندرونی بدن دارد (خاصه در Schism و parabola). اما چرا؟ Cuz this is weirdo? نه!



تن وجود دارد! ما در تن زندگی می کنیم. ما با شناخت خاصی که از تن خود داریم، برونگی ها را می شناسیم. هراندازه در شناخت تن همچون جایگاه زیندگی (نه هستندگی) بیشتر بیاندیشیم، هر چه که بیشتر بر زندگی در تن چیره شویم و تن را همچون زیستگاه پیشا-هستی-داری به انگار کشیم، در شناخت زیست-گاه و هست-گاه پیش تر رفته ایم. پدیدار برونگی ها آن سان که جدا از این تن نگریسته شوند، اندریافت می شوند. "تن" زیستگاه هستنده ای است که بر آن چیره می شود. زیستن در زیستگاه پیش درآمدِ هستن در هستندگی است. شناخت تن، پیش درآمد هست کردن بی-تنی است. هستنده با زیستن تن، با چیره شدن بر خون و پوست، ایده ی بی-تنی را تناورده (متجسم) می کند.

So familiar and overwhelmingly warm
This one, this form I hold now

چه چیزی در این آشنایی می کند؟ چه چیزی است که گستاخ و راسخ بر آشنایی اش با "بود" ما ابرام می کند؟ چیست که می تواند همهنگام با این گستاخی، شور مهربانی بیانگیزد؟ این "تن" که چنین گستاخ(!) دربر اش گرفته ام! حقیقت در همین گستاخی پرمهر نهانگی می کند. حقیقت همین"دربرگرفتگی" است. حقیقت به آغوش کشیدن "او" در گستاخی زبر و خوشیده ی "تن" ِ دربرگیر، اصالت می دهد. کمین گاه حقیقت پیراگیرندگی نهان و ناشناختنی حقیقت است. "تن" کوره-راهی است به این کمین گاه! شاید برسد، شاید هم نه! چه باک! مهم راهسپاری هستنده است...

Choosing to be here right now. Hold on, stay inside

اینجا باید درنگ کرد. اینجا باید سکنا گزید. زیستن در اینجا اصیل است. چون:

This body holding me, reminding me that I am not alone in
This body makes me feel eternal. All this pain is an illusion

چون اینجا "تن" ما را پیراگرفته و در این حال، با حسیدن ما، با بساوش تنانه ترین تنانگی های مان، در دلزدگی تنهایی مان، به واسطه ی همباشی با حقیقتِ تناورده شده در پیراگیرندگی، شکوفه ی درخشانی از "چشم" های آرزومند می شکوفاند. ما در این شکوفایی جاودانگی می یابیم. شکوفندگی مان، تازه سرآغاز هستندگی مان است. فنای زیست-گاه، زایگر هستندگی است.

در همباشی با "تن"، رنج یکسر پندار است... در هیچی-همگی جشن گسترش چشم ها، رنج نیست می شود...

------------>





۱۳۸۲ آبان ۲۸, چهارشنبه

ناقوس دو ضربه می زند،گویی دو طپش یک قلب ،میان آن دو ضربه اما قیامتی است،و سپس در شیپور می دمند و رستخیز آغاز می شود،ناقوس اما اینک بلندتر می زند،شاید هم من بلندتر می شنوم،نمی دانم.








دردی است غیر مردن،کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم،کین درد را دوا کن؟


۱۳۸۲ آبان ۲۴, شنبه

عقیم عمیق {شرارت و خودشیفتگی در سالوادور دالی}


دالی: نماینده ی مرض زیاده خواهی میان-مایگان.
دالی:ِ نابغه ی انبوهگی.
دالی: ابتذال سوررئالیستی.

سری به یکی از نگارخانه های او بزنیم...

The birth of a liquid desire:


دالی هنگامی که پنج ساله بود،خفاش نیمه جانی را در قوطی زنگ زده ای حبس کرد، فردای آن روز خفاش را در حالی که مورچه ها به جان نیمه جان اش افتاده بودند، به دندان گرفت و دو نیم اش کرد.

Gala & Tigers:

دالی در نخستین مغازله اش در حالی که موهای معشوقه اش را با تشنج می کشیده به او گفت: حالا بگو چه می خواهی؟ گالا گفت: مرا بکش! و این سرآغاز عشق پرشور گالا و دالی بود. چون گالا همان چیزی را از او خواسته بود که دالی انتظار اش را می کشید!...

....... ....... ....... ....... .......


دالی میان-مایه ای بود که در اسید سودای نبوغ سوخت.
او پوست سوخته ی مغز بودار اش را در نگاره های اش ریزریز می کرد. مهارت نگارگری دالی در حد یک نقاشِ میانه، در حد یک نقاش کتابچه های علمی دبیرستانی بود ولی او همیشه خود را جای او به چیزی پناه برد، از بی-چیزی اش و از شور گزاف اش به بلندی ها به "شرارت" گریخت. جنازه، جمجمه، نشانه های سکس-زدگی، مورچه، الاغ های تجزیه شده، و... او مدرن بود و عقل مدرن هرگز به بختانه گی نبوغ باور ندارد!

معنای خودشیفتگی (Narcissism) را نباید به معنای عامیانه و فروبسته اش فروکاست. خودشیفتگی در فرهنگ روانشناسی سازوکاری دفاعی در برابر سرخوردگی های روانی است: نفرت پس از شکست در عشق. خودشیفته، با خودبینی و خود-بزرگ-انگاری مفرط اش، در حقیقت از رنج نداری اش، از بینوایی ساز بی کوک جان اش، از درد کمبود نیروهای شاداب هستی می گریزد. خودشیفتگی پیشامدرنی گونه ای هیستری روان-رجوری (neurosis) است؛ اما خودشیفتگی مدرن حادتر؛ تا روان-پریشی (psychosis) مالیخولیانه پیش می رود و در این حالت به زعم فروید، نفس از خود، بهره گیری شهوانی می کند (Self-Abuse).

فرد خودشیفته، خود را در برابر اضطراب از پوچی و کاستی می بیند و پناه جستن به گریزگاه رازناکی را برمی گزیند.او به امر دهشت وار پناه برد. بیم افکن می شود. ترسناک می نویسد و نقاشی می کند. شعر اش گنگ است. نوشته اش چرت و پرت است. سخن کوتاه آن که ریخت و پاش می کند و اثر اش را در در-هم-برهمی صدا و ریخت و رنگ می سازد. کاری که بسیاری از عروسکان بیمار مدرن می کنند تا خود و هنر بی مایه شان را عجیب و غریب و درنایافتنی و این سان بزرگ جلوه دهند (Conceptual Arts). مخاطب این نابغه چه کسانی اند؟ بورژاهای سده ی 20 فرانسه که تفریح شان، خرید نگارگری های سوررئال بود.

فرد خودشیفته، خودخواه نیست. او، در حقیقت برای پنهان شدن از بی ریختی روان، خودآگاهانه، خود را به خود باژگون می شناساند. خود را باد می کند. او خود را خودخواسته، کژ می فهمد. این کژبینیِ قصدی او را به تاب آوردن آنچه که در خود برناتافتنی می داند، کمک می کند: به برتابیدن خشته گی روان ...

The Metamorphosis of Narcisissism


دالی یه اقرار خود، یک خودشیفته ی تمام عیار بود؛ او از خودبزرگ بینی گزاف اش می رنجید. از کودکی خود را جای بزرگانی چون ناپلئون می پنداشت! مثل بسگانه ی همسالان عزیزی که از کمبود شخصیت می رنجند و این رنجش را در دیوانه-انگاری و شیدایی و دهشت-گرایی هنری شان تف می کنند. سودای او نبوغ بود. سودایی دست نیافتنی... نبوغ ناخواستنی است، نبوغ ( اگر هنوز ایمانی به وجود اش باقی مانده باشد) نهادینه-عنصر نهادینه شده در سرشت نابغه است. جوشنده ی خودجوش، خودخواه بی-خود، ناخودخواسته و البته مقدر. دالی نابغه بود، نابغه ای که مخاطبان اش بورژاهای سده ی 20 فرانسه بودند؛ کسانی که تفریح شان، خرید نگارگری های سوررئال بود؛ کسانی که به جای شکار (تفریح نیاکان شان)، شیفته ی انبار کردن نقاشی های مد روز بودند! شاید بتوانیم از دالی به عنوان یک شخصیت لذت ببریم، اما شخصیتی که بی شک اندازه ی خود را نشناخت، و البته چونان شخصیتی که پسند هنردوستان مدرن می افتد: یک شخصیت پاره پاره...

Salvador Dali:


چهره ی مردی که از اعماق سرد عقیمی اش به شرارت پناه برد تا خستگی پرگره ِروح کوچک و بی تاب اش را در گرمابه داغ و خسته زدای شرارت کمی فروخوابانَد. در این راه اما، دالی و امثال عروسکانی چون او دربرابر آنانی که از شرارت کوهستانی بزرگان خبر دارند، آنانی که سپیدی و سردی و پاکی و گستاخی شرارت را دریافته اند، شریران بذات، در برابر شریران پارسا (؟!) که از سر سرشاری شریر اند، چیزی نیستند جز یک تلخک که عقده ی خود-بزرگ-انگاری اش را با جامه ای صورتی که به زنگوله های ریز مسین آذین شده، در سکوی نمایش انبوهگی بازی می کند!

Le Sommeil


۱۳۸۲ آبان ۲۲, پنجشنبه

اولین تجربه من در مورد شعر گفتن:باز مصلوب

من آنجا از پَسا پشتِ زلال روشن چشمم
همان چشمی که با آن می زدودم بار سنگین وجودم را
و بودم را،نبودم را
من آنجا از پس ِ تاریکِ آن روزان ِ وهم انگیز
میان ازدحام ِ پوچ ِ آن کوچ ِ خیال انگیز
میان زهرخند طعنه و تسخیر جانفرسای ایمانم
میان آدمکهایی و بت هایی
که با سرپنجه ی کور قضاوتْ شان
خراشیدند تصویرِ بی بدیل و ناب بودن را
و خواییدند تنهایی و شادی و لذت را

من آنجا نیک می دیدم که در میدان
در آن گهگاهِ نفرت زای ِ دردافزان
منم بر چارمیخ ِ کهنه و هرزِ حماقتْ شان
به جرم آنکه مجنونم
و اندک ذره ای بود از شرابی ناب در خونم
و می جستم بیابم مرهمی،رَستن رَها از بند اکنونم
منم اکنون گرفتار چنان بندی به دستانم
گرفتار چنان باری،چنان ماری
که در خلوتگهِ قدسی ِ محرابم
عمودان بر صلیبِ رسته در خاکم،همان پاکم
کماکان زهر و خون در جام،
اشکانم
زلالی را تو گویی رنگ نفرت می زند انگار
و آن شورابهای همچو مردابِ تاملْ شان
و آن چشمان ِ بی نور و فروغ ِ سنگدلْ شان
فزون می داشت استسقای ِ بی پایان ِ روحم را
و می کاهید دم ِ گرم ِ اهورای ِ درونم را

من اما هیمه ها از بهر آن آتش مهیا کرده بودم،های!

ولی آنان به جرم هیمه ها،آن پینه ها را بر دو دستانم
به میخ اندر دریدند و به خون اندر نشاندند
و من خوشحال،
زِ شوق و شور مالامال!
که اینک بندی از بند ِ وجودم رسته بود انگار

و با هر ضربه پتک حماقتْ شان
فشارِ موج ِ خون در بطن قلبم خسته بود انگار

نفهمیدم،ندانستم،نمی دیدم که بعد از آن
چه شد آن زخمهای کهنه بر دستان
همان دستان ِ خون افشان
همان خونی که بود اندر پی رگهای پُر عَطْشان
مرا گویی رُبود افسون خوابی یا که رویایی
مرا گویی زُدود از هرچه زشتی بود و زیبایی
صدای ساز وآوازی بگوش آمد
که مِی اندر سبو رگ زد، به جوش آمد
همه مستیشْ هوش آمد
مرا هر ذره گوش آمد
دل اندر سینه نتپید و خموش آمد
ندایی بود کاینسان در خروش آمد:
تو اینجا در پی افسانه می گردی؟!
همه کورند و نابینا
تو اما در پی مشعل، برای جستن میخانه می گردی؟!
میان این همه عاقل!
تو چون دیوانه ای کاندر پی دیوانه می گردی

بدان اینجا کسی هرگز چراغی بر نخواهد کرد
قبای ژنده و پوسیده ی ما نیز
به رخت آویز اینها سر نخواهد کرد

من آنجا نیک دانستم که هرگز باز نایم سوی آن میدان
میان آن کویر خشک و جانفرسان
میان سایه های کوته و سوزان
میان گله های بی سگ و چوپان

مرا اما چنان آن نغمه در جوش و خروش آورد
که فریادی درونم خَست و هستی را به هوش آورد:
زخمه بزن،زخمه بزن
چاه مرا نیست رَسَن
من بُن ِ چَه،چَه بُن ِ من
کو که بگردد پی من؟




۱۳۸۲ آبان ۱۹, دوشنبه

متن-آوازی ژکانیده از MyDyingBride


ددِ عدن "Edenbeast"

درود
خوش آمدید
عدن است و سوری دیگر
درون آیید
خوشوقتم، من ام "دَدِ عدن"، میزبان این سور!

رخسارها را به سیماچه هایی رازین پوشانده اند مگر تا لبخند شهوی شان را همباشان هم-سور نبینند
آماده اند تا پنهان به نقابی صورتی به سور این دد، خوشوا زنند
به تالار بزرگ گناه درمی شوند

عدن دیگربار بزمگاه ِ مریض-مغزان شده! خوشا!
ددِ عدن به مهمانان اش، به افلیجان و بیماران اش، به من درود می زند! زهی!

دد عدن در تالار:
همه لختان و شاهدان، همه حوریان
همه برای مهمانان، برای مومنان و سرافراختگان پاکی
بردارید و بچشید... این یود وعده ی پاکی تان: سور عدن!

شهوت به پای ات می خزد
کام سلامت می دهد
زنان خوش خرامان می لاسند
بچش
هرآن که را می خواهی بردار
بچش
ایمان ات را به دستگیره ی در بیاویز و درون آ
لذت-کده است اینجا
اینجا و آنجا، برگیر و بچش، همه آنِ تو اند
بچش میوه های ایمان ات را!

- هان؟ بزمِ کفر اش می خوانند
سورمان را فرجام می طلبند
کافرمان خوانند و مسیحاوار بر گناه مان موعظه می کنند

"بنشین جوان
هاه! سورچرانی این موعظه گران را ببین
بنشین و گزافی خوش-آشامی شان، خوش-نوشی شان را ببین
بنگر! اینان اند موعظه گران ات! این آزمندان شکم-ترکیده "

آه...
ترسان ام
ترس، به زیر ام می کشد
امشب اما، گرمای آغوش ات اشکیدن ام را می آرامد
می خواهم ات. تو ای زیبا، بیا و بیارام این التهاب بهشتین را!
دست ام بگیر. اشک ام را به بوسه ای بنواز...
ببوس... می خواهم ات...
در آغوش ام آی... ترس مان زدا...جسد انبسته ام را از این بزم ننگین بیرون کش!
بیا!

دد عدن در تالار:
همه لختان و شاهدان، همه حوریان
همه برای مهمانان، برای مومنان و سرافراختگان پاکی
بردارید و بچشید... این یود وعده ی پاکی تان: سور عدن!


...

چشته ی زهرآگین این اجساد زهرآمیز را سیر چشیدی، ها؟
دیگر بس است
از تالار بیرون شو
بس است،
وقت آن است که به مرگ بازگردی...


۱۳۸۲ آبان ۱۷, شنبه

کاش می توانستم اشکهایم را تف کنم توی صورتکهای رنگارنگشان،همانجا که فراموشخانه ذهنشان است،همانجا که سلاخ خانه عشق است و صداقت،همانجا که واژه ها را،مفاهیم بزرگ زندگیم را،به لجن می کشند و بدنبالش پوزخند طعنه و تسخر می زنند به صورتم،و من می مانم که چه کنم.
کاش باز هم خنده هاشان را تف کنند توی برهنگی صورتم، باز هم دشنام دهند ،کاش باز هم با آن سنجه های معیوبشان آزارم دهند، بازهم زخم با زخم ببندند،کاش باز پیامبران دروغینشان را به رخ بکشند،کاش باز هم مرا یاد توریستها بیاندازند،آنها که همه جا را به لجن می کشند،آنان که در خاک خود و در خانه های خود هم توریستند،کاش باز تسخر بزنند، دیوانه ام بخوانند، خودبزرگ بین و بازیگر بنامندم،کاش باز در هرم نفسهاشان بسوزانند برهنگی ام را،کاش باز در ایمانم شک کنند،در عشقم،در صداقتم،در تشنگی روحم،در خلوصم،حتی در وجودم،کاش باز هم چشم در چشم مرا بنگرند و هیچ نبینند،کاش ...
اینگونه باید تا ایمان بیاورم که ما را سلامت ما بر باد داد نه دنائت آنان.
تا در خاطرم حک شود که:یافت می نشود جسته ایم ما.
تا باز صدایش که مرگ از آن می بارد طنین افکند در گوشم که:چراغهای رابطه تاریکند.
تا باز در خاطر آورم که: آرش تیر نفرت در کمان خشم می کشید.
تا به یادآرم:مرده را عربده خواب شکن حاجت نیست.
تا بیابم:گر سکوت خویش را می داشتم، زندگی پر بود از فریاد من.
تا آگاه گردم: اینها همه انبوه کرکسان تماشایند.
تا دریابم:کاشفان چشمه،کاشفان فروتن شوکران،جویندگان شادی در مجرای آتشفشانها،شعبده بازان لبخند در شبکلاه درد،با جای پایی ژرف تر از شادی،در برابر تندر می ایستند،خانه را روشن می کنند،و می میرند.
تا باز با او همصدا شوم که:ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور...
و هیچ مهم نیست که ندانند شوکران چیست؟ و ندانند آرش که بود و تیر از پی چه انداخت؟و ندانند شبکلاه درد را میان کدامیک از لباسهای شبشان بجویند؟و ندانند عقیم یعنی چه؟ و ندانند هرزه چیست؟ و هیچ مهم نیست که مرا عقیم بدانند یا هرزه بخوانند بی آنکه بدانند یعنی چه!،و هیچ اهمیت ندارد که دنیا همان چیزی باشد که آنها می پندارند،و هیچ مهم نیست من کجای آن دنیای عروسکی صورتی باشم یا نباشم،و هیچ مهم نیست که مرا محاکمه کنند در محکمه منطق کاهگلیشان،با اندیشه هایشان که فقط نشخوار می کند باقیمانده ها را بی هیچ آفرینشی و زایشی، و چرا نه که هر گاوگند چاله دهانی آتش فشان روشن خشمی شود،و هیچ وقعی نمی نهم اگر مریض بدانَندَم و داروی هرزگی تجویزم کنند،و هیچ مهم نیست که بخوانند یا نخوانند و هرگز مهم نیست که بهشان بربخورد یا نخورد که من عمری تیغها به پینه خونین پا شکستم و دم نیاوردم و اینک تیغی از جانب ما آن خوشدلان را گزندی نمی رساند که گُلش را قبلا در محضرشان بردیم و چشمشان نگرفت.
و اینک من بند از بند بند بدن می گسلم و اینک من در بند خودم و رها از بند خود!

ای سرنوست مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را ،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز
ای سرنوشت هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را


افزونه پس از یک کنش
:شاید بهترین راه برای اینکه کسانی را فراموش کنی که قبلا احساسی به آنها داشته ای(و هرچه احساس عمیقتر، این شاید قویتر)این باشد که این کار دو طرفه صورت گیرد،یعنی آنها نیز تو را فراموش کنند،و شاید در این راه گاهی مجبور شوی کارهایی بکنی که آنها از تو متنفر گردند،کارهایی دور از کُنِش ها و مَنِش های هر روزه ات،و این دردی است برای ساکن کردن دردی عمیقتر،ظاهرا رسم بر این بوده که پلیدی را خوب جلوه کنند،اما اینک لازم است که بدی ات را بدتر و پلیدتر و خبیثانه تر جلوه کنی درمقابل آنان که ظاهرا خوب پرستند!
می بینی؟!من هم همبازی بالماسکه می شوم،تنها تفاوتم این است که نقابم برای دور شدن است نه نزدیک شدن،برای بد شدن است نه خوب شدن،برای زشت شدن است نه زیبا شدن.

۱۳۸۲ آبان ۱۵, پنجشنبه

شطحیاتی در باب مادگانی


گاهگاهی حماقت مردانه چنان در مردان فریاد می زند، چنان از درزهای گشاد روان شلش اش بافشار به بیرون می زند، که حتا سنگین ترین گوش را هم متوجه خود می کند. اینجاست که نیاز بی چون و چرای نرینگی نر به نازبالشی به نام زنانگی هویدا می شود. اینجا شروع زنانگی زن است!

زنان به خوبی به حماقت بذات مردان آگاه اند، اما از آنجا که خود بذات سطحی اند، این حماقت درمی گذرند و به خریدار سبیلو، با احترام گوشت نرم سفید عرضه می کنند. زنان حتا در حماقت شان هم سطحی اند! یا شاید باید گفت که آنها از پوسیدگی و ترش شدن گوشت بدجنس می ترسند!

درست همانطور که یک سومی کور، حسرت زندگی مصرفی یک آمریکایی شکم-باره را می خورد، یک مرد عزب هم غبطه ی شلوغی خانه ی یک متاهل را می خورد!

1: مسئله بر سر جنس نیست... تفاوت در چشم اندازهاست!
2: هش! خانم عزیز! آیا چشم انداز من و تو تخته-بندِ پایین تن مان نیست؟!

دورترین و دیگرگون ترین دنیاها:دنیای زن و دنیای مرد! این دوری نر و ماده را در کنجکاوی شیرین و بانمکی می نشاند، در این کنجکاوی است که دو جنس، تضادها را می بینند، کمی کشتی می گیرند، می لاسند و سفتی و یکسانی اندام شان را در اندام دیگری کمی شل می کنند، به بلاهت طرف مقابل می خندند، از فهمیده نشدن می نالند و گاهی برعکس: نیمه ی دیگر خود را می یابند و از خنده ها و آغوش گرم نیروی حیات می گیرند!!! خستگی درمی کنند تا زندگی را بپایانند. این هیچ ربطی به عشق ندارد؟ {می فهمید؟!}

ژاک لاکان می گوید: زن وجود ندارد!
ژکان باید بگوید: جنس وجود ندارد!

آیا رابطه ی دو جنس می تواند رابطه ای ناب باشد؟
شاید! و به این حالت تنها زمانی می توان نزدیک شد که دو طرف در نهایت بی ادبی از همدیگر جنس-زدایی کنند! یعنی...

زنان به انبوهگی نزدیک تر اند تا مردان! چرا؟ چون تنهایی زن، تنهایی جدی یک زن، پیش درآمد یک باهمی خوش و طربناک انبوهگی است که در آن زن روزه ی تنهایی اش را با شکار یک گوسفند مرد افطار می کند! اما تنهایی یک مرد نه! یا به زبان عوام: زنان به چاه می روند (به امید یک طناب از سوی یک قهرمان) و مردان به غار!

به زن نباید عشق ورزید. در حقیقت زن هیچ چیز دوست داشتنی ای ندارد (مگر خمیدگی و نرمینگی که یک مخ سکس-زده را اسیر خود می کند). اما خطری را که در عشق زن نهفته را باید شکارید. یعنی به عشق باید عشق ورزید و این هیچ ربطی به زن ندارد {می فهمید؟!}

فمینیسم؟ نقد اش بوی بد می دهد! اما بهلید تا به زبان خوشبوی فرویدی بگوییم: فمینیسم سلطه گری آسیمه ی Animus در آشفته بازار رنگارنگ و بیخود زنانه ی روان زن است!

خدا می داند که زن-وری دوبووارها و میلانی ها چه اندازه لوس بازی های زنانه ی جماعت مظلوم(؟) را لوث کرده. شاید هم ما نفهمیم و آنها دیالیکت-باز اند؟! یعنی با لوث(س) کردن امر لوس برآن اند تا لوسی را جدی کنند؟! الله اعلم!

چه چیزی زن را زنانه می کند؟! خانواده؟ پذیرفتن نفش مادری؟ سکس؟ رابطه با مرد؟ نخیر! انبوهگی زن، زن را زنانه می کند!

شعار یک فمینیست رادیکال: به امید دنیای بی مرد!
شعار یک مردِ زن-گریز (Misogynist): به امید دنیای بی زن!
هاها! خانم و آقای ایده آلیست عزیز، بگذارید تا ما "نه-این-و-نه-آن"ان هم دعایی نشدنی تر از شما بکنیم: به امید بهبودی انسان! هان؟ بله! یعنی به امید مرگ جنس!



با همیاری آزاده.ر




۱۳۸۲ آبان ۱۲, دوشنبه

متن-آوازی از Mourning Beloveth


به انسان می ماند

آسمان خویش اش را به خرقه ی خاکستری ابرها آراسته،
تا چکاوکان را در آذین این جشن دلزده، به سرایش میرندگی روز وادارد
زنجیرها، می خزند و زخمه های روانِ کبود را می جویند
تا که از ژرفنای جان ام روده های آزمند ترحم را از خصم تاریک اندرون به بیرون کشند

می خوابم،
خواب ام گریزی است ازاین اعماق بی نفس
خواب ام گریزی است از آنجا که در جستجوی بیخوابی ام تباه شده،
می خوابم تا از آن ناگریز-جایی که توان گریخت ام را خستیده، بگریزم
اما... چه خوابی؟ کدام رویا...
گداخته در گَنده-زهدان پُردغا
غوطه ور در چگالیده-خوی فریب ونیرنگ
...افعیانِ شور در جشن این دروغ به پای ات می رقصند

"از این کنج که می نگرم، به انسان می ماند
اما این کنج ِ گمان-انگیز،
دیری است که چونان کاواکی میان دریایی ژرف، بینش ام را به گرداب ِ دروغ، فروبلعیده، خفه کرده "


در این دون-کده، خراشیده-ضجه ای می شنوی
خروشی که شادمانی رخسارزدوده ای را می سازد
تا من به پتکِ این شادمانی بر سختی دیوارهای خطر کوبم

کشته ام، به غم و شادی مرده ام
قطره ی باران را از گونه ی خشک ملتهب ات به بوسه ای می خشکانم
تا که بسا آن سرشک پوچ را که نسیم نوازنده به آهی سوزانده ، بیاشکارم

افزونه:
از پیشنهادهای خوانندگانی که متن-آوازها را به جد می خوانند و ترجمه را با اصل برابر می نهند و سبک و سنگین می کنند، ممنونم. اما این را باید بگوییم که از آنجا که شعر، به ذات، متنی ترجمه ناپذیر است، بازگردانی اش به زبانی دیگر، امری ناممکن ( وبسا ناخواستنی) است. در حقیقت، تنها راه این-زبانی کردن یک شعر، بازی شاعرانه با واژگان متن است تا که بسا بتوان با دست-ورزی در شکل و ساخت و حتا در معنا (و نه در مفهوم) ی متن، شعری دیگر، همداستان با آن شعر به دست داد. در تمام متن-آوازها دست برده ام. واژه هایی کاهیده و فزونیده شده تا که متن-آوازها این-زبانی شوند. مجازها و ایهام های درون-آخته را تا حد ممکن (خاصه در متن-آوازهای شخصی و درونگرایانه) نگاه داشته ام؛ اما آنجا که بستر را برای رنگ-آمیزی ساختار پرداخته دیدم، به سلیقه و ذوق، دست به رنگ زده ام. ازین رو متن-آوازها با حفظ حال و هوای سراینده، به هر حال، متن آوازهایی ژکانیده شده اند و به هیچ رو همنهشتی واژه به واژه با متن-آواز اصلی ندارند.