خداسازی (پیش-درآمدی برای "اصالتِ در-خود-باشندگی": Essential of Self-containing ) :
{پاره ی نخست}
1: پرتاب-شدگی به ساحت برون-خویشی؛ آسیمگی فزاینده:
اگر چندان بزرگ نیستی که در خود زندگی برسازی و خویش را چون آفریننده ی "واقعیت" ارز دهی، به ناچار به برون از خویشتن ات سربر می کشی تا معنای گمشده، حقیقتِ واقعیت ات و آنچه غایتش می نامی را بیابی؛ هرچند که این از خود-به-در-شدگی را مردانِ خانواده، رویارویی با واقعیت زندگی اجتماعی و روان-پزشکان روان-پریش، نابودکردن جنون و مالیخولیا می دانند ( پنداری که به کار درمان افسردگی دخترکان می آید!). انسان باستان که کمتر اسیر توهمات و بازنمودنگاری های کنونی انسان بود، مرزبندی فروبسته ای میان برونگی و درونگی نداشت و از درون و برون به آفریدگارش می چسبید: به طبیعت. برای انسان کنونی، این برونهشتگی باژنهاد و سویه ی مقابل درون-باشی است و چنین تعریف می شود:
<< برون-آمدن از توهم درونی و رو-در-رو شدن با واقیعت که تنها در بیرون باشنده است. پیش-درآمدی برای رشد اجتماعی و نخستین گام برای اجتماعی شدن و باشیدن میان خیل انسان ها.>>
پس، به انسانی دیگر نزدیک می شوی و در گمان، می سگالی که خویشتنِ به-در-آمده را که مشوش و پریشان، همچون جوجه ی از تخم به درآمده می نماید را با برقراری ارتباط بیارامی. ارتباط در این دم یعنی آونگیدن به تارهای نازک "همسانی حال"؛ دل-خوشی به اینکه سویه ی مقابل، توان همدمی را دارد. در این فراگرد، برای به پیش-انداختن آن "دم همسانگی" که ارتباط را ممکن می سازد، بیدادگرانه گوهر خویش را دگر می کنی؛ این خوارداشت "من"، خوارداشت سویه ی مقابل ارتباط را هماره در پی دارد (دست کم، او دیگر برای توی کوجک-شده هستی می یاید!). چنین است که دیگرخواهی نااصیل که داعیه ی نفی-گری فردانیت را دارد، چهره ی دانی خویش را می آشکارد؛ دانی تر از خودپرست-انگاری (Egoism).
و نهاده ی من برای این امر:
بسگانه ی ارتباط ها که به پندار مردم،از دیگرخواهگی، ایثار و فداکاری برآمده اند، چیزی جز دیگرخواهی برآمده از نیاز به گمشده نیستند، نیاز به گمشده ای که خود از برون-هشتن سربرکشیده است: این را دیگرخواهی خودمدارانگار می نامیم. چیزی که اگر چشمی داشته باشیم پلشتی اش را از ورای پوستین صورتی اش خواهیم دید؛ چیزی پست تر از هر خرده-خودخواهی.
To be continued…
۱۳۸۱ اسفند ۷, چهارشنبه
صبح چهارشنبه ست،توی راهروی دانشکده،در خلوت کلاسهای بی رمق چهارشنبه ها،منتظرم.برای کاری اومدم و هیچ چیز همراه نیاوردم،ملغمه ای از افکار مختلف به ذهنم هجوم میارن،به این خانه هزار اشکاف،نیازی در درونم حس می کنم،نیاز به نوشتن،کلافه می شم چون هیچ کاغذ یا قلمی نیاوردم،بالاخره می رم واز مسئول آموزش یه خودکار می گیرم،یکی از برگه های انتخابات دیروز رو هم از دیوار می کنم،حالا همه چیز مهیاست.
حالا می تونم این نیاز رو ارضا کنم،با زبان قلم و بر روی صفحه کاغذ که بخشهای وسیعی از افکارم،عقلانیت و احساساتم رو روی اون زندگی کردم،ورز دادم،خندیدم و گریستم،گونه گون نقش و رنگ بر اون زدم.
نگاهی به گذشته می ندازم،کاری که همیشه انجام می دهم،مروری بر آنچه کرده ام،دستی بر سروروی خاک گرفته گذشته می کشم،نه چندان دور بلکه در همین حوالی،بنظرم گاهی استشمام گرد و خاک آنها ضروری است،مروری سریع بر نوشته های اخیرم در ذهنم می کنم،نگاهی بر امتداد طی شده،از گرد و خاک گذشته ها،از جای پاها،از جوهر نوشته ها حسی واحد دریافت می کنم:غم.ارمغان بودن در کنار انبوهه(کلمه ای که از علی شنیدم و بسیار خوشم آمد).
اما حسی باید،حسی نظیر کندن،رها شدن،گسستن،باید تا آنجا که می توانم دور شوم از معرکه این بده بستانهای هرزه هرروزه تکراری،از دیدن این مترسکهای پوشالی که حتی کلاغها هم به دروغین بودن آنها پی برده اند،بیخود خود را درگیر کردم،باید انتخاب کنم ،باید رها شوم،ذهنم از تکرار این ناراحتیها،گوشم از شنیدن این اصوات،چشمم از دیدن این صورتکهای زشت با چهره ای زشت تر در پشتش خسته شده،بیخود کوله بار را سنگین کردم،باید چیزهای غیرضروری را دور بریزم،چه اهمیت دارد بقیه چه می اندیشند؟چه اهمیت دارند که کارم را تقبیح می کنند یا تشویق؟چه اهمیت دارد که مرا خودخواه و خودبزرگ بین می نامند یا نه؟اشتباه می کردم،می خواستم شکافهایی را پر کنم که ناممکن بود،می خواستم بناهایی را ترمیم کنم که از پایبست ویران بود و حتی موجب ویرانی خودم شد:"در و دیوار بهم ریختشان بر سرم می شکند"،بیخود انرژی هدر می دادم،بیخود درجا می زدم و تقلا می کردم:"چاک حمق و جهل نپذیرد رفو"،می خواستم خفتگانی را از خوب بیدارکنم که خود را به خواب زده بودند،انتظار زیادی داشتم،ولی دیگر ندارم،تمامش می کنم،خلاص،گرچه سخت است و می دانم ولی باید تمامش کنم،باید.
به کسی برنخوره،بر نخوره
من یکی پنجرمو می بندم
اینهمه پنجره باز بسه
من به قاب آینه می خندم
به کسی برنخوره،بر نخوره
من یکی پیش خودم می مونم
در شب بی کسی و بی حرفی
برای دل خودم می خونم
به کسی برنخوره،بر نخوره
اگه تنهایی خوبی دارم
اگر از خلوت خود سرمستم
مثل پروانه بی آزارم
خواب بودم،بیدار شدم
آشتی کردم با خودم.
حالا می تونم این نیاز رو ارضا کنم،با زبان قلم و بر روی صفحه کاغذ که بخشهای وسیعی از افکارم،عقلانیت و احساساتم رو روی اون زندگی کردم،ورز دادم،خندیدم و گریستم،گونه گون نقش و رنگ بر اون زدم.
نگاهی به گذشته می ندازم،کاری که همیشه انجام می دهم،مروری بر آنچه کرده ام،دستی بر سروروی خاک گرفته گذشته می کشم،نه چندان دور بلکه در همین حوالی،بنظرم گاهی استشمام گرد و خاک آنها ضروری است،مروری سریع بر نوشته های اخیرم در ذهنم می کنم،نگاهی بر امتداد طی شده،از گرد و خاک گذشته ها،از جای پاها،از جوهر نوشته ها حسی واحد دریافت می کنم:غم.ارمغان بودن در کنار انبوهه(کلمه ای که از علی شنیدم و بسیار خوشم آمد).
اما حسی باید،حسی نظیر کندن،رها شدن،گسستن،باید تا آنجا که می توانم دور شوم از معرکه این بده بستانهای هرزه هرروزه تکراری،از دیدن این مترسکهای پوشالی که حتی کلاغها هم به دروغین بودن آنها پی برده اند،بیخود خود را درگیر کردم،باید انتخاب کنم ،باید رها شوم،ذهنم از تکرار این ناراحتیها،گوشم از شنیدن این اصوات،چشمم از دیدن این صورتکهای زشت با چهره ای زشت تر در پشتش خسته شده،بیخود کوله بار را سنگین کردم،باید چیزهای غیرضروری را دور بریزم،چه اهمیت دارد بقیه چه می اندیشند؟چه اهمیت دارند که کارم را تقبیح می کنند یا تشویق؟چه اهمیت دارد که مرا خودخواه و خودبزرگ بین می نامند یا نه؟اشتباه می کردم،می خواستم شکافهایی را پر کنم که ناممکن بود،می خواستم بناهایی را ترمیم کنم که از پایبست ویران بود و حتی موجب ویرانی خودم شد:"در و دیوار بهم ریختشان بر سرم می شکند"،بیخود انرژی هدر می دادم،بیخود درجا می زدم و تقلا می کردم:"چاک حمق و جهل نپذیرد رفو"،می خواستم خفتگانی را از خوب بیدارکنم که خود را به خواب زده بودند،انتظار زیادی داشتم،ولی دیگر ندارم،تمامش می کنم،خلاص،گرچه سخت است و می دانم ولی باید تمامش کنم،باید.
به کسی برنخوره،بر نخوره
من یکی پنجرمو می بندم
اینهمه پنجره باز بسه
من به قاب آینه می خندم
به کسی برنخوره،بر نخوره
من یکی پیش خودم می مونم
در شب بی کسی و بی حرفی
برای دل خودم می خونم
به کسی برنخوره،بر نخوره
اگه تنهایی خوبی دارم
اگر از خلوت خود سرمستم
مثل پروانه بی آزارم
خواب بودم،بیدار شدم
آشتی کردم با خودم.
Un-edited writing, written in my drunk-time! Posted for drunkard readers…
پس از شادنوشی همه ی چیزه های خویشی برجسته می شوند، یه خصوص موسیقی...,آن را گوش کنید تا ببیخنیئد چیشن؟ پس بر آن میشودید تاذبا هر آوایی بدن را به رقش درۀآورید...می رقٌئِ بذن بی آن که نیازی به انگیختاری را در خئیش حس کند.... رقصی از خود، برای خود...این گااه نماینده ی توانای اصالت خود است، خویش را می داریم، و برونگی ها همه در حکموبازیچه می رقصند...همه چیز ناپایدار است، می لغزد، به جز من!!! بهه جز من آزاد شده برای آنی از .... اخخخ
بستن چشم ها و تکاند دادن دورانی سر با مووسیقی پر Drum…... و پر Drama ، برای من:ِ
Dol guldur: Over old hills؛
موسیقی پر-لایه: برای من:
Mount Marilyn: A deeper kind of slumber
هیچ رنگی اسم ندارد، هر رنگی دربردارنده ی بسی رنگ های دیگر است: این واقعی نیست؟
شاید اینجا بتوان اصالت لبخند را فلسفید!!!
آرزو این نیست که محبوب در کنار باشد، آروز این است که چند "من" وجود می داشت تا همخه به این گونهئ مست "بی-من" شوند...
گوش تاب شنیدن حجم بیشتر و بیشتری از صدا را دارد، می توان صا را تا پاره شدن پرده ی گوش بالا برد...
چشم ها را ببندیم و چهره ای را به ذهن آریم، بی-شک این همان چهره ی معشوق راستین است... مستی و راستی...مستی از جمله گاه های نابی که می توان با خود رو-راست بود...
آب، خواب، موسیقی، نور کم، چهره...و هراز ناواژه ای که شادنوشیدگان می دانند و بس...
۱۳۸۱ اسفند ۶, سهشنبه
از-خود-به-در-شدگی دل-فزا از شیرین-درد زخم زوبین تجربه ای نو...
درآویختنی همگنانه با همداستانان ژکنده...
هم-آغوشی با muse ها و نیوشیدن یک موسیقی خوب...
گاه-به-گاه، سوداگری در بازار گران-مغزان و خرید چشم-افزاری رنگین: دیگرگردانِ چشم-انداز به هستی...
هستندگی در هستی...
بازی به سخت-ترین بازیچه ها، با واژه ها...
دربرگرفتن Will...
سپوختن هرزه ی سگ-ساعتی...
آبستنیدن دوشیزه ای به نام زمان...
خون-بازی...
غنودن بر پربار-ابرِ تنهایی...
گوش فرادادن به فریادهای سکوت...
فراخواندن بی-باکانه ی Anxiety و Dreadful hours...
پرسش-پسندی... پاسخ-نخواهی...
خواست-کُشی، زندگی-کشی، من-کشی ...
پوست-کنی از نزدیک ترین دوست و آزمودن نیمه-دوستان با نیش زیرک ترین مار ...
توانا بر نخواستن ...
گریز دمادم به خلوتگاه Individuation و انتظار کشیدن گاه زایش...
و
لبخند به آنچه آن پایین است:
به انبوهگی ها و قیل-وداد حشرات در آنجا که همیشه تابستان است؛ آنجا که مگسان، پیکرهرعقابی که زینده ی چکادهای سرد وخشک است را می گزند...
لبخند را بیاموزیم: بی-صدا و خودخواسته (چه کم، خودخواسته می خندید!!!) تا راز خداسازی را از زبان ژکان بازشنوید؛ چرا که به ناچار در آخر باید بر همه چیز خنده زنیم، حتی بر خدایی که نیشگونش توانیم گرفت! بر خدا، بر خود-آ...
درآویختنی همگنانه با همداستانان ژکنده...
هم-آغوشی با muse ها و نیوشیدن یک موسیقی خوب...
گاه-به-گاه، سوداگری در بازار گران-مغزان و خرید چشم-افزاری رنگین: دیگرگردانِ چشم-انداز به هستی...
هستندگی در هستی...
بازی به سخت-ترین بازیچه ها، با واژه ها...
دربرگرفتن Will...
سپوختن هرزه ی سگ-ساعتی...
آبستنیدن دوشیزه ای به نام زمان...
خون-بازی...
غنودن بر پربار-ابرِ تنهایی...
گوش فرادادن به فریادهای سکوت...
فراخواندن بی-باکانه ی Anxiety و Dreadful hours...
پرسش-پسندی... پاسخ-نخواهی...
خواست-کُشی، زندگی-کشی، من-کشی ...
پوست-کنی از نزدیک ترین دوست و آزمودن نیمه-دوستان با نیش زیرک ترین مار ...
توانا بر نخواستن ...
گریز دمادم به خلوتگاه Individuation و انتظار کشیدن گاه زایش...
و
لبخند به آنچه آن پایین است:
به انبوهگی ها و قیل-وداد حشرات در آنجا که همیشه تابستان است؛ آنجا که مگسان، پیکرهرعقابی که زینده ی چکادهای سرد وخشک است را می گزند...
لبخند را بیاموزیم: بی-صدا و خودخواسته (چه کم، خودخواسته می خندید!!!) تا راز خداسازی را از زبان ژکان بازشنوید؛ چرا که به ناچار در آخر باید بر همه چیز خنده زنیم، حتی بر خدایی که نیشگونش توانیم گرفت! بر خدا، بر خود-آ...
۱۳۸۱ اسفند ۵, دوشنبه
پشت این نقاب خنده
پشت این نگاه شاد
چهره خموش مرد دگری ست!
مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بی امید بی امید بی امید،زیسته
مرد دیگری که پشت این نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گریسته
مرد دیگری نشسته پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش
کوهی از شکنجه های نارواست
مرد خسته ای که دیدگان او
قصه گوی غصه های بی صداست
پشت این نقاب خنده
بانگ تازیانه می رسد به گوش:
صبر،صبر،صبر،صبر
وز شیارهای سرخ
خون تازه می چکد همیشه
روی گونه های این تکیده خموش
مرد دیگری نشسته،پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطه ور میان اشک
با دل فشرده در میان مشت
خنجری شکسته در میان سینه
خنجری نشسته در میان پشت
کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد
کاش می شد این دل فشرده
بی بهاتر از تمام سکه های قلب را
زیر آسمان دیگری قمار کرد
کاش می شد از میان این ستاره های کور
سوی کهکشان دیگری فرار کرد
با که گویم این سخن که درد دیگری ست
از مصاف خود گریختن
وینهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش به کام خویش ریختن
ای کرانه های جاودانه ناپدید!
این شکسته صبور را
در کجا پناه می دهید؟
ای شما که دل به گفته های من سپرده اید
مرد دیگری است
اینکه با شما به گفتگوست.
فریدون مشیری
پشت این نگاه شاد
چهره خموش مرد دگری ست!
مرد دیگری که سالهای سال
در سکوت و انزوای محض
بی امید بی امید بی امید،زیسته
مرد دیگری که پشت این نقاب خنده
هر زمان به هر بهانه
با تمام قلب خود گریسته
مرد دیگری نشسته پشت این نگاه شاد
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش
کوهی از شکنجه های نارواست
مرد خسته ای که دیدگان او
قصه گوی غصه های بی صداست
پشت این نقاب خنده
بانگ تازیانه می رسد به گوش:
صبر،صبر،صبر،صبر
وز شیارهای سرخ
خون تازه می چکد همیشه
روی گونه های این تکیده خموش
مرد دیگری نشسته،پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطه ور میان اشک
با دل فشرده در میان مشت
خنجری شکسته در میان سینه
خنجری نشسته در میان پشت
کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد
کاش می شد این دل فشرده
بی بهاتر از تمام سکه های قلب را
زیر آسمان دیگری قمار کرد
کاش می شد از میان این ستاره های کور
سوی کهکشان دیگری فرار کرد
با که گویم این سخن که درد دیگری ست
از مصاف خود گریختن
وینهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش به کام خویش ریختن
ای کرانه های جاودانه ناپدید!
این شکسته صبور را
در کجا پناه می دهید؟
ای شما که دل به گفته های من سپرده اید
مرد دیگری است
اینکه با شما به گفتگوست.
فریدون مشیری
جشن های عروسی و جنون صدا...
برای آدمی به دور از ما، به دور از فرهنگ عزیز کنونی ما، جای شگفتی بسیار است که چگونه جماعتی با تحمل سر-وصدای دیوانه کننده که خودخواسته بلندتر و درهم-برهم تر می شود، شادی می کند! برای من وتو، نه!
از اول!
آوای "موسیقی" را برای این بلند می کنیم که می خواهیم آن را بهتر گوش کنیم (نه بشنویم)؛ شاید آوا به اندازه ای کم بوده که نمی توانستیم به خوبی گوش کنیم.
یا برای این که صداهای پیرامون مانع رسیدن آوا به گوش می شوند؛
یا برای این که آوا به اندازه ای فرومایه است که بلندی و کوتاهی در آن بی-معناست (Rap's rhthem)
یا برای این آوا را بلند می کنیم که عطش تنش های موسیقیایی را داریم و دیوانه ی ضرب (beats) ایم: (Head bangers in metal music)
--- یا برای این که آوا چیزی جز صدا نیست و به همین دلیل، می خواهیم صدا را که به تنها چیزی که اهمیت نمی دهد، همان "گوش" است، خوب "بشنویم". و این همان علتی است که موسیقی "شاد-عروسی" ایرانی را باید با صدای بلند بشنوند؛ اینجا گوش کردنی در کار نیست؛ هر چه هست شنیدن و تکانیدن شهوانی اندام با صدای بلندی است که دُمبُلی اش نامیم! حرکت فراخ-کپل با موزونگی (؟) دُمبُل...
هان؟ نمی فهمی. این همان چیزی است که گوش ایرانی می فهمد و دیگران به واسطه ی ایرانی نبودنشان از این نعمت محرومند: نعمت درک سروصدا همچون "شادی"؛ لذت از قیل-و-داد و ابتذال آوایی...
{& now, Pan-Iranists are swearing me …}
رقص؟ رقص امروزی ایرانی... آشوبه ای از رهانیدن گره های ماهانه (یک ماه بی-حرکتی و چندی بعد رقص همچون آزادگر انرژی های گندیده ی مانده در ماهیچه ها). حرکات موزون؟!!!
... ، ... (Self-censorshiped) و در یک کلام: رقص ایرانی همچون گوش کردن به موسیقی اش آمیزه ای است از گره های روانی برآمده از ضعف فرهنگی ، روان-نژدی های برآمده از محدودیت و شرع و جنونی که جنون ایرانی اش می نامیم.
س: "چرا "صدا"ی سمفونی 8 شوبرت اینقدر کم است؟
چه قدر رقص مجاری خسته کننده است؟"
ژکان: اخخخ
۱۳۸۱ اسفند ۲, جمعه
دو نهاده که به چونیِ رویداد پس از مرگی می پردازند و اندیشیدنشان چون دیگر اندیش-بازیچه (اندیش-بازیچه آن است که اندیشیدنش برای اندیشنده بایسته نیست اما اندیشنده چون بازیچه ای که ماهیچه ی مغز را ورز می دهد، به آن بازی می کند) ها جان را می فزاید:
تناسخ (Reincarnation) و بازگشت جاودانی (Eternal Recurrence)
تناسخ که از نظرپردازی هندیان کهن چون جوکیان (Yogi) آغاز شده و به دست خردورزی های بودا بالیده، به چرخه ی زایش باور دارد. به این که هر هستنده ای زین پیش در ماهیت موجودی دیگر می زیسته و زین پس (پس از مرگ در این جهان) با زایشی دوباره و در ماهیتی دیگرگون به ساحت هستی درون می افتد و هستندگی را پی می گیرد. چونیِ این دگرگونی در ماهیت را کردمان (Karma) هستنده در جهانِ کنونی رقم می زند؛ هرچه هستنده در این جهان کمتر خویش را به بزه بیالاید، هرچه بیشتر نیکی کند، در باززایش و دگردیسی در جهان پسین، به هستنده ای با پایگاه باشندگی فراتر بدل خواهد شد: ماهی به انسان، انسان به خدایک و... هرچه کشته ای درو می کنی: این نهاده بسی به نهاده ی ادیان ابراهیمی (که به نظام کاشت و برداشت باورمندند) نزدیک است، با این تفاوتِ چاق، که در تناسخ، دیگر خبری از یک زندگی جاودان در جهانِ پس از مرگ نیست، تنها چرخه ی بی-فرجام زندگی (Samsara) وجود دارد: زایش، مرگ، زایش، مرگ...
بودا این نهاده را خردگون کرد. او با پیش کشیدن ایده ی "رنج" در چرخه ی زندگی بر آن بود تا حقیقتِ بی پایان چرخه را چیزی نااصیل بنمایاند. زندگی رنج است؛ زادن، زیستن، پیرشدن و مردن همه رنجند و چهارمین حقیقت اصیل که اصل جداشدگی از رنج است (Noble truth to the cessation of suffering) این است که از چرخه ی زندگی، چرخه ی رنج، خویش برون توانیم کشید؛ و این در جداشدگی از Karma و کشتن "خواست زندگی" (will to live) نشانده شده است. این که در راه بی-خواستگی گام برداریم و با نفی "خواست"، هرگونه رنج برآمده از آن را بزداییم و چنین از چرخه ی جاودانی زندگی و زایش خویش را بیرون هشتیم. در اینجا، غایت، رسیدن به "هیچیِ" مقدس است؛ رسیدن به آرامش در تهینایی،... رهایی از زیستن و بساویدن "هیچ"، رهانیدن خویش از آسیمه-دریای "زیندگی" و غنودن بر سبک-ابر "هیچِگی" ، رسیدن به Nirvana…
بازگشت جاودانی چه می گوید؟
هر کاری که در هر آن (Moment) انجام می دهیم، در زندگیِ پسین، درست به همین حالت رخ می نماید، هر کنش، هر سخن، هر حرکت تن، هر نگاه، و حتی هر آهی که بر می کشیم ...دیگربار و دیگربار بر ما باز می گردند ، انجامشان می دهیم درست همان گونه که اکنون انجام می دهیم... یعتی من دراین "آن" از زندگی پسین در حال نوشتن این جمله ام! خَهی!
اینجا خبری از غایت و پوچی نیست؛ گونه ای پاداش و پادافره ی سپنتایی در کار است که تنها به خویشمان بازبسته است: لحظه ها را باید به گونه ای بسپریم که خواهان بازگشت چندباره شان باشیم... خبری از حقیقت بر صلیب و خدای ریش-دار نیست و آموزه بر سریر عشق به سرنوشت (Loving the Fate)نشانده شده. بدین سان هضم این آموزه برای بیشینگان دشوار می نماید، چرا که آنچه نیک-گردان زندگی دانیِ ایشان است، آونگیدن به پنداره ای به نام "غایت"است؛ به بهانه ی زندگیِ بهین در سرای باقی!!! به چیز که فرجامین باشد، به...
آموزه این است: "لحظه ها را باید به گونه ای بسپریم که خواهان بازگشت چندباره شان باشیم، توان آن را داشته باشیم که رخ-نمودن جاودانه شان را لذت بریم، توان همه-آغوشی جاودان با "بانوی سرنوشت"
بدین سان خویش را در مقام درست-گردان زندگی فرا برده ایم و زندگی را نیز به بند "کرده ی اکنون" درآورده ایم...
با تمام اینها چنین آموزه ی آسان-نمایی چه بسا در مقام هراسنده ی دژخو به بیشینگان بتوفد (به زندگی در اکنونشان ، آینده-ترسیشان وپشیمانیشان از گذشته: در یک گزاره: یه بردگی شان به زمان!)، این چنین است که شنیدن بلوای بزم های بهشتی را بسی آسان تر از مغازله ی کمینگان با بانوی سرنوشت توانیم شنید...
تناسخ (Reincarnation) و بازگشت جاودانی (Eternal Recurrence)
تناسخ که از نظرپردازی هندیان کهن چون جوکیان (Yogi) آغاز شده و به دست خردورزی های بودا بالیده، به چرخه ی زایش باور دارد. به این که هر هستنده ای زین پیش در ماهیت موجودی دیگر می زیسته و زین پس (پس از مرگ در این جهان) با زایشی دوباره و در ماهیتی دیگرگون به ساحت هستی درون می افتد و هستندگی را پی می گیرد. چونیِ این دگرگونی در ماهیت را کردمان (Karma) هستنده در جهانِ کنونی رقم می زند؛ هرچه هستنده در این جهان کمتر خویش را به بزه بیالاید، هرچه بیشتر نیکی کند، در باززایش و دگردیسی در جهان پسین، به هستنده ای با پایگاه باشندگی فراتر بدل خواهد شد: ماهی به انسان، انسان به خدایک و... هرچه کشته ای درو می کنی: این نهاده بسی به نهاده ی ادیان ابراهیمی (که به نظام کاشت و برداشت باورمندند) نزدیک است، با این تفاوتِ چاق، که در تناسخ، دیگر خبری از یک زندگی جاودان در جهانِ پس از مرگ نیست، تنها چرخه ی بی-فرجام زندگی (Samsara) وجود دارد: زایش، مرگ، زایش، مرگ...
بودا این نهاده را خردگون کرد. او با پیش کشیدن ایده ی "رنج" در چرخه ی زندگی بر آن بود تا حقیقتِ بی پایان چرخه را چیزی نااصیل بنمایاند. زندگی رنج است؛ زادن، زیستن، پیرشدن و مردن همه رنجند و چهارمین حقیقت اصیل که اصل جداشدگی از رنج است (Noble truth to the cessation of suffering) این است که از چرخه ی زندگی، چرخه ی رنج، خویش برون توانیم کشید؛ و این در جداشدگی از Karma و کشتن "خواست زندگی" (will to live) نشانده شده است. این که در راه بی-خواستگی گام برداریم و با نفی "خواست"، هرگونه رنج برآمده از آن را بزداییم و چنین از چرخه ی جاودانی زندگی و زایش خویش را بیرون هشتیم. در اینجا، غایت، رسیدن به "هیچیِ" مقدس است؛ رسیدن به آرامش در تهینایی،... رهایی از زیستن و بساویدن "هیچ"، رهانیدن خویش از آسیمه-دریای "زیندگی" و غنودن بر سبک-ابر "هیچِگی" ، رسیدن به Nirvana…
بازگشت جاودانی چه می گوید؟
هر کاری که در هر آن (Moment) انجام می دهیم، در زندگیِ پسین، درست به همین حالت رخ می نماید، هر کنش، هر سخن، هر حرکت تن، هر نگاه، و حتی هر آهی که بر می کشیم ...دیگربار و دیگربار بر ما باز می گردند ، انجامشان می دهیم درست همان گونه که اکنون انجام می دهیم... یعتی من دراین "آن" از زندگی پسین در حال نوشتن این جمله ام! خَهی!
اینجا خبری از غایت و پوچی نیست؛ گونه ای پاداش و پادافره ی سپنتایی در کار است که تنها به خویشمان بازبسته است: لحظه ها را باید به گونه ای بسپریم که خواهان بازگشت چندباره شان باشیم... خبری از حقیقت بر صلیب و خدای ریش-دار نیست و آموزه بر سریر عشق به سرنوشت (Loving the Fate)نشانده شده. بدین سان هضم این آموزه برای بیشینگان دشوار می نماید، چرا که آنچه نیک-گردان زندگی دانیِ ایشان است، آونگیدن به پنداره ای به نام "غایت"است؛ به بهانه ی زندگیِ بهین در سرای باقی!!! به چیز که فرجامین باشد، به...
آموزه این است: "لحظه ها را باید به گونه ای بسپریم که خواهان بازگشت چندباره شان باشیم، توان آن را داشته باشیم که رخ-نمودن جاودانه شان را لذت بریم، توان همه-آغوشی جاودان با "بانوی سرنوشت"
بدین سان خویش را در مقام درست-گردان زندگی فرا برده ایم و زندگی را نیز به بند "کرده ی اکنون" درآورده ایم...
با تمام اینها چنین آموزه ی آسان-نمایی چه بسا در مقام هراسنده ی دژخو به بیشینگان بتوفد (به زندگی در اکنونشان ، آینده-ترسیشان وپشیمانیشان از گذشته: در یک گزاره: یه بردگی شان به زمان!)، این چنین است که شنیدن بلوای بزم های بهشتی را بسی آسان تر از مغازله ی کمینگان با بانوی سرنوشت توانیم شنید...
دلم بارون می خواد،تند و بی امان،بی وقفه و سیل آسا،دلم یه رنگین کمان می خواد که برم و گم بشم پشت کوهها،دلم شب می خواد،تاریکی مطلق ،بی هیچ نور و بارقه ای،دلم سکوت می خواد،یه کنج خلوت،دلم شعر می خواد:اخوان،شاملو،نیما،فروغ،دلم فریاد می خواد،ضجه می خواد،صدای فروغی رو می خواد که داد بزنه:دلم از خیلی روزا با کسی نیست،نعره بزنه:پشت این پنجره ها دل می گیره،دلم فرهاد رو می خواد که هفته خاکستریمو برام فریاد بزنه،از آوار برام بخونه،دلم داریوش رو می خواد:برادر جان نمی دونی چه دلتنگم،دلم حمید هامون رو می خواد به دنبال معجزه در پیچاپیچ جاده ها،دلم سعید رو می خواد که کنار کرخه فریاد بکشه،زار بزنه،من دلم "آتش بدون دود"می خواد:گالان،آق اویلر،آلنی،من دلم اشک می خواد،گریه سیر می خواد،من دلم می خواد این نمایش مسخره تموم شه،این تکرار بیهوده و مشمئزکننده،این کابوس،این رویای بی تعبیز ،نگو باید بخندم ،از ردیف کردن کلمات زیبا و ساختگی متنفرم،من دلم برهنگی می خواد،دلم حقیقت می خواد،نمی بینی مگر که تا گردن در لجنیم ،در تعفن ،در مرداب،من دلم حرکت می خواد،رفتن،حتی نرسیدن،فقط برویم ،من دلم جاده می خواد،بی هیچ دورنمایی ،دلم دریا می خواد،قایق بی پارو می خواد،من دلم کویر می خواد،من دلم آسمون می خواد،پر از ستاره،پر از شهاب،من گاهی دلم می خواد از هم بپاشم،دلم می خواد همه ذرات وجودم در جنبشی ناگهانی مرتعش شوند،از هم بگسلند، من گاهی دلم می خواد بنویسم،فقط بنویسم.
۱۳۸۱ بهمن ۲۸, دوشنبه
آیا می توان این گونه نوشتن را ساخت-شکنانه (Deconstructional) نامید؟
در باره ی ساخت-شکنی سخن بسیار می رود. همان گونه که فلسفیدن، امروز، بدون بازی های هرمنوتیک برهنه می نماید، در باهمستان های اندیشگون سخن از ساخت-شکنی بایسته می نماید...
نیچه، هایدگر، دریدا ...
ساخت-شکنی هیچ-گاه یک روش کردمانی (Praxis) شمرده نمی شود، چونانکه بتوان مؤلفی را یک ساخت-شکنِ (Deconstructionist) صرف بدانیم. هماره وجود ساخت-شکنی حتی در متن راست-اندیش ترین ساخت-باور (Structuralist) نیز دریافتنی است. ساخت-شکنی چیزی است پیشینی که اکنونی ها تنها نامش داده اند.
خاکی است و نه آن گونه که سنت-گرایان می نامندش! حرامزاده ای مرده-به-دنیا-آمده؟ یا سیاه-سیبی مدرن؟!
هر نوآوری ساخت-شکن است؛ اما بانوی زمان، برین-ترین ناسازه ها را سازه ترین ها می کند، به زبان ژکانی تر: هر نوزادی که از زهدان بانوی درون، برون آید، دایه ی زمان، مُهر جاودانگی را بر پیشانی اش خواهد زد.
اگر برآنید که برچسبی به این گونه نوشتن بچسبانید این پیشنهاده ی من به شما:
مغز-باران (Brainstorming):
نوشتنی که همگِنان را به خواندن فرامی خواند، با چگالی زیاد در لحن و بی-باکی در ساختار. این گونه نوشتن خطاب-گرانش را برمی گزیند! چگونه؟ هرکه را پایاب ماندن زیر باران بیدادگر حقیقت است، توان خواندن نوشته را دارد (What's the reading? ...اخخخ). و بقیه، باقی را می هراساند، می رماند، خسته می کند. گوسفندان با دانستن این که در چمنزاری گرگی می زید، از آن دوری می گزینند، هرچند گرسنه باشند؛ پس با این انگاره که خطاب-گران را چیزی کمی کله-خرتر از گوسفند بدانیم( شاید انسانک)، خستگی از خواندن نوشته ی مغز-باران-وار برایش محتوم است. با احترام به آمار و این که بیشینگی است که بیانگر خویِ هر "گونه"ای است، می توانیم گونه ی انسان را که فراوانی در آن با انسانک است را گونه ی گریزنده از متن مغزباران-وار دانست؛ و حال پاسخی به دوستی سنجشگر:
تنها با توجه به این اصل که انسانک-گونگی بیانگر خوی گونه ی انسان است، من یک "ضد آدم"ام... من؟! نه! همه ی آنان که این ضدیت را رازدانی می کنند!
ابراهیمی در داستان-سرایی، نیما در شعر نمونه های ایرانی مغزباران-گرانند...
در موسیقی می توان Liszt و Tool را مغز-بارانان دانست...گزینگرانی سخت و والا-پسند که به آسانی با سَبک رماننده ی خویش، گوش های آلوده را می گریزانند؛ و حال گوش چه می گوید؟ می گوید: این موسیقی آنِ من نیست! در حالی که درستش این است: " من، شایسته ی این موسیقی نیستم!"
به هر روی، مغزبارانگی، ساخت-شکنی را در خود دارد، با این تفاوت که دارای جانی پاکزاد (از زهدان بانوی درون)، سره و دریافتنی است، البته نه هرگز برای روحک های زنانه و انسانک گون؛ که برای ایشان چون خلنده-خاری دژکام نمودار می گردد! چون ضد، دشمن، اما بزرگ!
اما ژکان کجا و دژخویی و ضدیت کجا! از او بپرسید؛ خواهید شنید: " زمانی برای این گونه درگیری ها ندارم، اما هماره هزارتوی زندگی را در پی گران-دشمنی می کاوم که بزرگش بدارم، که دوست را برایم تاب-آوردنی کند، اما! هیسس! نخواهم یافت...وه که درنخواهید یافت"
I still may…
در باره ی ساخت-شکنی سخن بسیار می رود. همان گونه که فلسفیدن، امروز، بدون بازی های هرمنوتیک برهنه می نماید، در باهمستان های اندیشگون سخن از ساخت-شکنی بایسته می نماید...
نیچه، هایدگر، دریدا ...
ساخت-شکنی هیچ-گاه یک روش کردمانی (Praxis) شمرده نمی شود، چونانکه بتوان مؤلفی را یک ساخت-شکنِ (Deconstructionist) صرف بدانیم. هماره وجود ساخت-شکنی حتی در متن راست-اندیش ترین ساخت-باور (Structuralist) نیز دریافتنی است. ساخت-شکنی چیزی است پیشینی که اکنونی ها تنها نامش داده اند.
خاکی است و نه آن گونه که سنت-گرایان می نامندش! حرامزاده ای مرده-به-دنیا-آمده؟ یا سیاه-سیبی مدرن؟!
هر نوآوری ساخت-شکن است؛ اما بانوی زمان، برین-ترین ناسازه ها را سازه ترین ها می کند، به زبان ژکانی تر: هر نوزادی که از زهدان بانوی درون، برون آید، دایه ی زمان، مُهر جاودانگی را بر پیشانی اش خواهد زد.
اگر برآنید که برچسبی به این گونه نوشتن بچسبانید این پیشنهاده ی من به شما:
مغز-باران (Brainstorming):
نوشتنی که همگِنان را به خواندن فرامی خواند، با چگالی زیاد در لحن و بی-باکی در ساختار. این گونه نوشتن خطاب-گرانش را برمی گزیند! چگونه؟ هرکه را پایاب ماندن زیر باران بیدادگر حقیقت است، توان خواندن نوشته را دارد (What's the reading? ...اخخخ). و بقیه، باقی را می هراساند، می رماند، خسته می کند. گوسفندان با دانستن این که در چمنزاری گرگی می زید، از آن دوری می گزینند، هرچند گرسنه باشند؛ پس با این انگاره که خطاب-گران را چیزی کمی کله-خرتر از گوسفند بدانیم( شاید انسانک)، خستگی از خواندن نوشته ی مغز-باران-وار برایش محتوم است. با احترام به آمار و این که بیشینگی است که بیانگر خویِ هر "گونه"ای است، می توانیم گونه ی انسان را که فراوانی در آن با انسانک است را گونه ی گریزنده از متن مغزباران-وار دانست؛ و حال پاسخی به دوستی سنجشگر:
تنها با توجه به این اصل که انسانک-گونگی بیانگر خوی گونه ی انسان است، من یک "ضد آدم"ام... من؟! نه! همه ی آنان که این ضدیت را رازدانی می کنند!
ابراهیمی در داستان-سرایی، نیما در شعر نمونه های ایرانی مغزباران-گرانند...
در موسیقی می توان Liszt و Tool را مغز-بارانان دانست...گزینگرانی سخت و والا-پسند که به آسانی با سَبک رماننده ی خویش، گوش های آلوده را می گریزانند؛ و حال گوش چه می گوید؟ می گوید: این موسیقی آنِ من نیست! در حالی که درستش این است: " من، شایسته ی این موسیقی نیستم!"
به هر روی، مغزبارانگی، ساخت-شکنی را در خود دارد، با این تفاوت که دارای جانی پاکزاد (از زهدان بانوی درون)، سره و دریافتنی است، البته نه هرگز برای روحک های زنانه و انسانک گون؛ که برای ایشان چون خلنده-خاری دژکام نمودار می گردد! چون ضد، دشمن، اما بزرگ!
اما ژکان کجا و دژخویی و ضدیت کجا! از او بپرسید؛ خواهید شنید: " زمانی برای این گونه درگیری ها ندارم، اما هماره هزارتوی زندگی را در پی گران-دشمنی می کاوم که بزرگش بدارم، که دوست را برایم تاب-آوردنی کند، اما! هیسس! نخواهم یافت...وه که درنخواهید یافت"
I still may…
۱۳۸۱ بهمن ۲۷, یکشنبه
{A superficial translation of a rich lyrics from Tool; Pardon me Tool fans!}
Rarely enjoyable for non-Tool's fan! Turn away if you don't know Tool.
انگلجات (کنه ها و زالوجات)
بِمَک، بِمَک
تا جایی که توانی بنوش...بمک و بنوش
شکیباییم را غنیمت شمار، بمک ، چون کنه
چون فربه-زالوی کوچک، بنوش
بمک ... تهی ام کن
خونم را زخمیده ای، ای حرامزاده ی دزد
خونم را یخیده ای، تلخیدی اش
رحمم را رنجه کرده ای، سیاهیدی اش
امید که این همان باشد که در پی اش بوده ای
که این آن باشد که در سر داشته ای
چراکه تنها همین را می مَکی
امید که خفه ات گرداناد
...
بگیر، تا آنجا که توانی بگیر...
دیگر چیزی برای بخشیدن ندارم
ای انگل، خون-خوار نَزار، ای خُرد-کنِه
هرچه می خواهی بگیر و گم شو...
بِمَک... تهی ام کن
این چیزی است که می خواستی؟
این بود آنچه در سر داشتی؟
این است که می مَکی
خفه ات گرداناد
Rarely enjoyable for non-Tool's fan! Turn away if you don't know Tool.
انگلجات (کنه ها و زالوجات)
بِمَک، بِمَک
تا جایی که توانی بنوش...بمک و بنوش
شکیباییم را غنیمت شمار، بمک ، چون کنه
چون فربه-زالوی کوچک، بنوش
بمک ... تهی ام کن
خونم را زخمیده ای، ای حرامزاده ی دزد
خونم را یخیده ای، تلخیدی اش
رحمم را رنجه کرده ای، سیاهیدی اش
امید که این همان باشد که در پی اش بوده ای
که این آن باشد که در سر داشته ای
چراکه تنها همین را می مَکی
امید که خفه ات گرداناد
...
بگیر، تا آنجا که توانی بگیر...
دیگر چیزی برای بخشیدن ندارم
ای انگل، خون-خوار نَزار، ای خُرد-کنِه
هرچه می خواهی بگیر و گم شو...
بِمَک... تهی ام کن
این چیزی است که می خواستی؟
این بود آنچه در سر داشتی؟
این است که می مَکی
خفه ات گرداناد
۱۳۸۱ بهمن ۲۴, پنجشنبه
تکرار: آنچه قانونِ انبوهه، قانونِ زندگیِِ درست می نامدش.
اینکه کرده ی بیشینگان، تکرار کرده های پیشینی است. اینکه چنین تکرارشده-گی ای بایسته ی یک زندگی پایا و کم-نوسان است، پاسدار زندگی در انبوهه، با کمی باریک-بینی (تنها با کمی درنگیدن بر چهره ی دژم نیک-بخت ترین انسانک) دریافتنی است.
اینکه به ناچار باید هدفی در-آینده ی-نزدیک برای خویش بسازند تا بتوانند روز را شب کنند بی آنکه جان-خارشی بخلدشان؛ اینکه خوشبخت-شناسی مدرن را بهانه ای برای کردمان هرروزه ی خویش گردانند؛ اینکه مانند خر باربری کنند و مانند مرغ، بهنگام، تخم بگذارند؛ اینکه عروسکان باشند: هم-شکل بزیند؛ اینکه وقت-شناس باشند و منظم (انسانک از نظمِ انسانی هیچ نمی داند، نظم برای او معنایی جز "نظم برای یک دستگاه مکانیکی" نمی تواند داشت). اینکه... اینها همه را می توان با اندکی درنگیدن بر چونایی چهَرک ها دریافت... فروخسته، افتان، چشمانی بی-نور با لبانی لرزان ...
و تکرار: "استانده ای (standard) برای یک زندگی خوب".
تکرارِ بیشتر= نیک-بختی بیشتر در زندگی هرروزه = شهروند خوب و خوشبخت در میان انبوهه
تکرار در کرده های ایستاترین پویندگی های روزانه همان و آرامش شبانه همان! تکرار در آرامش! چه نگون-بدخت! انسانک تنها با تکرار، توان زیستن در انبوهه را می یابد و هرچه این به تکرار بیشتر خو بگیرد و نهادینه ترش کند، بیشتر خر-مرغ می شود؛ مثبت می شود؛ بیشتر خوشبخت می شود.
به زبان انبوه: چه موفق! چه سختکوش! چه باهوش!
به زبان ژکان: چه بدبخت! چه خر! چه ابله!
اما وظیفه ی ما در مقام یک "هرروزه-گریز"، نه بریدن این دوستی خجسته میان انسانک و تکرار است. نه! وظیفه ی ما رازدانی است و اندکی گوشه-گیری سپنتایی... مگر چنین ادب ما را دریابید!
دردا که انسانک با اینکه در درون به بردگی اش به تکرار آگه است اما چون برده ی ارباب بیدادگرتری بنام "زمان" است، به فراموش کردن بندگی فرودین تری خوگرفته؛ به بردگی تکرار، به بردگی انبوهه...
بدا که بازگویی حقیقت برای انسانک چیزی جز رنج را در پی ندارد! بازگویی حقیقت برای خُردجانی که تاب پذیرش گران-وزنه های حقیقت را ندارد، تنها به رنجه کردنش می انجامد (دلیلی بر این که ما در برابر بیشینگان خاموشیم؛ بزرگداشت ژکندگی).
اینکه کرده ی بیشینگان، تکرار کرده های پیشینی است. اینکه چنین تکرارشده-گی ای بایسته ی یک زندگی پایا و کم-نوسان است، پاسدار زندگی در انبوهه، با کمی باریک-بینی (تنها با کمی درنگیدن بر چهره ی دژم نیک-بخت ترین انسانک) دریافتنی است.
اینکه به ناچار باید هدفی در-آینده ی-نزدیک برای خویش بسازند تا بتوانند روز را شب کنند بی آنکه جان-خارشی بخلدشان؛ اینکه خوشبخت-شناسی مدرن را بهانه ای برای کردمان هرروزه ی خویش گردانند؛ اینکه مانند خر باربری کنند و مانند مرغ، بهنگام، تخم بگذارند؛ اینکه عروسکان باشند: هم-شکل بزیند؛ اینکه وقت-شناس باشند و منظم (انسانک از نظمِ انسانی هیچ نمی داند، نظم برای او معنایی جز "نظم برای یک دستگاه مکانیکی" نمی تواند داشت). اینکه... اینها همه را می توان با اندکی درنگیدن بر چونایی چهَرک ها دریافت... فروخسته، افتان، چشمانی بی-نور با لبانی لرزان ...
و تکرار: "استانده ای (standard) برای یک زندگی خوب".
تکرارِ بیشتر= نیک-بختی بیشتر در زندگی هرروزه = شهروند خوب و خوشبخت در میان انبوهه
تکرار در کرده های ایستاترین پویندگی های روزانه همان و آرامش شبانه همان! تکرار در آرامش! چه نگون-بدخت! انسانک تنها با تکرار، توان زیستن در انبوهه را می یابد و هرچه این به تکرار بیشتر خو بگیرد و نهادینه ترش کند، بیشتر خر-مرغ می شود؛ مثبت می شود؛ بیشتر خوشبخت می شود.
به زبان انبوه: چه موفق! چه سختکوش! چه باهوش!
به زبان ژکان: چه بدبخت! چه خر! چه ابله!
اما وظیفه ی ما در مقام یک "هرروزه-گریز"، نه بریدن این دوستی خجسته میان انسانک و تکرار است. نه! وظیفه ی ما رازدانی است و اندکی گوشه-گیری سپنتایی... مگر چنین ادب ما را دریابید!
دردا که انسانک با اینکه در درون به بردگی اش به تکرار آگه است اما چون برده ی ارباب بیدادگرتری بنام "زمان" است، به فراموش کردن بندگی فرودین تری خوگرفته؛ به بردگی تکرار، به بردگی انبوهه...
بدا که بازگویی حقیقت برای انسانک چیزی جز رنج را در پی ندارد! بازگویی حقیقت برای خُردجانی که تاب پذیرش گران-وزنه های حقیقت را ندارد، تنها به رنجه کردنش می انجامد (دلیلی بر این که ما در برابر بیشینگان خاموشیم؛ بزرگداشت ژکندگی).
۱۳۸۱ بهمن ۲۲, سهشنبه
چرا زندگی می کنیم؟به کجا می خواهیم برسیم؟به چه؟کدامین قله ها را می خواهیم فتح کنیم؟
شاید این سوال بارها و بارها به ذهنم رسیده،بارها هم سوال کرده ام،اما در مقام پاسخ کلمات بسیار زیبا و منطقی در کنار هم می نشینند و مقصود را بیان می کنند ولی همواره شکافی عظیم است میان آنچه می گوییم و آنچه انجام می دهیم.
بر اساس دیدگاه های مختلف،پاسخها بسیار متفاوت است،برخی در انتظار رستاخیز،برخی در پی پرکردن انبان برای پاداش و گریز از مجازات،برخی هراسان از آتش و در پی بهشتی که در ذهن پرورانده اند،گروهی معتقد به تناسخ،گروهی به نظریه تکامل و بدین ترتیب هرکس با بینشی و به دنبال مقصودی گاه خیالی،گاه توهمی و گاه واقعی،اما به نظرم اینها همه وسیله اند،وسیله ای برای رسیدن به هدف،اینان همه ابزارهای مختلفند(البته گاه بسته به ابزارها هدفها نیز فرق خواهند کرد،مسلما آنکس که تبر در دست می گیرد قصد جراحی ندارد، پس ابزارها نیز تا حدی تعیین کننده اند)
هدف من حرف زدن از چیزی واقعی است،لمس شدنی،نه یک ایده آل که تنها در ذهن زنده است،هدف صحبت از مقصد است فارق از مجازات یا پاداش اعمال.
بسته به بینشهای گونه گون ،افراد اهداف مختلفی در ذهن می پرورانند:عشق،شهوت،پول،ثروت،...
اینان اهدافی هستند که درهمواره در سطح رخ نمی مایانند بلکه گاهی حتی خود فرد به دشواری احساسشان می کند ولی در واقعیت شاکله فکری او را شکل می دهند ورهبری می کنند،من اما همه را در قالبی قرار می دهم:"انسانیت".
به نظرم می توان به اهداف مختلف رسید ولی نباید سرحدات انسانیت را پیمود و فراتر رفت،البته کلمه "انسانیت" خود مفهومی صرف نیست،افراد مختلف از آن تعابیر متفاوتی دارند و مرزها بسیار متفاوت است(شاید حتی هیتلر نیز به قصد انسانیت اینگونه قتل وکشتار می کرد!)
بسته به تعبیرهای مختلف از این کلمه راهها متفاوت می شود،مهدی اخوان این راهها را به سه دسته تقسیم می کند(شعر "چاووشی")من نیز با اندکی تغییر همان را توصیف می کنم:راه اول راهی مملو از راحتی و عیش و شادی،آغشته به ننگ اما روبه سرانجامی راحت و خوشایند و بی دغدغه،دوم راهی مملو از سطحی نگری،بی خیالی،حماقت،ریاکاری و سرانجامی کم و بیش یکسان با قبلی و سوم راه بی برگشت،بی فرجام،شاید در اصل گریزی از دو راه دیگر،راهی بس دشوار همراه با درد والتهاب،اضطراب و تشویش.
شاید بپرسیم چرا راه سوم اینچنین سخت و فرساینده است؟راه پیمایان به چه امیدی و نویدی راه می پیمایند؟قبلا درنوشته"کویر" هم تلویحا از این راه گفتم،از سختیهای راه ،من معتقدم که همواره دانستن و درک مطالب و هشیاری توام با ناراحتی و رنج است،زیرا آنها واقعیات برهنه زندگی را و حقایق را به فرد نشان می دهند،چیزهایی را که سایرین یا نمی بینند یا بسادگی از کنارشان می گذرند یا لباسی فریبنده بر تنشان می پوشانند و خود را می فریبند زیراکه ظرفیت درک آن حقایق را ندارند.بهرحال چنانچه قبلا هم گفتم حقیقت زندگی هیچ چیز زیبا و مطلوبی به عرضه نمی گذارد،هیچ تحفه ای در چنته ندارد جز درد و رنج و بیچارگی،جز تشویش و اضطراب (البته شکی نیست که همواره راه فراری هست:لباسی فریبنده،لعابی دروغین،بستن چشمها،نشنیدن واقعیات)
ممکن است گمان کنید که این نگاهی بدبینانه و تاریک به زندگی ست،ولی این نگاه حاصل و زاییده توهمات و خیالات نیست،تاثیر پذیرفته و رنگ خورده محیط اطراف و اطرافیان است،مصنوعی نیست،آن چیزی است که محیط اطراف منتقل می کند،نگاهی به زندگی بسیاری که اهل اندیشه و صاحب فکر بوده اند خود گواهی بر این مدعاست،بهرحال آنان که رهروان راه سومند دریافته اند که حقیقت زندگی خشن،له کننده و بیرحم است با اینحال راه را آگاهانه برگزیده اند زیرا هدفی والا در ذهن دارند.
آنان که گام در این راه می گذارند،راه انسانیت،راه بی فرجام،می دانند که به نبردی ناتمام فراخوانده شده اند،نبردی با نیرویی قوی و آن چیزی نیست جز زندگی ،نبردی با رهروان دو راه دیگر،با سطحی نگری و بی خیالی،با حماقت و ریا کاری،عقایدی اشتباه و احمقانه،و در این راه با آسیبها و تحقیرها و سرزنشهای بسیاری روبرو خواهند شد ولی قاعده چنین است:اهدافی که آسان و راحت به دست می آیند چندان ارزشمند و گرانبها نیستند لذا انسانهای بزرگ با اهداف بزرگ همیشه دشمنانی بزرگ و سختیهایی بزرگ خواهند داشت و این راهی است برای پیوستن به جاودانگی و ابدی شدن ،هدفی که می تواند بزرگترین و ارزشمندترین باشد.
اما نگاهی داشته باشیم به رهروان دو راه دیگر،آنان که اکثریت جامعه را تشکیل می دهند،آنان به دنبال چه هستند؟انان که رهروان جریان بی تفاوتی و ظاهرنگریند گرچه بسیار مدعی هستند ولی در باطن مترسکهایی توخالیند،اینان رهروان ناخوداگاهند،کورانی خود بن عصای کور دیگر چسبیده،اینان سرگردانان مدعی راه بلدیند،کسانی که فقط می خواهند زندگی کنند،قیمت برایشان اهمیتی ندارد،همچنین نتایج.کسانی که فقط سعی در ارضای خود دارند به هر طریقی و وسیله ای و هنگامی که راه سوم را برمی گزینی اینان را به مقابله می خوانی،خوداگاه یا نا خوداگاه،زیرا با این انتخاب از گام نهادن در راه آنان سرباز می زنی.
ولی این جاده هرگز تهی نخواهد شد،ایمان دارم که اینگونه است.
شاید این سوال بارها و بارها به ذهنم رسیده،بارها هم سوال کرده ام،اما در مقام پاسخ کلمات بسیار زیبا و منطقی در کنار هم می نشینند و مقصود را بیان می کنند ولی همواره شکافی عظیم است میان آنچه می گوییم و آنچه انجام می دهیم.
بر اساس دیدگاه های مختلف،پاسخها بسیار متفاوت است،برخی در انتظار رستاخیز،برخی در پی پرکردن انبان برای پاداش و گریز از مجازات،برخی هراسان از آتش و در پی بهشتی که در ذهن پرورانده اند،گروهی معتقد به تناسخ،گروهی به نظریه تکامل و بدین ترتیب هرکس با بینشی و به دنبال مقصودی گاه خیالی،گاه توهمی و گاه واقعی،اما به نظرم اینها همه وسیله اند،وسیله ای برای رسیدن به هدف،اینان همه ابزارهای مختلفند(البته گاه بسته به ابزارها هدفها نیز فرق خواهند کرد،مسلما آنکس که تبر در دست می گیرد قصد جراحی ندارد، پس ابزارها نیز تا حدی تعیین کننده اند)
هدف من حرف زدن از چیزی واقعی است،لمس شدنی،نه یک ایده آل که تنها در ذهن زنده است،هدف صحبت از مقصد است فارق از مجازات یا پاداش اعمال.
بسته به بینشهای گونه گون ،افراد اهداف مختلفی در ذهن می پرورانند:عشق،شهوت،پول،ثروت،...
اینان اهدافی هستند که درهمواره در سطح رخ نمی مایانند بلکه گاهی حتی خود فرد به دشواری احساسشان می کند ولی در واقعیت شاکله فکری او را شکل می دهند ورهبری می کنند،من اما همه را در قالبی قرار می دهم:"انسانیت".
به نظرم می توان به اهداف مختلف رسید ولی نباید سرحدات انسانیت را پیمود و فراتر رفت،البته کلمه "انسانیت" خود مفهومی صرف نیست،افراد مختلف از آن تعابیر متفاوتی دارند و مرزها بسیار متفاوت است(شاید حتی هیتلر نیز به قصد انسانیت اینگونه قتل وکشتار می کرد!)
بسته به تعبیرهای مختلف از این کلمه راهها متفاوت می شود،مهدی اخوان این راهها را به سه دسته تقسیم می کند(شعر "چاووشی")من نیز با اندکی تغییر همان را توصیف می کنم:راه اول راهی مملو از راحتی و عیش و شادی،آغشته به ننگ اما روبه سرانجامی راحت و خوشایند و بی دغدغه،دوم راهی مملو از سطحی نگری،بی خیالی،حماقت،ریاکاری و سرانجامی کم و بیش یکسان با قبلی و سوم راه بی برگشت،بی فرجام،شاید در اصل گریزی از دو راه دیگر،راهی بس دشوار همراه با درد والتهاب،اضطراب و تشویش.
شاید بپرسیم چرا راه سوم اینچنین سخت و فرساینده است؟راه پیمایان به چه امیدی و نویدی راه می پیمایند؟قبلا درنوشته"کویر" هم تلویحا از این راه گفتم،از سختیهای راه ،من معتقدم که همواره دانستن و درک مطالب و هشیاری توام با ناراحتی و رنج است،زیرا آنها واقعیات برهنه زندگی را و حقایق را به فرد نشان می دهند،چیزهایی را که سایرین یا نمی بینند یا بسادگی از کنارشان می گذرند یا لباسی فریبنده بر تنشان می پوشانند و خود را می فریبند زیراکه ظرفیت درک آن حقایق را ندارند.بهرحال چنانچه قبلا هم گفتم حقیقت زندگی هیچ چیز زیبا و مطلوبی به عرضه نمی گذارد،هیچ تحفه ای در چنته ندارد جز درد و رنج و بیچارگی،جز تشویش و اضطراب (البته شکی نیست که همواره راه فراری هست:لباسی فریبنده،لعابی دروغین،بستن چشمها،نشنیدن واقعیات)
ممکن است گمان کنید که این نگاهی بدبینانه و تاریک به زندگی ست،ولی این نگاه حاصل و زاییده توهمات و خیالات نیست،تاثیر پذیرفته و رنگ خورده محیط اطراف و اطرافیان است،مصنوعی نیست،آن چیزی است که محیط اطراف منتقل می کند،نگاهی به زندگی بسیاری که اهل اندیشه و صاحب فکر بوده اند خود گواهی بر این مدعاست،بهرحال آنان که رهروان راه سومند دریافته اند که حقیقت زندگی خشن،له کننده و بیرحم است با اینحال راه را آگاهانه برگزیده اند زیرا هدفی والا در ذهن دارند.
آنان که گام در این راه می گذارند،راه انسانیت،راه بی فرجام،می دانند که به نبردی ناتمام فراخوانده شده اند،نبردی با نیرویی قوی و آن چیزی نیست جز زندگی ،نبردی با رهروان دو راه دیگر،با سطحی نگری و بی خیالی،با حماقت و ریا کاری،عقایدی اشتباه و احمقانه،و در این راه با آسیبها و تحقیرها و سرزنشهای بسیاری روبرو خواهند شد ولی قاعده چنین است:اهدافی که آسان و راحت به دست می آیند چندان ارزشمند و گرانبها نیستند لذا انسانهای بزرگ با اهداف بزرگ همیشه دشمنانی بزرگ و سختیهایی بزرگ خواهند داشت و این راهی است برای پیوستن به جاودانگی و ابدی شدن ،هدفی که می تواند بزرگترین و ارزشمندترین باشد.
اما نگاهی داشته باشیم به رهروان دو راه دیگر،آنان که اکثریت جامعه را تشکیل می دهند،آنان به دنبال چه هستند؟انان که رهروان جریان بی تفاوتی و ظاهرنگریند گرچه بسیار مدعی هستند ولی در باطن مترسکهایی توخالیند،اینان رهروان ناخوداگاهند،کورانی خود بن عصای کور دیگر چسبیده،اینان سرگردانان مدعی راه بلدیند،کسانی که فقط می خواهند زندگی کنند،قیمت برایشان اهمیتی ندارد،همچنین نتایج.کسانی که فقط سعی در ارضای خود دارند به هر طریقی و وسیله ای و هنگامی که راه سوم را برمی گزینی اینان را به مقابله می خوانی،خوداگاه یا نا خوداگاه،زیرا با این انتخاب از گام نهادن در راه آنان سرباز می زنی.
ولی این جاده هرگز تهی نخواهد شد،ایمان دارم که اینگونه است.
۱۳۸۱ بهمن ۲۰, یکشنبه
داستانکی برای Gynarchist ها ( یا سوگی برای یک Cotquean )
1. زمین سبز
نخست زن با بیشترین بهره از طبیعت اش توان داشتن زنانگی خویش را داشت؛ چراکه مردانگیِ مرد سبب می شد تا زنانگی زن به چشم اش زیبا آید؛ زن در مقام زن برایش خوشایند شود. زن نازکی می کرد و خشن-مردِ برزگر لطافت و نازک-رفتاری اش را آرامنده ی خستگی ها و پژولیدگی های کشتکاری اس می دانست، او را می ستود و زنانگی اش را پاسدار بود.
لبخندی راستین برای زیبایی یک چهره ی طبیعی...
2. Lady و آسمان آهنین
مرد کارگر شد و تنفس در دود را خویید؛ دستان خاکی اش روغنی شد. آلوده شد. خشونت سنگین اش آهنین شد، چرب شد، ماسید! پس از کار هرروزه اش در کثافت-خانه، دیگر رامشگری ساده ی زن برایش دل-فزا نبود؛ زنانگی برای آسمان آهنین او دلنشین نبود؛ چون او زن را نیز چرب و روغنی می خواست! پس زن رو به بزک-کاری آورد، رخسار را برای خداوندگارش (خداوندگار زن همیشه مرد است) چرب کرد، مالید و آماسید... و مرد روغنی کیفور شد و به نازکی پیشین زن اش پوزخند زد و زن نیز همچون همیشه از پی اش روانه شد: پوزخندزنان به آنچه حماقت پیشینش می نامید: به طبیعتش؛ اما تردیدناک به این دگردیسی، به چهره ی ناخودی اش... حس کرد چیزی را گم کرده است؛ چون همیشه، حس کرد که باید این حس را واگذارد. چون همیشه، با حسش، حسی نو-کِشته را کُشت. چیزی را گم کرده بود!
We were all drowned in a deep sleep when that pigeon flown away…
3. کوتوله و عروسک صورتی:
کاغذ، سیم، موج، عدد ...
دستان مرد ظریف شد، صدایش زیرتر. او کارمند شد و آسمان آهنین اش، کاغذی سفید شد. مردانگی روغنیده شده اش در "عدد" فروکاسته شد. مردانگی اش این شد: خرید برای خانه پس از یک روز لولیدن در عدد! او یا عدد 1 بود یا 5 ؛ چربی زیر شکم سوار بر خودرو. زن دگر شد، چون حال مرد را ظریف تر از خود می دید. دیگربار کوشید تا کامل-گر او باشد، این بار با مردشدنش! برای نازک-خویی مرد، مرد شد... حقوق همسان (از یکسانگی فراتر رفت) خواست، شلوار خواست و ماهیچه. برای نگهداشتن مَردش که بیماری ظرافت داشت، به ناچار مرد شد.
آسیمه تر از پیش، چرا که این بار با سفت-شدنش با مرد، با خداوندگارش،به رقیبی دژخو بدل گشته ... مرد را از دست داد (به هر روی، مردِ نازک هم زنانگی را می خواهد: یک ناسازه!) و گران ترین چیزش را: زنانگی اش را! زنانگی اش سبب از کف رفتن زنانگی اش شد!
ع: چیزی گم کرده ای؟
بانو: هان؟! نه! هیچ شده ام...
4. Gonna wait it out
۱۳۸۱ بهمن ۱۹, شنبه
ای درختان عقیم ریشه تان در خاکهای هرزگی مستور
یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالیهای گرد آلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند
نگاهم به تخته سنگ خشکید:مهدی اخوان ثالث،م.امید،1369-1307،همانطور که می اندیشیدم،تنهای تنها در گوشه ای کوچک از محوطه بزرگ آرامگاه فردوسی در شهر طوس،چیزی به گلویم چنگ انداخت،منتظرش بودم،حالا وقت آمدن بود،در گوشه ای خلوت در کنار عزیزی که شعرهایش را از بس در خلوت شبانه خویش خواندم و گریستم از بر شدم،و اینک در گوشه ای از باغ،میان دو ردیف گل،در باغچه ای مربع شکل که به زحمت به 5 متر می رسید،مهدی اخوان را یافتم و فضا همان فضای مطلوب بود،همان سکوت،همان سادگی و همان تنهایی ناب که تنها ارمغان آرامشم است،مهدی اخوان ساده و فقیر زیست،ساده و فقیر مرد و اکنون ساده و غنی در گوش ای پرت از آرامگاه باشکوه نیایش فردوسی نظاره گر بود که شاعران هرگز نمی میرند و این تلاش مذبوحانه ذر انتخاب آرامگاه او در گوشه ای دورافتاده(که اگر دوستی آدرس نمی داد پیدایش نمی کردم)بسیار مضحک می نمود ،به قول خودش:"باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست".
در تنهایی اخوان گریستم و شعر زیبایش "چاووشی"را زمزمه کردم و سپس "زمستان"و بعد "قاصدک" و لذتی بردم که از هزاران هزار پارتی و رقاصی و لذتهای مد شده نمی برم که هیچگاه از این طایفه نبوده ام گرچه مدتی به درست یا غلط سعی در فهمیدن آن داشتم و همراهی با آن ،تا تک بعدی نباشم زیرا به گفته نادر ابراهیمی سخت معتقدم که:"عقیم ،بچه معیوب به دنیا نمی آورد،مرده سنگ نمی پراند تا سری را بشکند و آنکه ساز زدن بلد نیست خارج نمی زند".
نمی دانم چرا از اخوان نوشتم،نمی دانم جذبه شعر او چرا چنین شیفته ام ساخت،شاید چون دردآشنا بود،چون انعکاس احساساتم را در شعرهایش یافتم ،انعکاس دردهایم ،ومرهم زخمهایم :اشک ،این نوشته مربوط به سفری بود که پاییزامسال به مشهد داشتم و به طوس ونیم ساعتی در خلوت اخوان،گرچه دوست داشتم ساعتها طول بکشد.
یک جوانه ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند
ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود
یادگار خشکسالیهای گرد آلود
هیچ بارانی شما را شست نتواند
نگاهم به تخته سنگ خشکید:مهدی اخوان ثالث،م.امید،1369-1307،همانطور که می اندیشیدم،تنهای تنها در گوشه ای کوچک از محوطه بزرگ آرامگاه فردوسی در شهر طوس،چیزی به گلویم چنگ انداخت،منتظرش بودم،حالا وقت آمدن بود،در گوشه ای خلوت در کنار عزیزی که شعرهایش را از بس در خلوت شبانه خویش خواندم و گریستم از بر شدم،و اینک در گوشه ای از باغ،میان دو ردیف گل،در باغچه ای مربع شکل که به زحمت به 5 متر می رسید،مهدی اخوان را یافتم و فضا همان فضای مطلوب بود،همان سکوت،همان سادگی و همان تنهایی ناب که تنها ارمغان آرامشم است،مهدی اخوان ساده و فقیر زیست،ساده و فقیر مرد و اکنون ساده و غنی در گوش ای پرت از آرامگاه باشکوه نیایش فردوسی نظاره گر بود که شاعران هرگز نمی میرند و این تلاش مذبوحانه ذر انتخاب آرامگاه او در گوشه ای دورافتاده(که اگر دوستی آدرس نمی داد پیدایش نمی کردم)بسیار مضحک می نمود ،به قول خودش:"باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست".
در تنهایی اخوان گریستم و شعر زیبایش "چاووشی"را زمزمه کردم و سپس "زمستان"و بعد "قاصدک" و لذتی بردم که از هزاران هزار پارتی و رقاصی و لذتهای مد شده نمی برم که هیچگاه از این طایفه نبوده ام گرچه مدتی به درست یا غلط سعی در فهمیدن آن داشتم و همراهی با آن ،تا تک بعدی نباشم زیرا به گفته نادر ابراهیمی سخت معتقدم که:"عقیم ،بچه معیوب به دنیا نمی آورد،مرده سنگ نمی پراند تا سری را بشکند و آنکه ساز زدن بلد نیست خارج نمی زند".
نمی دانم چرا از اخوان نوشتم،نمی دانم جذبه شعر او چرا چنین شیفته ام ساخت،شاید چون دردآشنا بود،چون انعکاس احساساتم را در شعرهایش یافتم ،انعکاس دردهایم ،ومرهم زخمهایم :اشک ،این نوشته مربوط به سفری بود که پاییزامسال به مشهد داشتم و به طوس ونیم ساعتی در خلوت اخوان،گرچه دوست داشتم ساعتها طول بکشد.
۱۳۸۱ بهمن ۱۵, سهشنبه
{2nd edition of my old essay on Happiness}
شادمانی از آن مفاهیمی است که به سبب باشندگیِ هرروزه اش در زندگیِ هرروزه،بیشتر بدیهی انگاشته می شود؛ نیازی به بازاندیشی اش نمی بینند، معنایی پیشینی (a periori) مانند "هستن"، "دوستی"، "نیک-و-بد" و ... که به گمان بیشینگان، معناهایی خود-بیانگرند و نیلزی به بازشناسی ندارند.
گزاره ای برای دوستان فیلسوف: {آنچه بدیهی انگاشته شده زمانی به اُبژه ی طالبِ سوژه بدل می شود که مدلولی که به همراه دارد توانمندیِ (Potential) دگر-شوندگی را در خود داشته باشد. و این دارندگی را همانا جز انسان چیزی با آن نمی دهد.}
برای انسانک (انسان در جای-گاه آفرینه ی انبوهه)، امکان اندیشیدن به مفهوم "شادمانگی" بیشتر در سگ-ساعت رخ می نماید؛ هنگامه ای که برای او سرشار از ازیاد-رفتگی ها، درافتادگی ها، افسردگی ها، کوفتگی های روان است؛ در یک-کلام هنگامه ای دگرکننده ی روان ایستای او.(انسانک روان کاهل و کم-توانی دارد، این را می توان از حجم کوچکی از حقیقت که تاب دریافتش را دارد، فهمید!) سگ-ساعت ازاندک دگرکننده های احساس های هرروزه ی اوست: میل به با-همستان، میل به شنونده(گوش)، میل به هم-پا. چونان که حتی خواست های شکمی و زیر-شکمی را هم دِگر می کند: میل به آمیزش، میل به خوراک...
این همه دگرشوندگی تنها از سوی سگ-ساعت! شگفت آن که همین سگ-ساعت، بسگانه-ساعات "انسان" را می سازد {تنهایی برای انسانک، دهشتناک است؛ برای انسان، دل-فزاست!} بدوقتی آن که انسانک باید با پارس بیدار شود... خَهی...
چرا ساعاتی که بسگانه-ساعاتِ یک انسان را می سازند، برای انسانک چون سگ-ساعت پدیدار می شود؟! چرا که انسانک تنها در این ساعت، خویش را "می دارد"، به خویشتن چون خویشی برین بازمی گردد و تفاوت خویشتن و "دیگران" برایش مهم می شود: آنچه در حضور هرروزه اش در باهمی ها برایش پنهان بود (یعنی خویشتن جدا از دیگرانش) به مشکلی خَلَنده بدل می شود؛ جانش را می گزد. او از انبوهه، از خِیل جدا گشته و این جدایی توان سگالیدن های سخت و دهشت را به او داده؛ توان تاب آوردن حجم بیشتری از حقیقت را! میان "خویش-داری" و "دیگر-داریِ" انسانک مغاکی است که سپَردنش دشوار است؛ ژرف-مغاکی آگنیده از گونه های رنگ-به-رنگ احساسک های پست؛ پر از چهره های بزک کرده و کور.
این حالت انسانک (جدایی آنی او از انبوهگی) بسی به بیشینه-حالت زیستن اندیشنده می ماند. البته برای انسانک که حال درگیر سختی هایی شده که زین پیش نداشته، آرزو این است که هرچه زودتر این هنگامه به سر آید: هنگامه ای که پزشکان افسردگی اش نامند؛ پارس سگ. اما برای اندیشنده چنین هنگامه ای، گاهِ آشکارگری هستی است. {اینکه افسردگی یک گونه، خجستگی گونه ی دیگر است امری باورکردنی است: سخن بر سر تفاوت گونه ی انسانک و انسان است بی آنکه بخواهیم داوری کنیم! هرچند که یکی "ک" را همراه دارد!}
اندیشنده که می توان دربرابر انسانکِ انبوهه، انسانش نامید، از شادی ابژه می سازد؛ در شناختش می کوشد، پس می کاودش، ویرانش می کند و دیگربار برمی سازدش. بدین ان شادمانی برای او نه خنده و لرزش آنی پوستانی در گاه های باهم-بودگی است، بلکه چیزی است بس شخصی ودرونی؛ چیزی بی-ساختار، آنِ اوست و هرآن گونه که بخواهد می سازدش؛ امری بختانه است و مقدر که در برابر شادمانکی های انسانک که به راحتی بر توان آمد ( انسانک بیشتر برای این صورتک شادی را می زند که زمان باهم-بودگی اش را با همراهی با انبوهه تضمین کند!)، سخت و بناگاه برمی آید و به هنگام رخدادش، انسان را برمی افرازد، شادش می کند...او هیچ-گاه حاضر نیست که همیشه شادانک باشد و در عوض شادی بزرگ را از کف بدهد...
بدین سان انسان را که هماره بزرگدار شادمانی است، کمتر با ریزخندهای رایج می بینیم؛ کمتر شادانک. او به شادمانی اندیشیده و حال شادمانگی از آن اوست ...
همان چیزی که انسانک در تنهایی رشکش را می برد: شادمانگی از آنِ خویش، شادمانگی شاد
شادمانی از آن مفاهیمی است که به سبب باشندگیِ هرروزه اش در زندگیِ هرروزه،بیشتر بدیهی انگاشته می شود؛ نیازی به بازاندیشی اش نمی بینند، معنایی پیشینی (a periori) مانند "هستن"، "دوستی"، "نیک-و-بد" و ... که به گمان بیشینگان، معناهایی خود-بیانگرند و نیلزی به بازشناسی ندارند.
گزاره ای برای دوستان فیلسوف: {آنچه بدیهی انگاشته شده زمانی به اُبژه ی طالبِ سوژه بدل می شود که مدلولی که به همراه دارد توانمندیِ (Potential) دگر-شوندگی را در خود داشته باشد. و این دارندگی را همانا جز انسان چیزی با آن نمی دهد.}
برای انسانک (انسان در جای-گاه آفرینه ی انبوهه)، امکان اندیشیدن به مفهوم "شادمانگی" بیشتر در سگ-ساعت رخ می نماید؛ هنگامه ای که برای او سرشار از ازیاد-رفتگی ها، درافتادگی ها، افسردگی ها، کوفتگی های روان است؛ در یک-کلام هنگامه ای دگرکننده ی روان ایستای او.(انسانک روان کاهل و کم-توانی دارد، این را می توان از حجم کوچکی از حقیقت که تاب دریافتش را دارد، فهمید!) سگ-ساعت ازاندک دگرکننده های احساس های هرروزه ی اوست: میل به با-همستان، میل به شنونده(گوش)، میل به هم-پا. چونان که حتی خواست های شکمی و زیر-شکمی را هم دِگر می کند: میل به آمیزش، میل به خوراک...
این همه دگرشوندگی تنها از سوی سگ-ساعت! شگفت آن که همین سگ-ساعت، بسگانه-ساعات "انسان" را می سازد {تنهایی برای انسانک، دهشتناک است؛ برای انسان، دل-فزاست!} بدوقتی آن که انسانک باید با پارس بیدار شود... خَهی...
چرا ساعاتی که بسگانه-ساعاتِ یک انسان را می سازند، برای انسانک چون سگ-ساعت پدیدار می شود؟! چرا که انسانک تنها در این ساعت، خویش را "می دارد"، به خویشتن چون خویشی برین بازمی گردد و تفاوت خویشتن و "دیگران" برایش مهم می شود: آنچه در حضور هرروزه اش در باهمی ها برایش پنهان بود (یعنی خویشتن جدا از دیگرانش) به مشکلی خَلَنده بدل می شود؛ جانش را می گزد. او از انبوهه، از خِیل جدا گشته و این جدایی توان سگالیدن های سخت و دهشت را به او داده؛ توان تاب آوردن حجم بیشتری از حقیقت را! میان "خویش-داری" و "دیگر-داریِ" انسانک مغاکی است که سپَردنش دشوار است؛ ژرف-مغاکی آگنیده از گونه های رنگ-به-رنگ احساسک های پست؛ پر از چهره های بزک کرده و کور.
این حالت انسانک (جدایی آنی او از انبوهگی) بسی به بیشینه-حالت زیستن اندیشنده می ماند. البته برای انسانک که حال درگیر سختی هایی شده که زین پیش نداشته، آرزو این است که هرچه زودتر این هنگامه به سر آید: هنگامه ای که پزشکان افسردگی اش نامند؛ پارس سگ. اما برای اندیشنده چنین هنگامه ای، گاهِ آشکارگری هستی است. {اینکه افسردگی یک گونه، خجستگی گونه ی دیگر است امری باورکردنی است: سخن بر سر تفاوت گونه ی انسانک و انسان است بی آنکه بخواهیم داوری کنیم! هرچند که یکی "ک" را همراه دارد!}
اندیشنده که می توان دربرابر انسانکِ انبوهه، انسانش نامید، از شادی ابژه می سازد؛ در شناختش می کوشد، پس می کاودش، ویرانش می کند و دیگربار برمی سازدش. بدین ان شادمانی برای او نه خنده و لرزش آنی پوستانی در گاه های باهم-بودگی است، بلکه چیزی است بس شخصی ودرونی؛ چیزی بی-ساختار، آنِ اوست و هرآن گونه که بخواهد می سازدش؛ امری بختانه است و مقدر که در برابر شادمانکی های انسانک که به راحتی بر توان آمد ( انسانک بیشتر برای این صورتک شادی را می زند که زمان باهم-بودگی اش را با همراهی با انبوهه تضمین کند!)، سخت و بناگاه برمی آید و به هنگام رخدادش، انسان را برمی افرازد، شادش می کند...او هیچ-گاه حاضر نیست که همیشه شادانک باشد و در عوض شادی بزرگ را از کف بدهد...
بدین سان انسان را که هماره بزرگدار شادمانی است، کمتر با ریزخندهای رایج می بینیم؛ کمتر شادانک. او به شادمانی اندیشیده و حال شادمانگی از آن اوست ...
همان چیزی که انسانک در تنهایی رشکش را می برد: شادمانگی از آنِ خویش، شادمانگی شاد
۱۳۸۱ بهمن ۱۳, یکشنبه
آیا ژکان از غم لذت می برند؟
بسیاری بر این باورند که آنان که تنهایی را بهترین ارمغان آرامش می دانند،آنان که با ناراحتی و اضطراب و تشویش،با درد،با زخمهای این راه بی انتها زندگی می کنند از این امر لذت می برند،براستی آیا چنین است؟آیا اگر شادی بود(از نوع ناب و حقیقی نه آن نوعی که از آن نوشتم،نوع پوچ و بی ارزش)اگر آرامش بود،اگر خاک از غربال می گذشت،آنگاه باز هم به هزارتوی درون خویش،به این پناهگاه و مامن،پناه می بردم،اگر دو راه دیگر رو به ننگ و سطحی نگری نبود،رو به تخریب مفهوم انسانیت نبود،باز هم کویر را بر می گزیدم،راه سوم را؟اگر مرهمی بود که بر زخم بگذارم،اگر دستی بود که زخم را می بست آیا باز هم مجال بازی با زخم بود؟اگر مجال گفتن بود باز هم در درون فریاد می کشیدم؟کسی که برای فرار از بمباران به پناهگاهی پناه می برد،گرچه پناه گاه برایش حکم مامن و محل آرامشی را دارد،گرچه برایش حکم ادامه زندگی را دارد،ولی آیا اگر بمباران نبود،خانه را به پناهگاه ترجیح نمی داد؟کدام انسان عاقلی کشورش را،خاکش را ترک می کند در حالیکه همه شرایط مورد نیاز و مطلوب او را داراست؟مسلما وقتی محیط اطراف انرژی گیر است،وقتی اکثریت سر در آخورافکاری احمقانه دارند،تنهایی بهترین مامن است وگرنه علی چرا سر در چاه می کرد و می گریست؟لذت می برد؟!وقتی چرخه برهنه زندگی پوشیده از ناملایمات است،پوشیده ازدرد و غم است،وقتی در این بازار کالایی جز این عرضه نمی شود،برای آنان که نمی خواهند لعابی دروغین بر آن بپاشند،برای آنان که نمی خواهند کور و کر باشند،کوتوله باشند،البته که ناراحتی و درد همیشگی است،و جز این چه می تواند باشد؟،حقیقتی که علی را در مسجد فرق شکافت،حلاج را بر سر دار کرد،افرادی چون اخوان ثالث را به اعتیاد کشاند(هیچ چهره تکیده این مرد را در اواخر عمر دیده اید؟،گرچه به راستی که:باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست)چیزی جز این می گوید،براستی هدایت بر روی این جاده نمناک چه می دیده است؟چه چیزی او را به نوشتن بوف کور واداشت؟چرا کافکا "مسخ" را نوشت؟سارتر" تهوع" را؟کامو" بیگانه" را؟
روزی دوستی از من پرسید چرا از میان اینهمه آهنگهای شاد،فقط و فقط به آهنگهای غمگین گوش می دهم؟گفتم من آنچه حقیقی است گوش می دهم،حقیقت زندگی اطراف من همین است،زشت و خشن وغمناک،وقتی در جنوب کشور مردم در فقر و بدبختی هستند،من باید به آهنگهایی که از دخترهای اهواز با سر و سینه و لب چنین و چنان می خواند گوش دهم؟من برای هنر تعریف دارم،برای موسیقی نیز،گوش به هر مزخرفی نخواهم سپرد،جامه هنرمند بر هر قامتی نخواهم پوشاند،هر آوایی را مو سیقی نخواهم خواند،چه تفاوت است میان طنز چاپلین و تئاتر روحوزی لاله زاری؟چه تفاوت است میان فریادهای فرهاد و فروغی و اراجیف شهرام شبپره و بلک کت ومنصوروهزاران هزار هنرمندکوتوله دیگر،ولی عصر ،عصر کوتوله هاست و بلند قامتی بد مجازات دارد!قصه همان قصه همیشگی است،هرچه را نمی فهمی تخطئه کن؟ هرچه باشد.هرچه در چارچوب فکریت نمی گنجد خراب کن؟هرچه همسو با تو نیست،با طرز زندگی تو نیست،دفن کن!راحت باش،بی خیالی طی کن،سخت نگیر،زندگی دو روزه،حالا که جوونی وقت حال و حوله!
من جز آنچه می نویسم در اطرافم چیزی ندیده ام،اینها ساخته توهمات و خیالاتم نیست،چیزی است که محیط به من منتقل کرده،سیاه است یا سفید، رنگخورده دست من نیست،بهرحال قصد فقط سرریز است تا درد به سرحد تحمل برسد،گاه اشک،گاه نوشته،گاه فریاد ورنه می دانم آنرا که خود را به خواب زده نتوان بیدار کرد،کیست که چشمان بی نور بیداران را شوقی دوباره بخشد؟
گویند که امید و چه نومید ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم
مسکین چه کند،حنظل اگر تلخ نگوید
پرورده این باغ نه پرورده خویشم
بسیاری بر این باورند که آنان که تنهایی را بهترین ارمغان آرامش می دانند،آنان که با ناراحتی و اضطراب و تشویش،با درد،با زخمهای این راه بی انتها زندگی می کنند از این امر لذت می برند،براستی آیا چنین است؟آیا اگر شادی بود(از نوع ناب و حقیقی نه آن نوعی که از آن نوشتم،نوع پوچ و بی ارزش)اگر آرامش بود،اگر خاک از غربال می گذشت،آنگاه باز هم به هزارتوی درون خویش،به این پناهگاه و مامن،پناه می بردم،اگر دو راه دیگر رو به ننگ و سطحی نگری نبود،رو به تخریب مفهوم انسانیت نبود،باز هم کویر را بر می گزیدم،راه سوم را؟اگر مرهمی بود که بر زخم بگذارم،اگر دستی بود که زخم را می بست آیا باز هم مجال بازی با زخم بود؟اگر مجال گفتن بود باز هم در درون فریاد می کشیدم؟کسی که برای فرار از بمباران به پناهگاهی پناه می برد،گرچه پناه گاه برایش حکم مامن و محل آرامشی را دارد،گرچه برایش حکم ادامه زندگی را دارد،ولی آیا اگر بمباران نبود،خانه را به پناهگاه ترجیح نمی داد؟کدام انسان عاقلی کشورش را،خاکش را ترک می کند در حالیکه همه شرایط مورد نیاز و مطلوب او را داراست؟مسلما وقتی محیط اطراف انرژی گیر است،وقتی اکثریت سر در آخورافکاری احمقانه دارند،تنهایی بهترین مامن است وگرنه علی چرا سر در چاه می کرد و می گریست؟لذت می برد؟!وقتی چرخه برهنه زندگی پوشیده از ناملایمات است،پوشیده ازدرد و غم است،وقتی در این بازار کالایی جز این عرضه نمی شود،برای آنان که نمی خواهند لعابی دروغین بر آن بپاشند،برای آنان که نمی خواهند کور و کر باشند،کوتوله باشند،البته که ناراحتی و درد همیشگی است،و جز این چه می تواند باشد؟،حقیقتی که علی را در مسجد فرق شکافت،حلاج را بر سر دار کرد،افرادی چون اخوان ثالث را به اعتیاد کشاند(هیچ چهره تکیده این مرد را در اواخر عمر دیده اید؟،گرچه به راستی که:باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست)چیزی جز این می گوید،براستی هدایت بر روی این جاده نمناک چه می دیده است؟چه چیزی او را به نوشتن بوف کور واداشت؟چرا کافکا "مسخ" را نوشت؟سارتر" تهوع" را؟کامو" بیگانه" را؟
روزی دوستی از من پرسید چرا از میان اینهمه آهنگهای شاد،فقط و فقط به آهنگهای غمگین گوش می دهم؟گفتم من آنچه حقیقی است گوش می دهم،حقیقت زندگی اطراف من همین است،زشت و خشن وغمناک،وقتی در جنوب کشور مردم در فقر و بدبختی هستند،من باید به آهنگهایی که از دخترهای اهواز با سر و سینه و لب چنین و چنان می خواند گوش دهم؟من برای هنر تعریف دارم،برای موسیقی نیز،گوش به هر مزخرفی نخواهم سپرد،جامه هنرمند بر هر قامتی نخواهم پوشاند،هر آوایی را مو سیقی نخواهم خواند،چه تفاوت است میان طنز چاپلین و تئاتر روحوزی لاله زاری؟چه تفاوت است میان فریادهای فرهاد و فروغی و اراجیف شهرام شبپره و بلک کت ومنصوروهزاران هزار هنرمندکوتوله دیگر،ولی عصر ،عصر کوتوله هاست و بلند قامتی بد مجازات دارد!قصه همان قصه همیشگی است،هرچه را نمی فهمی تخطئه کن؟ هرچه باشد.هرچه در چارچوب فکریت نمی گنجد خراب کن؟هرچه همسو با تو نیست،با طرز زندگی تو نیست،دفن کن!راحت باش،بی خیالی طی کن،سخت نگیر،زندگی دو روزه،حالا که جوونی وقت حال و حوله!
من جز آنچه می نویسم در اطرافم چیزی ندیده ام،اینها ساخته توهمات و خیالاتم نیست،چیزی است که محیط به من منتقل کرده،سیاه است یا سفید، رنگخورده دست من نیست،بهرحال قصد فقط سرریز است تا درد به سرحد تحمل برسد،گاه اشک،گاه نوشته،گاه فریاد ورنه می دانم آنرا که خود را به خواب زده نتوان بیدار کرد،کیست که چشمان بی نور بیداران را شوقی دوباره بخشد؟
گویند که امید و چه نومید ندانند
من مرثیه گوی وطن مرده خویشم
مسکین چه کند،حنظل اگر تلخ نگوید
پرورده این باغ نه پرورده خویشم
۱۳۸۱ بهمن ۱۲, شنبه
South away) A translated lyric from Summoning (song:
دوراز جنوب!
بسی غارها و اندرونگی های ژرف را سپردم
جنگل های فراخ و تاره-فام
سایه های خاکستری و دهشت-کام!
{این منم! تاج هفت پادشاه! منم! ردای پنح جادوکار!}
ورای گیتی درخت پرواز کردم
فراز بوریا و نی
فراز لایستان ، فراز علف
دور از جنوب! بس دور!
بسی-بسیار دور، در جستن آفتاب و روز!
درود، درود بر پادشاه راستین!
اشتراک در:
پستها (Atom)