۱۳۸۲ اردیبهشت ۸, دوشنبه

Ticks & Leeches, Reflection and the here is "The Patient".

ژَکفَری ( شکیبایی)

ناله ای از خسته-جانی ام برآمد
بیمناک ، هراسان
آزمونی است این؟ آری چنین باید اش بود
وگرنه توان رفتن ام نمی بود
شکیبایی، سپوزم. زندگانی می خُشکم.
این مجنون، این خون-آشام افلیج، چه کهنه می آشامد!

این منم، همچنان استاده،اینجا
خون دهم، ایمان پاسم
همچنان استاده

بشکیب
شکیبیدن ام باید
بشکیب

اگر دروگریِ پاداش ام نبود
گر آغوش دوست، انتظار-گرَم نمی بود
این خسته-راهِ برگزیده
را دیری پیش، سپَرده بودم
شکیبیدن ام باید

اگر شوقِ درمان نبود
گر این شکسته-گزنده را امید بهبود نمی بود
این خسته-راهِ برگزیده
را دیری پیش، سپَرده بودم

همچنان می کاشم... آواخ... ای کاش

بشکیب
بر خویشتن یادآورم...باید خویش را بر این {ژکفری} یاد آورم...

اگر دروگریِ پاداش ام نبود
گر آغوش دوست، انتظارگرم نمی بود
این خسته-راهِ برگزیده
را دیری پیش، سپَرده بودم
... همچنان می کاشم... می کاشم...ای کاش

شکیبیدن ام باید...




۱۳۸۲ اردیبهشت ۶, شنبه

- مردم سیاست-زده بر ضد خوداند. استبداد بر مردم سیاسی بسا آسان تر از استبداد بر مردم فرهنگی است.

امر سیاسی نه آن است که مردم کوچه و بازار {ایرانیان همه بازاری اند} می دندنش. تا آن جایی که مردم روزنامه می خوانند و در گاه های بیکاری سیاست شِرشر می کنند؛ هچ-گاه نمی توانند به کنه امر سیاسی پی ببرند؛ به وراجی های سیاسی دل-خوش اند و غرزدن های بی-مایه و غرولندهای پیرزنانه را سخنِ سیاسی می پندارند. گزافه-گویی، همایش های فریاد، دفاع از یک دلقک ،تظاهرات و... اینها همه ی آن چیزهایی است که سیاست-زدگان، "توجه به حکومت" اش نامند . باری! سیاستمداران حاکم، بی-شک از مردم سیاست-بازی که زیرِ حکومت دارند، سیاسی تراند (دست کم در همایش هایی پرگویی می کنند که در آن کانا-جوانان کامگرا داد نمی زنند)؛ این سان، از روحیه ی پیر و ایرادگیر جماعت سیاست-زده بهره می برند و "واکسن همهمه" تزریق می کنند: اراده ی مردم، مردم-سالاری (چه فحشی!)، آزادی بیان و شایسته-سالاری (ناسازه ای برای آن فحش!!!) ... و همه ی آنچه که چون افیون به کار آید. واکسن، تنها به گونه ای هنگامه ای ، درد همهمه را می آرامد و سپس بر شورمندی و هیجان می افزاید. بدین وسیله، دیگربار مردم می خروشند، غر می زنند و "قهرمان" می طلبند. اخخخ ... و بار دیگر قهرمانی سوزن-به-دست وارد صحنه می شود؛ 2 انگشت را بالا می برد و لبخندی دختر-پسند را به جوانان (این گُنده-انرژی های گَند) هدیه می کند...

دوست ات داریم ای ... ای آزادی-خواه، ای خوشگلِ ما...
{ما سوزن را پشت دستی که گلِ سرخی را به هوا برده، می بینیم}

مردم فرهنگی، آن سان که شمه ای فرهیخته ترند، پرگویی و وراجی را آماده-گر ظهور سوزن-به-دستان می بینند و چنان بر فرهنگ و شخصیت پایبندی می کنند که سیاستمداران را ناخودخواسته در پی خویش می کشانند... اینان همه می دانند که امر سیاسی ناب در همهمه به فاحشه ای کام-پرست بدل می شود که جوانان را از سر شهوت و داغی شان و پیران را از سر کینه و عقده شان در پی خود می کشاند... {هیچ اندیشیده اید که چرا همهمه-اندیشیِ امرِ سیاسی را بیشتر نزد جوانان و پیران می بینید؟!}

دوری ما را از آنچه روشنفکری آزادی-خواهانه(؟!) می نامید، ببخشایید!



۱۳۸۲ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

پاره هايي از مكتوب « خويش ـ انگاري »:
- كاست و افزودي بي شماره برپازل ـ مانندي ساخته شده ازآئينه اي هزارتكه.« جانِ كودك! » كه پاسدار نهال زمخت و شاداب پرسش هاي اصيل است و هنوز پالوده از پاسخ هاي عقيم ، به حرصي خو مي كند كه هر از چندي بر پازل هزار تكه اش مي نشاند تا تصوير را بيانگارد . لذت و دردي هم زمان ، كه هم بي تاب پاسخش مي كنند و هم خسته از درشتيِ لوح و كوچكي و دشوارـ يا بي تكه ها. جان بلند خويش انگاران بر اين خويش خواهي اشك مي ريزد و مي انگارد و كودك مي ماند و بي پاسخ و پرسش ـ درد.

- پرسش هايِ اصيل ، ( كه با مفاهيم حجيم خويشيِ درجه اول ! دارند ) براي جان هايي كه در گلخانه ی انديشه مي زيند و مي پرورند ، جان افزاترين اتمسفرند . چه ، گاهِ زايش ، اين ناب ترين و سهمگينترين گاه ها در قرنطينه تاريك و عميق اين گلخانه تواند روئيد . پرسش هايي بي انقضا و چند لايه كه دمادم سيقل مي خورند و جان پرسشگر را مي جلايند . گياهاني كه تنها ريشه دارند و از پاسخ اين مرگ خواهشان مي گريزند .

- چونان كه مي رود پرسش از مختصات « خود » و نگاهي از فرازنا به خويشتن حظ سنگيني از اصالت دارد چونان كه كلنجار جان هاي عظيم بر اين پرسش و منجر شدن ميمون آن به پاد - پاسخ « انسان اين مجهول » شاهراه گرگ و ميشي براي لايه هاي بيشتر ديدن و خواستن ذهن گشود .

- آنجا كه جامعه شناسان ، « جهان سوم » ـ ينش خوانند انبوهه ايست گردآمده بر تابوت هويت خويش ، عجب آنجاست كه اين جهانيان از همه ! بيشتر و بي عارتر بر دانم كيستمي و اصالت تاريخي ! ( ههِ ، تاريخي كه حتي از جذبه افسانه نيز محروم است ! ) .ايستاده و كودك وار مي گريندش شرم ! كه همه فراريست عصبي از عرياني . سربه خشتك فرو برده اند و 0000 مي گذريم كه بر اين قبيله ما جز « خشم باد » حواله اي نخواهيم فرستاد . جهاتي پر پاسخ و كم عمق و ذهن هايي كه از رسوب يقين هاي قرون وسطايي مي فربهند .
جان بلند خويش انگاران بر اين خويش خواهي اشك مي ريزد و مي انگارد و كودك مي ماند و بي پاسخ و پرسش ـ درد .

-« قشري » ، بر اين گلخانه بي گل پوزخندي از جهل و ترس مي زند و بي تفاوت روبر مي گيرد چونان نگاه بي احساس يك چهار سم كه از بزرگراه قصد مالرو راحتِ خويش را مي كند . او را با درشتي پرسش چه كار .

-...


۱۳۸۲ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

تنهایی:در بسیاری ذهنها واژه ای با باری نه چندان خوشایند،نه چندان مطلوب،و البته نه چندان ملموس،ولی ریشه از تفاوتی فاحش است که اغلب نادیده انگاشته می شود:تفاوت میان loneliness و solitude ،میان خلوت و غربت،میان تنهایی مغموم و تنهایی مسرور.
و از اینجاست که راهها جدا می شود و باورها به جدل بر می خیزند،آنان که از این خلوت درون گریزانند به ناچار راهی جز درآمیختن با همنوعانی حتی نه چندان همفکر و همراه نمی یابند،دوستی نه به قیمت رفع نیازی صحیح و برآوردن حاجتی،نه به عنوان رابطه ای سازنده و نزدیک،بل گریز از کابوسی،کنار زدن حقیقتی،پایبند نشدن به واقعیتی،و آن حقیقت این است:
بسیاری در تنهایی هیچند،صفر،در تنهایی خویش میدانی برای جولان نمی بینند،فضایی برای جلب توجه نمی یابند،زیرا که فضا در تنهایی آنچه آنان می خواهند فراهم نمی کند،عقده ها را مخفی نمی کند،ضعفها را نمی پوشاند،و در تنهایی نقابها به کنار می روند،و سنجه ها بکار می افتند،سنجه هایی بس دقیق و نکته بین نه چون سنجه های انبوهه سطحی و نادقیق:آینه های بزرگ نما و کوچک نما!
در تنهایی و سکوت اندیشه ها پر بار می شوند و حقیقت از گوشه و کنار سرک می کشد،پرده می درد و راه باز می کند،در تنهایی خود را به قضاوت می نشینی ،آنچه کرده ای ، آنگونه که بوده ای و در محکمه خود، کمتر راهی برای تو جیح و فرار است،در اینجا به خویشتن خویش رجوع می کنی و می کاوی،و می یابی تمام آلودگیها را،ریاها را،دو چهره گی ها را،لغزشها را،یا خوبیها را،انسانیت ها را.
و سرچشمه این اختلاف و این حس های متفاوت درست از همینجا شکل می گیرد:برخی در این قضاوت ،در این محکمه خود،مغموم می شوند و سرشکسته و برخی مسرور و سربلند،برخی در این تنهایی خود را در حال آلاییدن می یابند و برخی در حال پالاییدن،برخی در کار تن و هوس و تکرار و سطحی نگری و برخی در کار تامل و تعقل و اندیشه،برخی تنهایی را هیولایی می یابند که انان را به افسردگی و هیچ می رساند و برخی آن را ارمغانی برای آرامش می یابند و مامنی ناب برای بودن که زیستن آنان را مفهومی ابدی می بخشد.
در این میدان آنان که پی به بودن بی ارزش خود می برند ،به عمق زندگی پربار!خویش دست می یابند سعی به دوری از این حس می کنند که لذتهاشان را تخریب می کند و حما قتهاشات را تصحیح،لذا در میامیزند با هیاهوی برون تا فراموش کنند آنچه را که هستند و گم شوند در این آشفته بازار و سعی در یافتن کسی می کنند که اینگونه بودنشان را همراهی کند والبته که تنهایی در این عرصه رفیق کمک کاری نیست،اینان یا می فهمند که چه می کنند و چه هستند اما چون قامت کاهل اندیشه شان و بودنشان را توان کشیدن این بار نیست آن را وامیگذارند و یا آنچنان در این هیاهو ها گم شده اند و آنچنان مشغول و دلبسته بکار خود که هیچ نمی فهمند .
اما انان که در این میدان به پالایش خود همت می گمارند و به اندیشه می نشینند و سعی در پربار کردن بودنشان دارند می یابند که این تنهایی،غربت از خویشتن نیست بلکه قربت به خویشتن است،رجوعی دوباره به خود اما اینبار جامع تر و سنجیده تر،برای اینان تنهایی محل خودسازی است و برای آن دسته دیگر محل خودبازی،برای اینان تنهایی مامن آرامش می شود و جایی برای خالی کردن درون خسته از درد،اما برای دسته دیگر جایی می شود با هجوم ترس و تشویش و اضطراب و محلی برای انباشتن درون از درد آنگونه بودن و زیستن،برای اینان تنهایی قوت بخش است و در این تنهایی فرمانروای مطلقند و برای دسته دیگر تنهایی پست و زبون کننده است و در این تنهایی برده های حماقتهای خویشند.
و اینگونه است که برخی تنهایی را پاس می دارند و از آن لذت می برند و گروهی دیگر از آن گریزانند،درست مانند قله ای که چون توان پریدن داشته باشی سکویی می شود برای به اوج رسیدن و یا جایی می شود برای سقوط به قعر دره،حضیض.
After Handmadegod Here is "abYsmo" lyrics.



abYsmo

مردانی باریشه، بالدار
به زمین بندمان زنند و کندنمان خواهند
ناشنیده هامان آموزند ،{آموزگارانمان}، آن پیکرهای بر دود

مردان باریشه، بالدار
بر غریب-آوایی می نالیم
آموخته هامان به-خود-پیچان؛ چون دود،{ تاره-دار}
ماییم، ما خفته میان توفانی که وزید و دگر-توفانی که توفیدن اش باید


آموخته ایم که بر "آموختن" بپاییم
و برین-سرشت، شکیب-گری مان آموخت
آوازه گوید : تفاوت، خطاست؛ یکسانگی آسودگی است
آوازه با کینه می آهنگد: " آری! همه چیز زیباست
در میان-گاه های مرگ، همه چیز زیباست"

کژ-اهریمنان گمراه ، قهرمانان آینده
هر کدام، فربه-نام
هیچ اند اینان ؛ چاق-ناموَران ...

مردانی باریشه، بالدار
در گاهِ یگانگی مان...
کوچک-گناهانمان، خُرد-نیرنگ هامان، خودسری پاک مان

مردانی خُرد-بال، مردانی خرد-پندار
مردانی خرد-چشم، مردانی خرد-کردار

خفته میان توفانی که وزید و دگر-توفانی که توفیدن اش باید
سرانجام...
می تارانَدِمان


۱۳۸۲ اردیبهشت ۱, دوشنبه

بجز باد سحرگاهی که شد دمساز خاکستر؟
که هردم می گشاید پرده ای از راز خاکستر
به پای شعله رقصیدند و خوش دامن کشان رفتند
کسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاکستر
تو پنداری هزاران نی در آتش کرده اند اینجا
چه خوش پر سوز می نالد،زهی آوازخاکستر
سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی
کنون در رستخیز عشق بین پرواز خاکستر
هنوز این کنده را رویای رنگین بهاران است
خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاکستر
من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست
حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاکستر
هنوزم خواب نوشین جوانی سر گران دارد
خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر
چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم
که بانگی برنیاید از دهان باز خاکستر
ه.ا.سایه

۱۳۸۲ فروردین ۳۰, شنبه


Inter libertas

آزادی از ...
آزادی برای...

آزادی از رابطه، آزادی از گناه، آزادی از سنت، آزادی از ایمان، آزادی از نفس، آزادی از شهوت، آزادی از سالاری ها (از مردسالاری، مهان-سالاری، از ایزدسالاری)، آزادی از قانون، آزادی از احساس، آزادی از خواست، آزادی از قدرت، آزادی ازعشق، آزادی از سنت، آزادی از تکنولوژی، آزادی از طاغوت، آزادی از آز، آزادی از تعهد، آزادی از دیکتاتور، آزادی از سانسور، آزادی از استعمار، آزادی از دنیا، آزادی از اخلاق، آزادی از احساس، آزادی از ...

آزادی برای جمهوری، آزادی برای پاک-دینان، آزادی برای کارگران، آزادی برای مردم، آزادی برای میهن، آزادی برای برابری، آزادی برای بازار، آزادی برای زنان، آزادی برای شهروند، آزادی برای عشق، آزادی برای آن-جهان، آزادی برای جوانان، آزادی برای حیوانات، آزادی برای علم، آزادی برای همگان، آزادی برای ...


پساپشت تمام این خواستک ها آنچه موزیانه، شنگ-آرمیده چیزی نیست مگرهیجان و شورمندی کورِ جوانانه در انبوهه-اندیشی درباره ی بی-بیناد واژه ی گوهردار: آزادی !

Our doctrine:
<< آزادی فرا از این که "از چه" و "برای چه" خواسته شود، آن گاه معنا می یابد که "از" اندیشیدن به آزادی ، "برای" به سوی آزادی رفتن، "آزاد" باشیم.>>





۱۳۸۲ فروردین ۲۸, پنجشنبه


برخی می آفرینند.
برخی در پیِ آفرینندگان، روانه اند.
برخی تماشا می کنند و لذت می برند.
برخی به دور از این 3 دسته، به کارهایی شایان تر و واقعی تر دل-مشغول اند!

1 - دسته ی نخست، گشاینده ی هستی و حقیقت اند: اینان به راستی می آهند، می رقصند و می زی اند. اینان باشنده اند.
2 - دسته ی دوم، آزمندانه در پیِ سَرنِمنون ها می دوند و در نسخه-دزدی از آفرینندگان استاد اند: اینان دریافته اند که همانا زندگی، آفرینندگی است، که زیستن بی "سرشتن"، بیچارگی است؛ وچون از آفرینش غامی اند، چاره ای جز طَریدن ندارند : اینان خزنده اند.
3 - سومین دسته از نگریستن فرارونگی های نخستین-دسته شادان اند. اینان از نگریستن بزرگی ها رشک نمی برند (باژگونه ی دسته ی دوم)، بل همچون هنردوستان، از نظاره-گریِ امرِ برین، کیفور می شوند؛ توان لذت-بری از تماشای بزرگی را دارند (توانی کمیاب!). چه بسا آزمندی دسته ی دوم نیز برایشان تفریحکی به همراه آورد! اینان شکارگرند.
4 - دسته ی چهارم اما، بس جدا از هر آفرینندگی، از هر دانش و هنر، به"کار" مشغول اند و به این فریب که در جهانی "واقعی"تر از گیتی 3-دیگر-دسته می زی اند، زمان-کُشی می کنند؛ همانا زمان می پرستند! هرروزگی می کنند، چرا که توان دگرشدگی های سهمگین گران-دریای درون را ندارند؛ در برابر توفان و آسیمگی های فرارسیده از سپهرِ اندیشگی ناتاب اند. شکوهندگیِ آفرینندگان تنها همچون "امر هنری" برایشان نمودار می شود(و نه گوهر و بنیاد بشری!)؛ پس در گمان به خِرد روی می آورند و آن را برای "محاسبه" به کار می گیرند؛ چه دور از اندیشه! اینان، بر راستیِ زندگی شان آسوده اند چراکه چنداییشان از 3 دسته ی دیگر فزون است... اینان وزغ اند.

زهوار:

In grade: 1>2>3>4
In description's length: 4>3>2>1
See the Arrange: The more exalted a matter is, the less it can be described!





۱۳۸۲ فروردین ۲۵, دوشنبه

My translation on a MoonSpell's song: "Handmade God"


خدای دست-ساز


آن اژدر که در سرم می بالد
آن که در سرم، آشام اش را انتظار کش است
آن خود-ساخته-انگلی که فرجام را می اندیشد

پاسخ ام دِه: بر بخشودن اش توانایی؟

بازگرد، به زهدان این سپنتا-زن بازگرد
نژاده-نژادی را آبستن است
آبستنِ مردانی که از آفریدن می ترسند، مردانی که پیش-روی را می هراسند

پاسخ ام ده: بر بخشودن شان توانایی؟

نویدِ فرجودم داده اند
نوید خدایی که پاس اش دارم

بر بخشودن ام توانایی؟

نویدِ فرجودم داده اند
نویدِ آن که به راستی عاشق اش توانم شد

خداوند دست-ساز ات به زهدان ات بازمی گردد

آیا گزافه-روی بر آن جنون رَواست
جنون ساختن خدایی که جز آن چه می بینم، نمی بیند...
خدایی بساهمانند ام ، نه چندان بزرگ که خواهم باشم

آیا بر بخشودنم توانایی؟

آن اژدر که در سرم می بالد
وه که خوش فریبت زدم...

آیا بر بخشودنم توانایی؟

نویدِ فرجودم داده اند
کِی؟ آن گاه که بسیار-بزه هایم، یکه شوند

نویدِ فرجودم داده اند
با زهدان ات بازگرد... چه سرد!

اما... وه که ز کف رفت...


جرعه جرعه نوشیدن،آتش افروختن در بیداد سرمای برون،هیمه هیمه هیزم از وجودی ناب بر آتش افزودن،اینجا چه شوری برپاست،اینجا ضیافت است،منستان من است اینجا،من اینجا بی نقابم،بی چهره،مرا اکنون دریاب،در سیلان کامل فکر و احساس،اینجا که اندیشه ها سبکبارانه بال می گشایند به سوی ابدیت،رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند،آنجا که احساس ناب را توانی هزار برابر است،که بپاشد و بریزد این خانه آشفته را،برقصیم به زخمه های این ساز،برقصیم،همه ذرات وجود در ارتعاشی هماهنگ ،از جز به کل،برقصیم به ندای درون،غرقه در جذبه دستی که می کشد مرا به ناکجایی که منستان من است،میعادگاه و وعده گاه خلوت درون،من اینجا سبکبارانه می رقصم،زخمه هایی پی در پی بر گیتار می زنم،نتها را یک به یک می نوشم،سفری می کنم بدانجا که هرچه هست من است،من.
ریشه می دوانم در این هوای تازه،در این خاک حاصلخیز ،مشتی دانه از احساس می افشانم و سبکبارانه رویشش را به تماشا می نشینم،من ریشه می گسترانم در این خاک که علفهای هرزه را زهره خودنمایی در آن نیست،چراکه اینجا منستان من است،و من فرمانروای مطلقم،و من اینجا بوی علف را می بلعم،من از باده احساس سرمستم و سیری ناپذیر،من اینجا در حرکتی هماهنگ،که نبض ارتعاشش به جان جهان متصل است،در رقصم،در سیلان،من اینجا حل می شوم در آن جذبه که مرا به خود می خواند،و هیچ می شوم،و باز در ارتعاشی هماهنک و در رستخیزی دوباره هر ذره این هیچ ، جانی در کالبدش دمیده می شود و درمیامیزد با ندای درون،هر ذره قسمتی از من می شود،و میامیزد و به رقص در میاید و به جوشش و به جنبش و به تدریچ همه ذرات را رقصی و ارتعاشی مشابه فرا می گیرد و هر ذره آینه ای می شود از ذره دیگر و هر ذره مفهوم بودنش را از رقص دیگری وام می گیرد و من ،رهبر این ارکستر، زخمه می زنم و پیش می رانم تا آنجا که ذرات درهم میامیزند و من می شوند و من در ارتعاشی لذت بخش و موزون بند از بند وجود می گسلم و ذره ذره در چاهی عمیق می چکم.

۱۳۸۲ فروردین ۲۳, شنبه

گربدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست
گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگرننشانم از ایمان خود چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک

۱۳۸۲ فروردین ۲۰, چهارشنبه


روزی Tepesco ، پس از خواندنِ "دوست-داری"، ژکان را جست و او را درکار ژکیدن زمان یافت. از ژکان از نیمه-دوست پرسید:

ژکان: آن که در راه دوست-شدن است. توانمندی دوستی را دارد؛ اما هنوز دوست نیست. او که گام در قلمروی دوستی نهاده، اما تازه از گلشن ها و چرامین ها گذشته، دریاچه ها را سپَرده و از فراز نرمینگی ها گذر کرده. اما هنوز خویش را به خطر کوه-نوردی های سخت و شناگری های مرگ-انگیز در چگال ترین مرداب های قلمروی دوستی، نزده! هنوز دوست نیست. آن که سخن لبخند و چشم دوستی را می داند، اما از سخن سکوت ناآگاه است. او که بر سر صندوقچه ی راز دوستی، چشم به چرخش کلید بسته تا رازها را نیوشا شود، تا دوست شود؛ و هنوز دوست نیست. آن که هنوز از نور دوستی چشم خویش را نکورانده تا نور را بشنود. آن که در دوستی، چشم است؛ در حالی که دوست در دوستی، گوشی است شنوای آوای دوستی: شنوای سکوت.

Tepesco - چه سان با این که چنین شاعرانه سخن می گویی، امر بزرگی چون دوستی را به 2 نیم بخش می کنی و نیمه-دوست را چنین معنا می کنی!؟ چه زمخت!

ژکان: ما در دوستی بر خویش سخت ایم. بیشینه ی مردم، پیرامونیان هرروزه را که درود و پدرودشان می کنند، دوست نامند. کم اند آنانی که دوستی را می شناسند. بهترین دوست یک مرد چه بسا سگی باشد؛ برای زن چه بسا خدایی مهرانگیز. دوستی برای بسگانه ی آدمیان، بیماری است؛ چونان که تنهایی که گاهِ بی-دوستی می دانندش، نیز نزدشان بیماری است. اینان، همهمه می خواهند، آشفته-بازار و قهقهه. دوست برایشان هم-سخنی است: گیرنده ی تکانه های هرروزه: رامشگر عقده های کژاحساس... دست بالا، دوست همدرد بینایشان است و نه هرگز همدرد شنوایشان. برای ما اما، این پیرامونیان،دیگرانی اند شایسته ی احترام(احترام و بس)... اینان دیگران مان نیستند: دیگرانی نیستند که در یاد بزیند، هرچند که ما را خاطره کنند!... نزدیک-تران را اما، نیمه-دوست نامیم: آنان که دیگران مان شده اند و در یادمان می زیند؛ آنان که در آستانه ی فروشد در مغاک اند.

Tepesco – کدام مغاک؟

ژکان: مغاک دوستی. بی-بُن-بنیادِ دوستی. آن جا که دو دوست درهم می آویزند و "دوستی" را کشتی می گیرند. پوست ازهمدیگر می کنند و به خون یکدیگر می آمیزند تا دوست شوند. همدیگر را می زخمند و می کوبند. با پتک، آن نزار-پوست سفالین را می شکنند و "خویش"شان را با بی-رحمی به یکدیگر می نمایند؛ از این نمایش لذت می برند! همدیگر را بی-چهره می کنند؛ کور می کنند تا حسِ شنوایی شان برآید. این سان به شنودن "آهِ" یکدیگر توانا می شوند؛ پژواک آه را نیز نیوشایند.

Tepesco به چشم ژکان می نگرد: از آن سرد-چشمانی که در ژرفایشان غرق توان شد...

ژکان: آری ...دوستی، سخت است. چنین است که بسگانه ی مردمان که از پیچیدگی های دل-گسل و پیکارهای غریب در هراسند، هرگز اوی دوست را نمی یابند. دمی به خندستان و گپستان خوش اند، اما چون از شنیدن پژواک ناتوانند، فسردگی شان در پی آن با-همیِ پوچ فرامی رسد و تا بازرسیدن گپستانی دیگر اینان را می فسرد. خود نیز می دانند... اما افسوس که انبوهه-زیستی می کنند...

Tepesco : دوستی چیست؟

ژکان لبخندزنان رو به دیگرسو برمی تابد: خیره به دوردست، رخ اش گشاده می شود، گویی نظاره-گر چهره ی عزیز است ...

Tepesco : پاسخی نداری؟

ژکان: ... .

Tepesco ، ژکان را ترک گفت. او در پی کسی بود تا دوستی را برایش معنا کند، تا پاسخی کامل برای چیستی دوستی داشته باشد...ژکان اما، در دل آواخ-گویان به دورشدن اش می نگریست :
"غایت-خواهانِ دوست-یاب، هرگز دوست را نمی یابند...دوست-یابی ویرانگر دوست-داری است..."
...

ژکان به ژکیدن زمان ادامه داد...






۱۳۸۲ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

My words on a question from a friend who asked about "Arcana" :

درازی در Darkwave ناشی از درازی روح موسیقیایی است. درازنایی: شکوهیدن سکوت در مقام ناب-ترین موسیقی. تکرار یک ملودی در این درازنا، نه همچون بازخوانش یک متنِ خسته-زا، که همچون تکرار افرنگ ترین یادمان ها، تکراری خواستنی است. از این رو دریافت-گر این درازنا "هرکس" نمی تواند باشد؛ دریافت-گرِ راستین، آن است که فراخوانندگی مستی های جانانه (نه روحانی!)، به همراه پرستندگی دیونیزوسی و شنودگارگی ژکان را باهم،در خویش داشته باشد. نباید شنید، که باید نیوشید، باید در-بر-کشانید و آن بی-خودی را "از-خود" کرد...

آیا واژه بر بیان تجربه ی موسیقیایی توانست؟ هرگز!

یک نوشیدنی:

Arcana: Hymn Of Absolute Deceit


۱۳۸۲ فروردین ۱۷, یکشنبه

My translation on a lyric from Summoning: "The mountain king's return".



بازگشت شهریار کوهستان


شهریار کوهستان
شهریار ِ مکتوب سنگی
ارباب سیمین-چشمه ها
خَهی... که به زاد-بوم اش خواهد آمد

تاج اش، استوار
دیگربار چنگ اش را به زِه می کشیم
سرسراهایش ، زر، می پژواک اند
وه که کهن-آوازها را خُنیایند


بیشه ها بر کوه می تابند
چرامین زیر آفتاب
شکوهندگی اش چشمه ها می رواند
آه... رودها زرتاب رواناد

روان-جوی های شادان
برکه های رخشان ، جوشان
نژند و اندوهگی ها، وَرمی شکنند
در... بازگشت شهریار کوهستان





۱۳۸۲ فروردین ۱۴, پنجشنبه

سفری دارم گهگاه،به اعماق وجود،به جایی گنگ و مبهم،جذبه ای که ناخوداگاه اسیرش می شوم،در این لحظات هیچ گذران زمان برایم محسوس نیست،گویی در خلسه ای فکری،دور از غوغای بیرون،راه می سپارم،در درون خود کنکاش می کنم؟اما نه!گویی در حال کاویدن جهانم،جان جهان،در حال نوشیدن شیره غلیظ زندگی،بسیار دیر هضم،بر معده ام سنگینی می کند،گویی هزارپایی بدون پا!در درونم خود را بر زمین می کشد،با هیچ چیز اصطکاک ندارم،حتی با هوا،سیلان کامل. به خود می آیم و می بینم که راه بسیاری پیموده ام اما در درون همچنان در کج و پیچ راه وامانده ام.
در من هزاران کس به هزاران صدا مرا می خوانند،آیا گم شده ام؟
آری جایی در میان رویاهایم،در میان آن چیزهایی که آنان را ارزش می گذارم،چیزهایی که پاس آنان را نشانی کوچک از انسانیت می دانم،گم شده ام.
جایی در میان عقلانیت و احساساتم سرگردانم،گرچه همواره منطق را(البته طبق تعریف خودم)جلودار می کنم و راهبر،اما در مقام نوشتن بیشتر آنچه جاری می کنم و سرریز از زبان احساس است،گرچه با چشم عقل و خرد به آن می نگرم،اما محرکها همواره راه خود را از جاهای آسان می یابند:از احساس.
می دانم که نوشته هایم گونه ای از احساسات را در بر دارد،می دانم که به زبان احساس می نویسم و می ژکم،اما احساس و عقلانیت در این آفرینش مکملند،اما در مقام نگرش عامل عقلانیت و خرد و شعور در پس پرده خودنمایی می کند،چون فیلمی که تماشاگران در آن تنها بازیگران را می بینند و گوش به موسیقی می سپارند،چه بسا بسیاری از سازها را حتی ندیده باشند یا نامشان را نشنیده باشند.
در مقام ژکیدن نیز محرکها چون بخش آسیب پذیر تر را نشانه می روند،لذا صدای ناله از این عضو برمی خیزد:احساس.اما آنچه محرکها را به جنبش وا می دارد،انگولک می کند و به جان احساس می اندازد اندیشه و خرد و عقلانیت است،لذا فقدان یکی مطمئنا در این فرایند خللی وارد می سازد.
آنجا که خرد و شعور،در تولید این موسیقی بکار گرفته نشوند،تنها آنان که چیزی از اینگونه موسیقی می فهمند،نا همخوانی ضربها را،و نتهای فالش را تشخیص خواهند داد،آنانی که توان تفکیک صداها را دارند،و سازها را می شناسند،و الفبای موسیقی را:نت.
بارها نگاههای دلسوزانه و پر احساس !متمولانی را به کودکی فقیر دیده ام،بارها آههای جانسوز!آنان را در پی دیدن فقر و بیچارگی شنیده ام،گویی ذره ای از سخاوت روحشان را چون پادشاهی بخشش می کنند،گویی با ادراک این مسائل منتی ابدی بر دوش گردون می نهند!که آری ما نیز به سهم خود بخشیدیم.ابنانند احساسات پوچی که خرد و شعور را در چنته ندارند،اینانند بازیگران عرصه زندگی،اینانند زایل کنندگان احساساتی پاک ورنه احساس از سرچشمه خرد و شعور می جوشد و غلیان می کند و در بستر اندیشه جاری می شود،احساسی را که اینگونه نتوان سراغ گرفت چون مردابی است ساکن،فروکشنده و متعفن.
سفری دارم گهگاه به اعماق درون،به جان جهان،به آنجا که هزار کس به هزار صدا مرا می خوانند.
درباره ی معنای گمشده ی "داشتن" (ریشه-داری و دوست-داری)

{پاره ی سوم}

- "داشتن" ، ریشه-واژه ای است ازیادرفته:
سخن از دوست-داری است. نه از "دوست-داشت" به زبان امروزی؛ سخن از "داشتنِ دوستی" است. داشتنِ دوست، تیمارداری دوستی با دوست است.

- نخستین پله های ارتباط را جور برنشانیم. سخت و سفت گام برداریم. با خویش سخت-گیر باشیم. خویشمان را در دوستی بداریم و این خویش-داری مان همانا اوی دوست را والا و سزا سازد؛ بر سپهر دوستی بَرَش کند. "دوست"اش کند.
با سخت-گیری بر خویش همانا به کار تیمارداری از اوییم. بر خویش سخت ایم، چنان که بر حس! هرگز تارنده ی "حس" نیستیم. بل سازنده و پرورنده حس ایم. سفت و سپیدش می کنیم. زمستانی اش را می ژکیم! این سان از حس-داری، نه گل-زاری که انبوهگی گُلان، لجنزاری اش را پوشاست، که برف-بومی سپید برمی سازیم؛ چونان که نقش شنگ-ترین چیزها بر آن نمایان می شود(زمستان با سخت-گیری هویدایی که بر آشکارگری دارد، آفریننده ی زیبایی برین است)!
پس از سفت-کاری، حس-داری و تاب-آوری رنجی که ناشی از جوش-خوردن "پیوند" {این کلمه را زخمیده اند} است، گاهِ دوستی فرا می رسد. زین پیش هرچه بوده، دوست-سازی ( ونه دوست-یابی که بی-معناست) بوده و زین پس هر چه می رود جز پاییدن و پاسیدن دوستی نیست. کلِ این فراگرد را تیمارداری دوستی، یا دوست-داری نامیم.

- چه سخت! اینها همه فراموش شده چونان که "داشتن" فراموش شد...
حس نزار شد. انسانک در گمان خویش، با خردورزیِ آرمنده ای که داشت هرگونه حس و احساس را کوفت (کاری آسان و کوچک).
دوستی نزار شد. همه توانمند "دوستی" انگاشته شدند. هرکه توان چرانیدن قراردادهای دوستی را دارد، دوست شمرده می شود. همه خوب اند!!! دوستی، افزاری برای آرامیدن تکانه های کار و زندگی هرروزه، دوستی یعنی نرمی و رنگارنگی. دیگر سخن از نگاهبان دروازه ی دوستی نیست؛ تیمارداری فضای دوستی بی-معناست؛ زمستانگی دوستی بدل به "نور قرمز در هوای بخارآلود" شد؛ سخت-گیری بد است. همه چیز باید به گونه ای شتابنده، آرامنده ی پریشیدگی زندگی باشد: حتی دوستی! دوستی تنها همچون دیگر تفریح هاست: نرم و گرم ورنگ-به-رنگ! دوستی یعنی خوشی و نه هرگز بزرگی و شادی (تفاوت خوشی و شادی را می دانید؟!) ... دوستی دیگر امرِ والا، کمیاب و دوردست نیست؛ هرکه در گپستان و خندستان انباز شود، دوست است. بفرما! باهمی ای خودمانی است!...

- دوست-داری، سخت و عزیز است. هر "داشتن"ای سخت و ارزمند است. به گمانم به همین دلیل دیگر ...

- داشتن، گذشته-داری، ریشه-داری، دوست-داری. چه اندازه از این "داشتن" ها می توان ساخت که دیگر نا-زینده شده اند. کمی درنگان بیاندیش! آیا آسیمگی نزارت، پوچی ات، آیا رشک-بری ات بر فرارونگی... آیا پریشانگی جانت، زمختی درونه ی گریانت، ناآرامندگی همیشگی ات، بی-حسی ناسزایت... آیا بی-حسی ناسزایت، روبند خندانی که بر اُفتان-لب ات زده ای، آیا.... آیا همه از گمگشتگی درونه ی "داشتن" نیست!

۱۳۸۲ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

درباره ی معنای گمشده ی "داشتن" (ریشه-داری و دوست-داری)

{پاره ی دوم}

- "داشتن" ، ریشه-واژه ای گوشه-گیر است. ریشه-داری را ناسودمند می دانند. انسانک چنین می گوید: "چه سود که مرا ریشه ای، خانه ای، خاکی باشد؟! مهم این است که بر دلهره ی اکنون چیره آیم و این سان برای بهروزی در آینده کار کنم." ... آینده ی او بیم است و دلواپسی...

- شگفت نیست که یادآوری گذشته، برای بیشینگان، زادآور پشیمانی است. با-ریشگی و نژادگی همان خارِ گل سرخی است که انسانک رشک اش را می برد. خار است، چرا که ریشه-داری او، هنگام زیستن در انبوهه ،چون خاری بره گان را می گزد {نازیا}. گل سرخ است، چرا که او زیبایی بزرگش را که در زندگی آسوده ی نیاکانش دریافتنی است، می بیند. "چگونه پدرانمان چنان بااطمینان می زیستند!؟ بی-گمان از شک-آوری چیزی نمی دانستند. اما آخر چه؟! نه این که آنان بزرگ تر و متین تر از ما زیسته اند!" انسانک چنین می دندد.
شگفت نیست که یادآوری گذشته، برای بیشینگان، زادآور پشیمانی است، چراکه "گذشته" برایشان تنها کلافی از یادبودهای مرده است که دیگر نمی توان زیستشان. خاطره هایی هرچند خوش، اما بیشتر به پیش-آورنده ی پشیمانی از این که "اکنون" چرا چنین نیست! یادبودهایی ناسودمند! پس او روی از گذشتگی ها برمی تابد تا هم خلندگی خاطرات را حس نکند و هم آینده ی روشنِ دوردست اش را برسازد؛ مدرن شود.
نه! آری، او گذشتگی و ریشه-داری را بد تأویل کرده. او ناخواسته همراه با خوانش مدرن از جهان (ابژه-سازی و طبقه-بندی هرچیز)، زمان را نیز به ابژه ی در-دست بدل کرده؛ به آن یکا داده تا با محاسبه، از آنِ خویش اش کند... Moments have been turned to Seconds ، چنین است که زمان برایش دیو شد. سلولی با دیوارهای برقی که در آن برای در-جا ایستاد و به این "ایستایی" خوگرفت. و زمانی که خوگرفت، می گوید: "به! زندگی این است: دردَم زیستن و خوش بودن. هدف، بهروزی روزافزون در آینده است و در این کار، گذشته-داری و ریشه-داری چه سود!؟"
می خندد، می خورد و درگمان چه بسا بیاندیشد(!) اما همیشه در نهان-جای جان، آنجا که سخت-گیر ترین داوران زندگی بر سریری سیمین برنشسته اند و حکم می رانند، آنجا که داوری از خویش معنا دارد، آنجا که با خویش باید سخت بود تا حکمِ داور به سودمان واگردد، آری در آن جای دهشت و عزیز، رشک-بر آسودگی و اطمینان گذشته-داران، باخانمانان و ریشه-داران است.

To be continued…