۱۳۸۵ دی ۳, یکشنبه


گفت ِبیژه‌


«می‌خواستم که شما را فردا ببینم، که امروز از فلان حاجی خسته شدم. او گریان می‌رفت که آری علوی اگرچه رند باشد او را جهت ِپیغامبر علیه السلام دوست دارند، و می‌گوید که از فلان شرف می‌رنجم که به خدمت ِمولانا چنین گستاخ می‌نشیند. تو چرا نمی‌نشینی پیش ِمن؟ چون بارها مولانا اشارت فرمود که هر دو یکی است، چنان‌که از سبب ِاو با شما نیز به غضب شده بودم که فردا آیم. لعنت کرده بودم بر او و بر شهر ِاو. و لیکن او رفته باشد خوش، که شمس را عذر خواستم و صافی کرد. لاجرم، بیاساید؛ از تب شکایت می‌کند؛ تب ِاو برَوَد. گفتم فردا ببینم شما را
- شمس


I- میانه‌ای که این سخن برای گیرنده فر‌آورده، عرصه‌ی درخواست نیست، عرصه‌ی بازی‌ست! عبارت ِ"می‌خواستم که شما را فردا ببینم" در کل ِروایت – روایتی که از شدت ِروایت‌بوده‌گی بی-خواست شده و دیگر مخاطب را طلب نمی‌تواند کرد – حل می‌شود! چیزی از این عبارت بوی ِدرخواست نمی‌دهد! در عوض، کل ِعبارت را رایحه‌ی خواستی زیرکانه دربرگرفته، خواستی خسته اما بی تب! خواستی که دیدار ِدوست را می‌ستاید، بی آن که خواستگار را سرراست گدا کند. خواستگار که امروز از فلان حاجی خسته شده، روایتی را بازمی‌گوید بی هیچ نسبتی به تاو و چون و چند ِخواست‌اش! گویی، خط ِراستی که پیک ِخواست می‌شوند، و، به‌عُرف، روایت را خدمت‌گزار ِخواست می‌کنند که‌بسا خواست نور گیرد و گیرنده مشتاق، این‌جا گسل خورده؛ جریان ِمعنی از عبارت ِنخست به پیکره‌ی روایت ِنامربوط پاشیده می‌شود و به‌فرجام چیزی از درخواست برجا نمی‌ماند؛ روانه‌ی حسی به کار نیست که نیست... مغز ِدرخواست واژگونه و دستی ندارد این خواست. این بند، طرح ِخواستگار ِناب را بی‌کاست نشان می‌دهد: خواست‌گار عطف به گیرنده ندارد؛ او نفس ِدیدار را خواست دارد.. دیداری که تا فردا، میان ِخسته‌گی ِامروز و بیهوده‌گی ِروایت تا فردا، میان ِتنهایی و لبخند، میان ِمقال-در-ذهن و عینیت ِآن به فردا، در خیال بازی می‌شود.


II- «می‌خواستم که شما را فردا ببینم.. {...}.. گفتم فردا ببینم شما را.» می‌شود کل ِروایت ِگفته در میان را نادید انگاشت؛ خواست باقی است و دیگر هیچ؛ خواستی اما بازهم نا-خودشکنانه، خواست-برای-خود. خواست‌گار، شاه ِدیدار است؛ و پذیرفت‌گار میزبان ِشاه. از این نگرگاه، روایت، بازنمود ِدرنگ ِخواست‌گار در گستاخی ِاجراست. روایت، داستانی‌ست میان دو گزاره‌ی عاطفی، که دومی، پس‌اندر ِروایت، سرریز از عاطفه، از شدت ِنیاز، مَنشی دستوری به خود گرفته: "گفتم فردا ببینم شما را": شاه می‌گوید انگار. روایت، سرفیدن ِشاهانه است، گیرای ِعنایت ِگیرنده، کژتاباندن ِعطف‌اش تا درخواست نادیدنی ابراز شود ، سرفه‌ی عذر و شرم ِنیک ِنابه‌گاه در ابراز ِخواست.


III. نوشتار ِمقالات، در شدید‌ترین معنای ِکلمه، آزاد است، ناآمیخته به هیچ قصدی. نوشتاری که لحظه‌-لحظه بر موج ِویر، نمودگاری می‌شود برای هر کاری که سبُک‌باری ِسخن و هوای خوش می‌خواهد. نوشتاری که هماره خود را نجات می‌دهد(!)، سخنی که تن به غیر نمی‌سپارد، در/برای خود می‌‌باشد و سطر و صفحه را پیش از آن‌که اسیر ِفهم-آز ِمخاطب شود تماما ًاز آن ِخویش می‌سازد.. گفتار ِبی‌مرجع، رستگاری ِنوشتار؛ جایی که گرچه من از من می‌گوید اما در روایت، تک‌گویی‌ها همه در اصل ِتمثیل واشده، من ِگشوده، ضمیر ِعدم می‌شود.. بدین خاطر، پیشاروی چنین سخنی جز واگویی، سخنی نمی‌توان گزارد؛ بازی ِواگذاشتن ِنقد به وا-گزاری ِمحض ِبازی..


«سخن ِمرا چنان گو که من گفته باشم. چنان بازنتوانی گفتن، بیا بگو تا ببینم باز می‌گویی. پس این سخن اشارت است، جهت ِآن می‌گویم تا نگویی. {...} اگر خواهی که با آن کس بازگویی، مرا بگو تا من بازگویم سخن ِخود را. همان سخن را تمام بگویم از آن به‌تر و باآب‌تر؛ و آن‌چه غرض توست از اعاده‌ی آن سخن، به‌تر و قوی‌تر بگذارم...»


۱۳۸۵ آذر ۲۹, چهارشنبه


جان ِماتم، که دست است؛ دم ِتنهایی، که چشم؛ و شهریار ِزردچهر ناظر بر احتضار ِخورشاد، که رویا


III. رویا


سرد... افسانه‌ی چشم، سرد ِسرد



فلخ
تیراژه‌ی آسمان ِخشم‌ام را به پای‌ات می‌پاشم تا سرخی‌اش حنجره‌های خفته‌ات را و شنگرف‌اش کبودی ِدست‌ات را از سوز ِزمین اگر خبر-ام نیست دیوان ِباد را به پبشواز ِنفرین‌ات توانم سود تا اتاق ِشبنمی نور گیرد از ضجه‌ی نامی که نجوا کنی آه! مرگامرگ! درد به زرد ِزهر-ات می‌نهم دست به دست‌ام سای


هنگار ِانگاره‌ها
از دست شرم می‌گیرم از دوست‌داری‌اش و از سپنت ِسکوت‌ و از چهری که بی‌آز به عنکبوت ِآفرین‌کار بخشید از چشم ترس که سیاه‌چالی‌ست بر سودای بی‌نام
خنکا بشمه‌های سپید ِیاد بهانه‌ی اشک در تصویری مه‌وش از مرگ ِآینده نقش می‌زنند دمادم است خیره‌گی ِمن بر این انگاره که انگار رگان ِآن‌ام از آن گُرگیر اند هنگاری آهسته و خمیده به گرانی ِخجیر ِبرفینه‌ام انگاره‌ای سراسر مرگانه-زیبا

تپش ِسخن
واژه‌ها سرشکان ِسرد ِآهنگ اند لخشیده بر داغ ِگونه‌ها به زمان ِسردی از میان ِسایه‌های لال ِروز سخن می‌تپد بر دستار ِچشم‌ها چشم‌ها زلال ِتارین بی‌گو و ناگفته کلال ِتام شبینه‌-کنام ِواژه رویا رد ِکلام‌ به مغاک ِنژند-اش رد ِمن بر باقی ِخواب دست‌ها ملال ِنام سخن تن‌-پاش ِخوان ِسکوت در سکوت می‌زاید در آن می‌میرد به یاد ِزمان ِگوی‌گویانی که بارها پروانه‌های شوق را به اقیانوس‌اش می‌تاریدم تا رنگ‌واژه‌های آداک ِباختری را از رنگ پالوده باشم در رویا بر لولی ِپروانه‌هاش سکوت ِسخن می‌تپد

تاس ِتاسه
تبیر ِآه ِسرد تاس تیمار ِآن سایه تاس تاس و گردش به تاسه شش سو دوگان چشم و دوگان دست و دوگان بی‌مُهر نقشینه‌ی برین ِرویا پذیرا گردش ِتاس لای خطوط ِتاسه سرسام ِرویاست هنگار ِتپش فال می‌گیرند بر تاس بی که تاسه را از کنار هان دهند
تاسه‌ها تاس می‌ریزند در نیمه‌شب ِرویا تاس‌ها تا-سه

سامه به مرگ
شکناست پوست ِرویا نرمینه بُرز و بالاش مانده‌گان ِروز سینه به خنکای‌اش می‌سپارند آرام ِدرد ِکوری‌شان کشاکش ِرویا به دست ِشب گشودن ِچشم ِمرگ است و بازی به احتضاری که نوا دارد به رویا


انجام

ماه‌غروب



افزونه:

- پس(؟) از مرگ، رویا سزاترین آرام‌گاه ِشخص ِمالیخولیایی‌ست؛ جایی شایان ِتوفان ِانگاره‌های سخته و بی‌کلام.
- گفتار ِگزاف‌روای ماتم‌زده، سرریز ِآزارنده‌ی کلمه‌هایی که هیچ معنای ِروشنی ندارند، شکلی از پادگفتار است، شکلی از نوشتار ِتوفان، نوشتار ِسرد، نوشتار ِبی‌شور؛ نه‌بود ِدرنگ در این سردگاه که به دورافتاده‌گی ِبعید ِدیگری گرم می‌شود، نه‌بود ِدرنگ‌نما در درجه‌ی زیر ِصفر ِنوشتار است – نوشتاری گرم به ویرایش و بازی ِنماگذاری‌.



۱۳۸۵ آذر ۲۲, چهارشنبه


بله، بکارت درست باید درکنار ِوقاحت قرار داده شود. شرم در بکارت همان نقشی را بازی می‌کند که هرزه‌گی در وقاحت؛ در اولی، شرم تمام ِنیروهای تن را برضد ِبازی‌های دیگری بسیج می‌کند و کلیت نفس ِمیل‌گر را زیر ِفشار ِامر ِاخلاق ِانبوهه‌گی له-و-لورده می‌کند؛ در دومی، هرزه‌گی همین براندازی (امحای ِمیل‌به‌دیگری و درواقع "تن") را به‌واسطه‌ی افشای ِمیل به بهای ِتولید ِحرارت و شور ِبی‌درنگ، سرعت، به‌واسطه‌ی عورت‌نمایی و لذت‌بری از گفتار(!)، انجام می‌دهد. بکارت، خواهر ِدژم‌چهر و ازریخت‌افتاده و سگ‌خلقی‌ست که متعهد به اخلاقی ِعجیب و غریب، هر شب، تنبان ِخیس و چسبناک ِخواهر ِخسته و بی‌حال‌اش را برای ِهرزه‌گی ِپسین، در ظرف ِگندیده‌ی هرزه‌گی با شوره‌های عرق ِشرم می‌شورد.

لذتی که عوام از خواندن ِصفحه‌‌های حوادث می‌برند، نوع ِبدریخت‌شده‌ی لذتی اساسی است: لذت از تراژدی؛ کاتارسیس. به نظاره‌نشستن ِتجربه‌ی تراژیک، اساسا ً به خاطر ِوجود ِفاصله‌ی ناظر از حادثه است که لذت‌بخش می‌شود. فاصله: تضمین ِاین که من هماره بیرون از مصیبت باقی خواهم ماند و می‌توانم، در آرامش، هرجور که خوش دارم با مصیبت‌زده و ماتم ِروایت رابطه برقرار کنم. امروز، تراژدی‌خوان(؟) تضمین ِمحکم‌تری را طلب می‌کند. فاصله باید بیش از فاصله‌ با سن ِنمایش باشد...هیچ چیزی نباید حال ِبی‌تفاوت و روحیه‌ی خنثای ِاو را برهم‌ بزند (او فردا روحیه‌اش را برای یک روز خرکاری لازم دارد...). هرچه نیروهای ِشر از او دورتر باشند، او با خیال ِراحت‌تری شوری ِپفک را با شوری ِگریه‌های مصیبت‌زده هم‌ذات خواهد کرد. روزنامه، این کار را با تیره‌کردن ِچشم‌های قاتل و جای‌دادن ِخبر ِتراژیک میان چند خبر ِآرتیستی و هیجانی و خاله‌زنکانه کامل می‌کند؛ تلویزیون هم با پیام‌های بازرگانی و با تصاویر ِبراق و تدوین ِسینمایی، فاصله‌ی ناظر از فلاکت را تا حداکثر ِممکن دور می‌کند. وخیم‌تر از تئاتر، مرگ ِتام ِزیست‌مایه‌ی تراژدی، یعنی مرگ ِموسیقیای یک زنده‌گی! دوری ِفاصله در این‌جا به آن حدی‌ست که کاتارسیس هیچ‌گاه بیش از چند دقیقه نمی‌تواند بپاید! باقی ِکار بر عهده‌ی روان‌پزشک است...

تجربه، هم‌-آن‌-جا-هستی ِمن، با تمام ِزایده‌های اگزیستانیل‌ام، با رویداد است. دیالکتیک ِسپهر ِمعنایی ِمن با امکانات ِمعنایی ِرویداد (در مقام ِدیگربوده‌گی معنا‌بخش به آگاهی ِدرآن‌جا‌نشانده‌ی من). تجربه، چیزی جز معنابخشی نیست. و در این فراگرد، سهم ِدیگری (تاریخ، حادثه، نهاد و تن) بیش از سهم ِزبان‌آوری ِمن نخواهد بود. تجربه بی من وجود ندارد آقای معلم!

عکاسی، منشنمای شکل مسلط ِهنرورزی در جامعه‌ی مصرفی است. در عکاسی، ابژه و سوژه و زمان و مکان همه در دهان ِلنز بلعیده و مصرف می‌شوند، بی آن‌که مجالی برای درنگ و شکل‌گیری ِهاله و جایگیری حیرت فراهم شود. امروز، متناسب با واقعی‌تر(؟) و مفهومی‌تر(؟)شدن مضمون‌های هنری، اصل ِاساسی ِعکاسی، سرعت، شکار و قاپیدن است. عکاسی تبدیل به نوعی تجاوز شده؛ در حالی که نگاه ِهنری، نگاه ِدرنگان، پُرخیره و لختی‌ست که رخ‌نمون ِپدیدارشناسانه‌ی چیزها را امکان‌پذیر می‌کند، عکاسی با شتاب ِبی‌بند ِخود، ابژه را می‌گاید و تصویر ِهتک ِحرمت را به نام ِشکار ِلحظه و قاپیدن ِزاویه(!) به نمایش می‌گذارد(بی‌دلیل نیست که عکاسی، هنر ِمحبوب و پُرپسند ِزمانه‌ی ماست)...

- بلانشو: نویسایی که درباره‌ی نویسنده‌گی می‌نویسد
- "م" هم هیز بود و از هرزه‌گی ِهم‌سالان‌اش انتقاد می‌کرد!..
- اما بلانشو، خود را هم تخریب می‌کرد
- خب "م" هم دست به جلق‌اش بد نبود...

ناسازواره باید گفت که اندیشیدن به ایده، ناممکن است! چون رابطه‌ای نشانه‌گانی درباره‌ی یک ایده وجود ندارد؛ رابطه‌ای که بتواند با میانجی ِنوعی جابه‌جایی ِدلالت یا نوعی اشارت‌گر، هستی ِایده را در بافتار ِهستارهای ِنهشته‌در‌ذهن بنشاند و از رهگذر ِمناسبات ِدیالکتیک ایده را به مفهوم و سپس به عبارت ِ‌کانکریت تبدیل کند...من هنگام ِنزدیکی به یک ایده، نمی‌توانم چنین رابطه‌ی مشخصی را که سرراست نام-ایده را به مصداق می‌رساند، انگار کنم. گویی ایده امری است به پیکر ِهستنده‌گی درنمی‌آید! {ایده، نام یا همان هستی است.../ عاشق، معشوق را می‌کشد}

مالر: کورزاکوف ِفرهیخته
Sacrificial Totem: مالر ِامبینت


- در قلمروی خاطره، همیشه دیگری برنده است..
- پس من بازنده‌ی بازی است.
- شاید... نه! درحقیقت، من حتا زمخت‌تر از این حرف‌هاست که بازنده شود! من، حمال ِانگاره‌های تصویری‌شده‌ی خیال است، چیزی که بازی هیچ نیازی به آن ندارد! می‌توانیم این‌چنین بگوییم: در قلمروی ِخاطره، خاطره گاهی من را به بازی می‌گیرد.. من شاد می‌شود، خاطره اما می‌گذرد..
- با این کار، دیگری کم‌رنگ می‌شود.. محدودیت ِنور در قلمروی خاطره...
- نه! حساسیت ِدیگری به غیاب.
- پس، در قلمروی خاطره، گاهی دیگری بازنده است..
- خیر! در قلمروی ِخاطره، دیگری هیچ عاملیتی را به خود نمی‌پذیرد! دیگری، این‌همان ِشکست است.

استتیک ِِِپاییزی: مرگ ِزیبا، زیباترین چیزهاست.
{من دیگر نمی‌توانم پاییز را بنویسم... شاید چون هستی ِپاییز برای من به خود ِزبان فرگشت یافته؛ امری شده که مرا دربرمی‌گیرد و مرا به کار می‌برد برای آشکاره‌گی‌اش نزد ِمن و برای ما. از حس‌های نام‌ناپذیر، از افتان ِقلم و از پیراگیر-ابری که به هیچ مفهومی راه نمی‌دهد...این دل‌شده‌گی است؛ هنگامی که خود می‌پاشم و فصل می‌شوم...}




۱۳۸۵ آذر ۱۵, چهارشنبه



بخشی از مقاله‌ی Dust Breeding نوشته‌ی ژان بودریار


واقعیت ِما، به امر ِتجربی بدل گشته. انسان‌ ِمدرن انسانی‌ست بدون ِسرنوشت که با آزمون‌گری ِبی‌پایان، به خود وانهاده شده. بگذارید دو مثال بیاورم. اولی، شوی Loft Story، که توهم ِرسانه‌ای ِیک واقعیت ِزنده است؛ و دیگری، کتاب ِCatherine Millet ، توهم ِشعبده‌بازانه‌ی سکس ِواقعی.

Loft show دیگر به مفهومی جهانی تبدیل شده: پارکی متشکل از زاغه‌ها، سلول‌هایی ایزوله‌گر (Huis-clos) و فرشته‌ی مرگ! ایده این است که از انزوای ِخودخواسته به‌عنوان ِآزمایش‌گاهی برای خوش‌مشربی ِساخته‌گی در جامعه‌ای تله‌ژنتیکی استفاده شود.

در این فضا که قرار است همه چیز دیده شود (مثل ِبرنامه‌ی Big Brother یا دیگر شوهای واقعی‌نما)، به‌فور درمی‌یابیم که دیگر هیچ‌چیزی برای دیدن باقی نمی‌ماند! این آینه‌ی بیهوده‌گی‌ست، آینه‌ای از نیستی‌ که بر آن ناپدیدشده‌گی ِدیگری با صراحت ِوقیحانه‌ای بازتاب داده می‌شود (اگرچه خود ِنمایش به موضوع‌های دیگری اشاره می‌کند!). این نمایش نماینده‌ی این امکان است که انسان اساسا ًموجودی غیراجنماعی است. این فضا، انتقال حاضروآمده ِیک "زنده‌گی ِهرروزینه" است که پیش‌تر توسط ِالگوهای ِمسلط باسمه شده. این ابتذال ِمصنوعی در شبكه مدارهای بسته ساخته و توسط ِصفحه‌نمایش ِفرابینی نظاره می‌شود.

خُردجهان ِمصنوعی ِLoft Story، مشابه ِدیزنی‌لند است که کار-اش عرضه‌ی وهم ِجهان ِواقعی، یا همان جهان ِبیرون است؛ در حالی که جهان ِدیزنی‌لند و جهان ِبیرونی، تصاویر ِآینه‌ای یکدیگر اند. تمام ِایالت ِمتحده "در" دیزنی‌لند است! و ما در فرانسه، همه‌گی در جهان ِLoft زنده‌گی می‌کنیم. نیازی به ورود به {جهان} ِبازتولید ِمصنوعی ِواقعیت نیست. ما هم‌اکنون در چنین جهانی به سر می‌بریم. جهان ِتلویزیونی، سندی‌ست بر واقعیت ِجهانی. ما حتا در کنش‌های این‌جهانی‌مان در واقعیت ِتجربی فرورفته ایم. و این، افسون ِما نسبت به غوطه‌خوردن و تعامل ِخودبه‌خودی، بی‌هدف و بی‌اختیار را نشان می‌دهد. آیا این بدان معناست که تمام ِاین‌ها نوعی چشم‌چرانی هرزه‌نگارانه است؟ نخیر!

سکس را می‌توان در هر جایی پیدا کرد، ولی چیزی که مردم می‌خواهند سکس نیست. چیزی که آن‌ها می‌خواهند، تماشای ِهرزه‌گی است. تماشای هرزه‌گی، هرزه‌نگاری و وقاحت ِواقعی ِامروز ِماست. این تماشای وقاحت، تماشای ِبیهوده‌گی، بی‌معنایی و ابتذال است. امری که یکسره در مقابل ِتئاتر ِخشونت قرار می‌گیرد. اما این نمایش چندان هم بی بهره از خشونت نیست، دست ِکم رگه‌ای از خشونت ِمجازی، چسبیده به ابتذال، را می‌توان در آن یافت. در زمانی که تلویزیون و رسانه روز به روز، بیش و بیش‌تر از زیر ِتعهد در برابر ِروخ‌دادهای سهمگین ِجهان شانه خالی می‌کنند، روز به روز بیش‌‌تر موفق به کشف ِزنده‌گی ِهرروزینه می‌شوند. آن‌ها ابتذال ِاگزيستانسيل را در حکم ِمرگ‌بارترین رویداد، در مقام ِخشونت‌بارترین بخش ِاطلاعات کشف می‌کنند: این‌جا مکان ِ{رخ‌نمون} جنایت ِتام است. ابتدال ِهستی‌شناختی، جنایت ِتام است. و مردم، مفتون (و هم‌هنگام هراسان) ِاین بی‌تفاوتی، این "چیزی‌برای‌گفتن‌نداشتن" یا "چیزی‌برای‌انجام‌نداشتن"، مفتون ِبی‌ تفاوتی، لاقیدی و سردی ِزنده‌گی ِخود هستند. به جنایت ِتام بیاندیشیم: ابتذال به‌عنوان ِواپسین شکل ِمصیبت، به رشته‌ای المپیکی تبدیل شده، نسخه‌ی نهایی ِافراطی‌ترین ورزش‌ها.

تمام ِاین‌ها درواقع به حق یا میل ِمسلم به نیست‌شدن مربوط می‌شود. دو راه برای ناپدیدشدن وجود دارد. یا بخواهید و بکوشید که دیده نشوید ( ... ) یا این‌که دیوانه‌وار به عورت‌نمایی تبدیل شوید که ناچیزی‌‌اش را به نمایش می‌گذارد. شما خود را تقلیل می‌دهید و ناچیز می‌کنید تا بسا دیده شوید. این به‌ترین و مناسبت‌ترین راه برای حفاظت ِشما دربرابر ِنیاز ِهستن و وظیفه‌ی خود-بودن است!

همیشه و هرجا امر ِتجربی جای ِامر ِواقعی و امر ِخیالی را می‌گیرد. اصول ِشواهد ِعلمی، اثبات و تأیید و تحقیق را هرکجا جار می‌زنند. زیر ِچاقوی ِجراحی ِدوربین، بدون ِارجاع به هیچ زمینه یا زبان ِنمادینی، ما در حال ِکالیدشکافی ِروابط ِاجتماعی هستیم. مورد ِکاترین میله، مثال ِدیگری از واقعیت ِتجربی است، از همان جنس ِ. در کتاب ِاو، خیال‌پروری ِسکسانی مرده است. چیزی باقی نمانده جز تحقیق و وارسی ِعملیات ِسکسی. مکانیسمی که دیگر سکسی نیست.

سوءتفاهمی دوسویه حادث شده. ایده‌ی سکسوالیته، به مرجع ِغایی ِتمام ِچیزها بدل گشته است. چه سرکوفته، چه ابرازشده، سکسوالیته هیچ‌وقت نمی‌تواند چیزی بیش‌تر از یک فرضیه باشد، و اختیارکردن ِیک فرضیه به‌عنوان یک حقیقت یا به‌مثابه یک مرجع ِاستوار خطاست. خود ِفرضیه‌ی سکسوال، چیزی بیش‌تر از یک فانتزی نیست. سکسوالیته، توان جذبه‌ی ِکنونی ِخود را وام‌دار ِواپس‌زنی و سرکوفته‌گی ِخود است؛ سکسوالیته به محض ِاین‌ که خود را عرضه کند و وارد ِگود شود، کیفیت ِنهادین ِخود را از دست خواهد داد. از این رو، به نمایش گذاردن‌اش به بهانه‌ی "آزادی" سکسوال اشتباه است. هیچ کسی نمی‌تواند یک فرضیه را آزاد کند. ایده‌ی اثبات ِسکسوالیته از طریق ِکنش ِسکسوال، ایده‌ی غم‌انگیزی‌ست؛ جایی که در آن جای‌گشت، انحراف، انتقال و استعاره هیچ نسبتی با سکس ندارند. در این مسابقه، همه‌چیز در پالایه‌ی اغوا ته‌نشین می‌شود؛ نه اغوا در سکس و میل، اغوای به‌بازی‌گرفتن ِسکس و میل (le jeu avec the sexe et le desir). دقیقا ًبه همین دلیل، چیزی بنام ِ"سکس ِزنده" وجود ندارد. اصطلاح‌هایی مثل ِ"مرگ ِزنده" یا "اخبار ِزنده" واقع‌گرایانه اند؛ این‌ها طرف ِآن ادعایی را می‌گیرند که باور دارد هرچیزی می‌تواند در جهان ِواقعی رخ دهد، که چیزها همه‌گی تقلا می‌کنند تا در واقعیت ِمحصور جایی برای خود دست‌و‌پا کنند. این عصاره‌ی قدرت نیز هست؛ تباهی ِقدرت هنگامی آغاز می‌شود که امری که تنها در رویا هست می‌شود، در واقعیت حکاکی شود.

دیگر نه اغوایی باقی مانده و نه میلی، و نه حتا ژوییسانسی. تنها چیزی که باقی مانده، تکراری بی‌پایان است، انباشت بی‌پایانی که توفق ِکمیت بر کیفیت را القا می‌کند. اغوا مرده است! زن و مرد آخرین پرسش را این‌چنین نجوا می‌کنند: "بعد از اُرجی چه کار می‌کنی؟" چه پرسش عبثی! چراکه او نمی‌تواند گذر ِارجی را متصور شود. او ورای ِپایان ایستاده. او در جایی ایستاده که تمام ِفرایندها در آن تعریف و نمایی شده اند و از این به بعد صرفا ًمی‌توانند تا ابد خود را بازتولید کنند. وقتی به تقطه‌ی بحرانی رسیدی، می‌توانی تا ابد بسکسی و به ماشین ِسکس تبدیل شوی. در جایی که سکس معنایی جز تولید-سکس ندارد، سکس به حد ِنمایی و غایی ِخود-اش می‌رسد؛ این بدین معنا نیست که سکس هدف‌اش را ارضا کرده، خود-اش را خستانده و ورای ِفرایندهای‌اش گذر کرده است. این غیرممکن است. این ناممکن‌بوده‌گی، پس‌ماند ِاغوا و توشه‌ی انتقام ِاغواست و مایه‌ی انتقام ِسکسوالیته {از خود}است! سکسوالیته بر سر ِکاربران ِبی‌مرام ِخود گردن می‌کشد، کاربرانی بی‌اعتنا به خویشتن‌، به میل و به لذت‌شان.

از یک طرف، زن ِافغانی خود را پشت ِروبند‌-اش پنهان می‌کند و از سوی دیگر زنی دیگر با گردن‌بند ِفلزی روی جلد ِمجله‌ی Elle نسخه‌ی متضاد باکره‌ی وحشی ِکاترین میله را نمایش می‌دهد.مقابله‌ای میان فزونی ِحیا و فزونی ِبی‌شرمی.

با این حال بی‌شرمی و وقاحت ِLoft Story، خود هنوز نقابی‌ست. آخرین نقابی که پس ِان همه پرده افکنی بر جا مانده. ما اما طالب ِنهایت ایم، طالب ِتشنج ِنمایش، خواستار ِبرهنه‌گی ِتام، واقعیت مطلق، زندگی ِمصرفی و خشونت ِسره. اما هرگز موفق نخواهیم شد! باروی ِوقاحت فرو نخواهد ریخت! این تقلای ِنافرجام مایه‌ی رستاخیز اصل بنیادین ِبازی می‌شود: اصل ِتعالی، اصل ِراز، اصل ِاغوا.




افزونه:
"ف"، حق‌به‌جانب‌گیرانه ایده‌ی خود-نمایی (Exhibitionism) را به عنوان ِراه (یا چاره‌ی ناگزیر) برای برقرارساختن ِارتباط ِلذت‌بخش، با کسی که بر مبنای ِچشم‌اندازهای برگشوده در اشارت‌بازی‌های خودنمایی تصمیم می‌گیرد، معرفی می‌کرد. او با لذتی تلخ (منشی که جذابیت ِتن ِاو را می‌سازد)، از بیهوده‌گی و درعین ِحال ضرورت ِبازی کردن (خود-نمایی) و به بازی گرفتن (برقراری ِرابطه با تماشاگران) صحبت می‌کرد و این‌که چه‌گونه درمقام ِدوگانی ِناظر-بازیگر از چنین بازی‌ای لذت می‌برد. این لذت، خاص ِجنس ِعاصی است، لذتی که بیرون از عرصه‌ی مبادله، ورای ِجای‌گزینی و واری باختن هست می‌شود. در چنین رابطه‌ای "ف" هیچ چیزی از دست نمی‌دهد و این مسئله، مستقیما ًدلالت بر مازوخیستی‌بودن ِلذت‌بری‌ دارد! {درواقع باید تمام ِکسانی را که عضو ِکمونته‌های مجازی می‌شوند، ناگزیر، مازوخیست خواند؛ کمونته‌های مجازی مکان‌هایی سرد، ایستا، بی‌روح و البته تمیز{؟) هستند، جایی سزاوار برای آشغال‌هایی خیس و نیمه‌مصرف شده (جوان‌های سومی)، یک سطل ِآشغال ِتمیز که در آن‌ امیال ِمازوخیستی در گیجاگیجی وهم‌ناک از بیهوده‌گی دور ِجمعیتی روان‌نژند و جامعه‌هراس می‌گردد و همه را آلوده می‌کند و خود-اش سیاه‌چاله‌وار فربه‌تر و سیاه‌تر و خیس‌تر می‌شود: انبوهه}. مهم‌تر از همه این که بازی ِاو بازنده‌ای ندارد و این بسیار غم‌انگیز است! او نمی‌بازد، او حتا امکان ِباخت ِدیگری را هم با خودنمایی ِصریح ِخود از میان برمی‌دارد و با این کار بی این که بداند رقیب ِبازی را به عروسکی خسته‌کننده که زود خسته می‌شود تبدیل می‌کند؛ او با نمایش ِتصاویر ِعکسینه‌ی خود، پیشاپیش قواعد ِبازی را برای دیگری معین می‌کند و بدین‌ترتیب، مجال ِباختن ِسوژه‌گی‌اش را به بهای ِلذتی خام از دیده‌شدن و برگزیده‌شدن از دست می‌دهد. بی‌شک، "ف" هیچ درکی از ژوییسانس ندارد! این چندان عجیب نیست، پارانویا منش‌نمای ِغالب ِما ایرانی‌هاست، ما کم‌تر از یک‌دیگر لذت می‌بریم... اما نکته‌ی اسف‌بار دراین‌باره این است که ذوق ِدیداری ِاو در گیرودار ِقمار ِبیهوده و بی‌باخت ِدیدن و دیده‌شدن تبهگن شده؛ گویی چشم‌اش بر اثر ِپرسه‌گردی ِزیاد در دنیای ِفُرم‌های بی‌چهره، توان ِنیوشیدن ِرایحه‌ی چیزها را از دست داده...



۱۳۸۵ آذر ۸, چهارشنبه


جان ِماتم، که دست است؛ دم ِتنهایی، که چشم؛ و شهریار ِزردچهر ناظر بر احتضار ِخورشاد، که رویا

۲. ملالت بر چشم



صبر ِسنگ دارد این دست...


ملالت-انگیخته ام.
بر ایوان ِنم‌دار از ابر ِسرخ ِوقت ِبی-گاهی، صندلی تاب دارد بی کسی نشسته بر آن. نرم‌نرم ضرباهنگ ِخنکاهوا را هماورد می‌کند. حالت: یک‌سو برگه‌های تار، یک‌سو دشنه و مار. تصویر: از در، مهمانی می‌آید.. گام‌هاش درنگ‌نماهای جاافتاده‌ی سطرها، با او شمیم ِسنگین ِپسین‌گاه ِپاییزی، تلخ می‌کند، ازخودبی‌خود، شاد، حال، حال... قلم را به چشم می‌گیرم به آغازیدن ِوشته‌

چشم ِخون:
چشمه‌ی خون است، اقاقیا بر دیوار؛ جان می‌تراود و سبُکی ِدَم، آنی ِلحظه‌ی تیمار. چشم، چال ِشمیم می‌خواند، باد برنواخت بر برگه‌ها، بر میز، بر نا-من.
چشم ساییده به شیشه‌ی شبنمی، انگار انگار رد ِدستی است مانده به نیست ِسرشک درآن سوی ِشبنم ِشیشه‌ای. رد ِرد ِدست. شخشش ِیأس به ناتمامی ِپدرود.


{شخص ِمالیخولیا، ابژه‌ی میل‌اش را تا همیشه از دست داده، هستی ِاو در فقدان ِتام ِسوگ (سوگی که، درمان‌گرانه، فرد ِمتروک را از پس‌ماند ِکاتاکسیس ِگذشته رها، و او را آماده‌ی پذیرش ِابژه‌ی نو می‌کند)، خیره‌گی ِمحض می‌شود. دیگری برای‌اش: امر ِنام‌ناپذیر، نا-کس، چیزی که نمی‌توان از آن سخن گفت، به خورشیدی تاریک می‌ماند: پُرنور از بی‌نوری، سیاه‌چاله‌ی میل، دَرکشنده‌ی اشتیاق به درون، به نیست‌گاه ِدیگری، به عدم. این حالتی‌ست که دیگری در آن "امر ِهمیشه‌گم‌گشته" است و غایب و دور باقی خواهد ماند. اما هیچ بازی‌ای میان ِغیبت و آشکاره‌گی در میان نیست! غیبت ِمحض. حالتی که نمی‌گذارد تا پیوستار ِخیره‌گی لحظه‌ای بریده شود و چشم ِمیل بجنبد! در این وضعیت، هیچ انتظار، هیچ افق و هیچ پی‌آمدی وجود ندارد. این عرصه‌ی ژوییسانس ِمالیخولیایی‌ست، عرصه‌‌ای بدون ِجای‌گشت و بدون ِبرون‌گدار که نیروها در آن می‌ریزند، می‌آگنند و امر ِنمادین را زیر ِتل ِخود له می‌کنند: اگو تا حد ِفروپاشی ِتام ِروان در امر ِخیالی غرق می‌شود و جهان ِلوگوسی رفته‌رفته به نشانه‌ی محضی که از آن هیچ نمی‌توان سخن گفت بدل می‌شود.}


چکره‌ی یاد:
باران ِدژمان، بوسه‌ می‌زنند بر پیشانی ِدم‌کرده‌ی ایوان و من ِایستاده به‌بهت، چشم‌ام را فراخوانم نرگسی کند، غرقه مرا در تن ِتاریک ِلرز ِوقت ِلرز. ایوان، عرصه‌ی انگاره‌ها و شدآمد ِکاش‌-هاست. آوخ! ای! ای‌وا-ی! ایوان! چه‌داری در بر از گواهان ِلحظه‌های خجیر؟ که من در دخمه‌ی حال، دمادم زخم برمی‌دارم. مرا سایشی از تاو ِماضی بس که پُرسه را بی کس می‌خواهم و حریم را خلوت که لب بگیرم، لبالب، زخم‌ ِاشارَت ِحال را تا مرگ.


{خندهای نابه‌گاه و بی‌دلیل ِجنون‌بار ِشخص ِماتم‌زده، واکنش ِتن ِبی‌چاره در برابر ِتوفش ِیادآوری‌هاست. پی‌خاست ِشکلی از سهش ِناب، که از فرط ِشدت ِجریان ِتداعی‌، برون‌داد ِسخن‌پذیری در پی ندارد. گنگی، بیهوده‌گی ِحاد ِهستن-در-گذشته که هم‌هنگام با نیستاندن ِجلوه‌های تظاهری ِاکنون، به‌واسطه‌ی پروراندن ِلحظه‌ با سبکی ِمایه‌های گذشته، اصالت ِغریبی به هستن ِحاضر می‌بخشد. این خندهای بی‌جاوحساب، سخنان ِخود ِزیست‌بیزار اند. خودی که ناخواسته و ناچار زیست‌مایه‌ها را به درون ریخته، انباردار ِنیروهای ِروانی ِبازگشته شده، اسیر ِجهان ِمشتاق اما بی‌از شور ِجهان ِخودتنهاانگاری که دیگری‌‌اش تنها می‌تواند نام‌‌ناپذیران ِبعید باشند. بی‌شک این قهقهه، از هقهقه‌های گاه‌گهی ِعموم، به‌ هسته‌ی درد و ازین‌رو به کانون ِلذت، به تاناتوس نزدیک‌تر است}


خندمین ِاشگرف:
سیاره‌های روز بی آخشیج اند. سیماشان، روشن به اثیر ِمرئی ِرویای روز. چکامه‌ی نا-شده در سراسرای شب سزاست؛ گاه که پژواک ِگام‌های‌اش تارنده‌ی ترانه‌ی تند ِروز گردد، و طاق ِفیروزه‌ای را به لب چشم بندد، تاوان ِدست ِلتیده. چشم همین است، یادگار ِاندیشه‌ی دست، به جای دست، پاک‌زاد‌ه‌ی دست، مُراد ِمرگ ِدست. اتمام ِرقص ِبی‌پروای قلم.
جوهر از شکافک ِقلم ریخته، یادآور ِدژمان ِخون ِپریده‌رنگی ریخته از لبخند ِبی‌نوا. شور ِماتی مانده بر لرز ِدندان، تکیده دست بر دست می‌زند مام ِخاطره، به‌نام ِشادی، صدا انبسته‌ی استخوان‌اش نبض‌نمای ِشبانه‌.


{بهت و گنگی ِبی‌نمای ِماتم‌زده، عین ِکنش است؛ فعالیتی ناخواسته اما بایسته برای جذب ِفراموشی؛ اما فعالیتی نافرجام. بی‌اعتنایی به جنبش ِچیزها، به مکان‌مندی‌ها و در واقع به هستی‌گی ِچیزها، شکل ِحاد ِنفی ِنزدیکی، نفی ِبا-دیگری-هستن، نفی ِپروا و عطف و درنهایت نفی ِهستومندی ِ"من" است. علامت حذف می‌شود؛ دیگر چیزی برای اشاره‌کردن باقی نمی‌ماند، چون چیزها دیگر اجزایی، که هریک بُعدی از میل را جذب کنند، نیستند! چیزها در قاب ِکلیتی بی‌نام پاشیده اند و میل هرگز به یک "کلیت" نمی‌گراید. سازنده‌ی این قاب، بی‌اشتیاقی ِپیش‌اندری‌ست که خیره‌گی ِخیال ِخنده‌ی نقطه‌های


پنگان ِفراموشی:
نیوش! زنگ ِنسیم را به رنگ ِشب بر آبگینه‌‌ای چنین زرآکنده... نوش! زر ِتلخ را به مزه‌ی راخ، که تلواسه‌های شبانه نشسته اند بر چشم، چشمه‌ی برگزیده اند برای عطش ِدیدار. بی آینه نوش که هیچ سنگی را تاب ِتابش ِخاک-اشک ِاین چشم نیست! نه هیچ دستی... مزه گیر، آزگار از حریر ِرحلت و بایسته‌گی ِتن‌-هایی.


{در قاموس ِمالیخولیا، ضمیر ِدوم شخص حذف شده. او کسی را خطاب نمی‌تواند داد (چیز ِحاضری برای‌اش وجود ندارد). عرصه‌ی "دیگری" نزد ِاو، عرصه ی برهوت است، همین پهنه‌ی بی-چیزی است که نگاه را سراسر بی-سو می‌کند: چیزی برای دیدن، برای پی‌جویی، برای اغوا باقی نمانده...درعوض، زینه‌ی سوم شخص روشن می‌شود؛ او خود و دیگری ِهماره گم‌شده‌اش را در بی‌معنایی و جذابیت ِیکه‌ی سوم‌شخص بازمی‌یابد. به ناظری بدل می‌شود ناظر بر بی‌رنگی ِحاضران در برابر ِجذبه‌ی امر ِغایب. امر ِغایبی که، بر خلاف ِامر ِغایب ِگفتمان ِعاشقانه، وجه ِ"آینده" ندارد. امرِغایب بی‌از امید. امر ِغایب ِمحض. امر ِغایبی که مستقیما ًبا او چهره‌به‌چهره می‌شود و نیاز می‌کند بی این که لحظه‌ای امید ِحاضرگشتن‌اش را به قصد کشد. این امر، کس نیست. همانا اگزیستانس ِزمان ِاصیلی‌ست که خویشتن ِنمودارین‌اش را به نام ِخاطره می‌شناسند. این زمان‌مندی (عطف ِبی‌پایان به امر ِغایب بی-خواست از فراکشاندن‌اش به زمان ِحاضر) به تمامیت ِاکنون رایحه‌ی تند ِبس‌هسته‌گی ِخاطره را می‌پراکند. در این حالت، آینده، نه آماج ِطرح‌اندازی ِسوژه‌ی آگاه، که آشیان ِدیگری‌ست برای طرح‌اندازی ِدیگری از خاطره تا در آن سوژه پاره‌گی‌اش را وافرآورد. این، پایه‌ی طرح‌‌ریزی ِشگرف ِمالیخولیایی‌ست: داشتن ِحال و پیش-داشتن ِآینده در پرتو احیای نیروهای زورمند ِگذشته. این سان، حذف ِدوم‌شخص، حذف ِشور و آغاز ِاشتیاق می‌شود: این زمینه‌ی آفریننده‌گی اوست که در گشوده‌گی‌اش به بازتولیدهای ِدمادم ِگذشته، در تکرار و استواری ِسبک، ترافرازنده‌ی میل می‌شود.}

{جهان ِ}سوم‌شخص، هماره و پوشیده‌وار، ضمیر ِاول‌شخص ِجمع (ما یا مرگ ِما) را دربرمی‌گیرد.



ما-ه
آغاز(؟)...






۱۳۸۵ آبان ۳۰, سه‌شنبه


شعرهایی از ویلیام بلیک


---

خاموش، شب ِخاموش

خاموش، شب ِخاموش
با روشنک‌های فروزان‌ات
نور ِسپنتا را فروگرد

مستولی ِروز اند
هزارگانه‌ارواح ِآواره
که چه‌سان شادیان ِشکرین بیدادکاره اند

که شادی‌ها شکرانه اند
و بی غم
وقتی به دوز و دغا بیالایند

و شادی ِراستان
به کرشمه‌ی آزرمگین ِروسپی
خود را دردَم می‌هرزد
---


لبخند

لبخندی از عشق است
و لبخندی از دغا
و لبخندی از لبخندها
دیدارگاه ِاین دو

اخمی از آریغ است
و اخمی از تحقیر
و اخمی از اخم‌ها
که بیهوده به فراموشیدن‌اش می‌کوشی
که سخت، بسته‌ی هسته‌ی دل شده
نشانده در بطن ِاراده

نه هیچ لبخندی که تاکنون خند شده
که تکینه‌خندی یکتا
که از گهواره تا به‌ گور
تنهاوتنها یک‌بار می‌شود
و شود-اش
پایان ِنکبت است
---


درخت ِزهر

به دوست‌ام خشم گرفته بودم
خشم‌ام را نمودم، و خشم مُرد
به دشمن خشم کردم
ننمادم، و خشم بالید

آب‌اش دادم
شباروز به اشک ِهراسان‌ام
نور-اش دادم به لبخند
و اطوار ِنرم و جفای ِستاوه

می‌بالید روزاشب
تا سیبی آورد
درخشان و فریبا
که آز-اش انگیخت

شب چون سایه افکند بر حصار
دشمن به باغ‌ام زد و ربود

پگاه، من ِخوشحال
و دشمن افتاده به زیر ِدرخت.
---


گل ِسرخ ناخوش

آه گل ِسرخ، تو ناخوشی
کرمی ناپیدا
که شبانه
پَرزده در غوغاهوی ِتوفان
بالین‌ ِشادگانِ‌ارغوان‌ات را یافته
واله‌ی مات و مرموز-اش
هستی‌ات را می‌کشد
---




افزونه:
ناجورتر از کار ِهوشنگ ِرهنما نمی‌توان شعرهای ِبلیک را برگرداند! ترجمه‌های او نه تنها جهان ِخاص ِشاعرانه‌گی‌های بلیک (رمانتیسیسم ِنگارگرانه‌اش: رقص و پویایی ِروشن ِاستعاره‌های تصویر-بنیاد در عرصه‌ی بازی‌های هدف‌مند و درعین حال باز ِکلیشه-کلام ِرمانتیکی) را انتقال نمی‌دهند، بل‌که تمامیت ِکمینه‌گرای ِشعر را با جمله‌سازی‌های ساده و بی‌ذوق به‌کلی خراب می‌کند. جدا از این، بیچاره‌گی ِمترجم از دریافت ِساده‌ی برخی از واژه‌ها بد آزار می‌دهد. در شعر ِ"لبخند"، در پاره‌ی دوم، می‌خوانیم:
(For it sticks in the heart's deep core, And it sticks in the deep backbone)
مترجم واژه‌ی backbone، را با جسارت ِتمام به "ستون ِمهره‌ها" برگردانده، و با این کار شعر را در اوگ ِمعنایی‌اش درجا ترکانده؛ کاری که از لفظ‌نگرترین مترجم هم برنمی‌آید. این البته دال بر خرطبعی ِمترجم نیست، چون مترجم به‌گفته‌ی خود کوشیده تا «وفاداری به متن ِاصلی را تا جایی که ممکن است رعایت کند». کوششی که کار ِبه‌ذات بیهوده‌ی ترجمه‌ی نوشتار ِترجمه‌ناپذیر (شعر) را بیش از آن چه برتابیدنی باشد به گند می‌کشد.




۱۳۸۵ آبان ۲۶, جمعه


مست‌نوشت
Skyy.. Sky is Faster!

قدر
هم‌تای‌ام یک دوتایی بود که مَد-اش را به خمش ِناگذر ِگذشته‌ام واسپرده یک شده نزار و پیل‌مغز بَد مُرده های‌های‌اش را نمی‌شنوم ها-یی نداشته که به من بماسد شاید چون گوشه‌ای که گزیده‌ام ماضی‌تر از این حرف‌هاست که مرا پیدا کند و بساید شاید چون زایده‌اش بی‌حس است ها من بی‌حس‌ام که هایی-نداشتن‌اش را بازمی‌خوانم که گفتم دوتا بود پس چه همتایی که دوتاست و قدر-اش را نمی‌دانم چون یک‌تایی‌ام نامقدور است

نا-مقدور
واسپاری... داشتن...
باز-داشتن<>نوشتن... نوشتن ~ وا-داشتن: جایی که نرمای ِپرهای ِباز از هم وا‌می‌پاشند. وا: گشوده‌سازی، تکرار... وا، نه-دوباره‌گی ِچند-بار تا باژگونه‌ی خود: وا به سوی ِاو خود ِقادر(!) .

قادر{؟}
{هم‌تای ِمن، ماشین ِآخرالزمان ِاین لحظه است.}
من امکان‌های لحظه‌ام را در آن می‌ریزم و ظرف ِدم ِآینده را زیر ِچرخ‌اش می‌گذارم تا پس‌ماندهای زمان ِگوارده‌شده از پرویزن ِحال را در آن دوباره ببینم بی توفیر خون کم شده صدا آشناتر می‌شود اما روی‌هم‌رفته بی توفیر زمان مزمزه‌ی همان زم‌زمی‌ست که آن‌ام را ذم می‌کند و تقدیر بر نه-این ام.

تقدیر
افق‌های غریب ِاتاق زمان می‌شوند اثیری‌تر از مکان‌بوده‌گی ِپیشین‌شان این ترفند ِمخ (یا مخچه) است محو می‌کند هر چیز ِمکانی را که جای ِپای است و بهانه‌ی لمس و شور ِشتابان لختی می‌گذارد که هاه این است بی‌هوده‌گی این قانون ِدایره و همانی‌ها اصلی که مرا پاره می‌کند وَهم ِخودفرمانی را می‌درَد وهمی که حال می‌آورَد وهم و هم اصالت ِتقدیر

{تقدیر... قدر... قادر؟ نامقدور... لحظه‌ی قدیر. کانون همان تقدیر است که نامقدور می‌کند بسا آسایش ِناظر بیرون از بازی را.}

خوش است که اندیشه پرواز می‌کند به-آه و کسی نیست که نگاه کند مزه کند چیزی بگوید بخواند خجیر است بماناد باور به لحظه بی‌از هم‌داستانی ِهرکسی ِهرکس ِناکس که داستان هزاردست دارد بی‌رگ و بی‌اشاره و بی‌قلم...

هان؟
اما

«Hallelujah, it's time for you to bring me home»


۱۳۸۵ آبان ۱۹, جمعه


جان ِماتم، که دست است؛ دم ِتنهایی، که چشم؛ و شهریار ِزردچهر ناظر بر احتضار ِخورشاد، که رویا

ا. مالیخولیا بر دست


{
۱. دست اندر راه ِکاری سوخته، شکار ِخورشاد ِتارین را به ایوان ِخلوت ِچشم می‌ریزد، ریخته‌ها بی‌کس، بی‌ریخت، بی‌از حدیث ِزادشان، خود را از دست بر-می-‌دارند؛ آن‌گاه، دست بی‌نماد می‌شود؛ مطلوب را در برهوت ِنشانه‌گانی‌اش بخار می‌کند، و شمیم‌اش را می‌بلعد، هم‌تایی می‌سازد در درون، پنج چشم به پنج انگشت، پنج خیره‌گی بی‌تا که میل را ناگزارده صرف می‌کنند
۲. عنکبوتی تار-تن که تا لحظه‌ی غروب سه پای‌اش را می‌خورد تا با دست، در تماشای ِخورشاد ِتارین، مرگ شود.
}

- هاله، هاه، بی‌آشتی نشسته بر اورنگ ِخواست... خواست ِچیز ِبی‌نام. عطف به نور ِبی‌نور، دوُرادرون...
- دست نگاشته در غبار ِمیل، در دیار ِخاطره ندا می‌‌دهد: بال‌های‌ام را بازپس دهید!
- باران ِپرهای سرخ خشک است، و جیغ ِدستان ِگذشته در کندآهنگ ِلته، خاموشانه‌گی.

چنگار ِباد بر گیس-پگاه ِخورشاد ِتار:
بر ِبی‌سینه‌ی ماتم که برمی‌گشاید، نفخه‌ی کلمه به دست می‌ریزد، دست زخم می‌خورد که غامی‌ست از نگاه ِکلمه، بادها دیوانه از سحر ِسازهای برهوت‌ ِنسیان در زخم می‌خلند، می‌روند تا ماتم در سینه میزبان ِمنتظر ِمنزل ِبی‌پنجره‌ را بیوه کند. هان! باختر-بادگان! پس‌آیان ِمات ِپگاه ِسرد! لاشه‌ی دست را به مست ِغبارتان می‌سپارم، تا ندایی شود گرم و مِهربار، در آن سوی ِجزیره، برای بُهت ِناآشنای ِآن خاوری که عزیز ِبرنا بر چلیپا می‌بیند و انگار از فرط ِیأس نمی‌گرید... اشک‌ها، افلیج و بدکردار و سرخورده به درگاه استاده‌اند، مبهوت ِبی‌کرانه‌گی ِگدار...

گدار از ریزه به نام:
دست را سینه به سینه می‌دهند، روشنای ِشن‌ها، بر نفس‌اش در تپش ِنیمروزی طرب می‌سازند، طوق‌اش می‌زنند، طواف‌اش می‌کنند مگر طنین کند در خار! اما گو که دست، واریخته، مرزهای‌اش را بسته به‌یاد ِلبانی ِآماسیده از عشقه‌های سرخ ِخسته از نور ِانتظار‌. د، دال، دال ِدست. دوال ِروح ِبساوا. دام ِماتم. دلیل. دست، دقیقه‌ی پُررنگ ِدرک ِبی‌لمس. در عرصه‌ی فراخ ِاین گدار، شن‌های هم‌راه، با د دوستی می‌کنند، شن‌ها شرحه‌های تن ِخاطره اند، بازنمود ِریز‌های مطلوب نشسته بر باد ِیاد، شربت ِنانوشیده، شأن ِشجن اند که ذره‌گی‌شان را به خیره‌گی ِدست می‌سپارند و تهی می‌شوند از رشک ِزمین-ه...شن‌ها، می‌گردند به شمع ِ‌نام...دست را پیرامن ِوجود ِازدست‌رفته رسم می‌کنند.. دور می‌شوند. بی-دست‌گشته، بی‌-زار.

بی-زاری:
بی-زاران ِبیزار اند داعیان ِخاوری ِسلامت. بی‌امید ما، پژولیده از سکون ِوعده، از کلال، از خط ././. ازخط میان ِما... تدریس ِدست به شن‌ها تسلامان، موج‌اش یادانگیز ِضرباهنگ ِسرمه‌ای‌ست نَرم‌بسوده بر گونه‌ی نرگسین. اخخخ، لابه‌ی تقتان بر زمین ِکدر به آبی ِبالا... آبی، فضای میان ِما. آبی، مادر ِخط و واج‌های سرد. آبی، بی‌عاری ِنیلوفرانه، یبوست ِشرق. آبی، آه ِبدن ِیتیم‌‌گشته در بس‌شماری ِفضای ِبدن‌ها بر روُد ِنماز . ما-در-آبی کورانه نفس می‌کشیم و سرخوشانه می‌فسریم تا واقعه

واقعه:
آه!
در-راه،
کلمه فاسد شده! دست بی‌-نا! آوخ! درد، درد! هلا! فژاگین ِزخم! ما به حُرم ِخونی به پا بودیم، که مُهر از کلمه ستانده بود، خونی که گرما از فصدهای بی‌رحم ِخاطره می‌گرفت؛ حال، رفته، سرد، درد، درد ِسرد به جُرم ِطرد ِواقعه از عقل ِآبی. سایه‌‌سار شکسته، سخن با توی اوست از میان ِشکسته‌گی‌های سای‌ها‌مان. سخن ِمرگ، سخن از سرخ ِدرد... نجوای ناظر را می‌شنوی که چه‌گونه دست را از یاد برده و پاسبان ِسگ‌خوی ِواقعه شده!!!

سرساییده به گسل ِخاکی که نگاه داشته تن را از آتش ِزیرزمین و برق ِبالا:
"کار ِعشق‌ات را دارم ظریف در رگه‌ی زمردینی که از هر کلام‌ات نوش می‌دهی به جان‌پریده‌رگ‌های بی‌جدار؛ تا لحظه‌ی غروب می‌مانم، تا بیایی می‌روم..."


غروب:
خون‌مرده‌گی خورشاد... شادی ِچهره‌ی محتضر آلوده‌ی سطر ِمات ِماه‌زده. شهریار ِساعت خیره به جذب ِنور، مغز ِصبر را از شرم می‌آگند. پاره، رگ ِلحظه... پاره، من... پاره، چهرگان ِنوشته بر دست. مُرده، مُرده... زرد ِزرد... مطلوب که خال ِفضای ِبی‌آسمان گشته بود، لخته می‌شود و اشتیاق سخت‌فشرده... خون‌مرده‌گی... بی-هشی... بی‌خاطری تا شکنج‌گاه ِبی‌صدای ِشب، داغ ِگجسته‌ی ماه.


ماه:
آغاز...



۱۳۸۵ آبان ۱۰, چهارشنبه


FRagmENtS


پاره‌ای از نوشته‌ای، درواقع یک واژه، که به‌شتاب ِخودنویس ضرب شده و به نظر می‌رسد که دل ِجمله‌ بوده (از این نظر که درشت‌تر، با فشار ِبیش‌تر ِقلم و پخشیده‌گی ِبیش‌تر ِجوهر، با خیره‌گی ِاصیل ِچشم ِدست نوشته شده)، به‌خاطر ِرد و کار ِپاشش ِچای به‌کلی ناخوانا شده، طیفی از رنگ ِزرد و ارغوانی پرده‌ی کدر ِپوشنده‌ی کلمه شده، ... با خودم می‌گویم که این لکه‌گذاری، کار ِشاری‌ ست که می‌خواسته دل ِجمله را تیره کند تا بازخوانی در-نوشته را به‌واسطه‌ی حذف ِانبسته‌گی ِزمخت ِوجه ِدیدنی ِکلمه ناتمام بگذارد... به‌هررو، کلمه زیر ِاین پوشش، هست؛ پس این جمله را می‌توان به خیالی مصرف‌نشده سپرد تا هم‌چنان ابرینه میرا بماند.

- چرا دیگر مثل ِگذشته‌ها به من خیره نمی‌شوی؟
- می‌توانم خواهش کنم به من یادآوری کنی؟!

کل ِمحیط ِارتباطی ِبدن ِیک زن ِایرانی، سیمای ِاوست. زن، همان‌طور که فقط از این محیط ِیک‌وجبی جذب ِمیل می‌کند، از همین "تنگنا" هم میل‌اش را می‌گزارد. باقی ِبدن‌اش، به‌ویژه "تنگ‌نای ناورآمده‌"، در ترسی که میل را به امر ِاخلاقی والایش می‌دهد، کلافه‌ی دردناک و وازننده‌ی پارانوییک می‌شود؛ تا این‌جا چندان بد نیست، زمانی وضع وخیم می‌شود که سیما بخواهد بار ِبازی ِباقی ِبدن را بر خود بار کند، سیماهای ِبزک‌کرده و پلاستیکی‌شده‌‌ای که با دافعه‌ی تند ِخود، از دیگری می‌خواهند تا آن‌ها را ابژه کند، خیره‌گی به چنین سیماهایی، خیره‌گی/درنگ به جهان ِچهره نیست، بُهت از بدریختی ِناجوری‌ست که حتا برای توجه، میل و نگاه ِدیگری هم فردیتی باقی نمی‌گذارد و از او می‌خواهد آن را شیء کند، بی‌‌رنگ کند و تمام ِامکانات ِنشانه‌ای‌اش را با ریختن ِشهوتی تند و صریح نابود کند.

تنها دو راه را می‌شناسم که در آن می‌توان هم‌رویدادی ِ"جریان‌ ِنیرومند و سوزنده‌ی ذهن ِآزاد ِخودانگیخته در شتاب‌گیرترین حالت‌اش" را با "جریان و زنگ و لحن ِتن"، تجربه کرد: خودکشی و نوشتن.

"آ" در سوی ِدیگر ِمیز، با جدیتی ستودنی، مشتاقانه درباره‌ی نقش ِتفاوت ِزیست‌شناختی ِجنس‌ها در ایجاد ِناسانی‌های شناخت‌شناسانه صحبت می‌کند. او از تجربه‌های ویژه‌ی زن (مادری، مرزهای باز ِعاطفه، منطق ِغیر قطبی، هم‌دلی با ابژه‌ها، بدن ِچندبُعدی، قاعده‌گی، ارگاسم‌های چندگانه..) حرف می‌زند. مهارت ِبلاغی ِاو رشک برانگیز است، به طوری که حتا توانسته جمع ِافسرده‌ی ما چهارتا را هم مسحور کند. چشمان ِ"م" محو ِحرکات ِشعبده‌بازانه‌ی دست ِزبان‌ور ِاو شده، بدن ِبیش‌فعال ِ"ن" به‌کلی به طنین پخته‌ی ِصدای ِ"آ" آرامش گرفته، "ش" هم مثل ِمن با آهنگ ِکندتری دست به استکان می‌برد، انگار که ملال ِگوش‌کردن هنوز به مرز ِآزار نرسیده...
- این سیاق ِاقناعی ِدل‌نشین تا چه حد از عناصر ِریتوریک ِمردانه مایه گرفته!؟ آیا این مضامین ِمردسالار-ستیز می‌توانست در قالب ِزبانی زنانه بیان شود؟!
- مگر زبان ِزنانه وجود دارد؟

در رابطه، زبان ِشفاهی، اشارتگر ِفقدان ِنزدیکی است. در هم‌دمی با یک دوست ِراست می‌توان به صدق ِ این نهاده رسید. جایی که در هم‌باشی ِاصیل ِدو تن، گفتن عملی زاید، بیهوده، خودخواهانه و بی‌جاست؛ شاید بدین‌خاطر که زبان ِشفاهی هیچ‌گاه نمی‌تواند شکاف ِخود تا زبان ِخاموش ِنگاه و زبان ِبی‌مدلول ِمیل را پُر کند. زبان ِشفاهی با مرگ بیگانه است، از آن می‌ترسد، چون در آن تمام می‌شود. زبان ِشفاهی، درواقع، نشان ِروشن ِتقلا، نیاز و کاستی است. {در دفاع از سکوت ِمالیخولیایی}

معشوق همیشه در کاربرد ِزبان، خودمختارتر است. تن ِاو، کانون ِترجمان ِنشانه‌های عاشقانه می‌شود و تمام ِاشاره‌ها ، چه از خود چه از دیگری ، را در خود حل می‌کند و معنا، یعنی همان چیزی که دو نفر در واقعیت ِعشق‌شان بر آن هم‌نظر می شوند، را بنا بر حالت ِجای-گاهی‌اش بیرون می‌دهد. کننده‌گی ِمعشوق در همین خودمختاری چکیده شده؛ با این حال کار ِاو بیش‌بیش‌تر از کار ِیک دستگاه ِجامع ِترجمه به نظر می‌رسد. چون او خود-اش را هم باید ترجمه کند و این کار را به‌ناچار درکنارِ ملغمه‌ای‌ از ترجمه‌شده‌گی‌های پیش‌گزارده انجام می‌دهد. خسته‌گی‌های معشوق، خسته‌گی‌های ذهنی نیست(معشوق نسبت به عاشق ذهنی خرفت و کند دارد)، بل‌که خاسته از گران‌باری ِتن ِاو از عناصر ِترجمانی ِبی‌پایان ِمبادله‌ی میل است، عناصری که خود-پوش اند، به عرصه‌ی گفتگوی عاشقانه نمی‌رسند، اغلب نهفته باقی می‌مانند تا اشک یا شعر شوند و خود را بسازند. با این حال، روی هم رفته(!)، تن ِمعشوق به‌واسطه‌ی برتری ِعاملیت ِزبانی‌اش، همیشه تن ِعاشق را می‌سازد، ذوق و لحن و زاویه‌اش را دگرگون می‌کند و درنهایت آن را می‌کند تا کمی از سنگینی‌اش کاسته شود.

برای من، کاهلی در واقع یک روش است، یک سبک. سیاقی که بیش‌تر از این‌که در نسبت ِمکانی ِمن با جهان تعریف شود، در رابطه با زمان‌مندی ِمن ابراز می‌شود. به نظرم می‌رسد که نمی‌توان و نبایست آن را با لختی و سکون جابه‌جا گرفت. نوعی بی‌اعتنایی با صورت ِزمانی ِواقعیت‌ها، یا همان رویدادهاست که روح‌ام را تربیت(؟) می‌کند! چیزی از جنس ِشکیبایی؛ بیهوده‌تر اما خنثاتر و پارسایانه‌تر از آن! روشی بی‌هدف که بیهوده‌گی ِزیستن را در خود، تا حد ِامحای ِزیستن در درک ِشگرف ِلحظه، بازتولید می‌کند.

نیاز ِانسان به خدا، نیاز ِزن به مرد، نیاز ِدانشمند به نتیجه، نیاز ِسالمند به آرامش ... در تمام ِاین‌ نیازها اثر ِارزش‌های انسانی را می‌توان پی گرفت. فیلسوف، اساسا ً به همین‌خاطر، یک نا-انسان است. شخص ِمحترمی که چندان دوست‌داشتنی نیست.

"م" درگیر ِناسازه‌های رابطه شده، در رابطه‌اش با "س" تغییری پیش آمده که برای او آزارنده است، اما "س" هرگز درک نمی‌کند؛ او قادر نیست حالت ِدردناک ِخود را برای "س" بیان کند، چون ازیک‌طرف موجودیت ِ"س" را عامل ِبروز ِپیشامد می‌داند و از سوی دیگر دردناک این که بی‌خبری ِ"س" از این حال‌و‌هوا امکان دارد به‌بهای ِازدست‌‌رفتن‌اش تمام شود! او می‌کوشد تا با تمرکز بر پیش‌آمد و کشف ِعلت ِاصلی (خطایی که "س" در آن شریک نباشد)، بن ِدرد را بیابد و آن را بکند، خود و "س" را بازیابد. اما درمی‌یابد که اندیشیدن نه تنها هیچ ربطی به درمان ندارد، بل‌که با آشکارکردن ِپوچی ِرابطه‌اش حال ِاو را بدتر می‌کند. درنهایت، اندیشیدن، هیچ درد ِاپورتیکی را درمان نمی‌کند، مگر آن‌که "م" در اندیشیدن‌اش تنها جانب ِیکی را بگیرد؛ یا، سرانجام به منگی ِبس‌اندیشی رو کند و در آن همه‌چیز، حتا میل را به تعلیق درآورد.



نیوشیدن ِآوای ِنا-انسانی برای ذهن ِما امروزی‌ها که از سر ِفشار ِبود ِامر ِانسانی در هرجا و زمان، تصویری شده و جای اندیشیدن ِموسیقیایی‌اش نمانده، یکسره ضرور است. کلاسیک نمی‌تواند فرآورنده‌ی چنین آوایی باشد، خوش‌بینی و زنانه‌گی ِروشنگری از سروروی‌اش می‌بارد. ما به چیزی بدوی‌تر، دست‌نیافتنی‌تر، بی‌جنس‌تر، آزادتر و خیالی‌تر، به چیزی پُرنور، غیر ِطبیعی، اجرانشدنی و بیگانه، به چیزی که هنوز آلوده‌ی فرهنگ و احساس انبوهه نشده، به دال ِناب ِخاموش، به چیزی که بازیگوش‌تر و "پیراگیر"تر باشد نیاز داشتیم...


۱۳۸۵ آبان ۶, شنبه


Mourning Beloveth
Yet Eveything…


هنوز...

سقوط
به
جایی میان ِخائوس و بارقه‌‌ای سوخته
در عرصه‌ی شگرفی که جذب و دفع به هم می‌جوشند
جایی که عشق و نفرت از هم می‌رمند تا به‌جا به‌هم‌آیند

قرن‌ها گذشته به بطال، کل به‌عبث، مگر لای‌روبی ِسخت‌کار ِخاکستران ِمیرا از هستی ِکُند و لخت
اه
بد فسرده‌ام می‌کند
من رگان‌ام را در زمین می‌شورم
هم‌هنگام که وزن ِمرگ به سپهر ِسکوت می‌لخشد
چه نابه‌گاه‌ ام اما بر این رویداد

فضا فلاکت‌ام می‌بارد
و نفس نفرین
به‌بار ِآخر رگان‌ام را در زمین می‌شورم

از بطن ِجهان نوش گرفتم و پیاله بر پردیس پاشیدم
چه بیهوده‌‌بازی ِملالت‌باری
میان ِخائوس و سکوت ِوحشی
جایی که نور و تار خمیری می‌ریسند که آدمی به پای‌اش نیاز کند

بَدطرفه این‌که گویی هماره زیسته‌ایم و می‌مانیم
اما همه مُرد‌ه‌ایم پیش از زاد‌مان
بیداری ِدوباره، بیداری‌ست در دوزخ
پس نخواه بیدار شوم، که دیدارمان دیدار‌ی‌ست به دوزخ

میل و رنج، سرچشمه‌گان اوهام‌ ِما
صنمان اند
نمازشان می‌کنیم
بزنگاه‌ که خواست‌به‌افزونی هستی را تراز می‌بخشد
‌بی‌از شکنجه، بی رنج


در رگان‌ام می‌شورند
‌بی‌از شکنجه، بی رنج




۱۳۸۵ آبان ۱, دوشنبه


پاری از وامانده‌گی و نوشتن


ناسازه‌ی اصلی ِعشق، چیزی که اغلب عشق را در حد ِایده‌ و وهم نگه می‌دارد و آن را از عمل بیگانه می‌کند، دشواره‌گی ِخواستن‌های‌اش است! عاشق از همان گام ِاول می‌ماند چگونه باید خواستن را انگار کند. خواستن چیست زمانی که اشتیاق یکسر در تکرار ِتبعید و تعویق، در انکار ِپذیرش و در اصل ِفراق روشن می‌ماند؟ {خواستن ِفراق؟!} چگونه می‌توان عینیت ِِمعشوق را خواست کرد، حال آن که حضور ِراستین‌اش، باش ِتکان‌دهنده‌‌اش، تنها و تنها، در غیاب و تن‌هایی ممکن می‌شود و بس. چگونه می‌توان هم‌سخنی را خواست، زمانی که واژه‌ها کاری جز تحویل ِایده‌های بکر ِبی‌نام و خویش‌مند به گزاره‌های فرسوده‌‌ی شاعرانه نمی‌کنند! از سوی ِدیگر، معشوق می‌ماند چگونه تمام ِاین عاشق‌بوده‌گی را در هیئت ِعاشقیت ِخاص ِخود پاسخ دهد بی‌‌آن‌که عاشق از فرط ِکاستی ِقطعیت ِپاسخ ِعاشقانه‌اش از عاشقیت ِخود دل‌سرد شود؛ به زبان ِدیگر: چه‌گونه عاملیت ِخود را در نوسان ِلذت‌بخشی بر طیف ِفعالیت ِفاعلانه/مفعولانه پخش کند، بی آن‌که جای‌گاه ِدستوری‌‌اش به عنوان "ِمعشوق" کژوکوژ شود! صحنه‌ی اجرای عشق بی‌از این وامانده‌گی‌ها چیزی نیست مگر تلاش ِمتمدنانه و تروتمیز ِِحیوانات ِناطق به ارضای ِخارش. وامانده‌گی‌ها، سکته‌های جریان ِعادی ِزیست اند، در آن‌ها هستنده به کم‌-بود ِذاتی ِوضعیت ِخود (و نه تنها خویشتن ِخود) نسبت به افق ِانتظار پی می‌برد (درمی‌یابد که چه‌گونه میل در مرگ اجرا، پرورده و کامل می‌شود)؛ حاصل ِاین دریافت، اگرچه سودی به حالیت ِتجربه‌های یعد نخواهد گذاشت، اما دست ِکم در حکم یادآورنده‌ی گستاخ ِمنش ِبنیادی ِانسان ِاصیل (هستن-در حلقه‌ی گزینش، شکست، برگشت و وضعیت ِبی‌برگشت ِمرگ)، یافتی فر-خجسته است. در چنین وضعیتی، نویسنده، هرمینیای ِعشقی‌ست که میان ِدو دل‌داده‌‌ای که هرگز یکدیگر را دیدار نکرده‌اند ( اشتیاق/خیال و تحقق/عین) گدار ِبی‌کلام ِنگاه می‌شود. "کار" ِاو، اجرای ِشکست است. در این کار، او، بیش از هر کس به خود، ضرورت ِبی‌‌بدیل ِهستن-در-وامانده‌گی را یادآوری می‌کند...

بی‌میلی به حرف زدن، نشانی‌ست به توان ِنویسنده‌گی. این اصل ِپنهان به پرهیخت ِپارانوییک ِفضای ِنوشتار از هم‌نهشتی با عرصه‌ی حضور و گفتار اشاره دارد. نوشتار، روان‌گسیخته‌گی‌ست. این بدین معنی نیست که ما بُن‌گاه ِرانه‌ی نوشتن را یک‌راست در پس‌ماند‌گاه ِسرخورده‌گی‌های کلامی و پاراپراکسیس ِلفظ بجوییم (هیولای ِبی‌زبانی که از صحبت‌کردن محروم مانده / شکل ِپست‌تر ِگفتار)، و نوشتن را نسخه‌ی مزخرف ِگفتن بیانگاریم. یکسره به‌عکس!، یعنی نوشتن به‌مثابه‌ ابراز ِآوای ِحقیقی ِیک پیوند، تنها در گذر از شکل ِصریح و زمخت ِبرقراری ِرابطه (گفتار) امکان‌مند می‌شود. «ما وقتی چیزی را می‌شناسیم که درباره‌اش سخن بگوییم و گفت‌و‌گو کنیم.» نویسنده همیشه از این ایده‌ی هرمنوتیکی برمی‌گذرد. او، چیزها را تا حد ِایده‌های‌شان، تا حد ِنام، تا آستانه‌ی حاد ِهستی‌داری‌شان استعلا می‌بخشد و به‌همین‌ترتیب، چیزها را از خود-بوده‌گی‌شان تهی می‌کند. نویسنده، گورکن ِچیزهاست؛ او هیچ امیدی به بازیافتن ِشناخت ِقطعی ندارد؛ آرامش غریب‌اش در برخورد با لاشه‌هایی که در میان‌گاه ِسطرها به عدم سپرده می‌شوند، دراساس، در همین نا-شناسنده‌گی است. او نمی‌تواند چیزی را بخواهد، چون سروکار-اش با ایده‌هاست. او جایی میان ِعاشق و معشوق، گزارنده‌ی امر ِخنثا می‌شود؛ بدین معنا که بیرون از جریان ِرفت‌و‌آمد ِصورت ِامیال، فهم ِ"شور" (میل ِمعطوف)را به نفع ِابهام ِ"اشتیاق" (میل در حلقه‌ی مرگ) در محاق ِسطرها و نشانه‌های بی‌کلام از شکل می‌اندازد.

نا-نویسا می‌گوید:
«سخن را چون نمی‌نویسم، در من می‌ماند و هر لحظه مرا روی دگر می‌دهد...»
وا-می‌گویم {و با تحویل به اول‌شخص ِجمع، با حذف ِنرگسانه‌ی صوفی، به برنهادی نوین نزدیک می‌شوم}:
- نوشته را چون نمی‌گوییم، در ما نمی‌ماند، درمان می‌ماند و لحظه‌ها‌ی در-خودمان را به ابدیتی بیرون از ما پیوند می‌زند...

از این پیوند، اشاره به من/سوژه را حذف می‌کنیم و نوشتار به‌مثابه شفابخش، پروردگار و ریسنده‌ی ِوامانده‌گی پیش می‌آید..


۱۳۸۵ مهر ۲۳, یکشنبه

پاره‌هایی از "جنایت ِتام" نوشته‌ی ژان بودریار

مترجمان انگلیسی: Ian Michel، Sarah William


اگر به خاطر نمود (appearance) نبود، جهان به‌تمامی جنایتی تام می‌شد، یعنی جنایتی بدون ِجانی، بدون ِقربانی و بدون ِانگیزه. جایی که حقیقت برای همیشه واپس‌نشسته، جایی که راز، از سر ِکمی ِاثر و رد و نشانه، برای همیشه مکتوم باقی می‌ماند. اما، مشخصاً، جنایت هرگز تام نیست، چراکه جهان خود را به‌واسطه‌ی پدیداری‌های‌اش می‌بازد، نمودها و ظواهری که نشان‌های ِنیستی‌اش هستند، نشان ِتداوم ِنیستی.. نیستی، خود، تداوم ِنشان‌هاست که {باز} نشان باقی می‌گذارد.به همین خاطر، جهان به راز ِخود خیانت می‌کند، افشا می‌کند، اجازه می‌دهد که حس شود درحالی که تمام ِمدت، خود را پشت ِنمود-اش پنهان کرده!

هنرمند همیشه نزدیک ِجنایت ِتام است. یعنی نزدیک و همسایه‌یِ"هیچ نگفتن" است. اما او پا پس می‌کشد، و کار و اثر-اش، نشان ِنقص مجرمانه‌ی اوست. همان‌طور که میشو (Michaux) گفته، هنرمند کسی‌ست که با تمام ِتاو و توان‌اش در برابر انگیزه‌ی پُرزور ِباقی‌نگذاشتن ِاثر مقاومت می‌کند.

زبان نشان ِنقص و کاست‌مندی ِجهان است، هیچ داستانی نمی‌تواند به‌تر از داستان ِجان این امر را وصف کند: جان، این پسر ِشاد و شنگول و عزیزدردانه و نازپرورده، تا سن ِهجده ساله‌گی هیچ چیز به زبان نیاورده بود، حتا یک کلمه. تا این‌که یک روز، به‌وقت ِچای‌نوشی، زبان‌اش باز شد و گفت: "من کمی شکر می‌خواهم". مادر، شگفت‌زده فریاد زد: "جان! تو حرف می‌زنی!!! چرا تا به حال حرف نمی‌زدی!؟" جان پاسخ داد: "چون تابه‌حال همه‌چیز کامل بوده!"

کمال ِجنایت بر این واقعیت استوار است که جنایت هماره، پیش‌تر به انجام رسیده و تمام شده. Per fectum. انحراف ِجهان، حتا پیش از آن که خود را آن چنان که هست یسازد. این هیچ‌گاه فهمیده نخواهد شد. هیچ سنجه‌ی نهایی‌ای برای تنبیه‌کردن یا آمرزید‌ن‌ ِجنایت(گناه) در کار نخواهد بود. هیچ پایانی در کار نخواهد نیست، چون چیزها همیشه، پیش‌تر، به انجام رسیده اند. هیچ نیت و مقصودی، هیچ بخشش و برائتی در کار نیست؛ گسترش ِگریزناپذیر ِنتایج.

زوال ِگناه ِنخستین (جایی که شاید کسی بتواند هیئت مضحک ِخود را در زوال ِبازنمود دریابد!). سرنوشت ِما، در ارتکاب ِاین جنایت مقدر شده، در آشکاره‌گی ِبی‌قرار-اش، در تداوم ِشرارت و شیطان، تداوم ِنیستی. ما هیچ‌وقت در "صحنه‌ی نخستین" نخواهیم زیست، بل‌که در هر لحظه، طعم ِپیگرد و کفاره‌اش را زیست می‌کنیم. این {گردش} را پایانی نیست، فرجام نامعلوم است.

پرسش ِاساسی ِفلسفه این بوده: "چرا چیزی هست، به جای این‌که نباشد؟" امروز پرسش ِحقیقی این است: "چرا هیچ‌چیز نیست، به جای این‌که باشد؟"

ناپدیدشده‌گی ِخیال‌انگاشت ِسینماگری. از فیلم‌های صامت به فیلم‌های باکلام، از فیلم‌های باکلام به فیلم‌های رنگی، و سرانجام از رهگذر ِقلمروی ِمدرن ِجلوه‌های ویژه، خیال‌انگاشت از عرصه‌ی اجرا و نمایش حذف شده. دیگر هیچ فشرده‌نمایی (ellipsis)، هیچ پوچی و هیچ سکوتی در کار نیست، تصویری وجود ندارد. ما بیش‌وبیش‌تر به‌سوی وفور ِمعنا و تعریف پیش می‌رویم؛ به‌سوی تمامیت بیهوده‌ی ِتصویر که دیگر حتا به‌زور ِاشباع ِترفندهای ِتکنیکی هم هیچ اثری ندارد. هرچه چیزی به تعریف ِمشخص، به‌سوی ِتمامیت ِاجرایی ِتصویر نزدیک‌تر می‌شود، بیش‌تر از توان ِخیال‌انگاشت‌اش کاسته خواهد شد.

غیبت ِچیزها پیش ِخودشان، این واقعیت که آن‌ها چنان‌که به‌نظر می‌رسد هرگز تحقق پیدا نمی‌کنند، این‌ واقعیت که آن‌ها پشت نمود‌شان پس می‌نشینند و بدین‌ترتیب نسبت به خودشان ناشناخته می‌مانند، تمام ِاین‌ها فریب‌ها و خیال‌انگاره‌های ِمادی ِجهان هستند، چیستان ِشگرفی که ما را تخته‌بند ِترور می‌کند، چیزی که ما با توسل به وهم ِصوری ِحقیقت از آن پناه می‌جوییم.

حقیقت می‌خواهد خود را برهنه عرضه کند، برهنه‌گی‌اش را آشکاره کند. حقیقت، به‌ناچار، برهنه‌گی را می‌طلبد، مثل ِمدونا در فیلمی که اشتهار را برای او به ارمغان آورد. مدونا، به‌ترین مثال برای بی‌چاره‌گی ِحقیقت است. فردی را تصور کنید که به‌شدت میل دارد برهنه باشد، که خود-اش را برهنه نمایش دهد و هرگز به‌تمامی موفق نمی‌شود. او تا ابد به افسار بسته شده، اگر نه افساری از چرم یا فلز، افساری از خواست ِپلشت ِبرهنه شدن، شیوه‌ی ِمصنوعی ِشرمگاه‌نمایی. منع، ناگهان تام و، از سوی ِتماشاچی، به ایده‌ی جمود و سردی و سردمزاجی تبدیل می‌شود.

فاحشه‌گی ِحقیقت این است که همیشه داوطلبانه خود را به بیگاری ِحاد-واقعیت می‌سپارد... دیگر نیازی نیست که عزب‌ها این فاحشه را لخت کنند؛ این حقیقت، خودخواسته به ‌خاطر برهنه‌نمایی (ستریپ‌تیز)، از خیال ِنظر چشم‌پوشی می‌کند.

جهان به کتابی می‌ماند. سِر ِاین کتاب در یک صفحه ثبت شده؛ باقی ِکتاب، چیزی جز تکرار و زرق‌و‌برق نیست. نکته‌سنجی این است که پس از تمام‌شدن ِکتاب، این یک صفحه را ناپدید کنیم (تا کسی نتواند مضمون‌اش را حدس بزند). اما جریان ِاین صفحه در سراسر ِکتاب، در لابه‌لای سطرها پراکنده و پخش شده؛ چنان‌که جسد در میان ِاندام‌های بریده و تارومارشده، خود را منتشر می‌کند به‌طوری که می‌توان آن را بدون ِکمک‌گرفتن از رمز (هیئت ِنخستین) بازسازی کرد. این انتشار ِتحریفی ِچیزها سرشتین ِغیبت ِنمادین ِ‌آن‌ها و توان وهم و اغوای ِآن‌هاست.

اندیشیدن درباره‌ی چهره‌مان به جنون می‌انجامد؛ چون ما دیگر حتا برای خودمان هم هیچ رازی باقی نگذاشته‌ایم! ما به‌دست ِترانمایش ِخویش، حذف می‌شویم و از میان می‌رویم.

آینه ظاهر ِحقیقی ِمرا به من باز نمی‌دهد. من، خود-ام را، درون‌ام، چیزی که هرگز به آن نخواهم رسید، را تنها در ژرف‌اندیشی و مکاشفه می‌شناسم. برای هر ابژه‌ای هم وضع به همین ترتیب است، چیزها دگرگشته به ما می‌رسند، و بر صفحه‌ی مغزمان درج می‌شوند. چیزها خود را عرضه می‌کنند بی‌‌آن‌که هیچ انتظاری از این داشته باشند که به صورت ِچیزی جز وهم ِخود، جز خیال‌انگاشت ِخود، نمود پیدا کنند. این جور خوب است!

در افق ِوانمایی، نه تنها جهان ناپدید می‌شود، بل‌که پرسش‌گری از وجود ِجهان نیز ناممکن می‌شود. این اما شاید نیرنگی باشد که جهان، خود طرح-اش را ریخته...



۱۳۸۵ مهر ۱۹, چهارشنبه


پدرود ِتار
یا
واخوانش ِگورنوشت
{صفحه‌ی میانی ِتریپتیک}

از سوگ به ماتم فاصله‌ای‌ست که شکنای‌اش را تنها تار-سوی چشمان ِخشکیده از دژمان ِحاد رصد می‌کنند.

ﯖ.
دیدار ِسرخ‌چهر ِمرگ چه تاو از تن می‌گیرد! آن، که نه‌بود-اش گزاف‌بَس و حال ِهست‌اش حاد و پُرگداز است، آن‌جا ایستاده، خیره، خسته از ایستار ِبیهود‌ه‌مان. ما، ناگزیران ایم به بیهوده‌گانی، داوخواهانی به خیره‌گی... آنانی که قرار است به سوگواری آماده‌ی فراموشیدن ِحرمان شویم، گران‌بار از خاکستر ِعذابی سرد که تیره‌جانی‌اش عبث ِساعت ِفراق را به ابدیت ِزیست ِملال جوش می‌دهد. سه سلام بر کلال.

ﮌ.
پرواز ِپروانه‌های شکست بر گور. شکست، شکست از طلب ِماضی، از خرسند دیدن ِمُرده. شَرخند ِخاطره آن‌سوتَرَک دست به شرمگاه ِچروکیده‌ی گذشته می‌کشد.. پیرزن: ساکن و بی‌خون. آن‌های معوق، به وهم ِگزارشی نو، ارضا می‌شوند؛ چیزی جز ژخ ِآن خند و فسرده‌گی ِناله و گند کهنه‌گی ِِگا به ما نمی‌رسد... پروانه‌های روشن، آن‌سوتر، آبی اند به زلال ِمرگ. آن‌سوتر، آتاراکسیا... رود ِطره‌ی مدوسا.

{سوق ِگریه به سکته‌ی زبان}


شبح ِنیکولاس پس از این‌که هزارونهصدوچهارده دقیقه از لحظه‌ی خاک‌سپاری گذشته، از بخار ِاشک‌های‌مان تن می‌گیرد. تنی اثیری برساخته از نگاه‌های نساخته‌ی ما در دیدار ِدار ِدی-وقت. این شبح گیسی دارد به تفت‌باد ِسوگواری‌مان بیخته، پیچیده در جان ِگدازان‌مان. ما ناگزیر می‌مانیم تا خواستگار ِمرگ شویم؛ نزدیک ِفضای ِسرشار از بی‌کسی ِمیل‌-به-‌نا-هستن. این بهین کردار ِما در این لحظه است: تماشاچی‌بودن ِشخشیدن ِرایحه‌ی جسد به ورطه‌ی هیچی. ما از این تماشا می‌فسریم در طوفان ِهر ثانیه.

ﭮ.
وشته‌ی بی نقطه‌ای که نویسه شده: وشته‌ای کارگزار ِ"نه"، نه-وشته، گرایه‌ای به نوشته: گذشته‌ی نوشتن که بازآوری‌اش همانا سوگواری‌ست. رقصی درونی‌شده تا حد ِتلاشی ِخُردترین ذره‌های تلاش‌به‌نمایش. رقصی به عرصه‌ی بی‌کران و خنثای کاغذ. {کاغذ، آوخ! : گورستان ِبیان، کنام ِتنهایی.} ما، دوستان ِمرحوم از مرحوم، چهار گزارنده‌ی فصد ِخاطره می‌شویم.



و... . {یا همان} هم‌آیش ِمیل ِایده‌آل ابراز، یا همان سیاق ِرَسته‌از‌لوگوس بر روی حرف ِربط، حرفی که هماره در گذر دادن ِسخن‌گو از شکاف ِبیان به انتظار و اشتیاق می‌ماند، حرف ِآفرینش، حرف ِکلمه... ندای ِمرگ. سه ‌سلام بر واو ِبی‌ربط ِاو.






۱۳۸۵ مهر ۱۴, جمعه


Habromania: a post-mortem Design
{Left-wing of triptych named Cryptal Dying}



C.B having behold our melancholic-violet-gaze at that departure , made mockery with us: "What! Quite unmanned in folly?!" Her loquence droned like march tried to give us breath…Her melliloquent was like straw-papers, floating in summer-breeze of our exhausted mind...
{Fie, fie you dreadful screech-owl! Our ears blinded with your pungent memories, Our second-skin wounded with your tears}
I read his one-last-remained-post-mortem-not{e}with its through and through forlorn polacca.. Though its glorious round last not long…Alas! Not even the pure-lachrymal-breath shall be decent for dance of this unnamed Joy…


В пределах штилевых глубин море разума, осироченного подъема слова снова
Его вручает вполне звезд, слабых звезд обреченного иллюзиона
Я не могу созерцать его распадаться, хотя то умирая было супоросо боли
Та суть приковала существование к расплавленной скуке
Стыд быть имеет drianed последнее падение проходить утеху, что презрительность!

{This part of writing's been perished through times… I can just read an unclear word-like hieroglyph, It begins and ends with E}

Так?!
Все умирает из сожаления...



Back to life…drinking with friends, To our Lygophilia!
Hark! A light, the light…


۱۳۸۵ مهر ۵, چهارشنبه


The Forgotten Epitaph for Nicholas (? – 1914 - ?)
{Right-wing of triptych named Cryptal Dying}


{thus the careless grave-man forgot to carve between furrows of our silent elegy in that dismal twilight}



Вы были последними серыми листьями нашего лилового тела
утеха моих разрывов,
разрывы сорванной памяти…
Вспоминающ вашу парализованность вытаращитесь на проклятых белых стенах
Мы, как друзья, успокоенное благородное ненависть вашей мощиПойдена сторона, ваше тепло и наши длинние молчком яркие ночи
Мешать сброс амнезии
В глубокой печали этого хмурого осеннего вечера
ваша усмешка дрожит с танцулькой моих забытых разрывов

Прочность скорбы будет с вами


{It was late in midnight when we just discovered ourselves disturbing his first peaceful night in tomb, He was coaxing at us, and we trembled in exhaust…there, a line unsaid; but he had got too far to decipher ... there,
our Retribution





۱۳۸۵ شهریور ۲۹, چهارشنبه


خجسته بر این فریه‌ی پاک‌زاد
مست‌نوشت


Devided


بددستی نکن! عقل که از هول چون زن ِپتیاره به‌هنگام ِپرده‌کشی بی‌رنگ می‌شود، پا که بی‌جنب، دست که تا ساعد کژ-پا و بی‌عصب، "حال" که در سوی ِدیگر، که فلج هنوز نوظهور است، در نا{ر}-دست خیمه کرده، دیگر تو بد-دستی نکن که من هنوز بد-مست نیستم! قلم را فریاب...

By Now…

این ظرف (ظرفی که مشابه‌ ِملال‌انگیز‌ش را برای تقدیم به "آ" آماده کرده‌ام که بار ِدیگری که بی او بنوشیم{!}، غیاب‌ام را به سنگین‌دم‌اش تحمیل کنم!) هُرماس ِبی‌کله‌ای‌ست بدذات و ناز-پیکر. .. دور تا دور، به‌دور، تا رود ِدهان، برگ‌هایی که تعقیب ِچشم ِدست را به سخره می‌کشند از بس شوخ‌‌گری و طنازی ِمثالی. یک ظرف. در نگاه‌ام، در ابدیت ِیک نگاه ِبی‌آینده، فسون‌گر ِایده‌آلی‌ست این ظرف. ظریف‌تر از کرشمه‌ی خلیفه‌ی عدن ِکشمش‌پرور؛ چه برسد به مکالمه‌ی نزار ِمن با سیمای ِپهن و بدریخت ِصورت ِشرم... این ظرف چه زیباست...

سکته، افگانه

In This Cardioid Abyss

هن! انگاره

خوانش ِاشیاء... من بی‌کس ام (حضور ِپُررنگ ِشیء‌ها در ساعات ِنیک ِبر-خود-بوده‌گی دال بر بی‌کسی ِسوژه؛ {اما مگر کس‌های سوژه همه کس نیستند؟! همه سربریده و زیر-ابژه و مات! همه دل‌زده و بی‌روح! پس شیء‌ها که بی‌گفتار گویا اند پُر کم‌ارز نیستند!...}). هن‌وهن‌کنان... تا دهر ِباقی! تا شاخ ِپردیس. فوبوس ِنورمُرده در حرمان ِدروغ ِشیرین ِهرمسان ...

Breathe in Union

پدر! من چه که آن ظرف ِدایره‌ای دل‌پسند‌تر از این ظرف ِسه‌گوش‌‌دار است، در حالی‌که آن مسکوت از بی‌چیزی، خاک‌خورده و بی‌استفاده و این‌یکی هرهفته پُر ِآتشآب‌‌اش می‌کنی. من چه؟! از دست ِسقراط و آن مثال ِفیثاغوری.. سوا از این، حلقه همیشه هست‌گی‌‌ای برتر از کنج و زاویه دارد. دهنه. تکرار. می‌توان از تمام ِمحیط‌-اش به لب کام گرفت و باز دور-اش زد، شار هم درون‌اش بازی می‌کند. زاویه‌داری اما نه، زمختی ِگوش و عقل و لوگوس.

نام می‌گوید از کسی بگو، با اشیا نلاس! چه انتظاری؟! این وضعیت ِبرین و اسف‌بار... هان؟
ببین!
من قلم‌ام را جا(؟) گذاشته‌ام.
لعنت!
پای ِپُرسه‌ات خواهم سرود و سارآوای ِپارسای عشق‌ات را به تفسه‌ی باد ِسرخ فتالیده خواهم کرد...
نیست.

Stoicism



۱۳۸۵ شهریور ۲۵, شنبه


واکه‌ها
- آرتور رمبو



A ، E، I ، U ، O ،
واکه‌ها
روزی بارداری ِمسکوت‌تان را برخواهم گشود

A، دوال ِسیاه، پشمالو، ژنده، با انبوه ِمگسانی ‌هم‌کنار
پرسه‌زن گرد ِنکبت ِگند ِچاله‌های شب

E، با شاد ِشن و صفای خیمه
بلور ِزوبین‌های افراشته، شهریاران ِسپید، قیطان ِلرزان ِملکه آن

I، خون‌تف، خندی که از سیمایی بدمی‌لغزد
انکار ِتام یا خشم، سرخ ِروشن

U... سکون ِسپنتای ِدریاهای سبز
آرامش ِچراگاهان خوش-نواز، آسایش ِخطوط ِآرامی
کشیده بر پیشانی‌های کیمیا‌پوش

O... پیروزی ِپُرعیار، ستهمی آمیخته با ظفرآوای ِپُرپرخاش
سکوت‌هایی گوشه‌گذار و سپهرین‌طرح
O... اُمگا... شنگرف ِچشمان‌اش

۱۳۸۵ شهریور ۲۰, دوشنبه


frAGmEnto


مصرف‌کننده باید بتواند یاد بگیرد چه‌گونه هویت ِمحترم ِخود را به‌عنوان ِیک شهروند ِخوب و یک‌دست‌شده و مطمئن در حلقه‌ی مناسبات ِفرا-تولیدی ِاجتماعی حفظ کند. کوتاهی در مصرف، کوتاهی در انجام ِمهم‌ترین نقش ِاجتماعی‌ست. شأن ِشهروندی بیش از آن‌که به قانون‌مداری، فرمان‌پذیری ِمدنی و تعهد ِشغلی وابسته باشد، به حیث ِمصرف مربوط شده. کم مصرف کنید، آن‌گاه هراندازه که خرکار و آداب‌دان باشید، اطمینان ِدیگران را از دست خواهید داد! اخلاق، یعنی مصرف. بلوغ یعنی پذیرش ِحمالی و مهم‌تر از آن خوش‌آمد‌گویی به پلشتی ِزنده‌گی ِمصرفی.

- "آ" به شایسته‌گی چم ِداستان را وصف می‌کند. او صفت ِ"تُردی" را به کار می‌گیرد تا تکینه‌گی ِسیاق ِداستان در ابراز ِعاشقانه‌گی را نشان دهد... همان صفتی که امروز بر اثر ِابتذال ِاروتیسیسم از یک‌سو و فرهنگ ِزنانه از سوی ِدیگر، جایی در واقعیت یا داستان ِعاشقانه‌گی‌ها ندارد.

ع: کسی که با زبان‌اش مشکل ندارد؛ نمی‌نویسد.
ح: چه کار می‌کند؟
ع: تنها کاری که می‌تواند بکند: حرف می‌زند.
ح: او با این کار اجتماعی‌تر و دل‌پسندترمی‌شود.
ع: ... و رفته‌رفته زبان ِخویش‌مند-اش را از دست خواهد داد. درست مثل ِزن. زن یا حرف می‌زند یا حرف‌اش را می‌بلعد. کل ِدستگاه ِاندیشه‌گی‌اش به لوگوس وصل است. او معطوف به چیزهای ِبیرونی‌ست (رنگ، ویترین، سروصدا، چوک، رابطه)، چیزهایی که، مادامی که شیئیت ِخاص ِخود را نیافته اند (کلمه نشده اند)، هیچ مشکلی با آن‌ها ندارد.

همان ابزارهایی که امروز به‌عنوان ِابزارهای برقراری ِرابطه از آن‌ها یاد می‌شود، ابزارهای پاد-رابطه اند. ما، با این ابزارها در وهم ِیک رابطه‌ که برپایه‌ی "وصل" و "رسانش" عمل می‌کند، خود و دیگری را به جزئی از سیستم ِرسانه‌گی تبدیل می‌کنیم. چیزی فرستاده می‌شود، خود ِفرستنده هم پابه‌پای ِآن می‌رود تا با کنجکاوی ِهرزه‌اش واکنش ِمنفعلانه‌ی گیرنده را به‌فور دریافت کند. دادوستد ِمحض ِداده‌ها، مرگ ِنامه و انتظار و دست‌خط (نه‌بود ِاین نوستالژی نابخشودنی‌‌ست!!!) در فشار ِنرمینه‌گی ِسرد ِفیبر ِنوری. پُلی‌فُنی ِتلفن ِهمراه جای ِسکوت ِنگاه را گرفته؛ همه اما دوستان ِخود را می"شمار"ند.

در ایران اغلب ِکنش‌های تفننی ِجمعی (کافه‌نشینی‌ها، بحث‌ها، کوه‌نوردی‌ها، تماشای ِتئاتر و کنسرت و سینما)، مخصوص و سزای ِشخصیت‌های سرخورده و وامانده هستند. الگوی ِتظاهرات. الگوی ِگروه ِهمسرایان. دوشیزه‌صفت‌هایی که مؤدبانه هرزه‌گی می‌کنند. جایی که افراد در نشان‌دادن ِمنش ِپاک ِپست ِمهربان ِنوع‌دوستانه‌‌شان از هم سبقت می‌گیرند. هیچ‌یک از افراد ِاین جمع‌ها با دیگری ارتباط ندارند... آن‌ها سرمست ِباهم‌بودن ِجمعی اند، نه چیزی بیش‌تر! آن‌ها از نه‌بود ِارتباط و جدیت ِدوسویه در ارتباط با جمعی که در آن سویه‌ها بی‌نهایت اند لذت می‌برند. از این‌که جمعی را یافته اند که به بهانه‌ی تفنن در آن کسی مزاحم ِبی‌شخصیت‌بودن‌شان نیست، کیفور می شوند.

لحظه‌ای که در ارتباط با دیگری، به "نتیجه" می‌رسیم، لحظه‌ی به‌صدادرآوردن ِناقوس ِمرگ ِارتباط است؛ مهم نیست این نتیجه چه چیزی باشد (امیدوار یا یآس‌آمیز)... مهم این است که نتیجه، با تحمیل ِیک قطعیت بر امری که هستی‌اش بازی‌گوشانه، شاد، فرا-اخلاقی و تصادفی‌ست، آن‌ را به‌کلی ویران می‌کند. بر اساس ِاین منطق، دوستی‌های کاسبانه‌ی مردان، دوستی‌های نالان ِزنان و زناشویی اشکالی از نا-رابطه اند.

سمفونی‌های مالر از هر خوانش ِکلیت‌سازانه می‌گریزند. مالر، در عین ِورزدادن ِایده‌های رمانتیکی (که گاهی بس سینمایی می‌شوند)، هرگز گرفتار ِزنانه‌گی ِهایدن و ابتذال ِمندلسون نمی‌شود. شاید به‌دلیل ِسترگی ِدستگاه ِاجرایی، شاید هم به‌خاطر ِوارسته‌گی‌اش از آموزه‌های سطحی و پُرسوز و تند ِموزارتی که بر اساس ِاصل ِجذب ِذهن ِگوش ِعوام (پیش‌بینی‌پذیری و ملودی‌محوری) عمل می‌کند و وهم ِمعنویت را به خون ِشنود تحمیل. { پس از گوشیدن ِاین سمفونی‌ها هیچ حالت ِمشخصی در ذهن برانگیخته نمی‌شود، هیچ چیز رسوب نکرده؛ چون این سمفونی‌ها عرضه‌کننده‌ی یک کلیت ِشگرف اند، کلیتی که نه براساس ِانگیخته‌گی ِعاطفه ، که بر اساس ِنابودکردن ِپیوستار ِمعمول ِعادت ِاحساسی عمل می‌کند. موسیقی ِسره چنین است، بی‌عاطفه، عاری از هر مایه‌ی اومانیستی، به‌گونه‌ای ‌که نتوانیم تجربه‌ی شنیدن‌اش را با حالت‌های نامیدنی ِعاطفی (عشق، خشم، اندوه، شادی و ...) بیان کنیم.}.

من، همیشه در پی ِیک اجتماع بوده و هستم. اجتماعی دوستانه تا در آن بتوانم خود را احیا کنم. وجود ِاین اجتماع اما، امکان‌ناپذیر است. مهم‌ترین دلیل این که زبان ِاین اجتماع به‌کلی از یادهامان رفته؛ زبانی نامتعارف که برمبنای ِآن فردیت‌ها بازی می‌کند؛ زبانی وفادار، جدی و گشوده به تک‌تک گفتگوهایی که این اجتماع را به آوردگاه ِامکان ِزیبا بدل می‌کند. چیز ِزیادی از این زبان نمی‌توان گفت (همان‌گونه که گفتیم این زبان "به‌کلی" فراموش شده!)، اما می‌توان سهید که زبان ِروابط ِدوستانه‌ی مرسوم دورترین و بیگانه‌ترین زبان نسبت به این‌چنین زبانی‌ست...


لبخندی که در هر آغازگاه ِدیدار نور است و روشن می‌کند، تمام ِمعنا-لذت ِدیدار را در خود گرد آورده. باقی ِچیزها (صحبت‌ها، لمس‌ها، حتا نگاه‌ها) بهانه‌هایی هستند که باز، بار ِدیگر، در دیدار ِبعدی بتوانیم به هم لبخند بزنیم.

کاغذ ِنویسنده‌گی دیوار است. نویسنده به آن برمی‌خورد، این برخورد را به خود نمی‌گیرد، پس‌می‌نشیند و باز می‌رود تا دوباره برخورد کند، سر-اش را تا حد ِبی‌هوشی به آن می‌کوسد ... خون ِبر دیوار، جوهر ِنویسنده‌گی‌ست؛ آن‌سوی ِدیواری در کار نیست. دیوار، خود آزادی است.





۱۳۸۵ شهریور ۱۴, سه‌شنبه


خوانش ِنگاره


Qui pleure la nuit, la pluie des douleurs étherées

- آهای! زیر ِآن پوشه چه پنهان داری؟ بسوره یا مهر؟ دیوچه یا زیبان؟
- ترس‌‌ام، فژ ام.. هستی‌ام را...

لکاته‌‌ای که مردم ِشهر او را از روی ِپوشه، شباره‌ی ِپرهیزگار می‌نامیدند زیرزیرکانه این‌چنین پاسخ گفت و راه ِخود را به گدار ِبدوجدانان پی گرفت... از زیر ِپوشه لبی داشت که به فقر ِدل فخر می‌کرد.

- چه چشم داری؟
- چشم ِپَریده... چشم ِکین‌توز، کین ِجان‌سوز، جان ِملامتی، چشمی که به ملامت ِبی‌جان ِکینه‌ام گیره شده. چشم ِزن. بسیلیسک...

Son envirant périple - rêve inachevé des dieux!

زنی که در خام‌نامه‌بازی‌های پسران ِدست‌نخورده، بانو می‌خوانند-اش، که اقتدار ِنام‌اش، بی‌نامی و سربه‌زیری و دُخ‌پَرده‌گی‌ست، که دختربچه‌گان خیس ِخواب‌شان لابه‌لای ِپاکی ِوهم ِچین‌دار ِدامن‌اش می‌گردد، رنجه شده از ستهم ِناز ِاین حلقه‌ای که ناجور دغای ِپوپکی‌اش را به سینه‌ی چروکیده نشانده. این سینه چه بیمار شده! چه پلید می‌نگرد! احتضار-اش چه سنگین است!!! زیر ِسینه، نیازی به حجاب ندارد... این‌جا گزارش‌گاه ِایثار است!

کف ِدست، نشانی از خودکشی دارد. چلیپای ِاخلاق. اسطوره‌ی ایثار. دست ِدیگر مسلح. یک دست خودآزار، دیگری دگرآزار: دورویه‌گی ِناگزیر ِعشق و اخلاق: ایثار و آزار... ایثار نمایش‌دادنی‌ست؛ می‌توان آن را بهانه‌ی هدیه به دیگری دارد و بدهکار-اش کرد (پدر-اش خواند)، می‌توان بدان فخر کرد و به‌نام‌اش بنام شد، می‌توان میل ِبزدل را درون‌اش پیچاند و سوزیده‌اش را به دیگری بخشید... آزار اما، از پشت، پنهانیدنی، تنانی، در-زمان، اصیل‌تر، سرراست، ممنوع اما خودمانی‌تر از ایثار، آن را باید پس ِایثار پنهان کرد، آن را باید در حلقه‌ی تن ِدیگری نشاند، در دهان دیگری آهید، درون‌اش ریخت و اوج ِمیل را باسمه زد؛ این پیکر از‌این‌رو یک عاشق ِتام است: ایثارگر اما آماده‌به‌آزار. با لبی مهرانگیز و لبینه‌ای دغاکار.

- گشت چه داری؟
- {...}

Que son impuissance empierrée ne saurait explorer

{نوایی آغازیدن می‌گیرد... سوژه‌ی نگاره با کرشمه‌‌ای یخ‌زده، که جایی برای گرمای ِحاشیه‌ی قاب باقی نَهشته، از غم ِتبعید‌ ِمادرانه‌گی، بر-می‌گردد، محو می‌شود.
در پی-اش..
چون رفت ِهر زن
زیبایی ِوَشته‌ی حریر...}



۱۳۸۵ شهریور ۶, دوشنبه



هاژه‌ی مادیت ِواژه


مادیت ِکلمه، خویشتن ِ... است. این خویشتن، نا-عامل، بی-کار، و تا آن‌جا که حمال ِمعنای ِنهایی نشده، زبَر-خود است (از خود ِشناخته‌اش ترامی‌گذرد). این خویشتن همان چیزی‌ست که ذات‌اش می‌نامیم؛ یعنی، دراصل، چیز نیست! راز است.

کلمه، چون در بستار ِزبان ِکاربردی (زبان ِارتباطی) قرار گیرد، ناگزیر مادیت ِخود را از دست می‌دهد. ارتباط ِرسانشی، که قرار است در آن زبان در مقام ِرسانه، پیام و معنا را از سوژه‌ی سخن ِمعنادار به دیگری برساند، کلمه را به ماده‌ی مبادله‌پذیر تبدیل می‌کند و با این کار مادیت را از کلمه می‌گیرد؛ کلیت ِکلمه به قطعیت ِماده‌ای شفاف و شناختنی و بی‌راز فرومی‌کاهد؛ کلمه، بارگیر ِصرف ِمعنای فرستاده می‌شود؛ پیکری ازخودبیگانه که هستی ِحباب‌وار-اش در دم ِرسیدن به گیرنده می‌ترکد؛ موجودی که به‌خاطر منش ِپاد-استعلایی‌اش دیر یا زود می‌پکد. مادیت، منش ِاستعلایی ِکلمه است؛ منشی که کلمه را شگرف می‌کند و آن را فراسوی ِوجه ِابزاری ِزبان، ساکن ِادبیات می‌کند. مادیت، سکوتی‌ست که این آشیان، ادبیات، به کلمه می‌بخشد. مادیت، چنان که سکوت، آوای خاص و فردیت ِنازدودنی ِکلمه است، تنی می‌شود که شاعر در نزدیکی و درهم‌تنیدن به آن شعرگذار است . هم‌آغوشی ِجان‌کاه با آن، با خود ِمحض ِآن، زبان‌آوری می‌کند. کلام ِشاعرانه آه‌ها، و تعویق ِخطوط ِشعر خسته‌گی ِتابان ِخاسته از این نزدیکی‌ست.

کلمه هنگامی مادیت خود را بازمی‌یابد که چیزها، تمام ِچیزهایی که به جهان ِحاضر شکل می‌دهند، مادیت ِخود را از دست بدهند. هنگامی که مصداق‌هایی که اشاره می‌کنند و کلمه را به دال ِصریح ِدستگاه ِعلت‌مند ِبازنمایی تقلیل می‌دهند، ناپدید شوند؛ جزء‌ها به نفع ِپیش‌آمد ِامر ِکلی حذف شوند؛ ایده پیش آید. مادیت، همین‌سان دهشتناک است: فرآورنده‌ی امر ِکلی‌ و پیک ِنیستی‌ست. در رویارویی با پیش‌آمد ِمادیت ِکلمه – چنان‌که این تن، همان نیستاننده‌ی جزء‌هاست – ترس‌آگاهی هست می‌شود (هایدگر)؛ از سر ِشاهد ِاین رویارویی (زبان‌آور)، وهم ِعاملیت و سوژه‌گی می‌پَرَد؛ زبان‌آور، از انفعال ِضروری ِخود آگاه می‌شود (بلانشو) و به‌محض ِاین‌که پذیرای ِسکوت ِبخشیده‌ی خود شد (از جهان ِامکانات ِخویش خود در این انفعال پذیرایی کرد)، فاعل ِاصیل ِعرصه‌ی زبان می‌شود. کنش‌گری که این‌همان ِکنشی‌ست که خود را در واسپاری در/با آن، بازیافته. وانهاده‌ای بازیافته. واساخته‌گی...

پس از واساخته‌گی ِکلمه در جهان ِتهی‌‌گشته از دلالت که بی‌کلامی ِمحض‌اش، بار-آورنده‌ی ترس و فهم ِنیستی (نا-بودی ِامکان و ضرورت ِرابطه با جزءها) است، کلمه‌ی تن‌گشته، مهیای ِخودویران‌گری‌ست. ویرانی ِتن در تن-هایی رخ می‌دهد. در تن-هایی، جایی که مادیت‌ها، زنگ و رایحه‌ و آوای ِفردیت‌ها، کنار ِهم می‌نشینند، افق ِبازی گشوده می‌شود. تن ِمنزوی، برای-خود-هست، اما این‌جور هستن درحالی‌که زبان‌آور را به اصالت ِرویارویی با زبان نزدیک‌ می‌کند، بی‌فروغ است، چراکه هنوز از مرگ بهره‌ای نبرده و به‌صورت ِموناد ِمنفرد ِتام، سفت و سخت و تن‌آسا در جای ِخود نشسته. ضرورت ِبازتافت. موناد در کنار ِموناد قرار می‌گیرد، تن به تن.. و این‌جاست که مادیت، با حفظ ِتکینه‌گی‌اش، از هم می‌پاشد و پاره‌پار به‌درون جهان ِهم‌باشی با دیگر مادیت‌ها می‌شود. خود-آگاهی ِکلمه. این پاره‌گی‌ها، آتش‌‌آور ِگرمای ِیک اجتماع ِنوشتاری اند.این اجتماع (که جمع و اجماع نیست) همان تیراژه‌های واژه‌هایی‌ست که ذهن ِزبان، خود را در مات ِمرزها‌ی‌اش، بازمی‌یابد. جلای ِاین تیراژه برآمده از درخشش ِمرگ ِتک‌تک ِمادیت‌هاست. کلمه‌ها که مصداق‌ها را میرانده بودند، خود را نیز فدا می‌کنند؛ فدای ِقلمرویی فرای ِصدق و زنده‌گی، فدای ِادبیات. در سپهر ِاین تیراژه، درجه‌ی صفر ِنوشتار(بارت) گزارده می‌شود. جریان ِهاژه.

{...}*

مادیت ِکلمه معنا را از تفوق بر اندیشه بازمی‌دارد؛ اندیشیدن با دیدار ِبرهنه‌گی ِکلمه گرم می‌شود، جان می‌گیرد و از خواست ِفهم پیش می‌افتد. معنا در پس ِشدت ِباشیدن ِخود ِخنثای ِکلمه بازداشت می‌شود، وامی‌ماند، از سالاری می‌افتد. رخ‌نمون ِترس در هم‌سایه‌گی ِحضور(!) ِامر ِکلی، نه-بود ِِآویزگاهی برای دلالت‌های پیش‌‌ساخته، بی-کسی ِحاد ِکلمه، خنثاشدن ِتن و تبدیل ِآن از ابژه‌ی میل به خود ِمیل، غروب معنا، طلوع ِخواست ِنوشتار.


*: محذوف