۱۳۸۱ بهمن ۸, سه‌شنبه

قانون اعداد بزرگ (Law of large numbers) در موردِ غوغا به صورت زیر بیان-پذیر است:

"هرچه تعداد هموندان (member) یک باهمستان (community) بیشتر باشد، این اصل آسان-تر فرادیدنی می شود که : جمعیت، پست است."

دبستان، دبیرستان، دانشگاه (نام من برای آن: پارگین-گاه)، محل کار، و در آخر، جامعه: به ترتیب، باربرِ مقدارِ بیشتر و بیشتری از واگیرهای انبوهگی هستند؛ پر از مایع زرد-سبز تهوع.
همانگونه که در سرم، میکروب ناتوان-شده ای وجود دارد که جلودار بروز بیماری است، در دبستان و دبیرستان و ... پادزهری وجود دارد که کارش کورکردن است و نه جلوگیری از کوری! کور می کند تا آدمی خَر شدنش را نبیند. کم-کم و طی سال-هایی که در خیال در حال بزرگ شدن است، سوزن انبوهگی، زهر( که رنگش به حتم صورتی است) را درون می ریزد؛ بدون اندکی احساس درد؛ اگر کمی بنیه داشته باشد شاید تنها خارشی را حس کند؛ اما چون دیگر همسالان همه همین احساس را دارند، پس می گویی: بی-گمان طبیعی است! به این کردوکار، در زبان جامعه-شناسی، "اجتماعی-شدن" (Socialization) می نامند. به زبان ما: خرشدن. اما همانگونه که آرام-آرام عمل تزریق انجام می گیرد، آرام-آرام آدمی به خر بدل می شود. و چون بسگانگی با خرهاست پس اینجا درازگوشی ناپسند نیست بلکه نامیدن "بزرگسال" و "پخته" تنها برای درازگوشان سزاوار است.

چه خوب! بیرون از صفِ اجتماعی شدن، صفِ خر شدن...

دبستان، دبیرستان، دانشگاه و... هرچه پیش تر رویم و با باهمستان های بزرگتری رویارو شویم، به پلشتی روح باهم-بودگی ها بیشتر پی می بریم (البته با این پیش-انگاره که چشمی برای دیدنِ چیزهای دهشت دارید!)... هرچه عدد بیشتر باشد، روح، دانی تر می شود...می توان قانونی سخت پیشِ روی دوستان توانا نهاد (می بخشید!) : اصیل ترین باهم-بودگی (togetherness) ، باهمیِ 2 نفر است؛ چه بسا تنها بتوان بزرگی روح "فرد-بودگی" (Individuation) را در باهمیِ 2 نفر یافت {هرچند که باز همین نظر نیز بسی خوشبینانه و دورباشنده می نماید!}

با این پیش-فرض که بهره ای از قوه ی داوریِ ناب بُرده اید، می توانید ژکان را یک جامعه-ستیزِ اصیل بدانید؛ یک Sociopath که بی-آنکه جامعه-زده شده باشد،بدون کین-خواهی، جامعه-ستیز شده است! {و دیگربار ژکانگی پاسدار او از دل-آشوبه است}

۱۳۸۱ بهمن ۶, یکشنبه

از کتاب" حکایت آن اژدها"،نادر ابراهیمی:
اینطور پشت علفها پنهان نشو برادر!کنار بزن،بشکاف،بچین،درو کن،ریشه کن کن،بیا جلو،نترس!
خب اگر نباید ترسید تو نترس،تو کنار بزن،ریشه کن کن،جلو بیا!
اما مسئله این است که تو باید به من برسی،نه من به تو،من اگر هزار بار هم بسوی تو بیایم،باز باید دوتایی برگردیم و از این نقطه شروع کنیم.مساله به سادگی مساله مبدا و مقصد است.تو در این میان هیچ چیز نیستی.نه مبدا نه مقصد...
توضیح بده بدانم چرا باید نقطه شروع،نقطه ای باشد که تو ایستاده ای؟چرا مبدا تویی و همیشه از تو می توان به مقصد رسید؟
سوال عجیبی است واقعا!در این پنج هزار سال...
دو هزار و پانصد سال...
شاید هم هزار و چهارصد سال،هرگز به فکرم نرسیده بود که محتمل است نقطه شروع آنور باغچه باشد.می دانی؟این مرده ریگ پیشینیان ماست.سنت نیست،عادت است،یک عادت تباه کننده...من با این حد از بزرگواری،عجیب است که تسلیم این عادت شده ام،عیب ندارد،من می آیم.من،علفها را می شکافم.علف ها به پایم گره می خورند؟ابدا مهم نیست.جان که ندارند که بترسم .مار که نیستند.طنابهایی به دست شیاطین که نیستند...علف اند،فقط علف...آهای برادر تو مرا می بینی؟
فعلا که چیزی نمی بینم،اما صدایت را می شنوم.
من دارم توی علفها فرو می روم.
خیال می کنی...یقینا خیال می کنی...
یعنی چه؟الان علف از سرم هم گذشته...
وهم است برادر!آن ادم که فرو رفت و رفت و رفت،بهرام گور بود
بهرام در علفزار فرو نرفت،در نمکزار فرو رفت.چه ربطی دارد؟
"سگ در نمکزار،نمک می شود"یادت می آید؟
و ما در علفزار ،علف خواهیم شد.همین را می خواهی بگویی؟همه چیز را از دست خواهیم داد.نه؟ملتی علف خواهد شد...
به فکرم نرسیده بود،اما اگر واقعا حس می کنی که فرو می روی،شاید در روند علف شدنی نه فرو رفتن...
دلم می خواهد برگردم،برگردم همانجا که بودم.باز لا اقل،قدری ارتباط برقرار می کردیم.
حالا هم ارتباط برقرار است،ارتباط صوتی.
پس آیا صدایم را خوب می شنوی؟
از دور...از خیلی دور...
درست است،اما من نباید بیش از یکی دو قدم با تو فاصله داشته با شم.
علف ها...علف ها...بعد مساحت به فشردگی علفها مربوط است.
خب چکار کنیم؟با اینهمه علف چکار کنیم؟
بله؟چیزی گفتی برادر؟من دیگر صدایت را نمی شنوم.
چکار کنیم؟چکار کنیم؟
جواب مرا بده برادر!من می ترسم.
دارم جواب می دهم،اما صدای تو دور است...خیلی دور
برادر!برادر!
کاش که باز هم حرف می زدی...
کاش،باز هم چیزی می گفتی...
دیوار ستبر سکوت را بشکن برادر!
دیوار تنومند سکوت را فرو بریز...
یک جمله...
یک جمله...

.Some aphorisms from Arthur Schopenhauer, awfully translated by myself
All {}s have been added by me, They're just my raw comments; pardon me Intellects!

{On humiliating the Reality}
هر حقیقتی برای آن که حقیقت شود 3 خوان را می سپرد:
نخست: ریشخندش می کنند؛
دوم: بیدادگرانه در برابرش برمی آیند؛
سوم: سرآخر همچون امر بدیهی پذیرفته می شود.

{On instability of external states}
بی-حالی و پرحالی، دورویه ی یک سکه اند. هر دو به جای-گاه "برونگی" بسته اند و نه "درونگی"؛ و یکی در پی دیگری {به نوبت} می آیند.

{On honor)
نژادگی و اصالت فراچنگ نیامدنی اند؛ تنها می توان پایید تا از کف نروند!

{On superficiality of martyrdom}
شهادت یکتا-راه شهیر گشتن مرد است بدون درنظر داشتن برازشِ او برای شهرت اش.

{On the descent)
بیاد داشته باش! درست زمانی که به فراز تپه می رسی، به سرعت اَت می افزایی!

On justification of self-admiration}}
اگر چنین به خود شیفته نمی بودیم، زندگی چنان ناخوشایند می گشت که هیچ کس را تاب آوردن آن ممکن نمی بود.

{On suicide}
به ما می گویند که خودکُشی بزرگ-ترین جُبن است؛ که خودکشی خَلاف است؛ این کاملاَُ روشن است که هیچ-چیز برای آدمی در دنیا بیشتر از خویش اش و زندگی اش واگذاردنی نشدنی نیست.

{On short-sighting}
آدمی، کرانمندگیِ (محدودیت) بصیرت اش را به کرانمندگیِ گیتی نسبت می دهند.

{On worthy thoughts}
تنها آن اندیشه های بنیادینی در یک فرد، زنده اند و حقیقت دارند که او به تمام فهمیده باشدشان. اندیشه ی دیگران را خواندن مانند آن است که پس-مانده ی فکر دیگری را برگیریم؛ جامه ی دور-انداختنی یک غریبه را به تن کنیم...

{On relation between sleep & death; an economic aphorism!}
خواب آن بهره ای است که ما باید بابت سرمایه ای به نام مرگ بپردازیم. و هرچه نرخ این بهره زیادتر باشد، پرداخت ما نیز بیشتر خواهد بود؛ تاریخ بازخریدِ (Redemption) سرمایه بیشتر به تعویق خواهد افتاد.

{On worthy thoughts, again}
همچنان که کتابخانه ی کوچک اما بسامان از بزرگترین کتابخانه ی آشفته سودمندتر است، حجم کمی از دانش که به راستی اندیشیده شده اند بسی از حجم بزرگتر دانشٍ چپانده شده، بهتر است.




۱۳۸۱ بهمن ۵, شنبه

غربال در دستم،خیره به ظرف خالی زیر آن نگاه می کردم،اینبار با شدت بیشتری تکانش دادم،فایده نداشت،مشتی جدید در غربال ریختم،باز هم تکان دادم ولی بی فایده بود،چه باید بکنم؟باید این بنا را بسازم،جان پناهی باید هنگام هجوم باد و باران،هنگام پرتاب نیزه های داغ خورشید،شلاق سوزان سرما،اگر بخواهم همه انرژیم را در راه تحمل اینها بگذارم دیگر توانی نخواهد ماند،کارهای نیمه کاره بسیاری مانده،راههای بسیاری که باید بپیمایم،جان پناه را باید بسازم،نکند اشتباه غربال می کنم؟شاید بیخود وسواس نشان می دهم،غربالی با سوراخهای گشادتردردست بگیرم،اینگونه تلف می شوم،باید زودتر بنا را تمام کنم،ولی گویی بد جایی را انتخاب کرده ام،از این غربال جدید هم کاری ساخته نیست،ظرف همچنان خالیست،ذرات درشتتر از آنند که از غربال من بگذرند،باز هم غربالی جدید،چاره ای نیست،باید جان پناه را بسازم،اینگونه تلف می شوم،و...
نفهمیدم عاقبت چگونه غربال کردم،آنقدر خسته بودم و درمانده که نمی فهمیدم چه می کنم؟شروع به ساختن کردم،نقشه را بارها در ذهنم پرورانده بودم،جز به جز،با کوچکترین جزئیات و ظرایف،ولی با این مصالح نمی توانستم ظرایف را آنچنان پیاده کنم،نمی توانستم به جزئیات بپردازم،سخت نگیر،چاره ای نیست،مجبور به ادامه بودم،اینگونه تلف می شدم،باید زودتر بنا را تمام می کردم،ساختم و ساختم تا تمام شد،به داخل رفتم،آنچیزی نبود که در ذهن پرورانده بودم،ولی چاره ای نبود،و...
سرما بیرون بیداد می کرد،ولی سرمای درون چیزی از بیرون کم نداشت،سرمای درون گرما و حرارت اجاقی را که که با خوش خیالی ازگرمای وجودم در آن هیمه ای ساخته بودم را هم می گرفت نمی دانم چرا؟شاید سوراخهای غربال بیش از اندازه بزرگ بود،ولی چاره ای نبود،چه می توانستم بکنم؟سقف هم مرا بسیار نگران می کرد،نم زده بود،هر شب خواب می دیدم که زیر آوار مانده ام،این بنا هول و تشویشم را مضاعف کرده بود،هم سرما،هم آوار،هم...
چه باید بکنم؟به بیرون بزنم؟اینجا بدجوری محدودم کرده،چشم اندازم را هم گرفته،ولی بیرون،باران و باد،نیزه خورشید،شلاق سرما،پس اینان که در عمارت خویش شاد و خندانند چه کرده اند؟
مستاصل،گیج و گم و کلافه،سالهاست که اینگونه ام.باید بکنم،بپرم یا شاید بچکم.

۱۳۸۱ بهمن ۴, جمعه

ع – چیزها-در-خود (things-In-themselves) هیچ ارزشی ندارند؛ این ماییم که مُهر ارزمندی را بر چیزها می نشانیم.
ا - خوب؟
ع – به این دلیل، باید ارزش هایی را که برساخته ایم پاس داریم و با آنها "دیگران"مان را برگزینیم؛ "دیگران"ای که به سنجه ی خود-ساخته مان، ارزشمندند.
ا - هان؟
ع - باید هرآنچه و هرکس که "دیگری"ِ ما می شود را چنان واکاویم (Analyze) وچنان از غربال درونی ترین ارزشهایمان گذرش دهیم که بتوانیم پس ازآن، نزد خویشمان، دلیلی برای پاسداری از ارزش اش داشته باشیم.
ا - یعنی؟
ع – یعنی که به هر حال باید گزینشگری بی-پرده باشیم و پس از آزمونی سخت اما دادگرانه، آزمون-شده مان را تیماردار باشیم.
ا - چه می خواهی بگویی؟
ع – این که...اما...هنوز...افسوس...
ا - ...


مستاصل،گیج وگم و کلافه،سالهاست که اینگونه ام،ولی باید بکنم،بپرم ،یا حتی بچکم ،سالهاست که خیز برداشته ام،ولی هنوز آویزانم،هنوز در تقلا،در حال دست وپا زدن،که شاید کسی می فهمید چه می گویم،چه می خواهم،براستی چرا هیچکس نفهمید،چرا یک همجنس،یک همدردنیافتم؟
نگشتم؟به خدا که دیوانه وار زیر و رو کردم،نخواستم؟به خدا که خواهش را فریاد کردم،اشک کردم،چرا نشد،چرا نمی شود،اصلا همدرد به درک،نمی خواهم،ولی درد بر دردم نیفزایید،اصلا کسی را نمی خواهم،بیخود تقلا می کردم،می دانی،زخمهایم سرمایه های من هستند،دردهایم نیر،آنرا را با هیچکس قسمت نمی کنم دیگر،اینها تنها دارایی منند،تنها ارمغان و تحفه این زیبا-زندگی،لیوان من نیمه پر ندارد،بدبخت لیوانم شکسته،خرد شده،نگاهم به هر طرف فقط سیاهی صید می کند،پر آرامش ترین لحظه زندگیم،خوشبخت ترین ساعت بودنم وقت تنهایم است،تنهایی ناب .
مدتی بود که فکر می کردم این ضعف است،حذف صورت مسئله ست،ولی دیدم که ناگزیر است،چاره ای نیست،چرا خودم را بیازارم؟چرا تظاهر کنم؟من نه رقصیدن می دانم نه خندیدن به چیزهای پوچ،از موزیک شش و هشت هم متنفرم،از هر چیز توخالی متنفرم،متاسفانه دردهایم هیچگاه با من نمی رقصند،با من نمی خندند،به من می خندند!راستی به چه باید بخندم؟من اینجا هیچ چیز زیبا نمی یابم،بدبینم؟آری ،ولی پرورده این باغ نه پرورده خویشم،جوانم؟باید شاد باشم؟ولی برنای دل پیرم،دل پیری بد دردی ست،هرگز چشیده ای؟چه می فهمی چه می گویم؟چرا فکر می کنی آنچه من می گویم باید در چارچوب پوسیده و محقر فکری تو بگنجد،چرا خورجین دروغین اندیشه را نمی پالایی؟چرا وقتی نمی فهمی پوزخند می زنی؟جبهه می گیری؟خراب می کنی؟در هم می ریزی؟
خسته ام ،نمی دانم چه نوشته ام،سرریز می کنم آنچه در درون دارم،تخلیه می کنم.

۱۳۸۱ بهمن ۱, سه‌شنبه

آسان ترین و عمیق ترین راه ژرف-اندیشی، اندیشیدن به معناهای واژه هاست. معناهایی که در گذر زمان دِگَر شده اند؛ بازاندیشی و سنجش آنچه از یک واژه در دوران های گونانگون، گونه-گون برآهَنجِش می شود، دریافت چراییِ معنای کنونی واژه در روزگاری که در آن به سر می بریم و...
بسگانه ی جوانان منورالفکرِ(؟!) ما این کنش را نمی شناسد( چه چیزها که نمی شناسند این تئاتری های احمق!)، چندان که معنا-یابی واژگان را کاری مخصوص دبستان می بینند و خویش را دانا بر معنای واژگان! به این پندار، در حالت خوش-بینانه اش، اندیشیدن، به "اندیشیدن به جمله" فروکاهیده می شود؛( البته اگرشیفتگی آسیمه-روح جوان 3rd World ای را به غوغا نادیده بگیریم! شیفته ی قیل-و-داد، تظاهرات، سخنرانی و "جمله"!!! ) و این فروکاهش همان، و تکبر در ساحت اندیشه همان! چراکه کسی که خویش را دانا بر واژه پندارد، برفور به سراغ جمله می رود و پس از گذراز معنای جمله (که بعد از سهل-انگاری نخست، کاری آسان است) برآن می شود تا چیزٍ اندیشیده ی خود را محترمانه داد بزند!
چنین پندارگری هایی (دانایی به معنای واژگان) از آن ویژگی برجسته ی دانشمند جهان-سومی برمی آید: خودخواه و کاهل در اندیشیدن؛ یا به زبان محترمانه تر: همدردِ جامعه و ملت-باورِ(Nationalism) کله-خر: اندیشیدن برای اصلاح همه!!!...

بیشینه ی مفهوم هایی که در ذهن برمی نشینند از سوی "برون-خویش"ای ها ستانده شده اند: خانواده، همراهان، آموزگاران و... ناگزیر چنین است (خواست ارتباط چنین استانده-سازی می کند). اما برای آن که داعیه ی اندیشمندی دارد بسنده کردن به استانده های "برون-خویشی" در به کارگیری حتی پرمایه ترین "برون-خویشی" یعنی زبان، ناسزاست.

اندیشیدن به معنای واژه و پی-آیندِ آن که برای اندیشگر بی-باک، "معناسازی" است، اندیش-ورزی ای ناب است.

1- آیا دولتمردان عدالت-پیشگی می کنند؟ : پرسشی برای گپ-زنیِ پیرمرد-پسند در یک مهمانی شیرین
- عدالت چیست؟ : پرسشی از سوی اندیشگر

2- آیا زنان ایرانی آزادی دارند؟ : درآمدی نیکو برای یک انجمن محترم زنانِ باهوش، البته همراه با لباس و آرایش و عرضه ی منحنی!
- آزادی چیست؟ : پرسشی از سوی اندیشگر

باید مرز میان "اندیشیدن" و "لاس-زدن" را با آموزه هایی خشن نمایانید! (چه کار بیهوده ای! اما می ارزد به... ؛ مانند وقتی در آشفتگیِ موسیقی Emperor می توان متین-ترین ملودی ها را شنید!!)




۱۳۸۱ دی ۳۰, دوشنبه


وقتی کودک باید از شیر گرفته شود، مادر خوراکی مغذی تر آماده می کند تا کودک نمی رد. خوشا به حال کسی که خوراکی مغذی تری آماده داشته باشد!
س.کیرکگور- ترس و لرز- ت:ع.رشیدیان- ص:39

2. امید به محال(Absurd) همچون فرجامین-گام ایمان!
گام دومین پس از "ترک بیکرانگی"، ایمان به محال است. با امید به "محال" ایمان کامل می شود. ابراهیم، اسماعیل را با خواستی بزرگ برای قربانی آماده کرد، چون به محال ایمان داشت، به اینکه او قربانی نخواهد شد. این دومین گاه، آن چیزی است که ایمان را ایمان می کند...آن چه که عشق کیرکگور به رگینا را کامل کرد؛ او رگینا را ترک کرد همراه با این امید به محال که به او در جایی(؟!) خواهد رسید؛ وصالی جاودانه...
{توضیح گام دوم (ایمان به محال) به جهتِ جنبه ی آزمونگی این گام به گونه ای موجز ممکن نیست؛ کیرکگور ایمان به محال را با ذکر چند تمثیل آورده. به هرروی، گام دومین ایمان گامی است که برای سپَردن ایمان می خواهد: دایره ی ایمان!...}

کیرکگور با پیش کشیدن چنین دیدگاهی از ایمان، ایمان را بسی فراتر از درک "همگانه" می برد؛ آن چیزی که تنها برای اندک-شمار ممکن است؛ اندکانی که توانند از زندگی دیگرگونه در این ایمان کیفور شوند. همیشه عاشقان! کیرکگور با ترک رگینا برای همیشه عشق به رگینا را به چنگ آورد!



ایمان در چنین جایگاهی آن چیزی است که ما در پی آنیم؛ آن چه که کمتر می شناسندش ( چرا که ایمانی است بر ضد تمامی ارزش های آن-جهانی و فرودینِ انبوهه). آنچه که به سبب دشواریِِ بیانش، پیامبری نداشته! آنچه که دارنده اش را بزرگ می کند. آنچه در آن "عالِم" نتوان شد و بنابراین آنچه "متن مقدس" ندارد! ایمانی که نمازش ژکیدن و فرگاهش چکادِ تنهایی ژکان است.
مؤمن در چنین جایگاهی (مؤمن راستین)، کسی است که در این روزگار دوستی جز ژکان نمی تواند داشت. ژکان همیشه او را ارز می نهد، چراکه او را دارنده ی بزرگترین داشتِ آدمی می بیند: ایمان؛ او را چون خویش، سرسخت و پایدار در پاسداشتِ داشته اش می داند؛ او را چون خویش دربرابر ارزش انبوهگی دوران (بی-ایمانی مدرکی برای دانایی!) می بیند. مؤمنِ راستین بر بی-ایمانان تلخ-خند می زند (و چه بسا بر ژکانان؛ چراکه فرگاهِ ژکان بر بلنداست و بسی دور از دیدِ "هر-کس") و ژکان نیز چون همیشه تلخ-خندانان را همراه است! چه بسا با این همراهی ژکیدنشان آموزد!


۱۳۸۱ دی ۲۷, جمعه

وقتی کودک باید از شیر گرفته شود، مادر پستان خویش را سیاه می کند؛ زیرا شرم-آور است که وقتی پستان بر کودک ممنوع است، لذیذ باشد. بدین گونه کودک گمان می کند که پستان دیگرگونه شده، اما مادر همان است، و نگاهش همچون همیشه عاشقانه و مهربان. خوشا به حال کسی که به وسیله ای وحشتناک تر برای از شیر گرفتن کودک نیاز نداشته باشد.
س.کیرکگور- ترس ولرز- ترجمه ی ع.رشیدیان


گزارشی خام از کتاب "ترس و لرزِ"(Fear & Trembling) کیرکگور :(Kierkegaar) برای خدادَردان.

1. ترک بیکرانگی همچون گام نخست ایمان:
بیکرانگی آن است که باید به آن ایمان آورده شود (به باور کیرکگور که مسیحیِ سختی بود:خدا و روح القدس). ترک بیکرانگی یعنی ترک آنچه که باید بدان ایمان آورده شود، نخستین گام ایمان است! Quemadmodum??

آن که بیکرانگی را رها نکند و در پندار، چسبندگی همیشگی اش را به آن ایمان بداند، آسان-گراست و محروم! او باید نخست بیکران را ترک کند تا او را به راستی برشناسد؛ این ترک معنا ندارد مگر اینکه ترک-کننده را، شناسنده و تیماردار(Attendant) ترک-شده (در اینجا: خدا) بینگاریم. همانگونه که کیرکگور دلباخته ی راستین رگینا بود { و او را ترک کرد، چراکه تیماردارش بود!}. این ترک چه معنایی دارد؟ بدون ترک، مومن هیچ-گاه بیکرانگی را نمی فهمد! بدون ترک عاشق هیچ-گاه توان نگاهداشت تازگی عشق را ندارد.

کیرکگور رگینا را خودخواسته از دست داد! او کوشید تا رگینا را جاودانه و همیشه-تازه داشته باشد، با همان قدرت نخستینی که در روزهای روشن هر عشق تازه ای می شناسند! پس او را ترک کرد، چرا که تازه و سرزنده نگاهداشتن عشق را در ترک معشوق می دید؛ و جز این نیست! اگر خواهان آنی که آن والا-حس غریب به معشوق را پاس داری به ناچار باید در اوج "خواستن" رهایش کنی؛ تا نپوسد! چون انسان ویرانگر هرچیز والاست! انسان از "بزرگ" می ترسد: از احساس! این جدایی، عشق را جاودانه می کند. کاری که باید مؤمن در آن باشد تا ایمان راستین را بیابد! او باید ناسازوارگی (Paradoxical) را نخستین گام ایمان بداند و با ترک بیکرانگی، راه را برای برشناسی راستین بیکرانگی باز کند. مؤمن راستین بیکرانه (خدا) را چنان پوشیده می شناسد که هماره ناشناخته و در "گام پسین" باقی بماند؛ بیکرانه ای که دامادم ترک می شود و خواسته می شود... کردوکار چنین شناختی بی-فرجام است و بدین سان، اصیل است و ابدی. ایمان راستین: ترک بیکران برای درک آن {ایمان راستین: بسی دیگرگونه از کوچک-ایمان دینیِ خیل !}
کاری که ابراهیم انجام داد: او اسماعیل را در نهایت عشق به او برای قربانی آماده کرد؛ "دستور" سبب نشد تا برای آنکه تابِ قربانی کردن اسماعیل را داشته باشد، او را در نظر کوچک کند (آنچه ناتوانان در عشق به کار می بندند تا خلاصی یابند! بخردانه-کردن عشق: عشق-کُشی.) که با این کار، دیگر آزمون، آزمون نبود! دستور سبب دِرَنگان شدنش نیز نشد. حتی این آزمون سبب فزونی مهراو به عزیزش شد. او اسماعیل را در مقام "دوست-داشته ای نوشده در عشقِ جاودان" به قربانگاه برد ( با گام-های بی-لرز)، چرا که می دانست با پیروزی در این آزمون، اسماعیل را جاودانه داشته باشد! او به "محال" ایمان داشت؟!

To be continued…


۱۳۸۱ دی ۲۵, چهارشنبه

نغمه ای می شنوی بسیار حزین،گوش می سپاری،نزدیکتر می شود،نزدیکتر
گویی دستی زخمه بر تار و پود وجودت می زند،گویی صدا تو را می خواند،نم نمک اشکی گوشه چشمانت را تر می کند،نغمه وجودت را تسخیر می کند،دیگر جز آن صدایی نمی شنوی،هرچه جز آن را مبتذل می دانی و می رانی،این نغمه ارمغان آرامش توست،گرچه حزین است ولی ایمان داری که حقیقی است،بازتاب آن چیزی است که در فضا سیال است،پوشالی نیست،ناب است،ناب.
نمی دانی غمگینت می کند یا شاد،حس غریبی است،مثل لذت بازی کردن با یک زخم،کندن رویه کهنه و دیدن سطح تازه و صورتی.
اگر نگاهی بیندازی به آنچه در اطراف می گذرد این نغمه را بهترین مو سیقی متن برای زندگی خواهی یافت،حقیقت و ژرفای زندگی چیزی جز این به معرض عرضه نمی گذارد،تحفه ای از این بهتر در چنته ندارد،مخصوصا که سومی باشی وقتی که سه رقم آخر است!
می توانی نغمه را نشنوی،زندگی شیش و هشتی،نغمه ناب شادی آفرین پوشالی،دل خوشکنکهای دروغین،زندگی برخواسته از دل بی خیالی و هرچه پیش آید خوش آیدها،ندیدنها و نشنیدنها
چرا هیچگاه نیاموختیم شادی کنیم،آنگونه که سزاوار است،چرا هنجارها را در هم ریختیم.
چاپلین جمله ای بسیار زیبا دارد:"هزاران بار در درون خود گریستم تا موفق شدم یکبار سایرین را بخندانم".
مخالفت من با شادی نیست،با جریانی است که شادی آنهم از نوع مبتذل را پتکی می کند و بر سر آنانی می کوبد که گوش به نغمه سپرده اند،با آنانی است که می خواهند نغمه ناب را سلاخی کنند،می خواهند همه چیز در سطح بگذرد،زندگی نوع قری ،مخالفت با آنانی است که شادی را و ارزش آنرا و مفهوم آنرا لجنمال می کنند،آنانی که دلقک بازی و ژاژخایی را لباس شادی می پوشانند و به راستی که این لباس بر این قامت بسیار گشادی می کند،آنانی که ماکت عرضه می کنند و ما ایرانیان چه راحت فرق میان ماکت و اصل را از یاد بردیم،ماکت آزادی،ماکت دانشگاه،ماکت شادی و...
ماکت بازی بس نیست؟
جبران خلیل جبران می گوید:
شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست
چاهی که خنده های شما از آن بر می آید،چه بسیار که با اشکهای شما پر شود
هرچه اندوه درون شما را بیشتر بکاود،جای شادی در وجود شما بیشتر می شود
مگر کاسه ای که شرا ب شما را در بر دارد،همان نیست که در کوزه کوزه گر سوخته است؟
مگر آن نی که وجود شما را تسکین می دهد،همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟
هرگاه شادی می کنید به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه شادی چیزی جز سرچشمه اندوه نیست

۱۳۸۱ دی ۲۱, شنبه


برخی از جوانان ایرانی که جان اندیشگر دارند و با صورتک خاص خود (برای من: تاریک-اندیشی) توانسته اند از تنفس درهوای گنده ی ایران که برآمده از مردار کهن-شیر ایرانی است، دور مانند، به خوبی می توانند دریابند که فژاگین-جای-گاه کنونی که در آن می زیند بهین-جای-گاه برای غوطه-وری در دریای اندیشه ی تراژیک است؛ برای آموختن هرآنچه باید از منش تراژدی آموخت...
امروز روز نیست-انگاری است و برای اندیشگر راستین ( که مردم خوش دارند گوشه-نشین و خودخواه بنامندش؛ درست مانند Esoteric ها) که هماره به فکر برون-شد از مکان خویش و فرآوردن امکان های تازه است، خِرَدگرایی به نیست-انگاری انجامیده و چاره ای نمانده مگر مغازله با دین، متافیزیک و برای ما مغازله با امر تراژیک! هرچند که زندگی تراژیک که هنری ترین گونه ی زندگی است کارهرکسی نیست. دستِ کم کار شیرین-انسانک مدرن نیست.
آنان که هنوز به گذشته ی لاشه ی شیر می بالند، با زندگی کمدی خویش، راه زندگی تراژیک را برای دیگران، دیگرانِ واقع-بین {از ذکر این صفت، شرمنده ام!}، برای ما هموار کرده اند. حماسه سرایی های دمادم از گران-تمدنِ باستان، فزونی یافتن بر رانه ی کین-ستانشان نسبت به "زمان" که "میهن-دوستی" و "عرب-ستیزی" نام دارد و آونگانیدن میان هخامنش و Mac-World ... و هر آنچه لاشه-دوستان کنونی انجام می دهند تا لاشه را غسل تعمید دهند؛ سرِپایش گردانند؛ خوش-بویش کنند!... اینها همه چون خیمه-شب-بازی آرامنده ی زندگی تراژیک ماست؛ درست-گردانِ آن، سازنده ی آن! چه اندازه ما سودجوییم و البته خودخواه!

از امرِ تراژیک چه می دانید؟ از لذت-بری اندیشه ازمهمانی دوران انحطاط فرهنگ چه می دانید؟ اندازه ای کم، شما را بسنده که به خاطر این "حراجی تراژدی" در ایرانِ منحط، خدای را سپاس گویید!
ژکانان نیک-بخت! زورق-نشینان لایستان!


۱۳۸۱ دی ۱۸, چهارشنبه

ماهی در تنگ همچون هرروز به کار پریشان-گردی است.
حسی از درون او را می خواند:
"آنجا چگونه است؟"
و ماهی با حسرت به برون تنگ می نگرد؛ شیشه ی ارزان-قیمت کژوکوژ است و او چیزی جز ناریختی تابدار و ناسازمان از برونگی ها نمی بیند: رنگ های درهمتافته، ناچیزهای بدهیکل... شیشه! اما همین شیشه، پاسدار زیستن او در تنگ است. "برون این تَنگ-تُنگ چه بسا بسی چیزهای تازه را توان دید، اما در آنجا زندگی نتوانی کرد. حال برگزین: تجربه ی دیدن نادیده ها و خفگی در آن، یا زندگی دیرپا در همین تنگ کوچک!". خواست زندگی اش چنین می گوید؛ و بدین سان او برمی گزیند. نفس-کشیدن و زندگی کسالت-آور اما دیرپا را به تجربه ی دیدن نادیده ها و شهادت(؟!) در راه دانستن!...
ماهی به گردش دایره-وار هرروزه اش ادامه می دهد، به بوسیدن شیشه، به تنفس بازدمش در آب ، با چشمانی خیره به برون تنگ...

انسان چه اندازه ماهی است؟!

۱۳۸۱ دی ۱۵, یکشنبه

منطق؟!
چه چیز منطقی تر از اشک آنگاه که در مقام پایدارترین استدلال روی می نماید؛ استدلال بزرگترین "داشت" آدمی: استدلال احساس!
وه که سخن از احساس از سوی ما نزد گوش ایرانی ناشایست است! { احساس برای او یادآور پوست است و عشق نوجوانانه!} پس دم درمی کشیم و احساس را می ژکیم! سرشکیدن با آهنگ Over old hills. آنچه در اینجا و در فرهنگ ژکانگی از "احساس" می رود، بسی از آنچه ایرانی احساس می نامد به دور است؛ چیزی که به حتم ایرانی سخت می فهمدش.( برای سادگی احساس را در اینجا باژگونه ای از احساسک ایرانی بگیرید! پوزخندزن آن!)

امروز احساس به دست عقل سپوخته شده Vix !! تمام فراخرد-چیزها را نابخرد می دانند { این جدافکنی گونه ای کین-خواهی زنانه ی بانوی خرد از برتری بانوی رقیبش است، بانوی همیشه باکره:احساس ناب}. چرا؟ عقل در مقام هرزه ی به-همه-راضی، کارش آگنیدن چربی زیرپوست انسانک مدرن است. او با بخشیدن خویش به هرآنکه دانشگاه رفته، به هر گوسفندی که پوزه اش به علف بادیه ی علم خورده، به هر کوچکی که بی عصای مدرک کله-پا می شود؛ با بخشودن خویش به هرآنچه خشک-جان و چهارگوش است خدمت بزرگی به فرهنگ شکم-بارگی کرده. بدین سان گونه ی بیمار و چاق سروری می یابد؛ گونه ی کارگر و شلواری، مجنونان روغن و کاغذ! و هنگامه ی همه-گیری بیماری، هرآنکه تندرست است به جرم "راست"ای باید پادافره بیند؛ به جرم اینکه بیمار نیست! (اینجا جایگاه قاضیان چاق و کور است، پس در پی "حق" نباید بود؛این پیران کین-ستیز را با نیک و بد کاری نیست؛ تنها چیزی که از "تندرست" می بینند، شری است که مزاحم خمارآلودگی همیشگی انبوهه است!). این قانون انبوهه است: بیماری همچون همرنگی و همدردی ارزش است. تو تندرستی؟! پس برفور خویش را بیمار بنما تا در پی ات نیامده اند! پاپ، پفک،پرقو!

آسان است! بسی بیشتر از آنچه در نظر آید آسان است: پوزخند به عشق از سوی جوانان عاقل مدرن! از سوی پسران مثبت همه-چی-دان و خوار-جان ( زندگی برای مرد از این بدتر نمی شود: زندگی برای (Prosapia و دختران دژم-چهره ی کارگر: حمالان پژولیده ی عقده ی ماهیچه! آسان است چرا که آسان ترین پاسخ به رانه ی "رشک" به عاشقان، پوزخند است. سخت است پنهان کردن "حس"، چرا که هیچ-کس تا کنون از عشق نگریخته و نخواهد گریخت، تا آنگاه که چشم-هایی برای دیدن وجود دارد! ( وه! چه اندازه کور!؟) اما انسانک مدرن در این کار خبره شده! او براثر همکناری با چرخ و هم-نفسی با کربن، زمخت-پوست شده و به سخت ترین شیوه خویش را می فریبد: با زدن برچسب "حماقت" به "احساس"! ما نیک می دانیم که اینها همه از ترس است (ترس از احساس! چه مضحک!) چرا که زندگی بی-احساس و بی-هنر بسی آسان است.می توان ناتوانی از هنری-زیستن را در زندگی امروزه به سادگی توجیه کرد: زندگی عاقلانه=یک ناسازواره (Paradox) ی زیبا برای معلمان ادبیات نوآور!

با تمام اینها ما "احساسی"ها را سرزنشی برادرانه می کنیم؛ چرا که احساس چیزی آموختنی نیست (آنگونه که دخترکان با نگاه به زنان می آموزند!)، بلکه باید آفریدش. احساس ما برای ما و برای دوستان اندک-شمار؛ در برابر دیگران: ادب صورتی (پوزخند؟!)...


۱۳۸۱ دی ۱۳, جمعه

از دل ویرانه اعصار،می وزد هوهوکنان بادی
برگی از سویی برد سویی
شکوه ای دارد،حدیثی می کند گویی
این منم آهی شنیده یا کشد دیوانه ای هویی؟
تا چه گوید،گوش بسپاریم:
نسل بی گند،ای زهیچ انگار،ای تندیس!ای تهی تصویر!
با که گوید؟با تو یا من؟ هیس!
با شمایم ،با شمایانم
ای شمایان هرکه در هر جامه در هرجای بر هر پای
نسل بی گند آی!
من دگر از این تماشاها و دیدنها
شوکت افسانه پارین نهادن در بر ناچیزی امروز
شاهشهر قصه را دانستن و آنگاه،دیدن این بینوا چرکین
پوزخند طعنه و تسخیر،از نگاه دوست یا دشمن شنیدنها
خسته شد روحم،به تنگ آمد دلم،جانم به لب آمد
بسکه آمد دوست،دشمن رفت
بسکه آمد روز و شب آمد
یا مرا نابود کن با خاک یکسان بروبم جای
یا بسازم همچو پارین،نسل بی گند،آی!(م،امید)
عمق درد زخمه بر جان می زند،رهسپار کویری خشک و سوزان که هیچکس را یارای روییدن و بالیدن نیست،همه گی به خار و گون بودن،به خشک و شکننده بودن عادت کرده اند.و ترس،ترس از فردا،ترس از طعمه لاشخورها شدن،و فراتر از همه ترس نرسیدن به منزلگاهی،چاه آبی،سایه بانی و ترس مردن در کویر وجودم را بیش از پیش تسخیر می کند وسرابها که یک به یک محو می شوند و خورشید که بی دریغ می تابد وشنها که در التهابی بی پایان در زیر پاهایم می لغزند و چشمهایم که مدام سوسو می زنند و پاهایم،دستهایم،لبهایم،بدنم و حتی روحم خسته از این حرکت بی انتهاست و افسوس که سایه بانی نبود که لحظه ای در آن بیارامم و جرعه آبی نبود که از التهاب لبهایم بکاهم،سایه بان و آب آرزوهایی بس کوچک هستند در این دنیای بی کران،ولی افسوس که کویر اینها را هم از من دریغ می کند.
راه گویی بی انتهاست،نقطه سکون، پایان توست نه پایان راه،درد کهنه و چرکین همواره با توست و افسوس گاه آنان که می آیند تا مرهمی باشند،نشتری بر زخم می زنند و خندان خونچکان آنرا به تماشا می نشینند و تنها مرگ که چون لاشخوری بر ارتفاع در کمین خف کرده است ، نقطه سکون این راه است، نه پایان و عجب که پویندگان این راه آگاهند که قدم در چه ورطه ای می گذارند و سرنوشتی کم و بیش یکسان را برای خود رقم می زنند.گاه نظیر کافکا و هدایت متلاطم از این حرکت بی انتها سکون را جایگزین حرکت می کنند و گاه پرتگاهها و مرداب ها تو را به سکون وا می دارند،البته این سکون در بعد ظاهر نمایان است ولی در باطن موج حرکت این پویندگان راه سوم همچنان منتقل می شود و بدینسان این جاده هرگز تهی نخواهد شد گرچه همگان ندای دعوت را نمی شنوند و یا به آن پاسخ مثبت نمی دهند.

بیشگانه ی پاداش که به خوبان (؟!) وعده داده شده، سفته ی آن کارهایی است که در این جهان از آن چشم پوشیده اند.

چشم-پوشی از پوست:----> حوری بیشتر (به یاد دارم یکی از اساتید شکسته-سر می گفت که در ازای هر چشم-بر-زمین-افکندنی 40 حوری آنجایی را به کابین درمی آوریم! یکی دیگر درباره ی بستگی سفیدی پوست حوری و چندایی نیکی ها فرمایش می کرد؛ وه که با چه لذت آن-جهانی ای هم وعظ می کرد!
چشم-پوشی از باده:----< نوشیدن شیرین-انگبین (هرچند که در این مورد بسی کژ-چشیدن چشیده اند. چه بسا اگر دودشان نبود، می چشیدند!)
چشم-پوشی از هر چیز زمینی به این امید که آن-جهانی اش را به دست آورند؛ نسخه ی آسمانی و لقمه ی لذیذتر را!
بهشتی که در نظر است چیزی بیشتر از شهربازی کودکان نیست. کودکان با حرف-شنوی دردناکی که از پدر و مادر می کنند و با تاب آوردن اندرزها، بایدها و هرچه که به نظرشان "خشک" می آید بر این امیدند که جایزه بگیرند؛ پدرآنها را به شهربازی می برد و مزد "برتابیدن" ها را می دهد. Simplex! و آنها با خود می گویند: " می ارزید یا نه؟" پدر و مادر در این فراشد، خواست به "تربیت و رشد" فرزند دارند؛ اما خدا ... کودک پس از رشد ارز "اندرز"ها را می داند و سپاسگزار می شود اما بهشتی... بدین سان و با این 2 "اما" ، خوبان بسی به بز ( اینکه Satyr را به شر تخته-بند می کنند از ابلهی است! Satyrوارگی بسی به زندگی بهشتی نزدیک است!) مانندند؛ و البته بسی به اردک صورتی! در هر صورت جانورانی درخور آزمایش های ژکشانه مان!

پرسش شیرین این است: آیا سفته ای برای اندیشیدن وجود دارد؟ اندیشیدن در بهشت!!! چه مضحک! یعنی ...