۱۳۸۲ فروردین ۱۰, یکشنبه

درباره ی معنای گمشده ی "داشتن" (ریشه-داری و دوست-داری)

{پاره ی نخست}

"داشتن" ، ریشه-واژه ای است که معنای اصیل اش را از دست داده؛ چونان که معنای بسا واژه های دیگر نیز در گذر زمان، بسته به افق دانایی، فراوش شده اند. فراموش-شدگی با دگر-شدگی تفاوت دارد!

- "داشتن"، امروز بیشتر در معنای Owing کارگری می کند، به معنای مالکیت. داشتنِ چیزی یعنی آن چیز "مالِ" من است، یعنی من خداوندگار آن چیزم. وقتی می گوییم / من او را دوست دارم / ، هرچند که دارندگی در اینجا به معنای مالکیتِ آنچنانی نیست، اما در روحِ معنایگی امروزی، به ناچار بار معنایی سلطه-گر خویش را به همراه دارد: یعنی من مالک "حسِ دوستی"ای هستم که مال من است؛ هرگز سخن بر سر دوسویه-گی حس نیست: این حس، آنِ من است! معنای ناب چیست، همان که در نهانجای معنای امروزی نشسته و نزارگی معنای "مالکیت" را می رنجد. "/ من او را دوست دارم/" یعنی من دوستیِ او را می پایم؛ نه که من ارباب حس دوستی میان مان هستم. یعنی من اوی دوست را تیماردارم؛ دوستی را می پاسم. نگاه می دارم.

- "داشتن" به معنای بازپسین (به معنای تیمارداری)، آن ریشه-واژه ای است که فراموش شده. چرا؟ اگر کمی بدرنگیم، می بینیم که پاسخ از چونایی روح معنایگی ای که در افق دانایی دورانمان می زید، بازیافتنی است. این فراموش-شدگی بازبسته به زندگی هرروزه مان است، به زیستن مُدرن مان؛ به پفک! امروز است که آماج هرچیز، حتی دورترین ها (البته دورترین ها برای بیشینگان، که برای ما نزدیک ترین هایند)، یعنی واژه ها می بایست به چیرگی و سلطه-گری بیانجامد. {اینجاست که اگر کمی خِرد باشد،در می یابی که مفهوم سلطه-گری از آنچه سیاست-بازان کانا در نظر دارند، بسا سهمگین-تر است. آزادی از این سلطه نه به داد-و-قیل هرزه-مغزان که به اندیشگری بازبسته است!}.
مدرن چه می گوید:" هرچه ناکارامد و ناسودمند است، هرآنچه بر ماده چیره نتوان شد، از ارزش تهی است. (The origin of Nihilism)... همه باید برای سلطه بر طبیعت بسیج شوند و این سان به آزادی (برابری حقوق ، خواست همگان و...) دست خواهیم یافت. هرچه ناسودآور است، ناخوب است."
این انگاشت، چنان ساده هم فرارو نمی آید. چیره-مندی خوی سود-باور مدرن، حتی به نهان-ترین و شخص ترین جای-گاه های زندگی رخنه کرده: به رابطه های میان-انسانی، به شادمانکی ها، به دوستی ها و ... Pituful ….

To be continued…

۱۳۸۲ فروردین ۹, شنبه


" فیلسوفان تا کنون تنها در کار تفسیر جهان از راه های گونه-گون بوده اند. اما مسئله بر سر دگرگون کردن جهان است."

سخنی مشهور از آموزگار انبوهه، یا بهتر است بگوییم از خنیاگر انبوهه. علم-ورزی که به گمان خویش، حقیقت را به گونه ای علمی بیان کرده ( هر چه باشد امرِ علمی، قدسی نیز هست). ... چه خوب که همین توده-باوران به بازگویی حقیقت بپردازند، چراکه حقیقت بیان-شدنی ناراست ترین خرده-حقیقت است!

مسئله بر سر دگرگون کردن جهان است. آری. اما مسئله ی این مسئله که چنان پرسشی را به ناپرسشی بی-بنیاد بدل می کند این است که چه کسی باید چونایی این دگرسانی را بازشناسد و درستی اش را به داوری بنشیند؟! چه سنجه ای برای این دگردیسی در نظر می توان آورد که به ما بنماید که چنین دگرشدگی ای همان دگرگونی ای است که مدنظرمان بوده؟! بی تفسیر! بی انگاشت!

نمود هر دگرگونی در جهان، برای انسان است؛ این سان دگرگونی جهان همچون دگرشدگی بازنمود (representation) جهان برای انسان، به پیش کشیده می شود. یعنی وقتی که از دگرگونی جهان سخن می گوییم، خواه-ناخواه، منظورمان دگرگونی بازنماییمان از جهان است؛ جهانی که دگرگونش کرده ایم، به فرض هم که دگرشده باشد، در مقام بازشناسی این دگرگونی، به ناچار در ساحت بازنمایی آدمی خویش را هویدا می کند. کوتاه-سخن این که: انگاشتن هر دگرگونی در جهان، درخود، پیش-فرض ها و پیش-انگاشت هایی دارد که می نمایند که آیا جهان دگرشده، همان است که ما از دگرکرده گی اش در نظر داشتیم یا نه. یعنی پس از دگرشدن جهان آن پیش-فرض ها در مقام توجیه درستی "دگرگونی" فراخوانده می شوند و "جهانِ دگرشده" را برابر "آماج ما از دگرگونی جهان" یا "تصویر جهان پس از دگرگونی" می نهد و سپس داوری می کند.

پرسش: آیا دگرکردن چیزی، بی پیش-داشت و بی چشم-انداز بامعناست؟! آیا می توان بی آن که تأویلی از چونایی دگرگونی "چیزی" داشت، به دگرگون کردن اش دست یازید؟!

پاسخ را باید از شبانِ غوغا پرسید. نه! از خدایش،از کارگر پرسید. ... !!!



۱۳۸۲ فروردین ۷, پنجشنبه


Here is some of my thinking in a trip through Kiaashahr: The Natural Reflexions!

تأملات طبیعی!

- یک بازی مسخره (جِنسیدن طبیعت): دریا ماده است؛ کوه، نر. دشت ماده است؛ کویر.... کویر فراجنسی است. 2 به 1 به سود مادینگی! پس طبیعت ماده است.

- در طبیعت، در گاه هم-سخنی، هم-آوایی، هم-سکوتی با طبیعت، اندیشه خویش را به چکاد برمی کشد. چنین گاهی است که اندیشه به اصالت باز می گردد: تنها هستی و خویش که جز هستی نیست را می بساود، می نوازد. کنار دریا بیایستید؛ اگر از دسته ی شهویان و بوزینگان کژدم-گزیده نباشید، اندیشه تان تنها خویش-باشندگی و هستی-داری را تواند زیست. به خیل نتوانید اندیشید، همگانگی را می رهانید و چه بسا چنان در سپهر اندیشه، درونگی را شکافانید که نورش خمیره ی انسانی را ورامده کند. می سگالم که چه بسا تنها شهر و شهوت است که خِیل-اندیشی، انبوهه-اندیشی و سیاست را به پیش می کشد. می سگالم که اگر...اما... دور می بینم! از چنین بیماران... انبوهگی...دور می بینم...! چه خوب... تحفه ای ویژه ی ژکانان!

- بِهُش! به گوش! اینجا دیگر سخن بر سر چیرگی بینایی بر دیگر حس ها نیست. با شنیدن نیز می توان رنگ ها را بویید! آیا گوش دارید؟!

- رنگ های طبیعی کجا، رنگ های ماشینی کجا!

- چه اندازه طبیعت در نظر یک اندیشگر در همسنجی با طبیعت از نظر یک کارگر یا یک شهری، یک انسانک تفاوت دارد. برای اولی، طبیعت چیزی خسته-کننده نیست، چرا که توانایی گفت-وگو با آن را دارد؛ رمزگان سخن اش را می داند (اگر هم نداند، با هنریدن و تصویرسازی اش زبانی خواهد آفرید) ؛ آوایش را می شنود. برای دومی اما، طبیعت چیزی رنگی است که با گذر زمان رنگدانه اش پیر می شود، می میرد؛ تکراری می شود. اولی می تواند ساعت ها به آتش خیره شود، اما آتش برای دومی...

- درون-گریزان چه شوربختند ( وچه شورطعم!). جان شان، طبیعت سیاه-و-سفید است؛ رودِ بی-آبشار، دریای بی-موج است، آسمان شان بی-رنگین-کمان. در یک-کلام: طبیعتی بی-کویر دارند. آنها از خیرگی به اخگر چیزی نمی دانند همان گونه که از سختگیری با درون چیزی نمی دانند...

- در برابر طبیعت چگونه باید بود؟ ... زنده و خاموش ...


۱۳۸۲ فروردین ۶, چهارشنبه

بهار آمد گل و نسرین نیاورد
نسیمی بوی فروردین نیاورد
پرستو آمد و از گل خبر نیست
چرا گل با پرستو همسفر نیست؟
چه افتاد این گلستان را چه افتاد
که آیین بهاران رفتش از یاد
چرا می نالد ابر برق در چشم
چه می گرید چنین زار از سر خشم
چرا خون می چکد از شاخه گل
چه پیش آمد؟کجا شد بانگ بلبل
چه درد است این؟چه درد است این؟چه درد است؟
که در گلزار ما این فتنه کردست؟
چرا در هر نسیمی بوی خون است؟
چرا زلف بنفشه سرنگون است؟
چرا سربرده نرگس در گریبان؟
چرا بنشسته قمری چون غریبان؟
چرا پروانگان را پر شکسته ست؟
چرا هرگوشه گرد غم نشسته ست؟
چرا مطرب نمی خواند سرودی؟
چرا ساقی نمی گوید درودی؟
چه آفت راه این هامون گرفتست؟
چه دشت است این که خاکش خون گرفتست؟
چرا خورشید فروردین فرو خفت؟
بهار آمد،گل نوروز نشکفت!

۱۳۸۲ فروردین ۳, یکشنبه

در جریان زندگی آن چیزهایی دشوار-فهم اند که به ما نزدیک ترند.

1-اصل فردگردانی (Principle of Individuation) را دشوار درمی یابیم، چرا که درونی ترین اصل زیسته شده است. چیزی است که در بنیاد (که بی-بنیادی است)، از آنِ ماست. آن چه که خوشبختانه تنها در گاه های تنهایی به سر آدمیان می آید (وگرنه با وجود پایاب کمی که آدمیان در برابر آشکارگی حقیقت دارند، چه بسا دیگر آدمی نمی بود تا... رازدانی). آن یکتا امر بدیهی: اصل فردگردانی. این که نه من، نه تو، بل فرد است که اصالت دارد. نه خرد، نه حس، نه تجربه، نه مینویی، نه سپنتایی، و نه هیچ چیز دیگر، بل سازنده اش، دست کم انتظارکش اش، آشکارگردانش (خرده-احترامی به هایدگر)، یعنی فرد اصالت دارد. نه خِیل، نه جمع، نه جامعه، نه همگان، بل فرد اصالت دارد. به حدی روشن است و چندان در ما اندرباشندگی می کند که در آن دم که می خواهد اثبات شود، به صورت اثبات-گرش تف می کند:
" ببین! این منم! اینم من: تواَم! چه نزدیک ام؛ این سان چه دورم! کاهلی، کاهل! اثبات ام کن تا ویرانم کنی. استدلال بیاور تا از دستم بدهی؛ فژاگین ام کنی. توان زیستنم را نداری، چرا که انبوهه-زی ای. کاهلی!"
پرسش : فرد چیست؟ آن چه که همیشه در برابر خیل می آورند!؟ I will philosophize this later

2-حس بزرگ: حسی که چه بسا از خُردی جان آدمی، تنها در گاه تنهایی به او دست دهد. او این بزرگ را، برین-حس بزرگ را می تاراند؛ چرا که در آن می زید ( خمیره ی انسانی هنوز هست!)، به آن نزدیک است؛ از این رو دریافتنش سخت است: به خرده-احساس های همگانی روی-گردان می شود. به پلشتیدن جان و شکنجیدن بانوی درون؛ به آری-گفتن به شادی و شور "هرکس" . او همنوا با انبوهه به تمسخر به هرآنچه اصیل است می پردازد: به درونگی، به تنهایی، به نزدیکی!

3. Self-containing: ...
4. قانون اعداد بزرگ:...
5. Essential of Silence: ...
. . .
در جریان زندگی آن چیزهایی دشوار-فهم اند که به ما نزدیک ترند... بیاندشید. جز این نیست!

۱۳۸۱ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

My translation of a lyric form Tool: Reflection
My new-year gift for dear pot-companions!


" مکاشفه"


کاوانه، به پایان نزدیک شده ام، فرود
میان مغاک تن-آسایی
شکست-خورده، همه را واگذاردم
و فروتر شدم
چه بسا آسایش را اینجا بیابم
صلح را ، اینجا: درون "پوچی"...
افسوسا

فرا می خواندم...

در تاره-ترین گاه هایم، گاه جنینگی، گاه گریان
ماه با من از رازی سخن گفت: از "اطمینان"!
این منم، چنین فربه و روشن
فروزنده ام، نه از خویش،
که هزاران اندیشه ی فروزان از فرازم گذرکرد

...سرچشمه اش بی-پایان، فراز را می فروزد
اوست: زنده-گردان "ناامیدی"
بی او، ما میرانیم، پریشان گردانیم

سر را فراخته ام، اِستاده، بی-تردید...
نخواهم در چنین فرودین-جای، "خودشیفتگی" پَرورم!
پس "خویشتن"ام باید کشت، پیش از دیرگاه
نور را نماز بردم تا برونم کِشد
پیش از فروفسردگی ام...

پس "خویشتن"ات کُش پیش از دیرگاه
برآ از این دون-جای: از چنین نفی و کور-جای ،از چنین دژآگاه
بازخواهی یافت که ماییم، همه یکه-روان
توانا بر هرآنچه به پندار آید، ماییم توانمند هر "امکان"ایم
لِه تا نور لمست کند
تا "واژه" به درآید
تا همه گذر کنند
و امید و خِردمان را برکشانند
پیش از فروفسردگی مان ...

Addendum:

The words which have been embossed, have Philosophical-Psychological meanings…
& this weak translation would be strengthened if these meaning could be taken by poor reader!


آیند و روند نفسها،نفسهایی سنگین،پر دود و ذرات معلق،پر سیاهی،ریه را نه از ابدیت بل از روزمرگی و تکرار پر و خالی کردن،سنگینی هوا را حس می کنم،منتظر چیزی نو؟سالی نو؟حالی نو؟
مدتهاست که نویی زیر غبار این غمستان،زیر پای این ستوران،زیر تعفن این مردارها جایی برای خودنمایی ندارد،مدتهاست برایم بهار چیزی است که مفهوم خاصی ندارد،پیغام خاصی ندارد،فقط ادایی تازه است،زنده کننده حسی یا شوری نیست،دیگر گذران فصول آنچنان محسوس نیست،آنچنان ملموس نیست.بهار برایم شنیدن صدای توپی است و تمام،ارمغان من از این بهار فقط اراجیف و مزخرفات تازه است!
حرکت بر امتداد زمستان است،بر مسیرانجماد،بادهای سرد وحشی را وزیدن مگر پایان می گیرد؟نمی شنوی مگر صدای زوزه اش را؟نمی بینی مگر رد تازیانه اش را ؟بهار را با ما چکار است؟
بخشی از بهار سنتهامان بود و رسوممان که به کجراه رفت:چهارشنبه سوریهای پس و پیش شده!دیگر از قاشق زنی و بوته های آتش کجا می توان سراغ گرفت؟جنون صدا را دریاب،کرم لولیها را،حتی گفتند که این رسوم مربوط به آتش پرستان و بی خدایان بوده است!خوشا به حالشان!
هرچند عقده های این نسل بی ریشه نیز باید خالی شود،حال به طرق گوناگون:چهارشنبه سوری،عاشورا،تاسوعا،...
ما نسل زمستانیم،زمستانهای سرد سرد،سگ لرزه های مداوم،زمستان ما را پایانی متصور نیست،ما در هر سال گویی یک فصل داریم:زمستان!البته ادابلدیم،اداهای نو!کارمان ماکت سازی و ماکت بازی است.
می دانی که سرما چنان سخت بوده که بهار در کنارش بیشتر به شوخی شباهت دارد،می دانی که این بهار خود تازیانه هایی دردناک دارد،نیشهایی زهرآگون:التماسهای بچه ای برای خرید سال نو،به مسلخ رفتن غرور پدری در کج و پیچ بهار،گریه های مادری که توان پذیرایی از مهمانانش را ندارد،سرخی گونه های مردی که باید در جواب عیدی 1000 تومانی که به پسرش داده اند تلافی کند،نگاههای ملتمسانه به لباسهای نو:نگاههایی پر خواهش،ماهیهایی در تنگ:تنگهایی ترک خورده،آمار این بغضها را کجا نگه می دارند؟آمار این نگاهها را؟
بهار شاید زمانی واژه ای بود برپاکننده شوری،ولی امروز فقط از آن 13 روز رخوت مانده،13 روز تعطیلی بی حاصل!
نفسهایم سنگین است،چه می نویسم؟هذیان!

۱۳۸۱ اسفند ۲۴, شنبه


اندیشه ی ناب هیچ-گاه در پیکر زبان نظام-مند نمی گنجد

- از زبان سیستمانه و نظام-مند که علم-وران (Scientist) منطق-دوست به کار می گیرند، نباید انتظار داشت که اندیشه، زیستنی شود. واژگان، نحو، مجازهای بیان و ساختار جمله در قانون همیشگی زبان که سازنده ی نوشتاری سیستم-مندند، چنان در بند قراردادها و قانون ها گرفتارند که هرگز قادر به رساندن آن درونه ی برین اندیشه تمی توانند بود.

- برون-کشی اندیشه و فروریزشش بر متن، خود، فرآیندی است که در آن درونه ی اندیشه ناگزیر به نزار شدن کشیده می شود؛ فروکاهیده می شود؛ تحلیل می رود. فضایی در جایی در درون وجود دارد که هزینه ی ترابری اندیشه از ژرف-ترین مغاک درون به برونگی (به متن)، به جای-گاه برگشایش و حضوررا طلب می کند. این فضا، وزنی از اندیشه را به ازای هزینه، بر میگیرد و خویش را فربه می کند. این فضا، شخصیت اندیشگر است که این سان با اندیشیدن گشاده می شود. اندیشه ی کاهیده، بر روی کاغذ فرو می ریزد و حال اگر بنا باشد که این نا-پیکره ی کاهیده-شده را در چارچوب نحو، دستگاه زبان روزمره و اصطلاح های همگانی، تن_آورده (embodiment) کنیم، صورت برونی اش بخشیم و به حضورش درآوریم، به چیزی همچون بازکاهیدگی رویارو خواهیم شد.

- چه توانمندی هایی که صرف زبان_آوری منطقی اندیشگر نشده! او خود نیز از این که چگونه ناب ترین و باکره ترین آفرینه های اندیشگون اش (که بزرگی و پاکی شان در آشفتگی و برآسیمیدگی شان است)، به دست نظام-سازی زبان، پریشان می شوند، رنجه است. همه می دانند که سکوت-اندیشگی {نام من برای اندیشه ای که هنوز پاک است و اصیل!} چون برون-هشتگی یابد، چون سکوت اش را از کف دهد، پاکی اش را نیز از دست خواهد داد؛ پاکی و فرارونگی ای که از آنِ خود آفریننده اش بوده را ...

- مقدمه، میانه، نتیجه-گیری در نوشته: اینها همه را برای کسانی وامی گذاریم که برای زندگی شان نیز مقدمه ومیانه و غایتی سرشته اند؛ برای خُرد-خران و البته برای دانشمندان. آنان که برنامه ای برای نیک-آینده(؟) ای روشن در نظر دارند. For dear teleogogist

- اندیشه ی زیسته، اندیشه ای زاییده از زهدان سکوت، اندیشه ی بی-آغاز، اندیشه ای شیر-خورده از پر-پستان بانوی درون،اندیشه ی فراتاریخی و فراجنسی، اندیشه ی شکیب-پسند، اندیشه ی شاعرانه و ناعارفانه، اندیشه ی بی-فرجام، اندیشه ی پاک و به همین اندازه بی-رحم، اندیشه ی مقدر، اندیشه ی زبان-گریز، اندیشه ی ژکندگی... همیشه-هرگز ...


۱۳۸۱ اسفند ۲۱, چهارشنبه

Ninth day: On

مادر همچون روزهای دیگرِ این ده-روز، فرزندان را فرخواند تا برایشان از جان-باختگی ها(؟!) روایت کند. چهره ی معصوم شنوندگان، شورمندی خطابه اش را می فزایید. چهره هایی که از دگرسانش لبخند آرامنده ی مادر به بغضی کینه-توزانه در شگفت بودند! مادر دگر شده بود! Is she become more religious?

چه بود که مادر را چنین دُژکامیده بود؟

دست ها بریده، خون، سرهای بر زوبین، گریه و فغان کم-سالان، خیمه ها در آتش و ضجه ی زنان!
چه مادر را واداشته بود تا چنین دوزخی اینجهانی را برایشان روایت کند. این با تمام قصه-گویی های شبانه تفاوت می کرد. این دیگر چه لالایی مادرانه ای است! مادر مجنون.

روایت تمام شد. مادر وظیفه ی مینوییِ خویش را به فرجام رسانده بود و در گمان، فرزندان را با حقایقی ناب (؟!) که تنها به فرقه ی اندک-شماری از یکی از دین های کتاب-خوان تعلق دارند، آشنا کرد؛ او به خویش می بالید، احساس سبک-باری می کرد که توانسته این سان، لوح اعمال عزیزان خردسال را بسپیدد! فرزندان تطهیر یافته بودند و ثواب چنین پاک-گردانی ای بی-شک به حساب او واریز می شد. مادرِ رنگ-زن؛ مادر رگ-زن!

God knows where he should put his Mercy!

ده شب، ده روایت هولناک، حالِ خردسالان را دگر کرده بود! بی-گمان چیزی وجود داشت که مادر را به قصه-خوان دوزخ بدل کرده باشد؛ چیزی شرمناک و البته قدسی! حال نوبت آنان بود که درس آموزگار را به درستی پاسخ دهند...

Tenth day: On

خردسالان بر سر سفره نشسته اند! میان سفره، سری تازه-بریده-شده؛ سر مادر. آنچه را مادر با مقدسان و سالاران (!؟) از سر دلباختگی انجام داده بود، آن نیک-بودی که مادر به گمان خویش با اشک و ناله سرشته بود، آنچه تنها با گزافه-گویی و برانگیختن احساس تاب-آوردنی است، آن تصدیق ضجه و سوگواری دست-جمعی که بوی انبوهه اش دل را می آشوبد؛... اینک فرزندان در حق او انجام داده بودند. اما...

اما شگفت آن که خردسالان اشک نمی ریختند، تنها خیره به سر بریده ی مادر نشسته بودند، آنها دریافته بودند که آموزه ی مادر، کژ-و-کوژی دارد ، آنها دریافته بودند که... اما به چه بهایی!


*بگریز دوست من،بگریز،به تنهاییت بگریز!تورا از بانگ بزرگمردان کر و از نیش خردان زخمگین می بینم.
جنگل و خرسنگ نیک می دانند که با تو چگونه خاموش باید بود:دیگر بار همچون درختی باش که دوستش داری،همان درخت شاخه گستر که آرام و نیوشا بر دریا خم شده است.
آنجا که "تنهایی" پایان می گیرد،بازار آغاز می شود،و آنجا که بازار آغاز می شود،همچنین آغاز هیاهوی بازیگران بزرگ و وزوز مگسان زهرآگین است.
در جهان بهترین چیزها بی ارجند مگر آنکه نخست کسی آنها را به نمایش بگذارد:مردم این" نمایشگران " را<مردان بزرگ> می خوانند.
درک مردم از بزرگی،یعنی از آفرینندگی اندک است،اما رغبتی است ایشان را به نمایشگران و بازیگران چیزهای بزرگ.
جهان،گرد پایه گذاران ارزشهای نو می گردد:با گردشی ناپیدا،اما مردم و نام،گرد نمایشگران می گردد:چنین است راه و رسم جهان.
نمایشگر را روحی است،اما وجدان روحش کمتر است،او همواره به آن چیزی ایمان دارد که بدان بهتر از هزچیز دیگر دیگران را مومن می کند_مومن به خویشتن.
در نظر او وارونه کردن اثبات است و عقل کسان را دزدیدن،قانع کردن.و خون نزد او بهترین حجت است.
حقیقتی را که تنها به گوشهای حساس راه می یابد،دروغ می خواند و پوچ. براستی،او تنها به خدایانی ایمان دارد که در جهان غوغا بر پا می کنند!
پر است بازار از دلقکان باوقار،و ملت از مردان بزرگ خویش بر خویش می بالد!اینان برای او خداوندگاران این ساعتند.
اما کوتاهی ساعت بر ایشان زور می آورد و ایشان بر تو زور می آورند و از تو نیز"آری" یا "نه" می خواهند.وای،تو می خواهی کرسیت را میان"له"و"علیه"بگذاری؟
ای عاشق حقیقت،بر این مطلق خواهان زور آور رشک مورز!شاهباز حقیقت هرگز بر ساعد هیچ مطلق خواهی ننشسته است.
ازین ناگهانیان به مامن خویش بازگرد:تنها در بازار است که با "آری؟"یا"نه؟"به کسی حمله می کنند.چاههای ژرف همه آهسته تجربه می کنند:باید دیری منتظر مانندتا بدانند چه به ژرفناشان فرو افتاده است.
کارهای بزرگ همه دور از بازار و نام آوری کرده می شود.بنیانگذاران ارزشهای نو همیشه دور از بازار و نام آوری زیسته اند.
بگریز دوست من،به تنهاییت بگریز،تو را از مگسان زهر آگین زخمین می بینم.بگریز بدانجا که باد تند و خنک وزان است.
به تنهاییت بگریز!به خردان و رحم انگیزان بس نزدیک زیسته ای.از کین پنهانشان بگریز!آنان در برابر تو جز کین چیزی نیستند.
بیش از این برای راندنشان دست میاز!آنان بی شمارند و سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.
این خردان و رحم انگیزان بی شمارند،و چه بسیار بناهای گردن فراز که قطره های باران ، گیاهان هرز آنها را از پای درآورده اند.
سنگ نیستی،با اینهمه قطره های بسیار تو را سفته اند،و هنوزهم قطره های بسیار تو را از هم خواهند شکافت و خواهند درید.
تو را از مگسان زهر آگین به ستوه می بینم و می بینم زخمهای خونآلوده را بر صد جای تنت،اما غرورت حتی نمی خواهد خشم بگیرد.
آنان با بی گناهی تمام از تو خون می طلبند.روانهای بی خونشان تشنه خون است و از این رو با بی گناهی تمام نیش می زنند.
اما تو ای ژرف،رنجت از زخمهای خرد نیز بس ژرف است،و هنوز بهبود نیافته،باز همان کرم زهر آگین بر دستت می خزد.
مغرورتر از آنی که این ریزه خواران را بکشی،اما بپای که سرنوشتت بر تافتن همه ی بیدادهای زهر آگینشان نشود!
حتی آنگاه که با ایشان مهربانی می کنی خود را خوارشده حس می کنند،و خوشرفتاریت را با بدرفتاری نهانی پاسخ می گویند.
غرور خاموشت ایشان را ناخوشایند است و هرگاه چندان فروتن باشی که سبک جلوه کنی،شاد خواهند شد.
با شناختن چیزی در کسی آن چیز را در او شعله ور می کنیم.پس از خردان برحذر باش!
در برابرت خود را کوچک حس می کنند و پستیشان در کین نهانشان به تو کورسو می زند و می تابد.
آری دوست من،تو برای همسایگان خویش همچون وجدان عذاب دهنده ای،از آنرو که شایسته ات نیستند.از اینرو از تو بیزارند و مشتاق مکیدن خون تو اند.
همسایگانت همیشه مگسان زهرآگین خواهند بود،و آنچه در تو بزرگ است،همان باید ایشان را زهزآگین تر و همواره مگسوارتر کند.
بگریز دوست من،به تنهاییت بگریز،بدانجا که بادی تند و خنک وزان است!سرنوشت تو مگس تاراندن نیست.
"برگرفته از کتاب چنین گفت زرتشت اثر نیچه"

۱۳۸۱ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

دیریست که عرصه،عرصه گفتگو نیست،عرصه شنیدن و ادراک نیست،دیریست که فقط تاخت و تاز می کنیم،چه ساده دل و خوشباورانه می نگریستم.
گفتگو؟فهم؟ادراک؟گوش؟
دیریست که این واژه ها به مسلخ خشک اندیشی و تعصب برده شده اند،دیریست که نمی گذاریم که عقلانیتمان،باورهامان هوایی بخورند،سیلان داشته باشند،گویی در مسابقه ای هستیم که نباید دستمان را رو کنیم،نباید کم بیاوریم!
روزگار مدیدی است که اندیشه هامان آنقدر در این فضای بسته تحجر بی تحرک مانده اند که از هر تلنگری می ترسیم،باید که بترسیم!این قامت شکننده که در این فضا رشد کرده تاب تلنگر ندارد،می شکند.این لیوان خالی را هرچه تلنگر بزنی چیزی جز انعکاس صدای پوچی نمی شنوی.
سالهاست که خورجین مدعا و دکان ادعا پر است ولی در ورای اینها،واقعیت چیزی دیگر می گوید،کارها و برخوردها حکایت از بینشی دگر می کنند،حکایت از راهی دگر و جهتی دگر.
دیرگاهیست که دستگاه گوارش ذهنمان قابلیت هضم اندیشه های دیگر را ندارد،سریع ترش می کند!بالا می آورد!عق می زند!رودل می کند.
مدتهاست که در حال صف آرایی هستیم،لشکرکشی،جدل و تحقیر،کوبیدن و ویرانی.
این قامت بی تحرک و کاهل اندیشه،مدتهاست که تکانی به خود نمی دهد،مدتهاست که حرکت را به رویا سپرده و لذا ناچار دست به توجیح این کاهلی می زند،کمر به قتل سیلان می بندد،شیپور جنگ بر علیه آن می نوازد.
این کاهل بزدل،سالهاست که شهامت شنیدن را از دست داده،شهامت فهمیدن را،شهامت لمس کردن را.
مدتهاست که دیگر نمی اندیشیم،نمی خوانیم،نمی بینیم بل اندیشه را چون خورجینی به خود می آویزیم،جامه ای بس گشاد و بیقواره بر این عریانی می پوشانیم،جامه دم دستی و فوری را انتظاری بیش از این نیست.هست؟
دیروقتی است که کارمان نشخوار است،سر در آخور بی خیالی و الواطی،اندیشه های کهنه و منسوخ را نشخوار می کنیم.
این خانه کهنه و این ابزار پوسیده را همان به که کالایی نو زینت نبخشد که نتنها از زشتی این منزلگاه نمی کاهد بل خود نیز در هیاهوی زشتی ها گم می گردد و زیر غبار آنان مدفون می شود.
همان به که در این بتخانه تبر از دوش برگیری که حدیث ابراهیم در این بتخانه افکار وحشتی می آفریند و آتشی برایت مهیا می سازد که گلستانی در پیش نیست که کار از معجزه گذشته است.
در اینچنین جایگاهی برای انتقال اندیشه آنقدر باید آنها را تنزل بدهی و آنقدر باید با این پتک بر سندان بکوبی که تمامش مثله می شود،له می شود،بی ارزش و خوار می شود،حتی حال خودت را نیز بهم می زند،خودت را نیز به سفلی می کشاند و اندیشه ات را نیز،هرچیز با ارزش باید خود را از معرض بده بستانهای هرزه دور نگاه دارد.
این کالا در این بازار خریداری ندارد،غیر این است با عرضه کالا در جایی که ارزشش را نمی دانند وقتت را تلف می کنی؟.غیر اینست که این چشمهای خو گرفته به تاریکی را با این تابش آزار می دهی؟
مزه نچشیده را چگونه می خواهی منتقل کنی؟راه نرفته را چگونه می خواهی که تفسیرش را بشنوی؟در این آینه زنگار گرفته و پر چین،چیزی جز چهره های کج و کوله را انتظار می کشی؟
انتظاری بیش از این نیست که اگر بود ژکیدن آغاز نمی کردیم،اصلا فلسفه ژکیدن چنانچه گفتیم چیزی جز این نیست.هست؟




۱۳۸۱ اسفند ۱۷, شنبه

افزونه ای بر خداسازی (پاسخی به یک ژکان-خوان):


- آیا ژکان بی-خداست؟

خداجویی، کار ژکان نیست؛ همانگونه که خداسازی. هان؟ خدایمان را شرح دهیم؟! اخخخ؛ باید می دانستی که می بایست حساب ما را از حساب شرح-دهندگان احساس جداکرد! همین بس که بدانی چندان بزرگی هایمان را عاشقیم که بر زبانش نمی توانیم راند.
همانگونه که به یکی از دوستان گفتم و البته نفهمید!( چرا که مادینگان، چهره-خواهند؛ خدایشان چهره باید داشت، چهره ای گشاده چون قدیسان مسیحی، تراژیک-کش):

در دوران بی-خدایی، روزی خدا به سکوت-کده ی ژکان درآمد:

خدا: در شگفتم که چگونه هم-زبان ترین هایم داعیه ی بی-منی می کنند؟!
ژکان: ششش. ابرها را بنگر که چگونه بر بزرگ ترین نگارگران زمینی پوزخند می زنند.
خدا: بخوان مرا.
ژکان: ...
خدا: دوزخت می برم!
ژکان: ...
خدا: نگاهم کن!
ژکان: نه این که آفرینه هایت، نمودی دون-پایه از زیباییِ تواَند؟! پس له تا ابرها را بنگرم. چه زیبا! بی-بو، بی-وزن، بی-سو و روان،حتی سپیدیشان نیز گویی بر بومی بی-رنگ، رنگ خورده. اما از بویی که از تو برمی آید پیداست که چنین زیبا نیستی!
خدا: بو-دارم کرده اند!
ژکان می خندد: بو از زیاده-خواهی ات است؛ از ول-انگاری ات. چه همه دوست می خواستی؟! میلیارد انسانک که ابله-ترین هاشان، بلاهت خویش را با ایمان تو می پوشانند؛ بو از اینجاست؛ ببین:
{خدا انگشت شاره ی ژکان را چی می گیرد و نظاره می کند:}
- سیاه-پوشانی که عربده ی یک کپل-چهره ی شکم-باره را می نوشند و در عوض ذکر، عق می زنند...
- زنانی که پیرامون یک شکسته-سر حلقه زده، در حال گریه اند و درونی ترین گره ها، گره-دارترین عقده ها را به نام خداداری ناله می کنند.
- خردسالانی که کتابش را از-بر دارند، اما از رنگ چیزی نمی دانند؛ از بزرگترین کردمان خدایگان چیزی نمی دانند: از بازی!
...
چه دوستانی! چه همه خدادوست! چه همه بهشتی!
{دستِ اشاره-گر ژکان می لرزد. خدا دست ژکان را در دست می گیرد و می فشرد، روی از جماعت برمی تابد! جماعت "او-شناس"! ... ژکان رخ خدا را به سوی خویش برمی گرداند و خدا شگفت-زده از این که آفرینه اش او را لمس کرده، سرخ می شود!}
خدا: بگو که از آفرینه های من نیستی!
ژکان می خندد...
خدا: بگو!
ژکان: پوست را برکن!
{خدا پوست انداخت}
ژکان: می گویم که از با-خداترین ها نیستم! اما بر این ایمانم که می توان خدای بی-رنگ و بی-بویی چون تو را دوست داشت.
خدا می خندد...
ژکان می خندد...

{ فریاد نور سکوت-کده را فراگرفت! فریادی که پاسدار ژکندگی بود.}

آیا ژکان بی-خداست؟

۱۳۸۱ اسفند ۱۶, جمعه

در این بالماسکه زندگی،در این صحنه تاتر مشوش و ابدی،ما نابازیگران عرصه زندگی عجب که درمانده ایم،چون افرادی مسخ شده متعجب از اتفاقات پیرامون،متعجب از رویکردها و برخوردها،متعجب از تفاوتی فاحش و عریان،و عجب اینکه بازیگران حرفه ای این عرصه این حالت ما را تعبیر به اجرای نقشی قوی می کنند،کاملا زنده!گویی واقعی است!چه خوب در این نقش نشسته!
و ما واپس زنان هرچه می کوشیم تا ثابت کنیم که ما بازی نمی کنیم،این همان شخصیتی است که هستیم،همان چیزی که ناشی از نگرشی خاص و جهانبینی ماست،باز درمانده از انتقال افکاریم.
صحنه،صحنه بازی است،اگر با ماسک و گریم بود که بهتر،دیگر حتی چهره اصلی نیز دگرگون می شود،از آنچه هستی خبری نیست،صحبت از آنی است که شرایط ایجاب می کند،بقول عامیانه هرآنچه بطلبد!
وای که در این بالماسکه مهیج قرار بر این باشد که داشتن ماسک را بر صورتت امتحان کنند،که آیا حقیقی است یا قلابی؟،شده حتی پوست کنی راه بیاندازند به دنبال اثبات مدعایند،مشکل اینست که وقتی شاکله فکری به هر مبنایی شکل گرفت،همه چیز در پی اثبات آن است نه ارزشیابی و ادراک آن و خوشبختانه در این عرصه هرگونه بینشی و نگرشی ظرفیت توجیه شدن دارد!
ناچار از آنجا که باید همیشه حالاتمان برایشان توجیه پذیر باشد وازآنجا که این حالات در بیشتر مواقع برایشان بسیار عجیب می نماید(مثلا حالتی نظیر بهت و ناراحتی در یک مهمانی شاد شاد و یا هجوم اشک در حال گوش سپردن به یک موسیقی یا تماشای یک فیلم،تلنگرهای کوچک اما موثر به لیوانی لبریز)باید که ما نیز گرچه نابازیگریم و مبتدی ولی ماسکی بر صورت بکشیم و بدین سان همراهی کنیم،بدین سان برهانیم خود را از تیررس دلسوزیهای پدرانه و نصیحتهای مروج بی خیالی و الواطی،راهگشاهای مشکل ساز!
چرا اینگونه روز به روز در حال تهی شدنیم،خالی شدن از بودنهای زیبای دیروز،پر شدن از پوچی و هییچی امروز،ارمغان مدرنیزم و پیشرفت،تحفه های پی در پی عصر مصرف،چرا تهی می شویم از معنای انسان،از مفهوم انسان،انسانهای تک بعدی،حتی در غنی ترین جایگاهها،همه در پی پر کردن انبانند،چپاندن،براستی که ما نابازیگران عرصه زندگی در این میانه عجب گیج و متحیریم.




۱۳۸۱ اسفند ۱۴, چهارشنبه

به صلیب صدا مصلوبم ای دوست
تو گمان مبری مغلوبم ای دوست
شرف نفس من،اگه شد قفس من
به سکوت تن ندادم تا نمیرم بی کفن
خداسازی (پیش-درآمدی برای "اصالتِ در-خود-باشندگی": Essential of Self-containing ) :

{پاره ی سوم}

پس خون-خواری و خارکنی، تشویش را آرامید. از آن آسیمگی که پی-آیند نیافتن گمگشته در میان برونگی ها بود، کاسته شد. به برون خیزیده بودی تا بیابی اش، اما با درآمیختن به احساسک های برشده از زندگی در انبوهه، "گمگشته" در مقام یکتا-عاشق ات، پادافره ات داد: سینه را برای تپش جان، تنگ کرد؛ تنفس دود و باد شکم که زیندگان در انبوهه بدان خویگر شده اند را برایت رنج-آور ساخت؛ نوشیدن گنداب روزمرگی را برایت دل-گسل نمود. چه پزشکی! خهی! سپاسش گو!

"گمگشته" در مقام پاسدارِ حقیقت، حقیقتِ واقعیتِ همگانی را آشکارید...حقیقت برونگی برای تو که در جستنِ "گمگشته" برساخته بودیش؛ حقیقتِ یک واقعیت برساخته...

...

به درون بازمی گردی. تهی-دست از کاوشی بی-فرجام و دل-خسته از نیافتن "او". خویش را به گونه ای بر فرازنا حس می کنی؛ دور از پایینگی، بر فراز بلنترین چکاد درونگی. در هوای سبک و پالوده با افروزنده ای برساخته از غرورِ "من-شدگی"، خویش به درون-بازگشته را آتش می زنی؛ چه بسا دود این اخگر، "گمگشته" را فراخواند. ققنوش می سوزد و از خاکستر، خویشی دیگر فرآورده می شود. خویشی جستجوگرتر؛ خویشی "گمگشته-دار" تر؛ خویشی برون-کاوتر، پریشان تر؛ خویشی که بر اثر آتش-بازی های چندباره، "درخودباشندگی" را از یاد برده.

گمگشته می گرید. او تو را در حالت "خویش-داری" ات معشوق بود؛ اما حال با چه روبروست: با پریشانی خاکستری رنگ که دم-به-دم برون-می خیزد، به درون باز می گردد و آتش می زند و دیگربار آشفته تر از پیش زاده می شود... آخرین راه: سرشک گمگشته بر گونه ات، قندیل می شود (پس ار این همه آتش-بازی، چه سرد!)، قندیلی گریان که از سرشکک او گمگشته به صورت پنداری سپنتایی نمودار می شود:

خدا زاده شد...

گمگشته لبخند می زند چرا که دست کم توانسته تو را از آن آسیمگی برهاند. اما بهایش را نیز پرداخته: با از دادن هستندگی اش برای تو؛ تو دیگر گمگشته ای نداری!

گمگشته مُرد...

او لبخند بر چهره، محو می شود، آوایی درونی برمی آید. روی برمی گردانی؛ چیزی نیست... نیایش را از سر می گیری.

۱۳۸۱ اسفند ۱۲, دوشنبه


پرنده در قفس: رامشگر گاه فروشد توست.

پرنده می پرد...

احساس تنهایی می کنی؛ اما آن حس درونی که آزادی ناب را برمی آهنجد، سرریز می شود و لذت نابی از دریافت حقیقت معنا می بری. به قفس خالی لبخند می زنی...

کمی بعد... چونان که حرارت درونگی ات خوابید، احساس تنهایی می کنی...

چنین است حال انسان آنگاه که درونی ترین احساس را لگام خِرد می زند! آزادی را دردرون، در یکتا-جایگاه هستندگی اش می سپوزد و در برون از خویش در پی اش فریاد می کند.

{در شگفتم که چه اندازه این نره-خران و ماده-گاوانِ آزادی-خواه باید تاوان شیفتگی به "رنگ-بازی" را با فرورفتن در پارگین شان بدهند.}



۱۳۸۱ اسفند ۱۱, یکشنبه

خداسازی (پیش-درآمدی برای "اصالتِ در-خود-باشندگی": Essential of Self-containing ) :

{پاره ی دوم}


پس، دیگرخواهی خودخواهانه چگونه است؟ همان که پس از برون-هشتن و جست-و-جوی بیرون برای یافتن گمگشته، به گونه ای فریفتار با صورتک "دیگرخواهی ناب" نمودار می گردد. با این فرض که انسان در این گاه، هنوز خمیره ای از آن فردانیت را در خویش دارد (چرا که دیرزمانی نیست که از خویش به درآمده، هنوز خرده ای از آن اصالت را در خویش دارد)، تباهیدگی این خویش-فریبی را در می یابد:

چگونه این "خواست ارتباط با دیگری" که همچون افیونی، تنها کاهنده ی دردِ گمگشتگی است را می توان دیگرخواهی ناب نامید؟ چه قدر خودخواهانه! تباهیده!

خار می خلدت. خاری که تنها به دندان بیرون آید؛ و چون به دندان کشیده شود، از شکاف زخم خون برمی جهد. "دیگرخواهی" در چنان مقامی، چنین است: خلنده ی جان؛ اما باشندگی اش بایسته است؛ پادافره ای برای برون-کاوی. در حقیقت باید از این احساس خشنود بود، چرا که آموزگار درسی بزرگ است:

<< گمگشته چنان بزرگ است که اگر در برون-خویشی بجویی اش، تراویده-احساس اش چنان دلگیر می گردد که با خلندگی، خویشمان را از کرده ی ناجورمان می آگاهد>>

ابله! مرا با برونگی ها چه کار؟! به درون آی!

افسوس که دیرگاه است و تنها گمگشته به پندار نمایان تواند شد! گمگشته ای که پیکر کبودش را جامه ای ژنده پوشانده . چرا کبود؟ از تازیانه ی ناخواسته ی ما بر نازک-پوستش؛ اثیرگی اش را در نمی یابیم چرا که سر به بیرون کشیده ایم: به زمختی ها. ژندگی از چیست؟! از برون-هشتن ما! گمگشته بیش از آنچه می سگالی، دوستت دارد! گمگشته ای که با کردار ناراست خود، تلخ-خندی بر لبش نشانده ای!...

پس با امید به یافتنش، دربرکشیدنش... خارها را یک-به-یک برمی کنی و برفور، خون را می نوشی! چه فرخجسته! خارکنی و شادنوشی خون...

To be continued…

۱۳۸۱ اسفند ۱۰, شنبه

به بهمن فرمان آرا و خانه ای که برایمان ساخت،بر روی آب یا مرداب؟نمی دانم،بر روی آب یا لنجزار؟نمی دانم.
شنبه،10/12/81،بعد از جلسه نمایش فیلم" خانه ای روی آب" و پرسش و پاسخ با حضور رضا کیانیان،بهمن فرمان آرا در دانشگاه.
احساس خفقان دارم،تمام وجودم می لرزد،حسی که کمتر از آن سراغ داشته ام،بی هیچ وقفه ای شروع به نوشتن می کنم،در راهروی دانشکده،دیوانه ام،دیوانه،نوعی جنون،نوعی جنبش،نمی دانم یکهو از کجا آمد.
امروز فیلم خانه ای روی آب در دانشگاه به نمایش در اومد،اما نمایشی!ابتدا بعد از فروش بلیط و یه ساعت مونده به اکران گفتن فیلم اکران نمی شه چون از وزارت ارشاد مجوز نداره،بعد از اینکه همه بلیطها رو پس دادن گفتن نه!،نمایش می دیم!،دوباره همه هجوم بردن بلیط بخرن!خلاصه طبق روال برنامه دیر شروع شد و فیلم هم در ابتدا هم پرش داشت هم صدای افتضاحی داشت لذا از اونجا که برامون متاسفانه عادت شده و انتظاراتمون بسیار تنزل یافته نشستیم و دیدیم،خلاصه فرمان آرا و کیانیان با یکی دیگه از بازیگران و یه منتقد رفتن رو صحنه و نشستن،سوالها روال خوبی گرفته بود که گفتن یکی می خواد بیاد و حضورا سوال کنه،خلاصه برادر اومد رو سن و با کلی قمپز که حرفاش علمیه و مستدل شروع کرد به مشوش کردن جو و پرسش سوالهایی مزخرف کرد:چرا تو فیلم حجاب رعایت نشده بود؟!چرا فلان آدم شخصیت عامی تو فیلم داشت؟!چرا فیلم سیاسی بود؟!(سیاسی؟؟؟)
خلاصه صدای فرمان آرا دراومد و کیانیان هم با شیرین زبونیاش سعی کرد جو رو آروم کنه،ولی نتنها برادر نرفت بلکه مسئول فرهنگی هم یه صندلی برداشت اومد بالا و شروع کرد به تخطئه فیلم(بنده خدا فرمان آرا رو می گفت بهمن آرا!) و دفاع از ارزشهای برادر که داشت از دست می رفت،خلاصه جلسه رو به تشنج رفت و فرمان آرا به دنبال گفته یکی از دانشجو ها خواست اون دو نفر صحنه رو ترک کنن ولی نشد و خلاصه به نشانه اعتراض بلند شد و جلسه رو ترک کرد،برادر هم خوشحال که به هدف رسیده و صدای رفیقش که بیرون سالن می گفت:وقتی مظروف کثافته چه انتظاری باید داشت.(یادم اومد این برادر می خواست با همین ترفند جلسه ای رو که به مناسبط حکم آغاجری بود رو هم بهم بزنه.)
احساس تنفری عمیق می کنم،احساس بدبختی،خفقان،سیاهی،نوشتم برای فرمان آرا و خانه ای که بر روی آب ساخت،آب که نه،مرداب،لجنزار،در آب که فرو نمی روند!ولی ما فرو میرویم،عمری است که فرو می رویم،ما شناگران خوب در این لجنزار شنا به دردمان نمی خورد،مسئله شنا کردن نیست،فرورفتن است،فرو رفتن.
احساس خفقان دارم،از وقتی برادر روی سن آمد این احساس پدیدار شد،فرمان آرا لجنزارمان را به زیبایی به تصویر کشید،این لجنکده را،ولی خدا را،این آب است؟آب اینگونه فرو نمی کشد؟می کشد؟
کاش می توانستم گریه کنم،کاش می توانستم از هم بپاشم،ولی اینجا دانشکده است،احمق چرا عادت نمی کنی؟مگر بار اول است؟نمی دانم چرا شاید دلم بخاطر مظلومیت فرمان آرا سوخت،شاید بخاطر کیانیان و حرفهای شیرینش،ولی بیشتر به حال خودم سوخت،به سیاهی افق زندگیم.
به چشم می بینم که فرو می روم،سالهاست که در این مرداب فرو می روم،مرگ ممتد،زجر ممتد،نمی توانم نفس بکشم،شاید کثافت از گردن گذشته باشد،فکر می کردم که دست آویزی باید که فرورفتن را مانع شود ولی امروز به چشم دیدم که فرو می روم،خلقی در حال فرو رفتن،در حال دفن شدن.
در این لجنکده در کنار این گیاهان بدبو فرو می روم،در کنار فکرهای متعفن،تغذیه شده ازمغزی متعفن ،فرمان آرا نمی دانست در لجنزار نمی توان شنا کرد؟در مرداب؟
فرمان آرا سعی کرد باریکه آبی بروی این مرداب بگشاید،اما اینان فقط سکون می خواهند،انجماد.هرگونه حرکتی بهر سمتی انحراف است،ممنوع است،حرکت ممنوع!سیلان فکر ممنوع!
اینان که از همه تریبونها حرف می زنند و نظر می دهند حتی فیلمی 2 ساعته را هم تاب نیاوردند،حقیقتی کوچک را هم تاب نیاوردند،زمزمه ای را هم تاب نیاوردند،فیلم مثله شده و سانسورشده فرمان آرا را هم تاب نیاوردند.
فرو می روم،می بینم که فرو می روم،می دانم و همین سخت مرا می آزارد،مخصوصا وقتی روند فرو رفتن تدریجی است!

"شما وقتی سن ما بودید آینده داشتید،ما چون نه آینده داریم نه امید،مثل آدمهایی هستیم که خانه شان را بر روی آب ساخته اند،ما فقط یاد گرفته ایم که شناگرهای خوبی باشیم."(بخشی از دیالوگ فیلم)

نسلی که امید و آینده داشت اینگونه فرو رفت،وای بحال ما پویندگان راه بی چشم انداز و امید.بافنده سرنوشت ما عجب که سیاه و درهم و برهم می بافد.