۱۳۸۲ مهر ۸, سه‌شنبه

درباره ی سکوت {یک نوشتار نانوشته}


...




...




...
...








...

...،




... .




افزونه:
Embracing the silence…
<< سکوت ، سکوت را فرامی خواند.
سکوت فراژکندگی است.
سکوت، تنهایی و اندیشه: 3 گانه ای که انسان را انسان-زدایی می کند. 3 گانه ای ، پیوندگاه هنر و اندیشه. 3گانه ای، زندان انسانک انبوهگی و ترساننده اش، افشراننده اش و هیولای خواب شیرین زندگی اش.
با اندیشه کردن سکوت، قانون اعداد بزرگ یکبار دیگر، خود را اثبات می کند: سکوت تنها و تنها نزد "فرد" و دست بالا نزد بهین گاهِ دو "دوست" معنا می یابد. از این بالاتر می شود: بی-صدایی، خلأ، افسردگی و مرگ>>
شاید بتوان درباره ی سکوت بسیار نوشت، اما این نوشتن، نوشتار نیست، گفتاری است نابایسته چون دیگر گفته ها؛ درحالی که نوشتن همیشه بایستگی می کند. نوشت-کردن هر امرِ ناب یعنی فروکاهیدن رازی ناگفتنی به خبری همه-فهم ، یعنی کوچک کردن والایی"معنا-در-بی نامی" تا خُردی کلمه و نام؛ یعنی فاش کردن رازی که همه می دانند، اما خواهان پوشیدگی همیشگی اش هستند، چراکه بزرگی اش را دوست دارند و نمی خواهند خرِ همه-دانی بیاید و با "تعریف" و دگم-اندازی، ارزمندی یک ناگفتنی را نیست کند. نوشتنِ سکوت جنایتی نهانی است! با این نوشتن، متانت را از امرِ ناگفتنی اندیشیده شده می گیریم.
سکوت در ... خانه کرده و ژکان مهمان گاه و نابگاه این خانه است. در این مهمانی است که زندگی "ارزجمند" می شود.


۱۳۸۲ مهر ۵, شنبه

داشت دیوانه می شد،دیوانه که بود البته،قدری دهلیز دیوانگی خویش را به فریادهای دهشتناکتر می پیمود طوریکه ظاهرش اینک گواه دیوانگیش می داد،دیوانه از دیدن یک قطار،از نشستن در یک کوپه،یک کوپه چهارنفره که سه یار دیگر کم داشت(از آن یارها که دیوانگان می جویند)آنچنان به تنگ آمده بود که اینک دیوانگی عیان می نمود و عاقلان سخت از این در حیرت بودند یا بی تفاوت،هرگاه که قطار می ایستاد تا نفسی تازه کند،صدای خنده هاشان گوشش را می خراشید،دوست داشت که قطار با حرکتی ابدی،چون گهواره ای لغزان بر دو خط موازی،با صدای ترق ترقش که همه صداهای دیگر را در خود حل می کرد،تا جان جهان پیش رود.
دیوانه نعره می کشید،او به فریاد،به درونی ترین فریاد،که صدایش را تنها در" انعکاس سرد آهنگ صبور این علفهای بیابانی که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند" می توان یافت،نعره می زد،از بند چیزی می گفت،از بندهایی نامرئی بر دست و پا ،دیوانه چون مارگزیدگان به خود می پیچید،خود را لعنت می کرد که بند بر بند بندِ بدن افزوده،می گفت همان بند بندِ بدنش نیز که هرروز رعشه می گیرد و در هُرم نفسهاشان می سوزد برایش بار سنگینی است که کشیدنش نتواند.
دیوانه از" چاووشی" چیزی برایم خواند،چون طنین گریه کلمات را مثله شده بیرون می داد تنها کلماتی چند را می شنیدم:راه بی برگشت...دل تنگ...زشتان...دوست...نگاهِ مُرده...فرهادکُش...مرگ...سیلی...ترس...خسته خاطر...دلکنده...قدم...بی فرجام.
شبی از آن" شبهای طوفانی که عالم زیر و رو می شد"،از زندگی برایم گفت،از اینکه من تکرارِ تکرارم و او تکرارِ تکرار است،از ژاژخوایی برایم گفت که عادت مالوف و مرسوم موجودی است بنام جوان،از اینکه زندگی را به دو بخش تقسیم میکنند:لحظات عادی و استاندارد که باید به خوشی و بیهوده گویی بگذرد/لحظات استثنائی و خاص و البته محدود که می تواند صرف اندیشیدن شود،صرف نگریستن.برایم از قانون لحظه های بزرگ گفت و در آخر نعره زد:هیچ لحظه ای پراضطرابتر و موحش آورتر از آن لحظه که می آید نیست!
برایم از چرخه مبهم و جاودانی اندیشیدن و تنهایی گفت،برایم از طوقهای زرین بر گردن خران گفت،از خورجینهایی خالی بنام روشن فکری گفت،آفتی برای خودنمایی،از توریستها گفت که همه جا هستند،همه چیز را به لجن می کشند ،برایم از تنهایی در میان جمع گفت،چیزی از نقاب و چهره نیز گویی گفت،دیوانه وار سخن می گفت،دقیق یادم نیست.
برایم از منصور گفت و دار،از یوسف گفت و چاه،از امید گفت و خاک.
برایم کمی هم رقصید،در میان آن رقص دیوانه وار زیر لب کلماتی زمزمه می کرد:مستان...سلام...
برایم هزار شب سخن گفت،در تمام این هزار شب بر این بودم که دیوانه است و سخت مجنون و هرشب بر این اندیشه راسخ تر،اما در این هزار شب هرگز نظری سوی خود نیفکندم،در شب هزار و یکم چون بدین اندیشه رسیدم با او در میان نهادم و او با دهشتناکترین فریاد که تنها دیوانگان راست،نعره زد:
جرم این است،جرم این است...




۱۳۸۲ مهر ۲, چهارشنبه

چه می خواهم؟ می خواهم؟ نه! چه می انگارم؟ می انگارم؟ نه! چه می نگارم؟ ...
بازی با تو، برای تو، شادِ شاد


ای دوست! چه ابَر-گاهی است، گاهِ انگاریدن ات. می انگارم ات چون می خواهم ات. با نگاریدن می انگارم ات، با نگاریدن می خواهم ات. می نگارم ات چون خواستن ات جز به نگاریدن این انگار نمی تواند هست شود. ناخواسته خواستم ات. در آن گاهِ نا-به-گاه که انگار-نه-انگار، نگاریدنی باید بود تا حضور ات را خاطره کند، من می نگارم. گاهِ نابگاه، نگارش بی-انگاره، انگاره ی بی-نگارش ام را بپذیر!

می خواهم ات...

همیشه با هم. باهم، بی جا، بی گاه، در همین ابر-جای-گاه غریب؛ اما چه قریب! چه نزدیک! چه دور از همه، چه دور از هم-هه، دور از هم-هم-هه، از همهمه. چه دور... اما نزدیک. نزدِ یک، نزدِ یک دیگر، نزد یکدیگر، نزدیک هم. اما چه دور! این دورانزدیکی را بپذیر!

تو رازی. می اندیشم ات چونان که فربودترین رازها را به جد اندیشیده ام. من ام، اندیشینده ی پاینده ات. پای حضور ات می دهم. تو نیز با حضور پایاب اندیشیدن ام می دهی. بر باشیدن ات بر جای-گاه مان پامی فشاری تا پایندگی ات کنم. سپاس بر شکیبایی ات، بر شک ات، بر شکوه ات... بی من هیچی. چه راست! بی من هیچی، چه که خود هیچ ام. بی هیچیِ من، پایه ای نداری. باری پایایی ات بر هیچی من نشانده شده، بر نا-بودی من. بی نا-بودی من، می افتی، نا-بود می شوی. تو به مرگ من زنده ای! خوشا بر این مرگ و زندگی. هیچ ام و هیچی را با اندیشیدن ات، هیچ کرده ام. پس در این هیچی فرارون، در این همه هیچی، در این هم-هیچی، در این همه-هیچی، در همه-گیِ هیچ که در آن هیچ ها فراگرد شده اند، در این هیچی همه، این هیچی-همگی، من پویا و پایا، پاسدار حضور هیچنده ات، هیچی ات را می پایم تا که خود بپایم. پس هیچ! تنها هیچی-همگی مان را بپذیر!

می انگارم ات...

ای من! ای دوست! تو را نمی شناسانم، چراکه بس سخت شناختم ات! چه که... گفته اند که چیزی نیستی جز یک پندار، یک آرمان. چه بدفهمی چاقی! چه کسی آرمان می خواهد؟ آن کسی که بر "ایمانِ تردید-بنیاد" رشک می برد. آن کس که از دریافت اندیشه ی ناسازوار غامی است. تو ایمان منی. تو اینی: آن که در آن دم، آن-جا آن است. آنِ منی.اندیشه ام آن سان که به انگار ات می کشاند، ایمان را در رود همیشه روان ِ تردید غسل می دهد. تو تردید منی. تو دید منی. اراده ام آن سان که می خواهد ات، آن سان که در سکوت، فراخوان ات را به فریاد، پاسخ می دهد، تردیدِ بودن ات را در آرامگاه همیشه روشن ایمان،قدسی می کند.
تردید ایمان وار-ام را بپذیر!

در گرمش رنج بودن، در شوریدگی اندوهناک هستن، غنوده ام. چه که تو را دارم که غنودن غمین ام را می آسایی. از "شدت" هستن، رنج می برم، تو نیز می بری، اما رنج ام را. شوریدگی ام را می بُری. گسلنده ی تیزشِ تفتِ جان-گسل رنج بودن ام ای. همدردیم. هم-درد ایم. هم-در-ایم. در هم-ایم. در "درهمی" مان می هستیم و شاد می شویم. باهم-رنجیدن خستگی ندارد. بدا که این را تنها جوانان عاشقِ پوست-بین می فهمند! با با-هم-رنجیدن، خستگی را می خستیم و چنین هستن مان را، هستنِ بزرگ حزین مان را شاد می کنیم، شاد شاد. شادی تنها در این باهمی ِ فرخجسته حضور می یابد، شادی در یک با-دیگری حضور می یابد، نه برای من، نه برای تو، برای مای بی-من-و-تو. آری با تو شاد ام؛ با تو در رنج ام. رنج شادان ام را بپذیر!

می نگارم ات...

بی وجدان ام. با وَجدِ-آن، بی وُجدآن ام. اگر از خونگیری وجدان سخن می گویم، می خواهم تو را بنوشانم. خون ات دهم، خونی خودی، تا ببالی و بال ام دهی که بسا فرای وجدان، به وجد آیم. وجدان، با خون تازه به تارون انس می گیرد. این سان، با اندیشیدن تارون، در تو تهی می شوم. این گونه خود-تر می شوم و خود-آ. و عجب نبود که شبی، در تاریکی، خدای ام خواندی! چنان خود-آیی بی-خود، با-تو؛ خدایی برای تو. فراخوان ات را در نور، هاییدم و به آن بازی که در آن بازندگی ام را پیشتر سرشته اند، درود گفتم. بازندگی ام را در زندگیِ این بازی بپذیر!

شاد شاد برای تو...



۱۳۸۲ شهریور ۳۰, یکشنبه

متن-آوازی استعاری از Mourning Beloveth

وزاّنه-خدنگ های خشم


از پنجره به آسمانی که در هیچی تهی می شود خیره ام
چه می بینم؟ کشتار کلاغ هایی که از اهالی دروغین این روزگذرا می نالند

اندوه ناسیرا،
این دله؛
نور را در گذر از سرسراهای بادگیر اش به رخشنده-تیغی بدل می کند که شوریگی ام را می زخمد
که دیوانگی ام را به دورنمایی کاهیده، بیاونگاند و هدر اش دهد

در درون، مسیل ها خشکیده اند
دمی بمان که چون بارانِ ناایسا، زجر را از چشمان محبوس ات شویاند و درون را پرآب کرد
به شکار آن تافته-نفرتی می روم که حال از رود نارنجی درون، از آن خروشنده، جوشیده

خشم، با خدنگ های وزان اش، بر آسمان تاریک می توفد
چه می شونم ؟
پژواک چکانِشِ کالبدشکافی گناه خسته ی مهرماه که از شاخسارهای مرده ، غمگسارانه چکه چکه می کند

اما پیش از انکه این ناکسان سردی شان را با خود بردارند و گور شان را گم کنند
شام سرد تابستانه ای را در اینجا می گذرانند
شامگاهی که لاشه ی تباهیده ای را در نومیدی گره داری می افشراند


۱۳۸۲ شهریور ۲۷, پنجشنبه

اندیشیدن تارونی ( یا لاسیدن با نور در تاریکی) {بریده از نوشته ی "اصالت در-خود-باشندگی"}

{پاره ی دوم}


تارون، اسمی بی نام است. اسم بی نام، آن سان که بی-نامی می کند، در درون، همیشه *دارنده* ی حقیقت است. اسم نامدار، برعکس، همان حقیقت چیزهاست، حقیقت چیزهایی که باید در پی حقیقت باشند، چراکه "نام" دارند. حقیقت در امر بی-نام زیست می شود.

تارون، پالوده از کام! در تارونی چشم نمی بیند، حس کور. گاه آشنایی با راز. اندیشیدن راز را فراموش کرده ایم، چراکه تاریکی هنوز برای مان رنگی است.


همشیره ی تارونی، تلخی است. با این تفاوت که تاریکی حس و ماده(زمینه ی هستندگی) نیست، تاریکی نا-چیز است. تلخی چشته ای است اثرگذار بر گیرنده های اندامی. تلخی در این گزاره ی همه-گیر، آشنایی نزدیکی با تارون دارد : حقیقت، تلخ است. حقیقت نا-چیزی است پوشیده، که در دم آشکارگی، چشمان تنبل را می خستد. حقیقت در تاریکی پوشیده می ماند تا همچنان آشکارگی اش را برای چشمان برنایی که به تاریکی خوگر شده اند، آماده کند. حقیقت نور است. نوری که در تاریکی می زید. تاریکی با این نور روشن می شود (هایدگر)؛ و در این روشنایی است که می توان با نور، با حقیقت باکره لاسید... تاریکی آبستن مهربازی با نور است. باردار حقیقت. این بارداری خاص، قابله ای خاص می طلبد و آن همانا اندیشه ی درون-آخته ای است که به یمن تیمارداری "بزرگی" به رهایی و وارستگی رسیده؛ آری به لطف پرستاری بانوی درون. لاسیدن با نور در تاریکی یعنی رهایی نور و تاریکی، هردو، از بند رنگ-زنی عقل انسانکی. تاریکی در این رهایی با نفی خود، نور را بر زمینه ای شاد و بی مرض آشکار می کند. اندیشیدن تارون یعنی شکارهنرمندانه ی نور/حقیقت در کرانمندی پرده-دام خِرد.

اندیشه کردن تارون با تاریک-اندیشی های بدبینانی چون کامو ناسانی دارد. اینان از تاریکی رنگ گرفته اند؛ سیاه اند. تاریکی را باید به گونه ای برین، آن سان که بی رنگی اش برآهیخته شود، اندیشه کرد. تاریکی بی رنگ کنام حقیقت است. گذر از رنگ در اندیشه، به فربگی درون بسته است. مُلک قاضیان دادگر و روراست. خرد، در اینجا، بر ترس از امر ناشناخته چیره شده، راز جدی شده را خوشامد می گوید. راز جدی! خرد، تراگذرندگی اش بر استانده های هرکسی را با ارز دادن به امر رازناک و غریب تضمین می کند. خرد، ویرانگری می کند و یکه گی می کند و می آفریند. حقیقت، پوشیدگی اش را جز برای قهرمانان آفریننده، ناپوشیده نمی کند. خرد، با اندیشه کردن تارون، با غلبه بر ترس از جدی گرفتن راز، با گذر از رنگ، با گذر از عقل حسابگر، آرامگاه حقیقت می شود. حقیقت در او می میرد و او را حقیقی می کند.

پس-زمینه ی آسمان-چهر شب، تاریکی است. ماه، ماهتاب، آن زیبا که ما شهریان به نه-دیدن اش خوگرفته ایم، بر این زمینه ی تارون، تابندگی می کند. سفیدی اش نورانی می شود. رنگ اش به بی رنگی می گراید تا بتابد. بدون این پس زمینه، تابندگی ماه، تنها سپیده-افشانی است؛ در این تاریکی است که رنگ، نور می شود. ماهتاب، در کشتگاه تارون آسمان شب، نور می افشاند. در این دم، در قرص کامل، چشمان تنبل و نیرنگ خورده ی رنگ-بین مان با نگریستن به کناره ی دایره ی نور، از منش-بخشی تاریکی به این دایره آگاه می شود. کناره، یک هیچی، پیرامون نور که در پیوند فرخجسته ی تارون با نا-رنگِ نور-شده، تاره-افشانی مهتاب را جشن می گیرد.



تارونی در تارونی: که اندیشیدن اش، راهگاه هر اندریافت نابی است.نااندیشیده ای که باید به زبان بی تای فرد من (نه منِ من، بلکه منِ ما) آهیده شود.

...بی پایان

۱۳۸۲ شهریور ۲۵, سه‌شنبه

اندیشیدن تارونی ( یا لاسیدن با نور در تاریکی) {بریده از نوشته ی "اصالت در-خود-باشندگی"}

{پاره ی نخست}


مادر، کودکِ بهانه گیر اش را به دهشت شب بیم داد؛ مگر که آرام شود. کودک در بالین مادر؛ مادری که به ترس از تاریکی آرام اش کرده، آرمیده. آرامش پس از رامشگری امر بیمناک! حال، او پس از آرام گرفتن در آغوش ترساننده اش، مجال این را یافته که به امر بیمناک که آسودن اش را سبب شده بیاندیشد. آشکاری تاریکی پس از آرامش پسا ترسی! آغوش ترساننده در این دم آرام، نو-اندیش-گاه اندیشیدن اش شده. اندیشه ای برخاسته از بیم به آغوش بیم-افکن معنا داده. آغوش معنا گرفته جای-گاه اندیشیدن راستین به امر بیمناک. در اینجا رویدادی هست که حتی مادر بیم-افکن هم نمی داند! : این که او با ترساندن، هوش کودک را به سپهر اندیشه ای بکر گشوده کرده. اما، مادر نمی فهمد (او به غریزه بیمی افکنده، بی آنکه امر بیمناک را اندیشه کرده باشد) و کودک بی-هوش هم چنان از پستان این بی خبر خوراک می گیرد. پس... {استعاره ای برای ظریفان!}

برای عقل برنامه ریز، اندیشیدن به تارون سخت است. تاریکی از این عقل حسابگر که در کار شاکله سازی و نظام پردازی است، می رمد. می گریزد تا به "آن-جا" رود: جایی که سوداندیشی را هنوز تعریف نکرده اند. عقل، تاریکی را همچون "نا-بودی روشنایی" درک می کند. روشنایی یعنی "بودن"ِ نوری که در پرتو اش هستندگان حاضر می شوند. در نور پروانه زاده می شود، می هستد و می میرد. زندگی، کل "پویندگی"هایی که معنای زندگی را برای زیندگان می سازد در نور هویدا می شود. در شب اما، تو گویی این زندگی، این آمد-و-شدها و گریزها و نگاه ها و پویندگی ها به خواب می روند. پروانه ی بی رنگ شده برای مایی که او را تنها به رنگ اش می بینیم، می میرد. ما با رنگ زنده ایم! تاریکی به انگارشِ زیندگان رنگ-بین، رنگ مرگ می زند. اما جغد پروانه را زیبا می بیند. او در شب می زید، شکار می کند و می سراید. شب را زیست می کند. دیوانگان و شوریدگان و مؤمنان و خفاشان و عاشقان و عالمان هم همه چنین اند. تمام آنانی که در شب می زایند و زهدان آفریننده شان به نطفه ی روشنایی نور بی نیاز است چنین اند! شب پره ها... شب تاریک است؛ نه سیاه. در سیاه، در سیاه-رنگی، صورت و برونه ی ماده ی چیزها، رنگ می گیرند. این سان ایده می تباهد و درونه ی راستین ِ چیز، از این تباهیدگی کناره می گیرد. پنهانی ایده در جبر رنگ. ایده بازنمایی نمی شود، بلکه تصویر چیز به انگار کشیده می شود؛ و در این تصویربازی است که حقیقت، پوشیدگی می کند. تاریکی بر خلاف سیاهی، ایده را نمی تباهد و برونه را همان گونه که هست، داشت می کند.چیز در زمینه ی تارون، می نشیند تا چیزی تاریک شود. سیاهی چیز را از آن خود کرد؛ تارونی اما، همراه با چیز شد. تارونی در اینجا پاسدار اصل فردانیت است. چیز، در این پاسداری است که با نگاهداشت "از-آنِ خود-بودگی" اش به خدمت کلیت تاریک در می آید. چیز در این خدمت می هستد.



۱۳۸۲ شهریور ۲۲, شنبه

<<شکاریده ها >>
پس از 1 و2 و3


معنای ژکیدن: ژکیدن یعنی از-خود-رمیدن، از-خود-به در-شدن به واسطه ی زبان آوری. ژکان ایده ی زبان را به روش خاص خود، با ژکیدن، تحقق می بخشد. {برای کسانی که ژکیدن را با غرزدن یکی دانسته اند}

اخخخ. بازهم واقعیت ؟ بازنمودی از چیزهایی که آدمی می سگالد با عقل صورتی خود به ادراک شان می کشاند، در حالی که تنها آنها را از چندگانگی و رنگارنگیِ راستین شان، از حقیقت عقل-گریزشان دور می کند. واقعیت: دست ساز ترین چیز انسانی.

بزرگ ترین و پنهان ترین بیماری انسان: سلطه-جویی او بر چیزها، از آنِ خود خواستن احساس در رابطه با نزدیک ترن همدمان! چیزها هرگز آنگونه که هستند نزد او آشکار نمی شوند واو دیر یا زود از چیزهایی که بوی او را گرفته اند، خسته می شود.

می ستایند-اش و می گویند:" به! چه بزرگ بود! خویش را فدای دیگران کرد."
چه ابلهانه! او خود را فدای باور-اش کرد ؛ نه! حتی شاید فدای ماندگاری نام اش!!!)

احشامِ چهره ی فیلسوف فشرده شده. بمثل شوپنهاور و ویتگنشتاین: چشمان ریز، بینی راست و رومی ، لبان کوچک و کم-گوشت و مثلث کوچکی که این چشمان، بینی و دهان را محیط می کند، مثلثی که کمی ارتفاع اش سبب شده تا آن پیشانی بزرگ / مغز بزرگ سطح بزرگی از چهره را از . پیشانی پهن، پهنه ای که مجال را برای زورآوری نیروهای مغزانی به دست می دهد. برعکس، یک روحانی، چهره ای گشاده دارد، او کمتر می اندیشد و بیشتر توکل می کند، زار می زند و بالا می رود... مغناطیس لاهوتی موجب درازی ارتفاع مثلث اش می شود! پهنه ای کم پهنا! تبارک الله بر این چهره ی نورانی که نیازی به مغز اش نیست!!!

ایرانی چه می کند؟ او آدمیان را به دو دسته بخش می کند: ستمدیدگان رنج دیده ای که همیشه در پی آزادی اند و بیدادگرانی که فقیرخوار و خوش اند! در این روشِ طبقه-بندی که بسی به سیاست های سیاسی-اقتصادی مان مانند است، شاید بتوان رگه های مذهبی (مستعف-ظالم) و ملی(رعیت-شاه) را یافت. ایرانی از هر جهت مستعد بیماری است. او از پشت عینکی تک-رنگ به جهان اش می نگرد...

باید ساختمان اندیشگون مان را با واژهای بزرگ و تازه همیشه نو نگه داریم، چونان که جامه های نو اندام نابهنجار زن را زیبا می کند؛ یا از این بیشتر آنها را از افسردگی می رهاند.

بیایید تا بهلیم، مقلدان سبک، اندکی از رو-برداری لذت برند، از اندرونه که نمی توان نسخه گرفت!

نه! اشتباه نکنید! حد وسطی نیست! یا از انسانکِ انبوهه اید یا نه!

دشمن آزادی چیست؟ خودِ آزادی!

تا زمانی که فرد باایمان نفهمد که عقل و ایمان هم-گوهر نیستند، هرگز نمی تواند از ایمان خود لذت ببرد... از او بدتر وضع کسی است که به دلیل منطقی می خواهد بی-خدایی کند! او در سرگشتگی و بی کسی خواهد مرد! قلمروی عقل با قلمروی ایمان بس بیگانه است (ضد نیست، غیر است). ما اما، بر پلی بر فراز این دو منزل کرده ایم و این سان از هردو چشته می چشیم و هر دو را زیست می کنیم. پلی که "اندیشه" اش می خوانیم. پس بخوانید ناعالِمِ بی دینِ اندیشنده ی پارسا!

چه چیزی را از دست داده ایم: عقل پاکزادِ معصومی که می توان با آن شاد زیست. عقلی که با آن حتا می توان در طبیعی ترین ساعات هم اندیشید!
جایگزین اش: عقل ناپاکزاد افسرده ای که اندیشیدن را فراموش کرده و به جای اش به نظام سازی علمی چنگ زده؛ عقلی که برآورنده ی گران ترین فسردگی هاست: عقل علم-زده.



۱۳۸۲ شهریور ۲۱, جمعه

نغمه ای می شنوی بسیار حزین،گوش می سپاری،نزدیکتر می شود،نزدیکتر
گویی دستی زخمه بر تار و پود وجودت می زند،گویی صدا تو را می خواند،نم نمک اشکی گوشه چشمانت را تر می کند،نغمه وجودت را تسخیر می کند،دیگر جز آن صدایی نمی شنوی،هرچه جز آن را مبتذل می دانی و می رانی،این نغمه ارمغان آرامش توست،گرچه حزین است ولی ایمان داری که حقیقی است،بازتاب آن چیزی است که در فضا سیال است،پوشالی نیست،ناب است،ناب.
نمی دانی غمگینت می کند یا شاد،حس غریبی است،مثل لذت بازی کردن با یک زخم،کندن رویه کهنه و دیدن سطح تازه و صورتی.
اگر نگاهی بیندازی به آنچه در اطراف می گذرد این نغمه را بهترین مو سیقی متن برای زندگی خواهی یافت،حقیقت و ژرفای زندگی چیزی جز این به معرض عرضه نمی گذارد،تحفه ای از این بهتر در چنته ندارد،مخصوصا که سومی باشی وقتی که سه رقم آخر است!
می توانی نغمه را نشنوی،زندگی شیش و هشتی،نغمه ناب شادی آفرین پوشالی،دل خوشکنکهای دروغین،زندگی برخواسته از دل بی خیالی و هرچه پیش آید خوش آیدها،ندیدنها و نشنیدنها
چرا هیچگاه نیاموختیم شادی کنیم،آنگونه که سزاوار است،چرا هنجارها را در هم ریختیم.
چاپلین جمله ای بسیار زیبا دارد:"هزاران بار در درون خود گریستم تا موفق شدم یکبار سایرین را بخندانم".
مخالفت من با شادی نیست،با جریانی است که شادی آنهم از نوع مبتذل را پتکی می کند و بر سر آنانی می کوبد که گوش به نغمه سپرده اند،با آنانی است که می خواهند نغمه ناب را سلاخی کنند،می خواهند همه چیز در سطح بگذرد،زندگی نوع قری ،مخالفت با آنانی است که شادی را و ارزش آنرا و مفهوم آنرا لجنمال می کنند،آنانی که دلقک بازی و ژاژخایی را لباس شادی می پوشانند و به راستی که این لباس بر این قامت بسیار گشادی می کند،آنانی که ماکت عرضه می کنند و ما ایرانیان چه راحت فرق میان ماکت و اصل را از یاد بردیم،ماکت آزادی،ماکت دانشگاه،ماکت شادی و...
ماکت بازی بس نیست؟
جبران خلیل جبران می گوید:
شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست
چاهی که خنده های شما از آن بر می آید،چه بسیار که با اشکهای شما پر شود
هرچه اندوه درون شما را بیشتر بکاود،جای شادی در وجود شما بیشتر می شود
مگر کاسه ای که شرا ب شما را در بر دارد،همان نیست که در کوزه کوزه گر سوخته است؟
مگر آن نی که وجود شما را تسکین می دهد،همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟
هرگاه شادی می کنید به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید که سرچشمه شادی چیزی جز سرچشمه اندوه نیست

۱۳۸۲ شهریور ۱۹, چهارشنبه

سفری دارم گهگاه،به اعماق وجود،به جایی گنگ و مبهم،جذبه ای که ناخوداگاه اسیرش می شوم،در این لحظات هیچ گذران زمان برایم محسوس نیست،گویی در خلسه ای فکری،دور از غوغای بیرون،راه می سپارم،در درون خود کنکاش می کنم؟اما نه!گویی در حال کاویدن جهانم،جان جهان،در حال نوشیدن شیره غلیظ زندگی،بسیار دیر هضم،بر معده ام سنگینی می کند،گویی هزارپایی بدون پا!در درونم خود را بر زمین می کشد،با هیچ چیز اصطکاک ندارم،حتی با هوا،سیلان کامل. به خود می آیم و می بینم که راه بسیاری پیموده ام اما در درون همچنان در کج و پیچ راه وامانده ام.
در من هزاران کس به هزاران صدا مرا می خوانند،آیا گم شده ام؟
آری جایی در میان رویاهایم،در میان آن چیزهایی که آنان را ارزش می گذارم،چیزهایی که پاس آنان را نشانی کوچک از انسانیت می دانم،گم شده ام.
جایی در میان عقلانیت و احساساتم سرگردانم،گرچه همواره منطق را(البته طبق تعریف خودم)جلودار می کنم و راهبر،اما در مقام نوشتن بیشتر آنچه جاری می کنم و سرریز از زبان احساس است،گرچه با چشم عقل و خرد به آن می نگرم،اما محرکها همواره راه خود را از جاهای آسان می یابند:از احساس.
می دانم که نوشته هایم گونه ای از احساسات را در بر دارد،می دانم که به زبان احساس می نویسم و می ژکم،اما احساس و عقلانیت در این آفرینش مکملند،اما در مقام نگرش عامل عقلانیت و خرد و شعور در پس پرده خودنمایی می کند،چون فیلمی که تماشاگران در آن تنها بازیگران را می بینند و گوش به موسیقی می سپارند،چه بسا بسیاری از سازها را حتی ندیده باشند یا نامشان را نشنیده باشند.
در مقام ژکیدن نیز محرکها چون بخش آسیب پذیر تر را نشانه می روند،لذا صدای ناله از این عضو برمی خیزد:احساس.اما آنچه محرکها را به جنبش وا می دارد،انگولک می کند و به جان احساس می اندازد اندیشه و خرد و عقلانیت است،لذا فقدان یکی مطمئنا در این فرایند خللی وارد می سازد.
آنجا که خرد و شعور،در تولید این موسیقی بکار گرفته نشوند،تنها آنان که چیزی از اینگونه موسیقی می فهمند،نا همخوانی ضربها را،و نتهای فالش را تشخیص خواهند داد،آنانی که توان تفکیک صداها را دارند،و سازها را می شناسند،و الفبای موسیقی را:نت.
بارها نگاههای دلسوزانه و پر احساس !متمولانی را به کودکی فقیر دیده ام،بارها آههای جانسوز!آنان را در پی دیدن فقر و بیچارگی شنیده ام،گویی ذره ای از سخاوت روحشان را چون پادشاهی بخشش می کنند،گویی با ادراک این مسائل منتی ابدی بر دوش گردون می نهند!که آری ما نیز به سهم خود بخشیدیم.ابنانند احساسات پوچی که خرد و شعور را در چنته ندارند،اینانند بازیگران عرصه زندگی،اینانند زایل کنندگان احساساتی پاک ورنه احساس از سرچشمه خرد و شعور می جوشد و غلیان می کند و در بستر اندیشه جاری می شود،احساسی را که اینگونه نتوان سراغ گرفت چون مردابی است ساکن،فروکشنده و متعفن.
سفری دارم گهگاه به اعماق درون،به جان جهان،به آنجا که هزار کس به هزار صدا مرا می خوانند.

۱۳۸۲ شهریور ۱۷, دوشنبه

سایه ها زیر درختان در غروب سبز می گریند
شاخه ها چشم انتظار سرگذشت ابر
و آسمان،چون من غبار آلودِ دلگیریست
باد بوی خاک باران خورده می آرد
سبزه ها در رهگذار شب پریشانند
آه،اکنون بر کدامین دشت می بارد؟
باغ حسرتناک بارانی است
چون دل من در هوای گریه سیری.
ترافیک سنگین بود،هوا گرم،شرشر عرق می ریختم،صدای عجیبی شنیدم:عسل،عسل،عسل...
چشم انداختم تا منبع صدا رو پیدا کنم،یه پسرک 6-7 ساله بانمک و مرتب،کنار مادرش که با یه مانتو و مقنعه،خیلی ساده ایستاده بود،کنار خیابون عسل می فروختن،پسرک داد می زد:عسل،عسل،حس کردم عسل بعضی وقتا خیلی می تونه تلخ باشه،مثل زهر مار!
گونه های پسرک گل انداخته بود،از گرما یا شرم،نمی دونم،مادرش خیلی آروم بود،هیچ حالتی تو چهره ش نبود،منم شرشر عرق می ریختم،از گرما یا شرم،نمی دونم،پسرک همچنان داد می زد:عسل،عسل،این ترافیک لعنتی هم تکون نمی خورد،گرما،شرم،خشم،عجب معجونی می شد!
بابا نگام کرد،گفتم عسل نمی خوایم؟پیاده شد،تو ترافیک گم شد واندکی بعد برگشت،شیشه ای عسل تو دستش،گفت :می بینی تو این شهر بعضیا چجوری جون می کنن؟تو همین شهر عده ای هم مثل آب خوردن می دزدن و می چاپن،با خودم گفتم:رسم بدیه،یاد سهراب افتادم:زندگی رسم خوشایندی است...رسم خوشایندی است؟خوشایند؟!
پسرک فریاد می زد:عسل،عسل،با خودم گفتم اون الان باید در حال بازی با همسناش باشه،یا شنا تو یه استخر،نه!تو یه حوض،خلاصه یه جای خنک،پسر جون!چه زود به فکر تامین معاش افتادی،چه زود بازی رو رها کردی،دوران شیرین بچگی رو رها کردی،می دونی پسرایی 3 یا 4 برابر سن تو،به چی فکر می کن؟موبایل،رینگ اسپرت،سیستم صوتی،لباس چنین و چنان،مصرف و مصرف ،می دونی هیچوقت صدای تو رو نمی شنون که داد می زنی:عسل،عسل؟آخه اونا صدای ضبطاشون رو فقط می شنون:چه خوشگل شدی امشب!زندگی بهتر از این نمیشه!آآآآآی خوشگل خانوم،چرا نمی یای سر کوچمون!
فکر میکنی اونا می فهمن چرا بعضی وقتا عسل خیلی تلخه؟فکر می کنی بجز برجستگیهای بدن دخترا چیز دیگه ای هم نظرشون رو جلب می کنه؟فکر می کنی رد شلاق فقر رو روی پوستشون حس کردن؟صدای نفیر فرود اومدنش رو شنیدن؟گاهی هم از روی ترحم(که سزاوار خودشون هست)محبت و لطفشون رو با قطره چکونی در دریایی می چکونن و خوشحال از انجام وظیفه انسانی دقایقی بعد
به زندگی هرزه خودشون مشغول می شن.
دیدن فقر همیشه از پا درم میاره،ذلیلم می کنه،فقیر و برهنم می کنه ،صدای پاش بدجوری آشفتم می کنه،مخصوصا وقتی سایه شومش رو بر سر کودکان پهن می کنه،بر سر دختران جوان.
می دونم که فقر چیز تازه ای نیست،می دونم همه جا هست:ایران،افغانستان،آمریکا،فرانسه،...،می دونم کاری نمیشه کرد،می دونم رسم بدیه که تا ابد می مونه،تا وقتی موجودی بنام انسان وجود داره،می دونم،ولی نگو که نبینمش،نگو که از دیدنش فریاد نزنم،نگو بالا نیارم،نگو حالم از خودم بهم نخوره،از اطرافیانم،نگو پوزخند نزنم وقتی می گی:زندگی رسم خوشایندی است،
نگو این نوشته خیلی احساسیه،نگو مشکلی رو حل نمی کنه،من این نوشته رو چون اشک قطره قطره به چشم کشیده ام،من باید بار را کمی هم زمین بگذارم،من بایدکمی هم سر در چاه کنم و نعره زنم،تحلیل نمی کنم،تفسیر نمی کنم،پَس می زنم،بالا می آورم!






۱۳۸۲ شهریور ۱۵, شنبه

اینجا کسی با خویش نیست
یک مست اینجا بیش نیست
اینجا طریق و کیش نیست
مستان سلامت می کنند
مستان سلامت می کنند
مستان سلامت می کنند
مستان سلامت می کنند

۱۳۸۲ شهریور ۱۱, سه‌شنبه

پیچیدگی و حقیقت در نوشتار


- در نوشتارآشکارگی معنا فدای غنای اش می شود. نوشتار باید بپیچاند تا دریابنده، دریاینده شود. نوشتار خویش را در برهمی، در ویرانه ی واسازی شده اش به مخاطب آشکار می کند. دریافت معنا از این پس به خوانش او بسته است. اوست که حقیقت پنهان در ناسامانه ی پیچیده ی نوشتار را به ساحت آشکارگی می کشاند. او حقیقت را هست می کند. بی او، معنا در تافتگی آشفته ی نوشته پوشیده خواهد ماند؛ یعنی، بی او حقیقتی در میان نیست. حقیقت وجود ندارد. حقیقت ساخته می شود و سپس می سازد، حقیقتِ ساخته شده، نا-بودی را به هستی می کشاند. حقیقت وجود ندارد، زیست می شود.

- مخاطب، نوشتار را در پیش زمینه ی معنایی خاص خود، می نشاند: پیش زمینه ای دربرگیرنده ی پیش-داشت ها، پیش-فهم ها و نیت های معنایی ویژه ی او. او نوشته را که بذری ناکشته است در این زمینه می کارد و آن را با پیش-"داشت" های خود می پروراند. این گونه سنت و چشم انداز است که نوشته را می پزد. معنای برآمده از این پزندگی، آنگاه که برداشت شود، معنایی از آنِ خود مخاطب است. نوشته-در-خود بی معناست. چون معنا بر بستر رود دلالت هرگز ته نشین نمی شود. در خاک زمینه،در این کشتزار که جان-مایه اش "داشت"های مخاطب است، معنا زاده می شود. نه بذر/نوشتار و نه زمین/زمینه، هیچ یک به تنهایی آبستن معنا نیستند. معنا برخاسته از کشت و داشت نوشتار بر پیش زمینه ی ذهن نیوشنده است. فهم نوشتار بربسته به دریافت نشانه هایی است که خود، زاییده ی برابرایستایی نوشتار نزد "داشته"های مخاطب است. اینجاست که نویسنده هیچ نقشی در فرایافت معنا ندارد. او مرده است. با مردن او، تاویل زنده می شود. نوشتاری که نویسنده اش را به نا-بودی(؟) نکشاند، نوشتاری آزاد و آماده-برای-خوانش نیست؛ تباهی پذیر است.

- پیچیدگی، آشوب، بی-مرکزی،پراکندگی، ناسازوارگی و... آن گاه که از بایسته بودن باشیدن اینها در نوشتار سخن می رود، مُراد، نه در کاربَست شان در شاکله ی گزاره ها، بلکه در ساختار دلالی و شبکه ی معنایی و البته کلیت ساختاری است. در این معنا، نوشتار را زمانی می توان پیچیده خواند که مخاطب را در درک معنا بپیچاند. معنای پیچش در اینجا، آشفتگی مخاطب بر اثر دیدار گسیختگی فرم و صورت نوشتار (جابجایی نهاد و گزاره، غیاب نشانه های ویرایش و علامت ها، تکرار واژه و ... ) نیست، بل ویرانی و واسازی نظام دلالی داشته های اوست که میل تندی به باسمه-زنی دلالت های خودی بر هر متن نو و تازه را دارد. هدف از پیچیدگی نوشته رسوب-زدایی و لایروبی از رود آلوده ی دلالت های خواننده است. نوشتار بندهای فروبستگی روانی-ادراکی مخاطب را با پیچیدگی و پراکنش خویش، می گسلد؛ این سان خواننده را به آزادی، با تاویل بی مرض راهبری می کند؛ نوشتار پیچیده، سکون معنایی مخاطب را می شکند، او را بیدار و هشیار می کند و آزاد. پیچیدگی آزادی-خواه. پیچیدگی تنها در این معناست که ره به آزادی معنا می برد و نوشته را به نوشته ی ناب نزدیک می کند؛ جز این، پیچیدگی یعنی پوشاندن ناتوانی های زبانی با گیج کردن مخاطب در آشوبه ی هرزه ی یک سیاهه.

- پیچیدگی آن سان که ذهن را از زندان پیش-فهم ها رهایی می بخشد، راهی است برای آشکار کردن پوشیدگی ها، راهی است برای آشکاری حقیقت. تمام ناسازوارگی ها و تضادها در سامانه ی پیچیدگی (پیچیدگی بسامان) برای هستیدن این آماج (نزدیکی به حقیقت)، در وحدتی دراماتیک همآورده می شوند. در این دم، پیچیدگی از معنای نزدیک خود، یعنی آشفتگی، آزاد می شود و به زیبایی میل می کند و نیوشنده در این دگردیسی از دریافت پیام، لذتی زیباشناختی می برد. پیوند اندیشیدن و لذت-بری زیباشناختی.

- حقیقت، خود را در دایره ی رنگارنگ و بی-شکل اندرون هویدا می کند! اندرونی که از شدت سرشاری، آزاد شده. بارانِ مغز از این سرشاری اوستام می ستاند.