۱۳۸۳ دی ۱۱, جمعه
الف: فرد ِانبوههزی میخواهد "دوست داشته شود" و کسی را داشته باشد که "همیشه به یاد-اش باشد"؛ او خودخواهی پنهانی دارد که همیشه او را از دریافتن ِدوستی دور میکند.
ب: اگر چنین باشد، تمامی ِکسانی که خود را دوست ِهمدیگر میخوانند، دوستی را نمیفهمند!
الف: خب، نه همه! این نهفهمان دو دستهاند. یا پُر-پیرامونیانی که از فرط ِشلوغی، مجال ِآزمون کردن ِدوستی را ندارند. یا عاشقان، که کور-اند و در جذبهی معشوق، عشق و دوستی را تکهپاره میکنند.
ب: دستهی سومی هم هست: همهدشمنپندارهایی که خودشیفتهوار، بهزور، خود را از دیگران جدا میکنند ولی در تنهایی بر بیکسی ِخود افسوس میخورند و این افسوس را به دیگران ِدشمنشده فرافکنی میکنند.
الف: خب، من این گروه را در دستهی عاشقان جای میدهم! عاشقان ِبالقوه. افرادی که هنوز عاشق نشدهاند. دریغورزانی پُر از افادههای ِمالیخولیایی. افرادی که بیجهت، در حالیکه وابستهگی ِشدیدی به حضور ِدلدار دارند، خود را تنها کردهاند! نارسیسیستهایی که با نارسیوس توفیر دارند! {زیبا نیستند!}. آنها هرگز خودتنهاانگاری ِفرد ِمالیخولیا را ندارند ولی ادای ِآن را درمیآورند. این افاده، سرانجام، روزی پاره میشود، بهزبان ِژکانی، باد-اش در میرود: عاشقشدن ِاین دسته محتوم است. زمانی به سنگ و طبیعت و عروسک، و زمانی دیگر به تکیهگاهی ِمرد و انحنای زن.
ب: و در این عاشقی که ریشه در تنهایی، ترس و فقدان دارد، عشق جایی ندارد.
الف: بله. اینچنین، باید عاشقی و عاشقپیشهگی را از عشق جدا کرد. و نیز به این توجه کرد که بیچاره همیشه بیچاره است و بیچاره باقی میماند.
ب: هاها! و راه ِحل ِبیچاره؟
الف: خب، شاید نابودکردن ِاین بیچارهگی و خزیدن به بیچارهگی بعدی. نهیافتن ِچاره.. و شاید، به قول ِفروید، درافتادن در چارهی بیچارهی ِعاشقی!
ب: هاها! آیا دوستی آن-جا نیست؟!
الف: باری، و کلیت ِنگاه ِما همیشه در آن-جاست.
ب: خب! این نگاه، نگاهیست که به آن نگاه نمیشود و بنابرین، دوست (بر خلاف ِدوستی) هرگز آنجا نمیتواند بود.
الف: دوست، در-دسترس است.. و اینچنین، آن نگاهی که در آنجاست را هرگز نمیبیند.. دوری ِهمیشهگی ِسرشت ِنگاه/شعر از دیدن/عمل ِشاعر هم چنین است.
ب: شاید خوانندهگان هم جای دیگر باشند...
الف: بیشک...
پ: نوشتههای تصویرساز را چهگونه مییابی؟
ت: دروغزن، خوشنما، تهی، و بهطور ِکلی بد! نوشتههای تصویرساز، از آنجا که از بهپیشکشیدن ِاستعاره غامی اند، تصویر و انگارههای دیداری را با سادهگی و صراحت ِتمام عرضه میکنند و بدینترتیب، بهفور، نظر ِخواننده را به خود جلب میکنند، او را هیجانزده و تنبل و رمانخوان بار میآورند.
پ: آیا ایماژ نیز چنین است؟ آیا نوشتار ِایماژ-دارهم با عرضهی تصویر و گرفتن ِانرژی ِدیداری ِذهن، بِهباشی ِخوانش را کژتاب میکند.
پ: ایماژ، انگاشت است. انگارهای نانگاریدنی. درونآختهای که در دیالکتیک ِپیچیدهی قلم و نگاه در لحظهی نوشتن زاده میشود و در ستیز ِهمیشه-هست ِاپوخه و پیشانگاشت در لحظهی خواندن، خوانش میشود. ایماژ، تصویر نیست. موتیفیست برای وجه ِذهنگیر ِزبان که کنایه در آن جای میگیرد.
ت: این ایماژ که از آن میگویی بسیار موسیقیاییست. در این تعریف، ایماژ در هنر ِدیداری و در نمایش هرگز مجال ِبروز پیدا نمیکنند. چون در این هنرها ( بهویژه در تئاتر و نقاشی)، همیشه امری برونایستاده و حاضر بهعنوان ِالگوی ِنگاه وجود دارد که امکان ِزایش ِایماژ ِفرادیدمانی را از بطن ِبازی ِآزاد ِخیال ِخواننده، از میان میبرَد.
پ: نوشتههای ناتورالیستی، اینچنین خالی از ایماژ اند. در عوض، به حد ِافراط از بنمایههای تصویری کار میگیرند تا جای ِخالی را پُر کنند. اما هرگز ارضا نمیشوند و در عوض به خودنمایی ِتصویرگر در آن تصویرسازی ِخودشیفتهوار میگرایند.
ت: مثل ِخودزندهگینگاری، شرح ِحالنویسی و ..
پ: این نوشتهها از آنجا که بنیادگرا هستند، خواندنی اند و نه نوشتنی! (بارت)
ت: مثل ِنوشتههای جوانان ِچُس-قلم ِروشنفکر.
ث: آیا میتوان به نیکبود ِتوده، باور داشت؟!
ج: ...
ث: آیا میتوان به آنها نزدیک شد؟!
ج:...
ث: چهچیز به سود ِماست؟!
ج: ما هیچ دعوی ِبیانپذیر و انبوههباوری در خویشتنداری از توده نداریم.
ث: و ما به تنهایی محکوم میشویم در حالیکه محاکمان نمیدانند این محکومیت، عین ِزندهگی ِماست!
ج: هش! آنها جور ِدیگری خواهند شنید!...
{صدای ِپای ِرواندرمانان ِشکنجهگر از ورقخوردن ِبیخطترین برگ ِذهن، شنیده میشود}
۱۳۸۳ دی ۸, سهشنبه
{آلبوم ِپنجم ِElend}
- این آلبوم آلبومیست برای کسانی که میخواهند با ایدهی تنافر ِاصوات (Dissonance) در روشنترین حالت ِنمودگاریاش، آشنا شوند.
تنافر ِاصوات ِسازهای کوبهای: در Hemlock sea
سازهای زهی: در Ares in their eyes: روآمد ِویولنها بر روی ویولنسلها..
- پس از پنج سال که از کارستان ِسهگانهی Officium گذشت، Elend با Winds devouring men، در گشت-و-گسستی بنیادین بازگشت؛ با تأکید بر همان سازمایههای پیراگیر (ambient) و نئوکلاسیسیتی ِپَرخاشنده. WDM، شگرف بود. کندن از بستار ِکلاسیکی اما وفادارماندن به بنیاد ِکار{پرخاش}، فَرسختکاری بود که Elend با جدیت از عهدهاش برآمد. یک سال پستر، Sunwar the dead منتشر شد؛ کمی شکبرانگیز و در نگاه ِنخست و ژورنالیستی، کمی تأسفبار. اگرچه، Sunwar از صلابت ِچهار آلبوم ِپیشین فاصله دارد، اما این فاصله از نیوشا-بودهگیاش هرگز نکاسته: سخت، تاریک، ژرف و پیراگیر و در یک کلام: Elend ای!
- استفاده از نوفه (noise)، که به آوانگارد ِنثوکلاسیسیم ِElendای در دو آلبوم ِاخیرتشخص میدهد، مانند ِآلبوم ِپیشین، در پرداختی سخت، هویداست. هرچند که تکیه بر ستیزگری (Aggressive) سبب شده تا نوفهها بیشتر در خدمت ریتم باشند تا فضا {بر خلاف ِWDM که در آن نوفهها در خدمت ِپردازش ِفضای ِپیراگیر بودند: آهنگ ِSilent slumber یا Winds devouring men}؛ و اینچنین، هرچند ایدهی مدرنیستی در این آلبوم، بهمراتب، برجستهترشده{این برجستهگی، کارهای استراوینسکی را یادآوری میکنند} اما نهادن ِنوفه در بستری از فضای ِاثیری ِویژه، هنوز کار را از اسکیزوفرنی ِهنر ِمدرن، دور نگه داشته. روی هم رفته، نوفهها بسیج میشوند تا عنصر ِسرشتین ٍِElend، یعنی سختهگی و پرخاش را از نگاهی دیگرگون (در پرخاش ِریتم و گزافکاری در اتونالیته) پیش آورد. شاید به این علت، نخستین شنیدنها، به دلچسبی ِباقی ِکارها نباشند، اما حتا Elend نُوشان هم باید این کار را چندباره بشنوند تا معدهی گوششان، این پرخاش نو را در جوش ِآشنایی ِنا-زودجوش و سختگیر ِفضای ِاثیری ِآلبوم بگوارد.
- هماهنگی ِسوپرانو با اتونالیتهی سازهای زهی در بخشهایی از آلبوم به هم میریزد. بهنمونه، در آهنگ ِ Sunwar the dead، سوپرانو به کلی از نوا جا میماند و تنها با خوردن ِواژههاست که میتواند سهلانگارانه به جریان باز گردد. اوج ِهمسازی سوپرانو با اتونالیتهی ارکستری در Ares in their eyes نمایان میشود. در میانهی آهنگ، جایی که بمباران ِسازهای ضربی و هجوم ِبیامان ِنوفهها، پاکی ِضمنی ِسوپرانو را آلوده میکنند و سپس، کمی بعد، سوپرانو بازمیگردد.
{- برای دوستداشتن ِElend و درنتیجه نوشیدناش، باید ذوق ِکلاسیک و فهم ِتارا-پیراگیر و باور به نیکباش ِستیزهگری، هرسه را باهم داشت! Elend، ددمنش است، چون، بایستهگی شدتافکنی و بیرحمی به گوش ِشنونده را در حکم ِرسالت ِاساسی ِموسیقی دریافته و تاکنون از این دریافت، پاسداری کرده. }
- ساختار ِروایی ِآلبوم در میانه افت میکند. خاصه، در Hemlock sea و پس از آن درLa Terre Naime Pas Le Sang، روایت پاره میشود و تنها با A song of ashes{ و همبستهگی زیبندهاش با Laceration} این پارهگی جوش میخورد.
- خستهگی هستیشناسانهای که در آلبوم ِنخست در زیبایی ِتام نمود یافت، حال، در جنگندهگی خاصی که در اتونالیتهی برجسته {که گاه از شدت ِحدت، به آزارندهگی میرسد } پی گرفته میشود. ساختن ِچنین کاری دشوار است: بهرهگیری نوآورانه از "کر"ی که بیشتر ساز است تا همسرایی ِصرف{کری که زیرساخت ِویولنسل میشوند{ دریافت ِچنین سازمانی گوش ِپیراگیر میخواهد}} و هماهنگی ِویژه و غریب ِهمسرایان با سازهای زهی و ریتمشکنیهای بیپایان، بهطور ِکلی، پرداخت ِکار را سختتر از کارهای پیشین کرده.
Threnos، خواهر پاکزادیست برای Silent slumber... در هر دو خدایی را میبینم که طاعون میزاید... روایتهای سختهنمای خستهگی-پیکار به هم میپیوندند.
۱۳۸۳ دی ۶, یکشنبه
خاکستری روز
{Grey day}
خاکستریروزیست امروز
روزی که پروای ِدیدار-اش ندارم
خاکستریروزیست امروز
نشستهام، من
تنها
در گرد-آمد ِساعات،
همهگی
تا گذشته شوند
خاکستری روز،
غمفزا و دلگیر
ساییده تارهای عصب را بر غماگنی ِساعت
به رعشه از میان زندهگی میگذرم
غلیان ِزندهگان
تا به گناه ِاین روز ِخاکستری، شرنگ ِخشمام بریزند
آوخ..
گریزی...
نیازم،
واپاشیدن ِاندرون
به خلأ ای سِترده از ستهم ِِزمان کُند
در میانه،
خاکسترین خاکستریروز
انتظاریده
تا گاهی شود بَر گسستام
دریدهام کرده این روز
و مرا
گریزی نیست از رنج ِبودن
چاکیده،
استخوانام کاویده در این رنج
در لاشهام میلولد
و خون ِزندهگی میخشکد
چه خاکستریروزیست امروز
چه دیگربار، من ِنشسته؟
از قصههای نگفته..
از سرشکان نَگریسته...
... آنی از تابیدن ِلطیف ِخشم اما مرا همراه است...
از چشمان ِبی اشک
از ذهن ِمجنون...
۱۳۸۳ دی ۴, جمعه
- «خندیدن، نشانهی نشاط است.» این جملهی اسطورهای، مثل تمام ِنهادهای اسطورهای مستبد است. و ما میدانیم که در هر استبداد، نیرنگی به زور ِپیشکسوتبودهگی پایایی میگیرد. نیرنگی که باید پایید-اش، در برابر-اش ایستاد، بیرنگ اش کرد {چنانکه نیچه کرد: «انسان، از دیگر موجودات بیشتر رنج میکشید، پس خندیدن را اختراع کرد»} و بدان خندید!
نهاده: "خندیدن ِآزاد، نشانهی شادیست. خندیدنی درونی که تنها گهگاه به لایههای بالای ِآگاهی میرسد و به ندرت در چهره هویدا میشود. خندیدنی که در ژرفای ِگویای ِچشمان باید-اش دید..."
- ریزخند، خندهایست زنانه با دلالتگریهای خاص ِمردانه. بسیار قصدمند. جنبش ِتارهای ِصوتی که بهزور، کار ِتارهای صوتی ِنازک زن را میکنند،، کشیدهگی ِگزاف ِلبها از دوسُو تا جایی همپوشانی ِبدریخت ِلبها، خشونت ضمنی ِدندانها را لاپوشانی کنند،ِ، همه قرار اند تا در خدمت ِبیان ِمعصومیتی سرشار از بلاهت باشند. معصومیت ِباکره: نادان، شیرین، نزدیکبین،همه-دشمنپندار(پارانوید)، خوشبین و درنتیجه(!) بدبین؛ از جنس ِهمان مظلومیت ِکوری که زنان هنگام ِافسردهگی زیستاش میکنند. چنین ریزخندی، نمایندهی نشاط است. آری، اما نشاطی که تنها در حکم ِوالایش (Sublime) ِآن افسردهگی نوجوانانه هست میشود.
- روشن است که در فنچبازی، فنچباز ِفنچشکاری هست و فنچی که شکار میشود. و روشن است که فنچباز، دامافزاری دارد شناخته، که فنچ را شکار کند؛ و فنچ، پریدناش به طعمهی این افزار است. بازی ِفنچباز، چون هر بازی ِمردانه، محدود به ارضای خوی ِمردانه و سلطهگر و دراختیارگیرنده است. در حالیکه این، تنها یک بازیست که خود تنها یکی از سطوح ِهستی ِنَر (هرچند برجستهترین سطح و گاهی یگانهترین!} را شکل میدهد، شکارشدن و توجه به دام، کلیتیست از زندهگی ِشلوغ و بیمایهی فنچ. هستی ِفنچ (البته اگر مجاز باشیم چنین درجهای از وجود را برای فنچ درنظر گیریم! )، به همین بهبازیگرفتهشدنهاست. او میپرد، آواز میخواند، خود را میشوُید اما حیوانیتر(پستتر) از حیوانی به نام ِفنچ، تنها و تنها برای برازش ِبه دام افتادن چنین میکند! خندیدن ِزنانهی فنچباز، که گرایهی دوستی ِفنچ را که در "همذاتپنداری" و همدردی، فربه میشود، از آن ِخود میکند! هستی ِاو، به یکساعت، نمایش ِریزخند ِفنچباز بسته است. البته، تمام ِاین حرفها، یاوه است؛ چهکه او به ما خواهد گفت: «من برای عشقام جانسپاری خواهم کرد.» نه "من"ی، نه "خود"ی و نه خودداشتی! یعنی نه اندیشهای، نه سختداشتی و نه عشقی! هرچه هست را در انگیزههای خداپرستانهای که در مفهوم ِکژدیسهی عشق احاله شده، باید جُست. {یعنی: نیاز، فقدان، سنگینی، شهوت و آزادی ِکور}
- به زعم ِشوپنهاور، زنان، جاودانه کودک باقی میمانند. حکمی معتبر! اما امروز، شمول ِچنین حکمی گسترده شده! امروز، انسان، سطحی شده! امروز، دیگر نمیتوان ریزخند را زنانه دانست! در حقیقت، تمام ِنهادههای ژکانی دربارهی جنسیت و دوگانی ِمردانه/زنانه، امروز، از مُد افتاده اند، کممعنا شدهاند، نوستالژیک اند! جنسیتی در کار نیست! در درجهبندی ِجنسیتنگر ِهگل برای شهروند، مردان را هم باید نادیده گرفت! (آرمانشهر ِبیانسان!){ آه و نالهها و شکوهگریهای ِخاص ِفمینیستی را نادیده میگیریم که همه تهماندهی گرههای باکرهگی و تهنهشت ِعقدههای تنانی ِزندهگی پدرسالارانهایست که فمینیسم ِآرایشگرایانه و عشوه بار و رقاص ِایرانی کمترین توانی برای درهمشکستناش از خود نشان نمیتواند داد!} امروز، ریزخند ِمردان هم رَواست. این رواداشتها یعنی نزدیکی(!) ِدو جنس، زودجوشخوردن ِروابط ِاروتیک، هم سانی ِانسانی. دموسبارهگی! مردانهگی ِامروز زنانهگیست و بهعکس! {در این استحالهها، عشق ِسرگردان منزوی شده و سرانجام در خیسترین ساعت ِسکس، فریاد میزند!} در اینمیان، سن ِخامی ِخردسالانه بالا رفته! پسران و دختران تا میانههای دههی سی ِعمر، خویی نوجوانانه دارند؛ همان دغدغهها، همان رفتارها، همان لباسها، همان ذوق و از همهمهمتر همان مرتبه از اندیشه و نگرش. دیگر، بچهگانه بودن، خوشبودن و ندیدن و نگواردین و از آنسو، گوزیدنهای ناگهانی خاص ِنوجوانی نیست! جوانان و بزرگسالان، هم-ریزخند-اند. نکوهیده این است که اهل ِپراگما نباشی و پراگماها همهگی خردسالانه اند؛ فقط کمی شهوانیتر شده اند!
Monsieur, c'est la vraie religion!
افزونه برای فربُد:
- مرغ ِعشق، چیز ِدیگریست! او سکونی دارد که نمایندهی آرامش و غماگنی ِفضای عاشقانهی سالهای پختهگیست. افشردهگیهای درازمدتی که حتا در حضور ِمعشوق کمرنگ نمیشوند ناسان از افسردهگیهای یکروزهی فنچ اند. مرغ ِعشق، بهذات، عاشق است. شیداییهای او پیشاندر است، تو گویی درتخم، شیدایی ِایدهی عشق پرورده شده! ما، منکران ِعشق، ما بیاخلاقان، چونانکه هرگز طبیعت را ریشخند نمیگیریم، در برابر ِاندوه ِ عمیق و هستیدارانهی چنین باشندهگانی تلخخندمان نمیآید! هرچند، فاصلهی جهانیدنهایمان، بسی از هم دور است {جهان ِما انسانزدوده و بیمعشوق و جهان ِآنان، معشوقدار و انسانی و اخلاقی!} اما هر دو درونیده اند و جدا از ژخار ِتوده. جهان ِمرغ ِعشق، اندوهاندود است، باری، اما هرگز نمیتوان حکمی آنچنان سخته بر او رواداشت، حکمی روا بر فنچ ِعروسک: «او حتا سطحی هم نیست!»، حکمی که اگر شنیده شود، رنگارنگی ِدامافزار ِنرینه را آرامآرام در نظر ِفنچ، بیرنگ میکند.
اما فنچ، بهسرعت میپرَد.. او نمیبیند!
۱۳۸۳ دی ۲, چهارشنبه
پارهی 32 از فصل ِسوم ِکتاب ِParerga and paralipomenaی شوپنهاور
دانش ِما، مانند ِچشمانمان، برونسویانه است و نه درونسویانه؛ اینسان، زمانی که شناسنده میکوشد تا به درون گشت کند و خود را بشناسد، گویی به ظلمتی محض نگریسته، در تهینایی تام فرومیغلتد. چنین رخدادی به دو علت است:
1.سوژه ی شناسا، چیزی خودگردان (autonomous) نیست، چیز-در-خود نیست؛ هستیاش ناوابسته و نخستینی و بنیادین نیست؛ {سوژه} تنها یک پدیده است، چیزی ثانوی و پیشآمدی (accidental)، چیزیست در وهلهی نخست مشروط به اندامگان(ارگانیسم)، که خود پدیداری از خواست میباشد. در یک کلام، سوژهی شناسایی چیزی نیست مگر کانون ِهمگرایش ِنیروهای مغز؛ همانطور که در جلد ِدوم ِاثر ِاصلیام {مُراد ِشوپنهاور، کتاب ِجهان همچون خواست و بازنمود است} در فصل ِ22 آن را شرح دادهام. پس سوژهی شناسا که، در خود، هیچ است چهگونه خود را برمیشناسد؟ اگر به درون گشت کند، بنیاد ِسرشتاش، یعنی خواست را بازخواهد شناخت. بههررو، این {بازشناسی} برای سوژهی شناسا، در حکم ِخودشناسی نیست، بلکه دانشیست از چیزی دیگر که بههرحال دیگرگون از خود ِسوژه میباشد؛ چیزی که در نگاه ِنخست، همچون امری شناختهشده، همچون یک پدیده به نظر میرسد. این پدیده، زمان را همچون صورت (form) ِخود به همراه دارد و برخلاف ِچیزهای ِجهان ِبیرونی که مکانمند-اند، بیمکان است. با این حال، سوژه، خواست را تنها به میانجی ِشناخت ِاین چیزهای بیرونی که همهگی تجلی (manifestation) ِخواست اند، تواند شناخت، : در کِردهای انفرادی ِخواست و انطباعات ِدیگری که ما اغلب به نامهایی چون امیال، احساسات، تأثرات و عاطفه بازمیشناسیمشان. پس، {سوژه} خواست را تنها چونان یک پدیده - اگرچه برخلاف ِچیزهای بیرونی، ناوابسته از مکان – شناسایی میکند. باری، سوژه هرگز خود را نتوان شناخت، زیرا در او هیچچیز وجود ندارد مگر این واقعیت که او شناسندهایست و درست به همین خاطر، هرگز شناختنی نیست. {سوژه} پدیدهای است که هیچ تجلی و ابرازی جز دانش ندارد، در نتیجه هیچ نمود ِدیگری {جز دانش} در آن یافتنی نیست.
2.خواست، در ما، بیشک، یک چیز-در-خود است. خودزیستاست؛ چیزیست نخستینی و خودگردان که پدیدارَش، خود را بهسان ِاندامگان، در ادراک ِدریابندهی سهشی ِمکانمند ِمغز، نمود میبخشد. با این حال، خواست، غامی از خودشناسیست. زیرا در و با خود، چیزیست که تنها خواست میکند و نه چیزی که میشناسد. در حقیقت، خواست، هیچ چیزی نمیشناسد حتا خود را. دانش، امری ثانویست، عمل-کردیست از سوی اندیشه که به خواست، که در نهاد ِبنیادین ِخود امری نخستین است، بیواسطه تعلق ندارد.
- پاره-یادداشت:
نفی ِخودگردانی ِسوژه نزد شوپنهاور، نفی متافیزیکیست که مانند دیگر نقدهای شوپنهاور (خاصه نقد ِخرَد ِکانتی) با به پیشکشیدن ِ"خواست" همچون برابری برای چیز-در-خود ِ مجهول ِکانتی، آغاز میشود. به زعم ِشوپنهاور، چیزها، همهگی تنآوردهگی ِ"خواست" اند. چنانکه چوک، خواست ِزادآوری را تنآورده میکند، مغز {چه جسمی و چه ذهنی) هم چیزی نیست مگر تنآوردهگی خواست ِدانستن. اندامگان، بهکلی تجلی خواست است و برای شوپنهاور، ذهن نیز که ناتنانیست، وابسته به اندامگان، در حد ِخدمتگزاری برای ِابراز ِخواست باقی میماند. اینسان، توان ِشناسایی سوژه، محدود به شناخت ِپدیدارهاست و شناخت ِبنیاد ِسوژه در حکم ِشناخت ِچیستی ِسرشت ِشناسنده ناممکن است؛ چراکه سرشت ِشناسنده، خواست است و شناخت ِخواست ناممکن. میبینیم که شوپنهاور، با چنین نگرهای در روزگار هجمهی ایدئالیسم ِخوشبین ِنوکانتی، در برابر ِنگرش ِچیرهی عقلباوران برمیآید. هرچند که ملاحظات ِرمانتیک-استتیک ِخاص او که بیشتر از منش ِرواقیگرایانهی بودیسم خوراک میگیرند، میکوشند تا راه را برای فراتررفتن از "خدمت به خواست" و در نهایت تراگذشتن از عقل هموار کنند، اما این کوشها با این که به کمک ِزیباییشناسی ِفاسفی از انفعال کیشهای جنگلنشینانهی شرقی میگذرند، اما در فروبستهگی ِسختشان به ایدئالیسم، بهناچار به نفی ِزندهگی میانجامند و به بدبینی مشهور ِشوپنهاوری. بههرحال، نکتهی جالب در این پاره (و بهطور ِکلی در این فصل از کتاب، که زیر ِعنوان ِ "ایدههایی کلی دربارهی ذهن" نامیده شده)، نفی ِشناختنیبودن و مهمتر از آن نفی ِخودگرانی ِسوژه است. برای ما که در دورهای میاندیشیم که پارهگی سوژه و گسستهگی آگاهی به لطف ِکار بزرگانی چون نیچه و فروید، بدیهیست (و شاید همین بداهت، ما را در بازاندیشی ِچنین عقل-ناباوریهایی تنبل کرده)، ایدههایی اینچنینی همچون ایدهی شوپنهاور، کهنه و چهبسا ناپخته جلوه کنند. اما با در نطرگرفتن ِچیرهگی بیچرای ایدئالیسم ِمتافیزیکی در سدهی هجدهم و سلطنت ِپساکانتیها و خداوندگاری ِهگلی، در کنار ِ رئالیسم ِِهِربارت و منطقدانان ِضد ِهگلی، دستگاه ِهرچند ایدئالیستی ِشوپنهاور، پاسخی تند به متافیزیک ِرایج ِروزگار بود. دستگاهی پُرفرهنگ و همیشهنو که حتا امروز هم خواندنیست!
۱۳۸۳ آذر ۲۸, شنبه
باد میگردد
"باد میگردد و در باز و چراغ است خموش
خانهها یکسره خالیشده در دهکده اند
بیمناکست به رَه{،} بار-به-دوشی که به پل
راه ِخود میسپَرَد
پای-تا-سر-شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.."
خانهها خالی اند، درها باز؛ خانههای اهالی ِدهکدهی میهن تهی از زندهگی. باد، چونان نظارهگر ِگستاخی که نه-بود ِمردمان را در خُرناس ِفُروخستهی درهای نیمهباز، بازمییابد، از خانهای به خانهی دیگر، از کورهچراغی به خموشهای دیگر میوزد؛ نظارهاش را پی میگیرد. نظارهاش باریست چراکه هر دری، غیرتی بوده و هر خموشهچراغ، خِردی زمانی روشنا ...
در شعر، از پلی گفته شده که رهسپاری بار-به-دوش بر آن میرَوَ(وَزَ)د. بار-به-دوش، بیشک آشنای این میهن بوده. سنگینی رهسپاری او از پیشینهگی ِهمان آشناییست! اوی آشنا، خشماگنی ِوزش ِباد(؟)، کوفتهگی درها بَر هم، کوری ِچراغها و بوی لاشهی دهکده را حس کرده و حال بیم دارد.. از چه چیز؟! از دهکده که چیزی باقی نمانده مگر خرناس ِمرزهای بیغیرت! نه! او بیمناک ِازدستدادن ِچیز ِدیگریست: خاطره. گذشتهی زندهی مردمان ِدهکده، زندهگی ِمیهن که هنوز در پاس ِخاطره گرم است. او نگران ِزمانیست که "پای-تا-سر-شکمان"، غرقهگان ِشکمبارهگی، اربابان ِزُهد، والیان ِارواح ِمردمان (مردمانی که دیگر نیستند!)، خوشباشان ِپردیس، نه تنها خاک که حتا حُرمت ِخاکستر ِدهکده را روا ندارند. این سرخوشان ِمیهنخوار، او بیمناکشان است. در گذر از پل، در اندیشهی خاطره، در خاطرهی ستهم ِآن بیمانگیزان، در بیم ِفراموشی ِنیکو-یادها، در یاد ِمیهن از پل میگذرد و از این گذر میهراسد!
"بگسلیدهست در اندودهی دود
پایهی دیواری
از هر آنچیز که بگسیخته است
نالش ِمجروحی
یا جزعهای تن ِبیماریست
و آنکه بر پل گذرش بود به ره مشکلها
هر زمان مینگرد
پای-تا-سر-شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.."
پایهی دیوار، خُردترین فروزهی اندیشهی میهنی، وامانده در اندودهی دود ِسوختهی دوران ِفترت، از گسیختهگی ِنالهها و زارهایی که به پای ساختمان ِفروریختهی میهن برمیپاشند، میگسلد. پایهی دیوار، واپسین میهنپاس ِمَهین، تنها، جدا از سقف و دیگر پایهگان، ایستاده بر جزع ِبیماران..
رهسپار، بر پل، نگرنده و نگران، پا-تا-سر-شکمان، خندان.
"پای تا سر شکمان تا شبشان
شاد و آسان گذرد
باد میگردد و در باز و چراغ است خموش
خانهها یکسره خالی شده در دهکده اند
رهسپاری که به پل داشت گذر{،} میاستد
زتی از چشم{،} سرشک
مردی از روی جبین{،} خون ِجبین میستُرد."
رهسپار بر پل میایستد. بار ِ او چه بوده؟! شاید او همان باد است و بار-اش همانا سنگینی مشاهدهی فساد ِدهکده؛ شاید اما، او کسینیست مگر پاسدار ِشادی ِپای-تا-سر-شکمان {و شاید بدینخاطر از گذر میترسید!}، و شاید بار ِاو، گرانترین بار ِهر رهگذر ِنگران بودهاست: خیانت!.. زنی از چشم، سرشک میستُرَد...
۱۳۸۳ آذر ۲۴, سهشنبه
{پلهها}:
در پارک با یکی از دوستان ِنزدیک نشسته بودیم، دوستام با دیدن پسرکی فقیر به من گفت: «فلسفهورزیات به چه کار ِفقر ِاین پسر میآید؟!»؛ درحالیکه خدنگهایی آماده داشتم، چیزی نگفتم و خندیدم! {خدنگ: دوستام نمیدانست که بهرهی پسرک، از احساساتیگراییهای او تنها یک چیز است: آروغ ِبورژوایی که درد ِمردم هم از خصلت ِعمدهی بورژوایی اوست..!!}
- فلسفههراسی (philophobia)، را امروز در تهران ِپریدهرنگ ِتَبَهفرهنگ، در دنیای یکسر امریکایی جوانان، با نامهایی چون واقعگرایی و تعهد ِاجتماعی و سیاستورزی، جابهجا میگیرند!
{کتابخانه}:
- فریدمَن (Milton Friedman) را نمیتوان دوست داشت! او یک میانهروی امرکایی با شم ِمحافظهکاری از نوع ِانگلیسیست {آقای عزیز، مگر ثروت ِانسانی را میتوان به پول بست!؟}
- He who suffers from loneliness, can't be the Friend!
- روزی باید یک روانشناس ِتنکارشناس (فیزولوژیست) حجم ِانرژی ِروانیای که در مناسبات ِدختر و پسر داد-و-ستد میشود، اندازه بگیرد. این انرژی از کل ِ"وجود" ِدختر و پسر فزونتر خواهد بود! {در این "میانه" چیزی در کار است!}
- در اینجا هم، چشمهای مات و لطیف(؟) به تو نگاه میکنند! جریان ِنیروگذاری ِروانی(Cathexis) ِلیبیدوییک، گویی دگرسویه شده!
- در نظریهی ادوار ِزندهگی "اندو-مادیگلیانی"، جایی که s>0 است، بوی محافظهکاری ِمتعهدانهی مرد ِزندهگی به مشام میرسد. در s<0، زنی که mpc اش بالاست، مرد را دوست دارد. s=0 هم باشد برای دونژوانها!
- میز-نوشتههای اصحاب ِکتابخانه:
« A.R.M؛ آراسته مرگ خانه ی تو را؛ نیکنجات؛ 13/8/82؛ میکنمات؛ the best thing is mine؛ کامیار؛ خاک؛ تو غلط میکنی، عمرَن..» : اسکیزوفرنی ِکتابخانهای!
- این میزها، بار ِسنگین ِمعادلات ِجبری و سبکی ِآزارندهی ابیات ِباستانی و سَردی ِگفتههای عُلما را به دوش میکشند؛ بیروح و بیروحتر میشوند، خشک و خشکتر...
- ما هم نزدیکانی داریم، آری.. برخی مردهگان اند؛ برخی لابهلای کتابها پرسه میزنند، برخی در خُردترین آخشیجهای طبیعت، بزرگ اند و برخی دیگر تن دارند! هیچ تفاوتی در کار نیست: همه درونآختی اند، همه هستومند اند. هیچیک در کتابخانه نیستند..
- .. سرانجام، آن کتاب ِغیر ِضروری ِفلسفی چشمک میزند، از قرائتکدهی علم بیرون میروی، مطالعه تازه آغاز میشود... هوای سبک و فوران ِایدهها..ِ
۱۳۸۳ آذر ۲۲, یکشنبه
{To sleep eternally}
تا جاودانه خفتن
افزونزده ام
از این سپهر ِبدشگون
از نیرنگ ِآن رخشانترین فسانهی خارگون
از مرگبارهترین رقص که با نینوای مرگی زودآ میآمیزد
افسونیدهام اما
به آهی خموش،
به شکوه ِسکوت، ژخانهترینخیرهگیها غرقه میکنم
در ژرفنای گناهی
به سرخِی ِنگاه شامگاهی که درهبوط ِپردیس مسخ میشود
غرقه میکنم... بَر میشوم
ارواح:
پاره از حرص،
ارواح ِغضهآگنیده
من:
کشیده قلب ِخونینات را در آغوش
چون همیشه
تا که از آن سیاهسنگ بگذرم
تو:
پیش-اندر-امی
تو، عاشقانهای شکارگر ِرویاهایمی
دیریست در انتظار ِچنین ساعتی لرزان ام:
اشکان در پردهی نجوایات فرومیپیچند
و پیوندمان در وجد ِاسطوره میخرامد
اندوهام،
شور میانگیزد
...
بدرود میبایدم
تا جاودانه خفتن
۱۳۸۳ آذر ۱۸, چهارشنبه
{پارهی دوم: بازی ِسخت ِاغواگر}
..این زن، خود را به اغوا وامیگذارد؛ اغوای اغواگری که نااندیشناک و بازیگوشانه به حقیقت ِحقیقت، به حقیقت ِزن، به زن ِحقیقت و به زنبودهگی ِزن نزدیک میشود. اغواگر میداند که زیبایی ِحقیقت/زن، درخششاش، تنها در میانهگی ِپیدایی و ناپیدایی ِبیان/پوست هستیدنیست{مثال ِبارتی ِرخنمود ِزیبایی ِپوست: برهنهگی ِبدن در شکاف ِدو جامه: تراش ِساق ِپا میان ِجوراب و شلوار، ساعد ِدست میان دستکش و آستین؛ و فرایافت ِ ژکانی: تارتابش، نوری که در تارون، نور میشود؛ حقیقت در ابهام؛ ایمان در تردید}. او معنای پوشیدهگی، معنای ِناپیدایی را دریافته و با این شناخت که ناپوشیدهگی و آشکارهگی حقیقت ِزیبا در میانداری ِناآشکارهگی قرار گرفته، چمان بهسوی ِزن میرود. این رفتن، در-پی-رفتن و لاسهگری نیست. زن، اینجا علت ِرفتن نیست! حقیقت، در پرسشزایی و اندیشهانگیزی خواستنیست؛ اینسان، زن نیز، آن اغواها و بازیهای پیشادیداریاش خواستنی میشود. اغواگر، تنها به اغوای پاسخ میدهد، او زنی نمیبیند، نیازی به حقیقت نیست، چهکه راه، راه ِبازی بهخاطر ِهستن ِوجود ِزن، روشن شده. در این روشنی، زن فرومیریزد، حقیقت یکسره نا-بود میشود. اشتیاق به حقیقت، قطبنمای ِاغواگر است. میل. خواستن ِراه و نهخواستن ِحقیقت. خواستن ِبازی و نهخواستن ِوصل! کشتار ِخواست ِخواستن، خواست ِداشتن، داشتن ِزن/حقیقت. در پاسخگویی ِاغواگر به بازی ِزن، فریب ِزن در بازی ِاغواگر درهم میرود و اغواگر با نادیدهگرفتن ِحضور ِزن-همچون-زن، وجود ِزن را همچون کانون ِبازی بن میبخشد و این بنبخشی، روی زن را به سوی او برخواهد تافت. نگاه ِحقیقت، از آن ِبازیگر است. میل ِزن بهسوی اوست که هرگز به حریصان ِداشت نمینماید، به نا-جنس ِزن-نخواه، به به نا-سوژهی بازیگر، به اغواگر ِبیخیال. به سوی ِاو که میل ِداشتن را واپس زده تا زیبایی ِحقیقت را به برهنهگی تام ِلحظهی ِوصل که دلسرد میکند(!)، نبازد.
اما آیا حقیقت، خواهندهی بیخیالی چنین بازیگری خواهد شد؟ آیا زن، آیا آن بازیگر ِبلد، خود را به آن بدلبازی ِنو که در آن وصل، هماره به پیش افکنده میشود، خواهد سپرد؟!
غایتانگار ِحقیقتخواه، در خیال ِهمآغوشی با زن، از بازی ِحقیقت، چیزی جر عشوه نخواهد دریافت. حقیقت نیز، از آنجا که وجود ِزن است و نه موجود، هرگز پذیرای ِولع ِچنین شهوتبارهگیای نخواهد شد. { موجود ِزن واجد ِدوگانهگی ِتن/روان است. حال آنکه زن در مقام ِباشنده، ایدهی زن و حقیقتی که در این نوشته، زنباش است، بر این دوگانهگی چیره شده، پیدرپی هستی ِخود را در تن ِناحسیدنی ِخویش بازآوری میکند. زن، در مقام ِموجود و در آن دوگانهگی، رنجمند است، {ازینرو روح ِظریف و شاد ِخویش را بهفور در راه ِخدا و مَرد، در راه ِداشتن ِپشتیبان، فرسوده و زار و تلخ میکند.} و فهم ِاو از روان و تن و آن بازی ِروانی که تن در آن به ناجوری استخدام میشود، به درکی خودشیفتهوار از بدن ِعشوهبار(و نه بازیگر) میانجامد. در این درک، تن، نه بنیاد ِبازی و نه اساس ِزندهگی که عرصهی وانمودین ِنمایشی گشته که در عشوهگری و کارکردوارهگیاش، روان ِتنکمایه به فراموشی فروغلتیده، کمی میآساید. آموزهی بساانسانگونهانگار ِدین، آموزهای که تن را دیگرنهشتی برای روان ِپَران میداند، دُرُست با این درک ِخودشیفتهوار از بدن ِعشوهبار همنواست. زنان، بهذات دینی اند؛ همچون روح ِدین ناگزیر-اند تا از دوگانهگی بدن/پوسته با روان/درونه رنج بَرند. در چنین بستاری نمیتوان از تن و جان (در برابر بدن و روان) سخن گفت!}
..
۱۳۸۳ آذر ۱۴, شنبه
{خیابان، عشق در نگاه ِنخست/آخر}
عُمر ِمرد ِخیل، به بیش از دو سده میکشد. از زمان ِقیر، اختراع ِآسفالت، خیابان، پهنشدن ِکویهایی که قرار شد "راهبودهگی"شان را به آمد-و-شد ِبیامان ِخیل بفروشند. از زمان ِپنجرههایی که رو به پنجره باز میشدند، پنجرههای رو به دیوار. از زمان ِکاشتن ِدرختها "کنار" ِخیابان، از زمان ِ"طبقه" {چه ساختمانی، چه اجتماعی}.
مرد ِخیل، خیلی "خیل"یست. او از تنهایی میگریزد. چون "خود"ی ندارد. باشگاهاش، خیلی است که در آن انبوههگی کند؛ جمعیتی که به دروناش کشاند و او را از لذت ِهیچبودن (این لذت ِسارتری، این لذت ِمازوخیستی ِمدرن) کیفور کند. جمعیتی که بتواند همراهیاش کند، چه چیز-اش را؟، فرار از تنهاییاش را همراهی کند! جمعیتی همیشه بیگانه. همراهی هماره نا-همدم. جمعی که قرار است "با" او باشد، اما با این حال، او را پذیرانده که "بی"او هم جمعیت است! جمعیتی که برایاش همیشه یک دیگری ِبیگانه اما همچنان دلگرمکننده باقی خواهد ماند. انبوهه، این فضاست؛ مفهومی فربهتر از توده. خیل، شمارگان، مفهومی دریافتنی برای هر ذهن ظریف که شماره را از عدد تمییز تواند داد.
او (مرد ِخیل) را نباید با فلانورِ (flaneur) بنیامینی جابهجا گرفت! با پرسهزنی که مالیخولیاوار، در شهر میگردد، خیابانگردی میکند، خیابانها را نمایشگاه ِالهام و بارگاه ِسهیدنهای نو میداند، بودلر-وار پرسه میزند، و از دانیترین زبالهدان، عالیترین انگاشت ِشاعرانه را برمیکشاند. نه! مرد ِخیل، نافلسفیتر از این حرفهاست، اگر چنین نبود، روزنامه نمیخواند! اگر چنین نبود، خود ِشهر-اندود-اش را اهل ِطبیعت نمینامید! اگر چنین نبود، دیری پیشتر، مرگ ِعشق و خدا و باهمی و میل ِشاد را تصدیق کرده بود. اگر چنین نبود، کتاب نمیخواند!!!
مرد ِخیل، به "عشق در نگاه ِنخست" باور دارد. هرچه باشد، او دستآموز ِتازیانهی فردیتکش ِرُمان و سینماست. عشق میورزد، به دلداری که در نهایت ِروانگسیختهگی جوانترین اسکیزوفرنیک، از خیلی ِخیل، بیروناش کشیده، به اوی خیلی یگانه(؟) که با تمام ِیگانهگیاش، باز هم یک شهری، یک خیلیست. به اوی اینچنینی که پیش از دریافت ِگل ِسرخ، زیر ِسنگینی ِنفَسگیر ِنشانهگان ِ«آشفتهبازار ِروابط» لهولوَرده میشود. کار ِاو نیز بهسان ِعشقاش، بیمعناست، البته کمی هیستریکتر. مطالعهاش نیز، ورزش و هنر و معنویتاش نیز، همه شهری اند؛ همه خیلی اند؛ چندان که میتواند همراهان ِبسیاری در هر فعالیت برای خود بیابد، همراهانی که همچون او به جمعیت ِهمراهان پیوستهاند تا نهبودنشان را در «سیاهچاله»ی انبوهه گم کنند. اینجا همهچیز گم میشود. آگاهی تکهپاره میشود، درست همسان با پارهگی ِعصب ِشب زیر ِسلاخی ِلامپهای نئون. در چنین پارهگیهایی، تنهزدن به خیل ِافرادی که از کنار-اش، همچون او بیاعتنا، رد میشوند، عادی است و روا. او برخلاف ِفلانور که عشقهای در نگاه ِآخر را تجربه میکند، هرگز به همنوعانی که دست ِکم برای لحظهای افتخار ِهمکویشدناش را یافتهاند، نگاه نمیکند. خیل، تماشاگر است. خود را تماشا میکند. این تماشاگر، کوُرانه، خود را تماشا میکند. در آیینهی قیراندود ِبراق که شهر را از بازتاب ِماتاش روشن میکند، کوری ِصورتیاش را تماشا میکند، فاحشهوار میخندد و خیلیتر میشود! مرد ِخیل، مرد ِتماشاست...او اینچنین از نگرش ِزیبايي شناختی ِآن پرسهزن ِمالیخولیا که خود را به نگاه میسپارد، دور است. این دوری، این نخوت که مدام باد در میدهد، همراه با تکانههای شهر، آگاهی ِسختنمای مرد ِخیل را لتوپار میکنند و سرانجام این آگاهی آماسیده از شوک، به اتمی از این خیل، دل میبندد و در خوشبینی ِبیمارگونهاش در نگاه ِنخست، اتم را از خیل جدا میکند، با این جدایی آن را میکشد و سپس دوستاش میدارد.
در این هنگام، در هنگامهی این جدایی، در وقت ِمرگ ِدروغین ِخیلی ِیک اتم، در ساعت ِعشق در نگاه ِنخست ِمرد ِخیل، فلانور، چون همیشه گردشگرانه میگذرد و در لحظه، عاشق ِنگریستن ِمرگ ِنگاه ِخیل ِرهگذرانی میشود که نخواهدشان دید؛ و تا همیشه دوستشان خواهد داشت...
برای بابک
۱۳۸۳ آذر ۱۲, پنجشنبه
{Laceration}
پارهگی
غرقه در رنج،
صدای هجمهی امواج ِنفسگیر ِخشم را میشنوم
که بر غرقهگیام سنگینی میکنند
موسالاشهای آمده از خون ِخونالود ِنیاکان ام
رویایی کیوانی دیدهام:
فرهای گنداننده، دلهامان را انگیخت
انگیخت و انگیخت...
دل افروخت
تا که پارهگیها همه شادمایه گشتند
و چون خیال رفت، و مرگ بیدیسه شد،
من خواست-ام گسیخت...
چشمان، بردهی نگاه آتشدان ِچشمسوز
گو که یوغ ِمرگ ِخویش به نظاره گرفته اند!
بیش باد شوکرانی که ما را به چنین دورنایی داشته:
چشمان، زهر، خیال، فره،
اما آوخ! دریغ از خاموشی!
اینجا،
میگردم و میچرخم من
در طعم ِدریا
در سوگ ِباد
پرسهگردان
در پی ِخاموشیام
بر جادههای ویران
از میان ِخشکیدهگی ِ آن نیزار
آواهایی، تهی، میوزندو برگها به پای خدایگان ِغریب کرنش میکنند...
۱۳۸۳ آذر ۱۱, چهارشنبه
{پارهی نخست: بازیگر ِخود-بازینگار، هماره در آنجاست}
«اگر حقیقت، زن باشد، چه خواهد شد؟...»
نیچه، دیباچهی فراسوی نیک و بد
این پرسش ِدهشتبار، که کارستان ِتمامی ِاندیشندهگان را چونان لاشهگان ِلاسهزنیهای بیهوده با زن-حقیقت تعریف میکند، پاسخی خطربار میبایاند. ناسازهپاسخی که از نزدیک، در واژه، بوی ِسنت ِگواژهگر ِفرانسوی میدهد؛ اما چون از دور نگریسته شود، پارهایست از اندیشهای بازیگوشانه و جدی که اصالت ِدرخود-باشندهگی را میآهندیشد. پاسخ: اصالت ِبازی، بایستهگی ِاغوا، ضرورت ِفریب.
حقیقت، زنیست که خود را وانمیدهد. زنی زیبا، نظرگیر. نمایشگری که هنر-اش را بلد است. هنرمندی که در و با هنر-اش زنده است{یعنی برخلاف ِزنان که زنبودهگیشان را در هنر ورزش میکنند، حقیقت، هنر-اش، در نمایش، هست کردن ِآن زن-بودهگیای که ناسان از زنانهگی، پیش از بازی، زمزمه میشود، درونی میشود و به آرایهگان ِناجنسمند ِ نگاه میپیوندد}. یک هنرمند ِتمام عیار، یک هنرپیشه که نگاه ِتماشاگران ِبازی را خیرهی لحن و رنگ و رفتار میکند. نگاه، شیفتهی تن ِاو میشود، آنگاه دیدن ِبازی، و شناخت انجام میگیرند: در پی ِآن خیرهگی و شیفتهگی و ازخود-بیخودی. بازیگری که بازینامهاش را خود مینویسد، با اندام ِنویسای خویش: با چشم ِتاریخ، پوست ِاقلیم، چُوک ِپول.. بازیگری که حضور ِسرد را به نگاه، و نگاه ِورطهزی را به تمنا-خیرهی گرم بدل میکند؛ و آنگاه، بهفور، این گرمای ِنوپا را به بازی میگیرد! بازیگری همه بازیگر که زن-بودن را در آینهی شناسا-سوژههای فالو-لوگوس-محور بازمیشناسد، زنتر میشود و در این "-تر"، همیشه خود را از زن دور میکند و اینسان از چوک و لوگوس ِسوژهی مردسالار نیز. نا-بازیگری نا-زن، تنومند ِزن، و هستومند ِبازیگر. نگاه ِحقیقتجو،غرق ِهست ِچنین بازیگری میشود که رفتار-اش گیراست اما خویشاش همیشه ناگرفتنی، در پُشت ِتکگوییهای بازینامهی خود-نوشتاش، بکر باقی میماند.
حقیقت، این نا-زن ِزنمند، در رقصاش، در ظریفترین اشارههای تن، خود را به جریان ِآن نمایش وامیسپارد که در انجاماش از گزند ِلمس ِبیننده ایمن است. نگاهها و خیرهگی، اما لامسهتر از پوست، بهنوبت، به صحنهی نمایش باریده میشوند، آرامآرام به جریان ِبیپوست میپیوندند. حقیقت، اینچنین همیشه دور است: با ابهام، با درحاشیهبودن، با اشارتپردازیهای بازیگرانه. حقیقتجو/تماشاگر، در برابر ِحقیقت/زن-بازیگر، نه دل ِنزدیکی دارد و نه خواست. بازیگر، تماشاگر را هماره در لابهی کامانگیز ِوصل ِنگاه، نگاه میدارد؛ این نگاهداشت(؟) را تا همیشهگی ِبازی به آونگ ِزبان میبندد و اینچنین، عطش ِلمس را که همان آز ِمالکیت ِشناساییست، بر جان ِ مردانهی سوژهی بینا مینشاند..
اما، این زن، این بازیگر، از آنجا که میخواهد بازی کند و در بازی بماند، خود را به اغوا میگذارد. به اغوای چهکسی؟! به اغوای ِاغواگری که تماشاگرانه بازی میکند...
۱۳۸۳ آذر ۶, جمعه
{ پارهی دوم}
درد/ رنج:
بیایید درد را، هستندهانگار (Existenziell) و رنج، را هستیاندیش (Existenzial) انگار کنیم. درد، چه تنانی و چه روانی، علتی خودآگاه دارد؛ علتی چارهپذیر: درد ِاندام، درد ِزمان نااصیل (تشویش ِآیندهی شغلی)، درد ِدوری دلشدهگان{دوری ِمکانی}، کوتاه، هر آن دردی که ریشه در دلهره در دژگاههای زندهگی ِهرروزه دارد.. اما رنج، بهواسطهی قرارگیری ِو آشکارهگی وجهی وجودی از هستنده، پدید میآید: زمان در زمانبودهگی اصیلاش، سرنوشت، عشق، مرگ: رنج در دوستی {دوری نامکانی ِاگزیستانس}، رنج ِهستن {گزینش؛ خواستن، در-زمان-هستن}... همه رنجناک اند. اندیشیدنشان سخت انرژیبر است و چهبسا زیستشان از درازی ِزندهگی، از عمر میکاهد! این تفاوت ِهستیشناسانه را باید همیشه اندیشه کنیم (البته در زبان همیشه، خاصه زبان ِفارسی، ناچاریم که با بیگانهسازی از واژههای فرسوده و دستورزیشده در زبان ِعامه، کار را آغاز کنیم. من، رنج (Torment) را برای وجه ِاگزیستانسیال و درد (Pain,Sore) را از آنرو که تنانیتر بهکار میرود برای وجه ِاگزیستانسیل ِامر به کار میبرم {از آنجا که زبان ِامروزمان نااندیشگون است و پارهپاره و از آنجا که دستیابی به معناهای چندگانهی یک مصداق، کاریست جدی و زبانشناسانه، این بازشناسی بهکلی نابسنده و ناتمام میماند!}). رنج در این معنا، نانوشتنیست؛ چهکه رنحمند، داشت ِرنج را چونان داشت ِعزیزی خاص که باید خصوصی بماند تا بپاید، چون داشت ِایدهای ارزمند که در عرضهداشت، میتباهد، میشکوُهد. برخلاف ِدرد که یافتن ِچارهای در تاراندناش بایسته، رنج، در حکم ِ داراییست، در حکم ِ"باید"ی بر زندهگی ِاصیل. نویسنده در نه-نوشتن ِاین نانوشتنی، نویسنده میشود. درد-نویس، رنجی نبرده، او بیرنج درد میکشد و با نوشتن، تا آنجا که میتواند، ناخواسته درد را نارنجمند تر میگرداند. دردمندی او روی دیگر ِسکهی ِخوشباشی اوست: به همان اندازه، نامانا و سپنجی و مبتذل و برونسویانه..
رنجمند ِرازدان، رنج را در پوششی آبگینهوار، در احترام ِبه مکالمه، برداشت میکند:
شعرهای رنجآمیز نیما با این حربه از ضعف ِدرد-گویی رسته اند. برای نمونه، شعر ِبلند ِ"از:قصهی رنگپریده و خون ِسرد"، گفتوشنودیست میان شاعر ِرنجمند و عشق {که شاعر علت ِرنج را به او میبندد}. شاعر، پیام ِرنج-اش (رنجی که زاییدهی درک و دانش و عشق است) را بهواسطهی گفتوگویی جدلی اما آرام به مای مخاطب میرساند؛ این باواسطهگی، شعر را از افتادن در ورطهی دردگویی ِصِرف رهانده. چون مخاطب، شاهد ِگفتوگوییست که نشانگان ِرنج در آن مبادله میشود؛ این مشاهده، به پیروی از جهان ِشعر و در تضاد با مشاهدهی طبیعی، سراسر پویاست. شاعر، بهخوبی از دیالوگ سود برده تا فرایافت و حتا نومنای رنج را در فضایی دور از هیجانهای کور و شکوههای زار، به شاهد عرضه کند. تکیه بر این مشاهده و باواسطهگی بیان، در بیان ِرنج بایسته است. وگرنه، روشنگری ِرنج، به شکوهگری بدل شده، تمام ِزیباییهای هستیشناسانه در شور ِالکن ِبیانگری تباه میشوند!
مدتهاست که دیگر ایدهی تعهد ِنویسنده (آنچنان که ادیبان ِمارکسیسم و حتا امثال ِسارتر طرح کرده بودند) بی اعتبار شده {دگراندیشانی چون بارت و بلانشو نشان دادهاند که ادبیت ِمتن ِادبی در فرارفتن از تعهد و اجتماعباوری و رسالت سیاسی ِصرف تحقق مییابد. در ادبیتی اینچنین است که رادیکالترین رگههای سیاسی و اجتماعی ِفراخور ِمتن، توان ِبرشدن پیدا میکنند( شعر ِزمستان ِاخوان نمونهی خوبی برای چنین ادبیتیست)}. درد-نویسی، همچون تعهدی به بهداشت ِخود، صفتیست که موصوفاش هیچگاه اندیشنده و هنرمند نمیتواند بود! نوشتن، چرایی ندارد! نوشتن ِدرد، چرایی ِنوشتن ِدرد-نویس میشود و همین داشتن ِچرایی، سویهی ادبی ِنوشتن را تباه میکند؛ نویسنده را نویسا میکند..رنج-نویس، همان دم که قلم ِرنج-جوهر را بر کاغد میسراند، با تباهیدن ِادبیت، بیان را میآغازد.
درد را باید گوارید تا رنج شود. خواسته. آن سختی و جدیت که همیشه از آن میگوییم، همین خواست ِگوارش ِدرد است. سختهگی، پیآمد ِتصدیق ِاین خواست. پذیرایی از این خواست، تنها میکند، انرژی میگیرد، از بسیار چیزها آشناییزدایی میکند: دوستی، جمع، زندهگی، حتا هستی، همه را دیگرگونه میسازد! این گوارش، درون را جلا میدهد و تازه آنگاه معنای ِراستین ِشادی {نه در مقام ِپادباش ِرنج، که همباشاش!} بر ما روشن میشود. درد-نویس، نه میگوارد، نه میخواهد، نه خطرگری میکند و نه زیبایی ِاین رنج را میبیند! او با وجود ِتمام ِروانپالاییها هیچگاه شاد نمیشود. رنجمند ِسختهگرا، دیو نیست، او ناانسانیست در-خود-باشنده، اخلاقناباوریست با مرام ِخاص ِخود که نگاه ِانبوهه را به پشیزی نمیگیرد، نانویساتارانندهی درد و خواهانوشگر ِرنج است. بیقال ویران میکند/میگوارد، ظریف میسازد/مینویسد و بینام...
۱۳۸۳ آذر ۳, سهشنبه
خدا در دوران ِکودکیاش، دنیای آب را آفرید: آرام، رنگارنگ، بیقال و غنی. در جوانیاش، دنیای آرمانی و زیبانمای آسمان را خلق کرد: دگرشدنی، فراخ اما تهی. در پیری، انسان را آفرید و دنیای خاصاش را: دژم، بدریخت، حریص، بدبین، خداجو، عصبی و نازیبا.
"ژ" کنشورز است، کمداشت ِشور ندارد، میلاش هم شاد است، اما یک نهداشت، به تندی او را از دیگر همسالان جدا میکند، پیرتر-اش مینماید: نهداشت ِولع!
ورود به بستار ِروابط ِعاشقانهی انبوهه، یعنی پذیرش ِمرگ ِعشق؛ از آنجا که در آن، عشق، در محوریت ِمعشوق و دوگانهگی تن/روان، فسرده میشود.
آه.. آنک انسان ِتنها!: انسان ِآزاد...
{اخخخ، اینک برده!: دریغگر ِتنهایی!}
بیایید تا برای سیاست رنگی انگار کنیم! .. .. .. نمیشود! چیزی که به ذهن میآید، خطخطی ِیک نقاش ِنوجوان ِناشی، تپالهی لهشدهی یک فیل، محتوای تهوع، و یا شاید یک کار ِآبسترهی مدرن و پُرافاده و مزخرف است.
"ا" میخواهد تا در جمع ِدختران عرضه/پذیرفته شود؛ او باید خنداندن و دلقکشدن را بیاموزد! {همیشه پیش از سادیسم ِصریح، مازوخیزمی ضمنی انجام میشود/ این را شاید تنها ما سادیستهای تلویحی بفهمیم!!!}
آیا "تن"، سبب شده تا وجه ِوجودی زن پستتر از مرد باشد؟! شاید، اما باید این جمله را بهگونهای مؤدبانهتر بیان کرد: نارسیسیسم ِزن در ابژکتیویتهی واگسستهی تن، مرتبهی وجودی او را تا حد ِبههنجار ِانسانیت(؟!)، یک نیست، پایین نگه میدارد.
چهگونه میتوان اخلاق را از ندای وجدان، که درونیست و ناوابسته به مصلحتاندیشی ِحسابدارانه، جدا کرد؟! چهگونه میتوان پرهیزکاری ِدینداری را که ریشه در بیم ِپادافره و شوق ِپاداش دارد، اخلاق نامید؟!
بهراستی که درس و مدرسه بایستهی زندگی ِبزرگسالانه اند؛ وجود ِتو را از چیزی میپالایند که در زندگی ِواقعی(؟) ِاجتماعی هیچ نیازی به آن نداری: تخیل!
ولع ِشناخت در انسان اغلب نسبت به چیزیست که از آنها دور مانده! : ولع ِچشم ِمرد ِایرانی به زن؛ ولع(!) ِزن به مرد ِزندهگی درمقام ِدوست(!)
در یک سریال تلویزیونی، در صحنهای یکی از بازیگران به دیگری چنین میگوید:" ا ِ! مثل ِسریالهای تلویزیونی حرف میزنی". / این تعریف ِوانموده است! بازتاب ِنمود و حاکمیت ِصدق ِنشانهها که از واقعیت واقعیتر است.
حقیقتی وجود ندارد! تنها، راههای حقیقتجویی، راههایی که به نیستی میروند حقیقی اند.
افزونه{ خُردخوانش نگاره}:
او چیزی را از دست نداده، اما گو که چیزی هست که ندارد. ... همچنان میتواند به نهداری ِازدستندادهاش بنگرد... اما چنین نیست، چنین نمیکند؛ او به ما که نهداریاش را نگاه میکنیم، نگاه می کند؛ و در این نگرستن، مای نگریسته، چیزی را از دست میدهیم، از دسترفتهای که سرانجام دارایی ِنگاه ِما میشود...
۱۳۸۳ آبان ۲۹, جمعه
A few words on Pantheism}
سخنی کوتاه دربارهی همه-خدا-انگاری
#68
قیلوقالی که این روزها بین استادان فلسفه بر سر ِخداباوری (Theism) و همهخداانگاری درمیان است، مرا به یاد ِجدلی میاندازد که هنگام ِاجرا در یکی از تماشاخانههای میلان بین دو نفر درگرفت. یکی از این دو نفر ادعا میکرد که در بزرگترین تئاتر ِخیمهشببازی در Girolamo کار میکند؛ از مهارت و استادی کارگردان در هدایت ِعروسکان و نمایشگردانیاش و ازینجور چیزها حرف میزد. دیگری میگفت: «هرگز چنین نیست! ما که در تئاتر ِ Teatre dell Seala کار میکنیم، بهترینیم؛ {در آنجا} کارگردان و دستیاراناش همهگی، در نقش ِشخصیتهای بازیگر رفته و خود در نمایش بازی میکنند؛ حتا شاعر ِنمایش هم بازی میکند»
جالب است دیدن ِاینکه استادان ِفلسفه چهگونه با همهخداانگاری و خداباوری لاس میزنند؛ تو گویی با میوهای خام {و ناخوردنی} وَر میروند. من، پیشتر، موضع ِاینان را در مقالهام "دربارهی فلسفه در دانشگاهها" شرح دادهام؛ در آنجا یاد ِحال و روز ِBottom{1} میافتادیم. آه، خدا میداند که استاد ِفلسفه چهقدر سختی میکشد! نخست، باید به ساز ِعاملان { ِآکادمی} برقصد؛ گیریم که خوب هم رقصید، تازه باید در برابر ِهجمهی آدمخواران ِسنگدل {!}، یعنی {ما} فیلسوفان ِراستین بایستد. همه، به بازیاش میگیرند، و او مانند جیب ِ ازجامه-درآمدهی ِدلقک ِنمایش، برای پسند ِدیگران، از خود-اش چه بازیها درمیآورد.
#69
مخالفت ِاساسی ِمن با همهخداانگاری بر سر ِاین است که این آموزه، در اساس، هیچ معنایی ندارد. با جهان را خدا خواندن، جهان تشریح نمیشود، بلکه تنها با جایگذاری ِمترادفی ناضرور برای جهان، زبان را فربه کردهایم. چه بگوییم "جهان، خداست"، چه بگوییم:" خدا جهان است"، هر دو یکیست. اگر از خدا آغاز کنیم و بخواهیم او را شرح دهیم و بگوییم "خدا، جهان است"، پنداشتهایم که با چنین بیانی، امر ِناشناخته {خدا} را با امری شناخته {جهان}، تعریف کردهایم؛ اما این تنها، شرحیست کلامی {و نابسنده}. از سوی دیگر، اگر از امری که بهواقع هست، یعنی از جهان بیاغازیم و بگوییم "جهان، خداست"، کاری عبث کردهایم، چون دراصل، هیچچیز را بیان نکردهایم؛ امر ِناشناخته (ignotum) {دراینجا: امری که قرار است شرح داده شود: جهان} را با امری ناشناختنیتر (per ignotius) {خدا!} شرح دادهایم.
همهخداانگاری، پیشاپیش فرض میگیرد که از خداباوری گذر کرده. با آغازکردن از خدا و اینچنین پیشاپیش او را دادهشده فرض کردن، با او صمیمی شدن و تنها آنگاه خدا را از طریق ِجهان شناسایی کردن، یعنی مؤدبانه خدا را آرایش کردن و سپس تاراندناش به سویی. در این صورت، چنین نیست که ما جهان را بیطرفانه همچون امری که قرار است شناسایی شود، درنظر میگیریم؛ بلکه تنها کاری که کردهایم این است که خدا را امری مفروض پنداشته و از او آغازیدهایم. حال، اگر اینچنین آرایشی از خدا به کار نیاید، خب، جهان را به جایاش آرایش میکنیم. این شالودهی همهخداانگاریست. کمتر پیش میآید کهکسی از نگرگاهی بیغرض، دادگرانه، جهان را خدا بیانگارد. خدایی نابخرد میبایست در کار بوده باشد که تفریحی بهتر از این نیافته که خویش را به جهانی اینچنینی بدل کند؛ به جهانی چنین فقیر، گرسنه و حریص، بیهوده و اندوهگین و مفلوک و محروم و مرگآگنیده؛ جهانی که هزارانهزار جاندار ِناجور و زجردیده، که در آن تنها با تباهیدن ِیکدیگر میتوانند زیست{2}. باری، عذابی که شش ملیون بردهی سیاهپوستی که روزانه شصتملیون تازیانه بر اندام عریان برمیتابند، یا سه ملیون اروپایی که در کارخانههای نمور و دمکردهی ریسندهگی جان میکنند و روزگاررا در گرسنهگی و زندهگی ِگیاهوار در اتاقکهای خفه و دلگیر، سر میکنند. بهراستی که سرگرمی ِسزاواری برای خداییست که آنچنان آموخته تا خود را به چیزی دیگر تبدیل کند!{3}
حال، اگر فراگرد ِبالا را، بار ِدیگر نه همچون نقیضی بزکشده، که با جدیت اینبار از خداباوری بهسوی همهخداانگاری گذار دهیم، از امری نازاستین و درکناشدنی به امری یکسر پوچ و بیمعنا پل زدهایم. {زیرا} گرچه مفاهیمی که از واژهی خدا برمیآیند، پَرت و گیج و نامشخص اند، اما دو دلالت ِاسنادی ِجداییناپذیر همیشه برای این واژه در نظر گرفته میشود: قدرت ِمطلق و عقل ِبرتر. با این تفسیر، اگر موجودی با چنین ویژهگیهایی، خود را در آن وضعیت ِرقتانگیز که از آن گفتیم، واسپارد، کم عجب ندارد! وضعیت ِما در جهان، حتا وضعیتی فراخور یک موجود ِبخرد { ِعادی} نیست، چه برسد به اینکه یگانهی عقل ِکل، خود را در آن وانهد. همهخداانگاری، ناگزیر به خوشبینی میگراید و از اینرو خطاست. خداباوری نیز چنین درکناشدنی یاقی میماند. اگرچه، فهم ِاین که جهانی چنین بیکران را یک شخص، و در واقع، یک فرد {کرانمند} ساخته، دشوار است، اما عجیبوغریبیاش به پای آموزهی پیشین نمیرسد. باری، اینکه موجودی دانا و توانا توانسته جهانی چنین رنجآگنیده بیافریند، قبول؛ اما چرایی ِاین خلق را آسان نمیتوان پذیرفت. کوتاه این که، نسبتدادن ِصفاتی چنان نیک و والا به خدا، اسرارآمیزگرداندن ِمشیت و رازناککردن ِاحکاماش، همه در حکم ِبهانههایی اند که میکوشند آموزه {ی همهخداانگاری} را از شر ِپوچی و یاوهگی برهانند. به زعم ِهمهخداانگاری، خدای آفریننده، خود، رنجبریست که در این زمین ِخاکی، تا ابد، هر لحظه میمیرد، به خواست خود هم میمیرد. عجب! اگر اینگونه است بهتر میبود که جهان را با شیطان بازمیشناختیم.نویسندهی ارجمند ِ Theologica Germanica در صفحهی 39 از کتاب ِماندگار خود، چنین تزی را به پیش میکشد؛ در این صفحه میخوانیم: «.. ازینرو، شرارت و روح ِشیطانی اینهمان ِطبیعت اند؛ و آنجا که بر طبیعت چیره نگشتهاند، بر شر و شیطان هم برتری نیافته اند.»
پُرروشن است که این همهخداانگاران، سامسارا (Samsara){4} را خدا نامیدهاند؛ از سوی دیگر عارفان، نیروانا (Nirvana){5} را خدا مینامند. آنها با چنین نامگذاریهایی، خود را با مفاهیمی پرمغزتر از حد ِفهمشان آزار میدهند. بوداییها چنین نیستند، نیروانای آنها، یک هیچی است {همین و بس}. کنیسه، کلیسا و اسلام، خدا را در معنای {اصلی} فراخور به کار میگیرند. اما هرگز نمیتوان با همهخداانگاران در درک ِخدا، با این خداباوران ِعارف، همداستان شد. اگر خود ِموضوع، بهدرستی فهم شود، دیگر با واژگانی که بهکار میروند مشکلی نخواهیم داشت.{6}
این روزها حرف بر سر ِاین است که گزارهی "جهان، هدفی در خود است." را خداانگاری شرح میدهد یا سرنوشتباوری. بههر رو، این گزاره تنها واجد ِدلالتی فیزیکی از جهان است و از دلالت ِاخلاقی تهیست! به گمانِ سرنوشتباوران، جهان همیشه خود را چون ابزاری در خدمت ِهدفی فرازین نمود میبخشد. بگذریم، بههرحال، اینکه معنای جهان، یکسر فیزیکیست و دلالتمندی اخلاقی ندارد، خطاییست اسفانگیز که ریشه در درشتترین تباهش ِذهن دارد.
پانوشت:
{1}:Nick Bottom، شخصیت ِیکی از داستانهای شکسپیر بنام ِA midsummer's night dream.
{2}: این بند، نمودگاریست بر بدبینی ِبنیادین ِشوپنهاور. شوپنهاور، بر پایهی متافیزیک ِخواست ِخود، از آنجا که زندهگی را سراسر بازنمود ِخواست میداند، خواستی که هرگز ارضا نمیشود و ازینرو رنجبار است. او از هر مصداق، چونان آیینهای برای چنان بازنمودی سخن میگوید. (بنگرید به: تاریخ فلسفهی کاپلستون، جلد 7، صفحهی 270، بدبینی ِمتافیزیکی)
{3}: نه همهخداانگاری، و نه اسورهشناسی ِیهودی، هیچیک کافی نیستند. اگر میخواهید جهان را بشناسید، کافیست چشمان ِخود را باز کنید. {- افزودهی شوپنهاور}
{4}: سامسارا در اندیشهی بودایی، باززایش ِچندباره و ابدی ِزندهگی، رنج و مرگ است، که بهواسطهی بودن در جهان ِگذرا (Karma)، وجود دارد.
{5}: نیروانا: در بودیسم، مرتبهای از هستیست که در آن موجود از رنج و سامسارا و کارما، گذشته و به آمرزیدهگی و نیکبختی ِجاودان دست یافته.
{6}: درمتن، لاتین نوشتهشده: Re enim intellecta in verborum usu faciles esse debemus.
۱۳۸۳ آبان ۲۸, پنجشنبه
{Like statue in the garden of dreaming}
چون تندیسی در باغ ِرویا
پس ِآن برگها
سیمایات
پُردَرد و رنجیده پیداست
بالهایات سنگین و آویزان
پَرهاشان همه سنگ،
بالهای بیپروازت پیداست...
دستانات بیهوده خواستار اند
دستانی که سنگاسختاسردند، خواهش ِچه توانند داشت!
دهانات گشوده وامانده
فریادخواه!
اما صدایات را هرگز نخواهند شنید
ای زیستاتندیس ِمغموم
۱۳۸۳ آبان ۲۵, دوشنبه
باز هم باید فرسنگ ها بازگردم به همان اصول ساده کذایی.که آیا هرآنچه به قلمرو فکر و اندیشه درآید، شدنی است؟هرآنچه در تصور ما ایده آل و مطلوب جلوه کند{ در مورد ایده آلی و مطلوبی درد-ننویسی فعلا بحث نمی کنم}را می توان در قلمرو عمل گنجاند.این گزاره ها و شکاریده ها و حکم ها همه در مقام کلماتی هستند که چون از صافی ِ شدنیها و از سرحدات تحملات و تواناییهای انسان بگذرند جز مشتی کلمات قصار ِ گوش نواز و زیبا اما پوچ و بی محتوا چیزی دیگر به منصه ظهور نمی گذارند.زیبا سخن گفتن،فیلسوفانه و فرزانه وار حکم های ایده آلی دادن و گزاره های بی پشتوانه و بی پایه آوردن به چه کار می آید؟ اینهمه آثار و شاهکارهای ادبی ،فیلمهای هنری و... کافی نیستند برای اینکه ثابت شود درد را هم می توان نوشت؟سخن بر سر امکان نیست بلکه بر سر یک سلیقه شخصی است،ایشان از نوشته هایی که درد-محورند بیزارند،باشد!اما حکم دادن و قانون وضع کردن که درد را نمی توان نوشت چیزی نیست که بتوان بر سر آن جدل کرد.گمان می کنم انسان باید آنقدر پخته گی داشته باشد که بحث بر سر سلیقه ها را کنار بگذارد.باز هم مجبور به تکرارم:درد را می توان نوشت،اینجا بواسطه سلیقه ها و نگرشها می توان آنرا خواند یا نخواند،می توان فهمید یا نفهمید،اما هیچکس حق ندارد تعیین کند که چه چیزهایی باید نوشته شوند و چه چیزهایی نانوشته بمانند.اگر قرار بر این بایدها و نبایدها باشد هزاران قسم ِ مشابه آن را برای ژکان می توان نوشت.این پرده ها را می باید درید.
گیرم "حنظلی توهم درد است".چه فرقی می کند برای من که این کلام را اول بار نیست که می شنوم.عادت شده دیگر.اما شنیدنش از بعضی دهانها کمی شگفت زده ام می کند که آن هم عادت می شود.این روزها شگفتی سازها بسیارند.براستی برای کسی که درد را زیست می کند،آنرا عجین لحظه لحظه خویش می داند،نه از آن می گریزد و نه آنرا دستاویز یکه گی و تفاوت و نا متعارف بودن خویش می سازد، این چیزها دیگر وزنه ای نیستند. اما در این میان سوالاتی ذهنم را درمی نوردند:تو چه از درد حنظلی فهمیده ای؟براستی چه؟با کدام معیار و قیاس و سنجه به خود اجازه داده ای که حکم کنی "حنظلی توهم درد است"؟ تو کدام یک از دردهایی را که در تمام ِ آن بقول تو دردنوشته ها نوشته شده برای ذره ای حس کرده ای،کدام را؟یک پاراگراف پیشتر ادعا می کنی که پذیرفته ای قضاوت درباره درد ِ دیگران امری ناپسند و پرت گوبی است آنگاه با این جمله که وضعیت دردنویس با دردمند متفاوت است خود را باز با همان شکاریده های طلایی مبرا می کنی و شکاریده ای دیگر که" حنظلی توهم درد است".آیا تو در مقامی هستی که تشخیص دهی چه کسی دردمند است و چه کسی نیست؟چه نوشته ای درد-محور است و چه نه؟آیا دردمندی منجر به دردنویسی می شود یا خیر؟آیا باید بشود ؟!نباید؟!نوشته را اگر به دقت مرور کنیم{چه پاره نخست و چه میان پاره}چیزی که در آن بسیار عیان است چاقی ِ گزاره ها و شکاریده هایی است که هیچ تفکر استدلالی و منطقی و اقناعی و یا حتی آبکی آنها را دنبال نمی کند.نگارنده چون پیامبری تنها حکم داده و گذشته: چرا دردمندی با دردنویسی مغایر است؟اصلا درد نویسی یعنی چه؟چه کسی با چه معیاری تشخیص میدهد کدام متن دردنوشته است و کدام نه؟{پیشتر هم در مورد نوشته رمضان مثال آورده بودم،درد نوشته ای که ایشان می پسندد،نه بخاطر مضمونش بل بخاطر ساختارش}اینجاست که تفاوتها عیان می گردند،اینجاست که واژه فیلسوف نمایی را می توان حس کرد.اینجاست که نقش تجربه و پیمودن یک راه به میان می آید.وقتی کسی در مورد چیزی که هیچگونه ذهنیت و تجربه و تصوری از آنها ندارد سخنوری کند و حکم دهد این شکافها آشکار می گردند.همه دردها از یک جنس نیستند که بتوان برای آنها نسخه واحد پیچید دوست عزیز!باید همیشه این احتمال را نیز لحاظ کرد که چیزهایی باشند متفاوت از جنس چیزهایی که ما در ذهن داریم و لذا مغایر با نسخه های فیلسوفانه و فقیهانه.
همه آنها که به دنبال نمایشگاهند روزی سرانجام فاحشه گی خویش را به معرض نمایش می گذارند،درونی و برونی کردن این نمایشگاهها همه بازی است.انسان موجودی نمایشگر است و متاسفانه اغلب هرچه دانشش و اطلاعاتش گسترده تر گردد بینشش و روحش محدودتر می گردد و نمایشگاهش فراختر و قضاوتهایش کورتر و خودبینی اش بیشتر.فشار نمایشگاههای درونی و کوچک بودن وسعت روح و عزت نفس به بازگشایی نمایشگاههای برونی وسیع تری منجر می شود.همه بیمارند و همه در پی نمایش،یکی چون من درد ِ خویش به نمایش می گذارد و دیگری یکه گی و نامتعارف بودنش را!تنها نفعمیدم که که چگونه نوشتن این بقول تو دردنوشته ها در جایی که کمتر از ده نفر در روز خواننده دارد نمایش درد است؟گمانم راههای نمایش بهتری برای آنان که در پی نمایشند باشد.
این سرشاری و سرریزی از پویایی زندگی و انرژی است که فقدان را حس می کند و هنر را می آفریند،هر چه انسان شورمند و سرشار باشد، تا فقدان و خلا چیزی را حس نکند دست به آفرینش نمی زند،آفرینش خلق آن چیزی است که پیشتر نبوده،آفرینش باردار کردن ِ بیوه نیستی و فقدان است.آفرینش بی تکرار است،یکتاست و تنها در سایه فقدان به بار می نشیند،باقی همه اسپرمهایی هستند که بیوه را باردار می سازند:شورمندی،خلاقیت،انرژی،سرشاری از زندگی و... .انچه گاییده می شود فقدان است و آنچه به بار می نشیند آفرینش.
هرچه بیشتر بگویم تکرار همان مکررات است که پیشتر در نوشته قبلی گفته ام و در نیم پاره دوست عزیز همچنان پابرجاست.بهتر است به توهماتم بازگردم و او به واقعیات و روشنگریها و انبوهه گاییهایش.
افزونه حنظلی:
تو که قائل به نوشتن و نیوشیدن هستی و با حس روانشناسانه خود مکانیزمهای دفاعی را شناسایی می کنی کاش کمی رخصت می دادی که خواننده نوشته قبلی را بخواند تا به درک بهتری از نوشته تو برسد نه اینکه با فاصله ای کمتر از 12 ساعت نیم پاره بنویسی و بچسبانی.دیر نخواهد شد،رخت رسوایی حنظلی و حنظلی ها و توهم نمایی و مظلوم نمایی شان دیری است که بر سر هر بام در پرواز است.
۱۳۸۳ آبان ۲۴, یکشنبه
{ در ستایش ِرایحه}
برگها افتان اند. مرگها خیزان. برگ-برگ ِمرگ، تَراگذران بهسوی جاوید-حسی بیمرگ. در این ترابَری ِنافرجام، رایحهی خزان، زندهگی میکند...
خزان-در-ابر میهستد: غریبانه در غروب پُرمهر و ناخورشید، خویش ِماندگر-اش را در مخملین ِبیچروک ِ افقی دور مینوازد. همنهاد ِخزان و باران، چنین شادان از سرهگی ِرنگ داستانها میگوید. ما، سرنهاده بر سینهی دلفزای خزان، نیوش میکنیم.
خزان-در-ابر، نمودگاریست بر آستانهگی گرانباش ِتارون... رخشان.
آهای: خاکستری ِسره، فراسوی سفیدی و سیاهی... میبینمات!
سختهگی من، با تو-بودهگی ِفرخجستهی خزان درآمیخته.
خزان :
این یگانهدریابندهی پرخاش ِمهرانگیز ِذهن
این واژه-پَران ِمغز-زدا
بالیدهگاهی جانانگیختار که در همباشیاش به خود میبالیم.
خوشتراشی ِاین گاه ِبیافق را هوش ِبیخودگشته تواند دریافت؛ این فرایافت است، ورایافتی آنسوی ِهر یافته: بوییدن ِرایحه: همآمیزهای از بساوش ِابر-اندودهگی، نگر به بیرنگی/قطره، چشیدن ِتازهگی ِباد، شنیدن ِآرامآوای شگفتافکن.
موناد-قطرهی باران، زیبایی ِبینام ِخزان را در آبگینهی ماهنمای خویش، شادانه، بازیگوشانه فرارَوی میکند. جان ِدرونیده نیز، کودکانه، از بسگانهگی انگارههای بیرنگ، کام میگیرد. شیر ِگرم ُمام ِفصلها با نگاه ِمکشگرمان دوشیده شده!
هان! خدا-زدوده، خرد-زدوده، بی کس، حسزدوده، رنگوبو-زدوده، بی عاطفه، آماجزدوده، چند-چون-زدوده، بی سو، ژاد-زدوده، گاه وجای-زدوده، بی زمان، آز-زدوده، پوستزدوده، بیهراس، گفتار-زدوده، انگاشتزدوده، بی فریب: خزان ِانسانزدوده، ما را چنین فرامیخواند. اینجا، هیچچیز نیست مگر خواست و خواهشگران ِخواست، هستگردانان ِرایحه! خواستاران ِخواست، در آفرین ِرایحه، حاد-میحسند و در خون ِخویش، شرنگ ِرایحه میریزند تا از نوش ِنیش ِخزان بیافرینند: خود را و حاد-حس ِخود را و سرزندهگی و شادی خود را.
رایحه، بیبو، ژزفبنیادیست آرمیده در تن ِخزان که خزان را بن میبخشاید. خزان، گیرنده و گردآورنده و پاسدار ِرایحه، دهشگر ِرایحه به هرآنکسیست که کمی در-خویش خزانیده باشد، که رنج ِبرگریزان را رنگیده باشد، که مرگ ِرنگ داشته باشد و تازهگی و جدیت بههمراه ِاین تازهگی. به نیوشندهای که در قطره، نوزاد ِرایحه را گرم ِزاییدن ِزندهگی شکار میکند: به نگارندهی خزان!
تن، پیراسته از ناز و کام، در اشتیاق ِیگانهگی با رایحه، تن میشود. اثیری، سبک، اما پُرخون و رقصگر. تن ِروان. موسیقی ِجان... در اینجا به روح میخندند...
با خزان باید راست بود و رُککردار، ناانسانی و برگشوده... آنگاه خزان، افشردهگی ِجان ِاندیشنده را به لمس ِباران و آه ِرایحه نوازش خواهد داد.
۱۳۸۳ آبان ۲۳, شنبه
کمی دربارهی درد ِحنظلی
{میانپاره}
{واپسین نوشته برای یک دوست}:
متعارفبودن و نهخواستن ِیکهگی در عین ِفهیمبودن این است درد ِحنظلی و حنظلیها. حنظلی همچنان میتواند از درد بگوید ولی گفتن ِدرد، شیرینکردناش در معدهی عاطفه و بالاآوردناش بر خوانندهگانیست که شیرینی را دوست دارند.
حرفات را دربارهی ناپسندی ِداوری دربارهی درد ِدیگری میپذیرم؛ هر قضاوتی دربارهی درد ِهر دیگری، پرتگویی است چون همانگونه که گفتی چهکسی میتواند درد را آنچنان که دردمند زیست کرده، تجربه کند؟! {این یکی از دلایلیست که بر نفی ِخوانش ِزندهگینگار-محور میآورند، خوانشی که تو تصدیقاش میکنی!!!}. اما وضعیت ِدرد-نویس با درد-مند متفاوت است. درد-نویسی، در حقیقت، همانطور که گفتم، گریز از آن دردمندی، روانپالایی و دلسوزی بر خود است و دردمند که درد را وجه ِجدانشدنی ِزندهگی میداند هرگز چنان نیست! دربارهی درد-مندی که نمیتوان نوشت دوست ِمن!
حنظلی، توهم ِدرد است. دردهایاش، به اعتراف ِخود، دردهاییست خود-انگارانه («چرا "من" باید اینجا باشم؟» سوال ِاساسی ِاین درد است!) و بورژوایی که زیر ِنقاب ِعملگرایی انقلابی خود را پنهان کردهاند! از این بابت بورژوایی که به راحتی به خود اجازه میدهند علت ِخویش را بنویسند و آن را نفرین کنند، شبه-دردهایی که خود را بیجهت ترسناک میکنند تا بتوانند عمیق شوند {و هرگز نمیشوند}. این درد، دردیست خود-بازتولیدگر، درست مثل ِدرد ِانقلابیهایی که پرهیجان انقلاب میکنند و سپس افسرده میشوند. این توهم را راستین پنداشتن، و ازین پیشتر، آن را نوشتن است که حس ِحنظلی را (خواه بزرگ یا کوچک) نازیبا میکند. چنین توهمهایی را نباید جدی گرفت! همه گاهگاه دچار چنین توهمهایی میشویم، توهمهایی که چهبسا ممکن است علتی تنکارشناختی داشته باشند نه روانی! درد ِدرونیده را باید جدی گرفت، باید شنید-اش، درد ِدرونیده، مانند ِاثریست زیبا که در نمایشگاه ِخصوصی ِدرونگاه نمایشگری میکند برای یگانه تماشاگر-اش؛ درد ِدرونیده، یکبار نگاشته شده، در درون؛ ازینرو بار ِدیگر نمیتواند نگاشته شود {آن هم بر قحبهگی ِکاغذ!}. البته برخی نمایشگاه ِدرونیاش بسته است و بهناچار نمایشگاهی بیرونی خلق میکنند که هرکسوناکسی بینندهاش میشود! {درد-نویسی، بیحرمتی به درد!}
دوست ِعزیز، خاستگاه ِهنر، فقدان نیست! فقدان، زمینهی متن ِهنری میتواند بود و نه خاستگاهاش! هنر، سراسر ریشه در سرشاری و سرریزی ِنیروهای زندهگی دارد: هنر، از زندهگی شورمند برمیخیزد و شورانگیزی میکند، انرژی میدهد، فزونی میبخشد. هر آنچه دیگر، هنر نیست! ازینرو هنر مدرن، بیماریای ست: تجلی ِناداریهای روح و فقر ِروان ِانسانک ِمدرن. متأسفانه بیشتر ِاوقات، اهمیت ِدانش تاریخی و درک ِتاریخی را در پژوهشهای هرچند خصوصیمان فراموش میکنیم! دانستن ِ سیر ِتحول ِگونهی هنری (شعر ِایرانی) بسیار مهم است؛ برخی اوقات این دانستهها آنچنان دمبریده است که تنها به تمجید امثال ِشاملو و فرخزاد میرسد و بس(و نه نقد ِاخوانی از شاملو، یا نقد ِسیاسی ار اخوان، نقد ِهستیشناسانه از حافظ، با ساختارشناسی ِنیما و روانشناسی اشعار فرخزاد). باری، هنر یعنی آفریدن و بارها گفتهام که بیان، و وصفگری، حتا شرح ِعمیقترین درونهگی، از آنجا که آفرینگرانه نیست، هنری هم نیست. {مسئله این است که بسیاری که قدرت ِآفریدن ندارند، نوشتن را محدود به توصیفگری میدانند و ناچارند بدانند و از آفرینگری دیگران با برچسبهایی چون ِفیلسوفنما، میگریزند. این واکنش برای ما روانشناسان ِناحرفهای غریب نیست: مکانیزم ِدفاع!} بزرگکردن ِدرد و سپس نالیدن را چونان لالاییخوانی برایاش عادت ِهرروزهکردن: این هرگز درد را توجیه نمیکند! این درد ِبزرگ نیست! عمیق هم نیست! به حدی سطحیست که یکروزه سرریز کرده! باید روراست بود، درد-داشتن بد نیست اما باید رانهی وراج ِدرد-گویی و درد-نویسی را در خود یافت و خوب براانداز-اش کرد! باید چنین کرد و شابد با دیدن "ِگورزادوارهگی" آن رانه دیگر لب فروبندیم و به قول ِمولانا: گویایمان بیگفتار شد. از آن به بعد، دیگر خویشتن را تنها درد-مند نخواهیم دانست، درد-مندان را کنار ِخود بازخواهیم یافت و بر هر آنکه درد-اش را بالا میآورید خواهیم خندید! درد را باید نوشید و ما بهخوبی میدانیم زنانهگی هرگز، معدهی این کار را ندارد. درد را نباید نمایش داد و مردانهگی هم هرگز حسوحال ِاین خویشتنداری را ندارد. خوشبختانه دوستانی هستند که از زنانهگی و مردانهگی در حدی بسنده برای ننشویدن و نمایشدادن برخوردارند و گفتمان ِروانکاوانه و خود-تأویلگر هماره آنان را میآزارد.. و مای نادان جز آزردن ِ دوست تا به حال چه کردهایم؟!
لب ِکلام:
در درون، باشندهگانی هستند که چشم به اعتنای فربه ما دوختهاند، منتظرند تا خودنمایی کنند، باید هیچشان گرفت تا رام شوند، درونیده شوند و از آن ِخود-تر، نانوشتنیتر و موسیقیاییتر...
افزونهی حافظی:
گیرم که مارچوبه کند خود به شکل ِمار
کو زَهر بهر ِدشمن و کو مُهره بهر ِیار؟
قصه است این قصه آری قصه درد است
شعر نیست
این عیار مهر و کین ِ مرد و نامرد است
بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ همچون پوچ عالی نیست.
پیشتر هم نوشته بودم که درد را نمی توان خواند،گفته بودم که آنان که اندیشیدنشان و لذا دردهاشان محدود به کتابخانه هاشان و اورنگ خداییشان است درد را نمی توانند فهمید.زمانی می توان اینگونه ادعا کرد که از یک جایگاه واحد و یا لااقل با دیدی گسترده تر و بازتر به قضاوت نشست.من زمانی می توانم به خود اجازه طرح چنین مدعایی را بدهم که خود نیز وضعیتی مشابه را تجربه کرده باشم.قصه همان حکایت همیشگی کنار گود نشستن و رجز خواندن است.همیشه میان آنچه باید و آنچه شدنی است شکافی است عظیم که جز به برخواستن مصافتش نتوان پیمود.صحبت و قضاوت از آنچه بایسته است بسیار راحت است و برای همین است که همیشه بزدلان و کاهلان و فیلسوف نمایان قضاوت گرند و آن دیگران محکوم.قضاوت گرچه حق همگان است اما شان همه نیست.عقیم بچه معیوب به دنیا نمی آورد و آنکه ساز زدن بلد نیست هیچگاه خارج نمی زند. آن عقیمان البته می توانند بچه های عقب مانده همسایه را که زیر هزاران شرایط دشوار به دنیا آمده اند به سخره بگیرند،قضاوت حق همگان است!
شاید دوست برای گاههای چشم در چشم بودگی باشد{که البته لزوما اینگونه نیست و این ادعا بسیار خام و بی محتوا می نماید}اما آیا یافتن این دوستها هم به گاه ِ چشم در چشم شدنگی ممکن می شود؟!!!{به یاد روابط اساطیری افتادم}آیا این دوست عزیزم و آن دیگری به گاه ِ چشم در چشم شدن با هم آشنا شده اند؟ این ادعا که این رسانه ها مکانهایی برای درد-نویسی و عقده گشاییند همانقدر سطحی نگرانه و کلی است که یک انسان صورتی ادعا کند که ژکان مکانی برای پوشاندن ضعفهایی نظیر شکستهای عشقی و ناکامیهای اجتماعی است.به هردو به یک میزان می توان بها داد و نه بیشتر.کاش انسانها{بخصوص از نوع فیلسوف نماشان} یاد می گرفتند با دو دست تحلیل کنند و همان بلایی را که دیگران بر سرشان می آورند بر سر بقیه نیاورند،ای کاش!
نالیدن ضعف است؟!!!باز هم مسئله همان بایستگی و امکان پذیری است،همان توانش و کنش،Competence and Performance .پیش از هرچیز زمانی می توان چنین ادعایی کرد که شرایطی برابر داشت،یک متمول آمریکایی ِ ساکن بورلی هیلز آیا می تواند به شهیق گریه یک افغانی یا عراقی آواره و جنگ زده اشکال بگیرد؟به درماندگی و نزاریش؟ به ژولیدگی و برهنگیش؟اگر بتوان این امر را پذیرا شد آنگاه من نیز شکاریده طلایی ابتدای پاراگراف را می پذیرم!
در گام بعدی می توانم به مفهوم نالیدن از دید دوست عزیزم اشاره کنم.آری برای من چس ناله و وادادن در مقابل مشکلات به نوعی نامقبول است اما برداشت از برخی نوشته ها تحت عنوان نالیدن{با تعریف ایشان} به تفاوت دنیا وکج فهمی ایشان باز میگردد،به یک بعدی نگریستن و جزم اندیشی مفرط در این زمینه.از نظر من نوشته ای از من که در باب رمضان بود و سایر نوشته ها همه از یک جنسند،همه ناشی از دردند نه ضعف.اما ایشان اولی را که کمی تهاجمی تر و انبوهه –گا است می پسندد و سایرین را که احساسی ترند نه{بحث بر سر احساسی نوشتن را به بعد موکول می کنم که انکار آن برایم به مثابه انکار بخش عظیمی از ادبیات و هنر است}و این امر ناشی از همان نگاه جزم اندیشانه و تک بعدی است.من اما در هیچکدام از نوشته هایم چس ناله نکرده ام،وا نداده ام که به گمانم نوشتنم خود گواهی بر این امر است.اگر برایم خواندن این نوشته ها و نیاز به همدرد مهم بود{آنطور که ادعا شده بود} خود بهتر می داند که به راحتی می توانستم برای وبلاگ جدیدم بسیار بیشتر تبلیغ کنم.به گمانم پیشتر به قدر کفایت در باب بی غایتی نوشتار صحبت کرده ایم.به گمانم اینها همه از جنس همان کور-قضاوتهای بحث های پیشینند که بسیار درد دارند{حدیث گزندگی و به لجن کشیدن متفاوت است به گمانم،حدیث نیوشیدن و ویترین خوانی نیزهم}
آنچه ایشان از جنس ضعف و ناله می داند،اینکه نوشتن درد را به مثابه گریز از درد می داند،ادعایی است که همانگونه که گفتم بخش عظیمی از آثار هنری برجسته را زیر سوال می برد. می توان در سرتاسر هنر و خاصه ادبیات در طول تاریخ این پدیده را به وضوح دید.کیست که منکر اشعاری از این دست{که البته من اسمشان را ضعف نمی گذارم و درد محوریشان را درد گریزی نمی دانم} در اشعار حافظ،عطار،سعدی و اخیرترها اخوان،شاملو،فروغ و هزاران هزار شاعر دیگر شود؟براستی اگر کمی با جریان شعر ایران آشنا باشیم می توانیم اینچنین ادعایی بکنیم؟غیر از این است که بسیاری از همین آثار عظیم و ستودنی{که در تعریف دوست عزیزم ضعف وار درد-گریزند}برخواسته از خواستگاههایی مشابه هستند که ایشان منکرشان هستند؟یافتن رابطه میان این خواستگاهها و آثار برجسته هنری با اندکی تامل و مطالعه براحتی امکان پذیر است که در فرصتی دوباره حتما به آن خواهم پرداخت و رد آن ادعایی بس عجیب و شگرف است!
دردهایی که از لای کتاب و کتابخانه در میآیند شاید زیبا و شیک و دلبرانه باشند اما به گمانم درد عمیق است و نه زیبا.البته تجلی درد به گونه هایی می تواند جنبه های زیبایی شناختی را هم همراه داشته باشد همانگونه که غم از این خاصیت برخوردار است ،اما خود درد را به گمانم نتوان زیبا خواند مگر از نوع مذکور باشد.آیا تصویر از پا درآمدن یک فقیر زیباست؟آیا تصویر فاحشه ای که زیر فشار و بوی گند عرق دست و پا می زند زیباست؟آیا تهران زیباست؟تحمل درد و تجلی درد شاید زیبا باشد ولی خود درد نه،هرگز.
البته تحمل درد به معنای ننوشتن یا حتی نگفتنش نیست.نوشتن درد و بیان احساسی آن و یا به تصویر کشیدنش هیچ چیز از ارزش آن کسر نخواهد کرد که حتی گاه ارزش آنرا تعالی خواهد داد.نوشتن یا به تصویر کشیدن درد به معنای گریز از درد نیست.با نوشتن ، سرودن یا به تصویر کشیدن درد می توان خود را فربه کرد،از درد به پارتی و شلوغی و خوشیهای صورتی و انبوهگی نگریخت بلکه آنرا زیست چراکه نوشتن پاره ای عظیم از زیستن من است و همانگونه که اندیشه های گونه گون را می توان با نوشتن زیست کرد درد را هم که بخشی از همین طیف وسیع است می توان بدین سان پرورد و زیست. این دردها مانند دندان درد نیستند دوستان عزیز، یا مانند چقولیهای خاله زنکی که گفتنش آنرا از بین ببرد.اما همچنان بخاطر همان مشکل توریستی گری و زندگی ویترینی و از دور دستی بر آتش داشتن می توان ادعا کرد که نه!درد را نباید گفت!نباید نوشت!نوشتن یعنی گریختن!
خواستگاه هنر و از جمله ادبیات، فقدان و نبود آفرینه هایی است که نیازشان هریک به نوعی احساس می شود،چنانچه آدمی از در و دیوار سمفونی می شنید دیگر نیازی به خلق آن نداشت.لذا این فقدان و تهی بودگی هماره درد/انگیزه ای است که هنرمند را بسوی خلق اثر ادبی پیش می برد.لذا این خلق اثر هنری بگونه ای ناشی از کنش همان درد است.درد-نویسی خاصه در بخشهایی از ادبیات مانند رومانتیسم و کلاسیسیسم بسیار مشهود است و انکار آن امری محال.بدین سان نمی دانم چگونه می توان در انکار کنش دردنویسی به عنوان کنشی غیر ادبیاتی و نانوشتنی مطلب نوشت اگر کمی و تنها کمی در اینباره مطالعه و تامل شده باشد.
شکی نیست که برای ابراز درد به هرشیوه{نوشتن،سرودن،به تصویر کشیدن،نواختن} باید آنرا درونیده کرد و به باز آفرینی آن پرداخت ولی نمی دانم که نگارنده چگونه و بر چه مبنایی تشخیص داده که فلان نوشته یا اثر هنری ِ درد-محور درونیده است و آن دیگری نه.براحتی می توان دریافت که این ارزیابی ناشی از مزاج ِ نگارنده است و نه یک رویکرد اصولی و اندیشمندانه .این رویکرد ِ مزاجی و سلیقه ای درست مانند آن ااست که در انکار قرمه سبزی یا فسنجان مطلب بنویسیم و یا در مدح ِ قیمه!
درد را نباید/نمی توان خواند.آری!درد را با عینک توریستی و از پشت ویترین و بر اورنگ خدایی نمی توان خواند.تلخی ِ مطبوع ِ درد را باید چشید،با ذره ذره وجود لمس کرد.درد را باید گریست.درد را باید نوشت.درد را اما نباید/نمی توان خواند. خواندنش با شرایط مذکور منجر به شکاریده هایی اینچنین شگرف و طلایی می گردد!آری دوست عزیز!قضاوت ِ ناشی خوانش نا-دقیق و ناگواریده و توریست وار دردهای ناملموس و ناآشنا را نباید نوشت.
این دگر نقل و حکایت نیست
و بگوبم نیز و خواهم گفت
حسب حال است این،شکایت نیست
هر حکایت دارد آغازی و انجامی
جز حدیث رنج انسان،غربت انسان
آه!گویی هرگز این غمگین حکایت را
هرچه ها باشد نهایت نیست
۱۳۸۳ آبان ۲۲, جمعه
{ پارهی نخست}
پرایزنر، موسیقیای که ایدهی رنج را به پیش میکشد . پرایزنر از رنج ِخود نمیگوید. چون او مانند ِهر آفرینگر ِدیگر، با ایدهها و گوهر ِچیزها سروکار دارد. او درد ِخود را درونیده میکند، آن را میگوارد تا به ایده برسد و آنگاه آن را نه بیان که بازآفرینی میکند!
رسانههای نو و سودای بیانگری:
و رسانههای نو {صفحات ِپیام در روزنامهها، وبلاگها، سایتها، کلاب ها و ...} مکان ِخوبی برای این عقدهگشاییهای خودشیفتهوار اند: جایی که همدرد، درد-ات را میبیند و بهمجاز، برایات همدرد میشود. جایی که میتوان با دوستان، نا-رودررو از درد ِخویش گفت، و سپس لبخند ِنوعدوستانهشان را در دیداری رودررو جایزه گرفت! {مگر دوست، برای گاه ِچشمدرچشمبودهگی نیست؟! و اگر قرار بر درد ِدلگوییست مگر نه اینکه دوست همکنارمان باید-اش بود؟!} این زنانهگی بزرگ روح ِشیرین ِایرانیست؟! هیچجا نوشتن ِدرد، چنانکه در ایران باب است، چنین فراگیر، عادی و سرراست و صمیمانه نیست! در این آسایشگاهها، خودشیفتهگی ِنویسا غوغا میکند. نویسا، سوژهای سخنگوست و خودتنها-انگار که در نوشتههایاش تنها خود را میبیند و بس {در اینگونه نوشتهها میتوان بسآمد ِضمیرهای اولشخص را بهآسانی شمارش کرد} طرفداران و مشتاقانی هم دارد - همسان با مشتاقان ِزردنامههای زنانه که از خواندن ِماجراهای طلاق و عشق ِشکسته کیفور میشوند- که در مازوخیسم ِخواندن ِدرد-نوشت ِدیگری لذتی سادیستی (و یا به زبان ِدیگر:نوعدوستانه!) میبرند.
نالیدن، ضعف است:
در انسان، در ما، زخم-شکافیست که دیدناش همانا رنجمندیست. آدمی، در اندیشیدن، آنگاه که گستاخانه در خویشتن ِخویش کاو میکند و نهانینترین لایههای وجود را فرامیآورد، به این شکاف برمیخورد. از درون ِاین شکاف، نالهای انسانوار برمیخیزد؛ ناله از کم-باشی، کمبودی، ناتمامی، کمهستی. این است درد ِاندیشیدن: دانستن ِنه-هنوز-بودهگی ِهمیشهگی انسان. اما این دانستن، با رازدانی زیبا میشود و نالیدن و برونپاشیاش، از ناسزاوارهگی اندیشهورز در زندهگی ژرف، حکایت میکند.
نالیدن برای چیست؟ شاید برای خالیشدن، برای سبککردن ِعقدهای درونی (کار ِهمیشهگی ِزنان)؛ شاید برای آن خود-بزرگانگاشتنهای خودفریبزن و زیرکانه نزد خود و دیگران؛ برای آگاهکردن ِیک "دیگری"(همدرد، و دلداریدهنده)؛ برای پزدادن به خود!؛ شاید برای انتقام از ذات ِرنج... به هر دلیل که باشد، غرزدن و نالیدن، یک چارهپردازی در برابر ِرنجیست که شایستهگی درونیدهشدن را نیافته! یک چارهی خام، ساده و سریع، عامیانه در برابر ِهر حس ِرنجناک، چارهای تنکارشناختی و پزشکانه؛ و نوشتن ِچنین چارهای کاریست بسیار مؤثر و بههمان اندازه بیارزش، که هرگز نمیتواند ادبی شود!.. و نه اخلاق..
نوشتن از درد، گریزیست از درد. اینکه خواستن ِاین گریختن، ناگزیر است و یا این خواستن، خواسته میشود، را باید از درد-نویس پرسید و دید که آیا در پاسخگویی هم صادق است یا…
دانش به درد، لذتبخش است{لذت ِتراژدی}. اما این لذت، چون دیگر لذتها اگر بیان شود، میمیرد. درد-نویس، برعکس ِتراژدیپرداز، از خود میگوید و زیاده میگوید، اینسان در پی ِخواندهشدن است و در نالیدنهایاش، بازمینالد که چرا درد-اش خوانده نمیشود! درد-نویسی، تکثیر ِبیپایان ِدرد در درون ِرنجمند است. دردی که دیگر نمیتوان زیبایاش خواند: درد ِکینستان!
افزونه:
نخست میخواستم این انکار را در قالب ِانکار نویسههای ِیکی از دوستان محدود کنم. اما هرچه بیشتر در درد-نویسی و چهگونهگیهایاش پیش رفتم، دیدم که موضوع چندان به آن افادهگریها و بیانات ِخُرد و میرای نوجوانانه محدود نیست. تصمیم گرفتم تا متن را از "متنی-برای-فلانی-بودن" درآورم و بیشتر به خود ِدرد و انگیزهی بیان ِدرد پردازم. از اینرو، این نوشته، در انکار ِکنش ِدرد-نویسی، بهعنوان ِکنشی غیر ِادبیاتی و در حقیقت نانوشتنی است {و نه در انکار ِدرد-نویسان که؛ خدا را شکر، شمارشان به نا-ِنویسندهگان ِ ریز و درشت ِامروز میرسد}.
۱۳۸۳ آبان ۲۰, چهارشنبه
(Sunwar the Dead}
مهرآفند بر مردهگان
مهرآفند است
مردهگان بر زمین میگردند
بنگر!
سپیدهدم ِبادها چه باشکوه درافق ِبیخط میخرامد
فوبوس*،
وقت است تا بالهایات بشکنند
وقت است تا از زهرِغماگنات برَهَم
گستاخ ام،
سرباز ِلذت ام
یک قرن شور ام
پیش ..
بهسوی این دژ-دریا
بهسوی کشتار
جاروی زندهگی-روب را بردار
تباهیدهگان
آنانکه نور ِچشمانات را برنمیتابند،
بیشرمانه بر ساحلات میگردند
زیر ِامواج ِخون، نرم میبارم
میآشوبم، مهرآفندم
خوندانههای ارغوانی، سرنوشت ِپیکار را مینویسند
مهرآفند بر مردهگان
در هر ژرفنا، در هر دریا
در هر جوی و جویبار
سفر کردهایم
و توفان و اراده راهنمایمان
میراندیم و کشتیم
فتالیدیم، کوبیدیم
مرگامرگ...
بنگر،
بادها و گردآمدشان را
بیارام
تا شب بر چشمانات بیاساید
- آه... شب در چشمان ِمیرانات –
اما سوگی مخواه
و نه خوابی ژرف که شب را خواب کند
زیر ِامواج ِخون، نرم میبارم
میآشوبم، مهرآفندم
خوندانههای ارغوانی، خط ِخاک را مینگارند
میگردم،
تا در ورطهی رزم غرق شوم
میژولم
مهرآفندم
پانوشت:
Phobos: در اسطورههای یونانی، پسر و دستیار ِآرس (خدای جنگ).
۱۳۸۳ آبان ۱۷, یکشنبه
پیشگفتار:{ دلیری، سرنوشت، فنا}
ادیپوس دلیری کرد...
بر دروازهی شهر ِتبای، ابوالهول، پدر ِهراس، چیستانپرس ِمرگآور، از رهگذران میپرسد. او پرسششوندگان را نه به بهانهی نا-دانی ِحقیقت، بل به دلیل ِنا-داری ِدل ِحقیقتجو میکشد. ادیپوس ِدلآور، دل ِرویارویی با حقیقت را داشت، چیستان را گشود، ابوالهول را کشت و با این کشتار، مرگ ِخویش را پذیرا شد.
ادیپوس، سرنوشت را فرا-خواند...
سرنوشت، سرنمون ِنوشتههاست. سر-نوشتیست سر از دیگر نوشتهها. نوشتهای نا-نوشتهشده که نوشتهشده(!) و بازنانوشتنی که یکبار برای همیشه در هیچ-جای-گاه ِنوشتار ِهستی نوشته شده. نوشتهشدهایست در حال ِنوشتهشدن! چون گذشتهگیاش در حال است؛ میشود. هستیدهایست همواره در حال ِشدن. بنیادیست که الگوی زندهگی را در خود میزاید و میدارد، اما نهانین و ناخوانا. بیگفتار. آبستنی بیشکم که ازینرو سرنمون ِنوشتههاست که بیقلم نوشته شده و در عرصهی نویسهگریز ِزیست نویسندهاش را پشت ِسرنهاده، تا بارها، چندگون و سخت و ناسازوار خوانده شود؛ در لحظه فراموش شود و بار ِدیگر نوشته شود.
خواست ِخوانش ِچنین نوشتاری، خواست ِدریافت ِسرنوشت، اینهمان ِفناست. دلیری، محکوم به فناست. و همانا خواست ِدریافت ِسرنوشت، سراسر دلیریست. وانهادن ِاحتیاط و گذر از سنجشگری ِغایتانگار، آیین ِفرا-خوانندهی سرنوشت است. کورگرداندن ِ چشم ِدیدارگر، تا که سر-نوشته با بساوش ِنگاه ِحاد-نگر ِخوانش، خوانده شود، فرا بیاید، فراخوانده شود. خطرگر، فرهی سرنوشت را فرامیخواند.
ادیپوس، خواست ِزندهگی را واسَرَنگید...
خواست ِدریافت ِسرنوشت، برابر-نهاد ِخواست ِزندهگیست. خواست ِزندهگی، گدای ماندن و بودن و سکونت ِلانهوار، میخواهد تا خوی ِچسبناک ِوزغوش ِزینده، شتابناک ببالد، تا آنجا که گاه ِباسمهزنی ِنیکبختی، آسایش و سرخوشی، همه فرارسد. فرا-خوانی ِسرنوشت، در برابر ِفراداد ِزندهگی قرار میگیرد و زندهگی تازه به انگیختاری پادماندگر،زنده میشود. این احیا، با فروشد ِزندهگی در مغاکی که در آن کهنهمایههای بویناک ِوجدان ِزندهگی شسته میشوند، در مغاک ِفنا، آغاز میشود.در آنجا، که پستیاش بس بلند است، در بن ِهستی، وجدان ِپُرخون شده پَر میگیرد، تازه و شاداب، آمادهی پذیرایی از گردش ِبازیگوشانهی نیروهای زندهگی. برای زیستن ِزندهگی، نخست باید زندهگی را کشت!
ادیپوس، هایش کرد...
میان ِانکار ِزندهگی و مرگ، پلیست که بر آن میتوان آهاندیشانه، آرام قدم زد، آوا را در شکوه ِسکوت شنید، و هرگز به انتهایاش نرسید: هایش...
ادیپوس، در زندهگی مُرد{رَهید} ...
مُرد تا با زندهگی نباشد. قانون ِ زندهگی، بیمارگونه، قانون ِماند و لختی است. لشی میخواهد و رخوت. مصلحت و ترس. با زندهگی-بودن، مُرداروارهگیست. آهنگ ِزندهگی، در زندهگی تصنیف میشود، در غرقگشتن. در فروشدن در مغاک ِمرگ و آنگاه برآمدنی نوزادانه. در-زندهگی-زیستن، یعنی زیستن ِزندهگی، به بازی میماند. هر بازی، بازندهای دارد و خطرگر ِفراخواننده همیشه بازندهی محتوم ِاین بازیست. اما جز این باختن، هیچ هستنی یارای همباشی-در-زندهگی را ندارد! بازنده در این بازی، قدرت را ترامیبَرد .
خواست ِدریافت ِسرنوشت، اززهدان ِخواست ِفدرت، آخته. قدرت، میسوزد و میسوزاند و چونان اخگری هستنده میسوزاند تا هستی بسازد. مرگ، همزاد ِسرنوشت، همانسان نهانین و هستیدارانه، آستانهگی ِسوزناک ِکمال ِقدرت است. ازینرو، فراخواندن ِسرنوشت وهستن-بهسوی-مرگ، مُردن را نیست میکند.
تارون، نهانگاهیست از برای هستندهی دلیر که خواست ِخوانش ِسرنوشت را در نهانداشت ِنیستی، سرایش کند.
۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه
- اینکه ملتی، سرشت ِامتوار-اش را طی ِسیروز از سال سیصدروزه آذین کند، اینکه پیشنمای فروشگاه ِفرآوردههای ربانی در یک ماه خوشدرخشی کند، هیچ بد(!) نیست!!! چون هم ملت برای حفظ ِاتحاد ِوجه ِنا-سکولار ِاجتماعیت ِخود به چنین بهانههایی نیاز دارد و هم، کیش ِربانی مانند ِهر پیشهی ِسوداگرانهی دیگری بازاری فصلی دارد و مشمول ِدورههای رکود/رونق ِبازرگانی میشود! چه بیم، اگر بازرگانان در این ماه، کمی نان ِقندی بخورند و با اجرای ِآیینی همگانی، همهباهم، خیر و برکت را به بازار ِآنجهانی حواله کنند؟! هیچ.
- اگر قرار است، آیین، کارکردی داشته باشد، آن یادآوری بنیاد و اصالت ِآیینگزاران است. در حقیقت، هر آیین، میکوشد تا روح ِقوم و ناخودآگاه ِجمعی را بهواسطهی کنشهای نشانهای خاص، تنآورده کند و بدینترتیب، بنیاد ِجمع یادآوری شود و از این رهیافت، فردیت ِجمع بازآرایی شود. آیینهای مذهبی، یکسر از این کارکرد دور اند! دوری از این کارکرد، سبب شده تا دال ِاین آیینها آمادهی پذیرش ِهر مدلول بیکسوکاری را داشته باشد. یکی از آنها (البته خُردترین و غیر ِسیاسیترینشان)، خوشمنظری ِجماعت است؛ و زیبایی ِخاصی که هر ناظر از دیدن ِیکریختشدن ِجماعت دریافت میکند{ سُویهی نظامیگرایانهی ذوق است که چنین یکدستشدهگیهایی را زیبا مییابد: زیبایی ِنظم. مدرسه.سربازخانه..}! دیگری (سیاسیتر و پررنگتر)، وحدت است. وحدتی مبارک، حاصل از همگزاردی و همکاری ِفردفرد ِآیینگزاران که به یکپارچهگی ِروح ِانبوهه خدمت میکنند{بازهم سربازخانه: وحدت ِنمادین و زورَکی ِسربازانی که از فرط ِهمشکلی، کور شده اند!}.
- ماه ِنهم، ماه ِمبارکیست. تبریکگوییها، تکبرها، خالهکبرا-بازیها، در آن باب است. ماهی که صومگیران را به روانپالایی و معدهشویی وامیدارد. به محکزنی ِاراده و ارضای ِغریزهی نوعدوستی. چرایی ِفراگیری ِاین ارضا همان چیزیست که هر اندیشگری را قلقلک میدهد! روان با این خودارضاییها پالوده میشود چون وجدان ِکیشدار هرگز آنقدر تازه نیست که برای خود، نداهایی نو و از-آن ِخود-بوده داشته باشد. در مورد ِآسایش ِمعده که گفتنیها کم نیست: سفرهی افطار، رنگینتر از سفرهی هفتسین و پرملاتتر از سفرهی حاجی، مجالی برای معدهآسایی نمیدهد. تمام ِگرسنهگیها، خویشتنداریها و پیشگیریهای یک روز ِتمام، که تلنبار شدهاند و ناگهان، پس از بانگی نکره، برون میپاشند. اینچنین، جدیت، صلابت و خرسندی ِمردانهی صومدار دود میشود و به هوا میرود. شکمبارهگی از نو، تا پگاهی که سرتیپ، بار ِدیگر بیدار-باش کند!
-تجربهی گرسنهگی، بر خلاف ِآنچه بهنظر میرسد، تجربهای عینی به قصد ِدیگرخواهی و دردمندی نیست. این تجربه، بهتمام، خودمحور و خودپسندانه است. آیا آگنیدن ِشکم از غذای کامل ِسحر و سپس تدارکدیدنهای آنچنانی برای غروب، هیچ نسبتی با همدردی با گرسنه دارد؟! هرگز! حتا برنامهها و شوهای نمکین ِتلویزونی به کمک ِضعف ِاین گرسنهگیکشیدنهای چندساعته میآیند! حتا آن شومَن ِخوشگل و نجیب هم از شمای صومدار تمجید میکند. دیگر چه!؟ گرسنهای وجود ندارد!...
- تجربهی دردمندی چیزی نیست مگر عکسی رفوشده از درد-نمایی ِنیکوکار که با افتخار به دیوار سفید ِاتاق ِشیک ِذهن ِخوشباش ِمذهبی آویزان میشود..
- دادار، خود در این ماه، صومدار نیست! گرفتار است، بهحدی که حتا مجال ِنیت را هم ندارد! از آنجا که دستگاه ِآسمانیاش با آنهمه فرشته و ارواح ِابرار و نیکنهاد ِاثیری، توان ِرسیدهگی به حسابهای بستانکار ِصالحان را ندارد، او، خود نیز مشغول ِحسابداری شده؛ برای بندهگان ِخاص ِخود ( نعرهزنان، شکستهسران، گلابزنان و ..)، هم حسابسازی میکند{که این هم ،خود، با شئون ِماه ِصیام نمیخواند!}. ازینرو او صوم نمیگیرد و مقربان ِدرگاه را نیز از صوم معاف میکند تا که روانهی اعمال ِخیر را با سیری ِجاودان ِخویش، بهدقت و رعایت ِامانت، ثبت کند! میگویند "قانون ِحساب ِآسمانی از حساب ِزمینی جداست"؛ این درست! قوانین فیزیکی با سنتهای متافیزیکی ناسان اند، اما مسئله این است: آیا دادگری ِدادار به حسابداری و قانونوریست؟! آیا متافیزیک قانون دارد و یا بهتر است بپرسیم آیا فراقانون ِمتافیزیکی را میتوان همگانی، فراگیر و اجباری کرد؟!
افزونه:
«زیرکی را گفتم این احوال بین، خندید و گفت
صعبروزی، بوالعَجَبکاری، پریشانعالمی!» -حافظ
۱۳۸۳ آبان ۹, شنبه
{پارهی چهارم}
Umbersun:
Du Tréfonds Des Ténèbres- Premire Nocturen:
نخستین آهنگ، صفیرهای عاصی و شیطانوش را آواز میکنند؛ نومیدی در این عصیان که با گناه و کفروزی گسارده شده، بهروشنی پیش میآید؛ و همنهادهی چنین دیالکتیکی، مرگ است (که در سراسر ِآلبوم چیرهگویاست). نجواهایی که در میان ِصفیرها کر ِتکنفرهای را بههمراه دارد، در عین ِآرامش، بهغایت دلهرهآور-اند.
آهنگ، رزمنامهوار است. روایتیست از پیروزی ِناماندگار لشکریان ِاهریمن، و واتسخیر ِفردوس. پیروزی ِدومین چشم ِخدا {در آیین ِگنوستیکی (الاهیات ِعرفانگرایانه)، چشمان ِخدا هریک بازنمود ِامری داداری اند: چشم ِدوم، بازنمای شیطان، و چشم ِهفتم، بازنمای مسیح و..} نام ِخدا، از یهوَه به یالداباث، بدل میشود. “I unnamed the: Ialadaboath”.
این ظفر، بار ِدیگر درهمخواهدشکست و مرگ ِدومینی فرا خواهد رسید؛ بدینخاطر، طغیان، پیروزی، نومیدی ِپنهان و مرگ در اینجا یکباره گرد آمدهاند. {گرانیگاه ِسهگانهی Officium.}
We spread the spawn of despair.
ششبارهگی ِ “Paradise regained”...
در پایان، Miserere...
Melpomene:
در کنارهی ساحلی که اندوهشار ِسیمینفام میمیرد، ما باز هم همنشینی ِدلانگیز ِدلهره و نومیدی را در نجواهای سرد ِراوی زیست میکنیم.
The shore landscaping your face، رخسار؟! چهکسی؟ شیطانی که در تراژدیسرای ِملپومین(الاههی تراژدی) پرسه میزند... :تو رویایی هستی در من ِمن... پس در دریای مارانام غرقه شو. شیطان-لوادیا-بسیلیسک!
لحظهای استعاری که روایت را به سکته وامیدارد. نخستین دیدار با لُوادیا {عشق-مرگ: نامی که نخستینبار، ویلیام بلیک در Vala or the four zaos بهکار برد}. لوادیا، سیماچهی تراژدی را همراه با خود به پیش میآورد{She came to me disuised as Melpomene}، اینسان، اشتیاق ِمرگ نمادگزاری میشود.
Moon of amber:
عنبرین، مخملین و بزرگ. چهرهی مرمرینات را مینوازم... این آهنگ، فرح ِساکن ِاین آلبوم است. یک عاشقانه. یک واله-نوا. سرودی در ستایش ِسایهها. ایستگاهی برای اینکه دمی تار(ز)ه کنیم.آمادهگی برای آخرالزمان!
Apocalypse:
بخش ِدوم ِروایت.
Deus in adiutorium meum intende. بلوا، سرگردانی ترسناک در نابهگاه ِآخرالزمان! نعره و فریاد و ضجهی دادخواهی! نه! دادخواهی چیست؟! اینجا خدایی نیست! دادگری نیست تا مویهها را نگاه کند. آهنگ بهخوبی نمایشگر گاه ِرویارویی ِفرشته با کارزار ِدومین است. فرشتهای که تنها نظاره میکند و گهگاه در هاژهای شگرف میگوید: We hide from the face of God. درهموبرهمی ِهراسبار و ناتمامی که در یورش ِاضطراب ِسازهای زهی بازتولید میشود.
We hide from the face of God!،
و سکوتی بود در پردیس...
Umbra:
.. و گذار ِسومین فرشته ، هاله را عطرآگین کرد.
Umbra، اصطلاحیست ستارهشناسانه در شرح ِمخروط ِسایه در رخداد ِکسوف؛ تاریکترین ناحیهی سایه که از همنهشتی ِدو سیاره پدید میآید. Umbra، چندان که میانگیر ِسایهگان ِهر کسوف است، آلبوم را نیز میانداری میکند. قلب ِتاریکی.
دومین فراخوانی.دومین دیدار با لوادیا.
«لوادیا را دیدار کردیم. تاجی زمردین از ذات ِبیگناهی بر سر-اش نهادیم. او که در ردایی خاکسترفام، فرشتهی مرگامرگ مینمود»
The Umbersun:
رخنمود ِیهوه!
همسرایان، در ظفرمندی هفتمین چشم ِخدا (عیسا)، میخوانند. همفضا با Apocalypse اما کمی آپولونی. بهقولی، سختهبارترین آهنگ ِسهگانه خوانده شده. همراه با ارکستراسیون ِپُرچگالی که اتونالیتهی هارمونیها را تاب میآورد.
سایه-خورشید. شیطان و تاریکی شکست خوردهاند؛ اما شدت ِنور، ناسازوار، عرصه را تاریکتر از تاریکی گردانده.
ناله و زاری ِشیطان. فروشد ِشیطان. سوگچامهسرایی ِفرشته.
Eloi,Eloi,lama sabakhtani. «پدر، پدر، چرا مرا بخشیدهای؟» واپسین گفتار عیسا بر چلیپا. مرگ، یگانهراه ِرهایی از مردسالاری ِپدر!
In the Embrasure of Heaven:
سومین بخش ِروایت: ایست ِزمان: مرگ.
مسیح، به غضب ِنمادین ِنام، شیطان میشود! نور-آور!
سومین دیدار با لوادیا...
The wake of Angel:
مار، مرگامار، پدیدار میشود. I am the eyes of the Basilisk. اغوای ِفریفتار ِمرگ، نزدیک میشود. چون چشم در چشماش کشیده شود، مرگی عاشقانه فرامیرسد.
«مرگ ِروحام رابکش، دلدار. که نامیراست مرگ ِمرده. بمیران و بمیر. که مردنات مرگ را میکشد.»
مرگ، مرگ را میکشد. مرگ، در پیوند با ابدیت، مرگ ِزمانباز را میکشد.
Au Tréfonds Des Ténèbres:
این قطعه، واگشتیست به آهنگ ِنخست (Du Tréfonds Des Ténèbres)، با سهمگنی و سختهگی کمتر. درونهی تم ِسازهای زهی، همنوا با لایتموتیف(LeitMotif){بنمایه}های آهنگ ِنخست اند. سوپرانو، سوپرانوییست که مخملینهگی“Miserere” را سرشتید. آهنگ، پُرآوا و بیکلام است. گفتاریست خاموش. گویایی بیگفتار!
Circumdederunt me gemitus mortis
و سپس: سکوت...
{پایان ِسهگانه}
برای همشنوایی ِشافع
۱۳۸۳ آبان ۶, چهارشنبه
در هر سندی که {برای لحظهای} توان ِرستن از سیطرهی عقلانیت و پراگماپَرستی ِمدرن دارد، و به دلآوری ِناانبوهیده نزدیک تواند شود، در پیشاکلاسیسیم، در اشعار ِکهن، در نگارههای سبک ِباروک، گاه حتا در داستانها و فیلمهایی که در ابتذال، زندهگی باستانی را روایت میکنند، با آموزهای غریب و نابههنجار(!) روبهرو میشویم: مرگ ِبهگاه! آموزهای که، یکسر، باژگون ِاستاندههای امروزین ماست؛ آموزهای مخالفخوان در برابر ِآزگری ِانسانک. آموزهای که دامنهاش از درد ِشمارش ِسالهای زیست تهیست. آموزهای که مرگ را نیکباشی برای زیندهترین هستنده میخواند.
{ پرسوناژهای اسطورههایی که چهبسا پهلوانانه هم نیستند (ادیپوس، گیلگمش)، یا حتا هابیتهای دونپایهی داستانهای Tolkien {که البته در ساحتی بس فرازتر از عروسک میزیند!!}، همه، خواسته یا ناخواسته جلوهگر ِاین آموزهاند. زندهگیشان چنان پویا، شاداب و سرزنده و جنگاورانه است و چنان در این زندهگی، قدرت، هایش میشود که جایی برای پندارهای سفید و خوشگل ِخانوادهگی-لانهنشینی باقی نمیگذارد. با خواندن این اسناد، اندیشناک ِهرچیزی میتوان شد، مگر درازی ِعمر، نیکاقبالی، سفیدبختی و از اینجور آرمانهای صورتی؛ در اندیشهی این ایم که قهرمان چهگونه پیکار ِپسین را خواهد انجامید، چهگونه در راه ِارزشاش حادثه و فاجعه را به جان میخرد؛ فلان شخصیت چهگونه جانانه در راه ِحقیقت و قدرت ِهستش میکوشد و رنج میبرد و خون میریزد، مرگ را فرامیخواند و زیبا میشود!}
زندهگی ِمدرن و شکماندرونیهایاش( عقلانیت، تکخداپرستی، تکنیک، تودهگرایی و ..} پلشتبار و خوشنما، از این طراوتها تهی اند. معنای اصیل ِزندهگی: پویندهگی (و نه خرکاری و بردهگی عدد)، پیکار (نه در مرزهای خاکی سرزمینها، که در مرزهای تند-و-تیز ِوجود)، سالاری ( و نه سیطره) .. همهگی فراموش شدهاند. انبوهه و مردمان، زایدان با لانه و خانواده و خدایشان به میدان آمدهاند و در عوض ِپرسش از چیستی ِهستی و چونایی ِزیست، در اندیشهی چندایی ِزیست، شمار ِسالهای عمر و بهداشت ِسطحیترین لایههای معاش اند.
خانواده، مرجعیت ِمستبدیست که رسالت ِتولید و بازتولید ِارزشهای فرسودهی بورژازی را بر دوش میکشد. مردانهگی، زنانهگی در چارچوب ِخشک اما رنگین ِاین نهاد، با یکدیگر میلاسند؛ جامعهی پساصنعتی/مدرنیتهی متأخر، تحقق ِچیرهگی ِنرمینهگی ِوانمودین ِزنانهگی ِجامعهی مصرفی بر وَجه ِروغنی و دودآلود ِمردانهی جامعهی صنعتی ِسدهی نوزده است؛ و مرکزیت ِخانواده، همچون فردگرایی و بسا چون پارانویای نهادی که همیشه میان ِفردیت و اجتماعیت آونگان است، جلوهی این تحقق است. این نهاد، چون دیگر نهادها، مرامنامههای خاص خود را دارد: ایدهی باکرهگی، ایدهی مرد ِزندهگی، زندهگی بیخطر (بیمه، پسانداز، کار)، خطرگریزی و از اینگونه هنجارهای میانمایهواره؛ امید به زندهگی که شاخصیست بر توسعهیافتهگی {یعنی نمادیست دال بر وجود ِمدرنیزاسیون ِاقتصادی و مدرنیزم ِفرهنگی}، ته ِاین مرامنامه جاخوشکرده! بدینترتیب ارزش"عیار ِزندهگی" از قلم افتاده!
مردن ِبهگاه، بیمعنا شده! دست ِبالا، تنها در خودویرانگری ِنیستانگارانی که مدتها پیش از خودکشی مردهاند، دلالتمندی میکند. همهگان، در اندیشهی درازی ِعمر-اند {از اینجور کوتهاندیشهای درازیگرا کم نیست: درازی ِساعات ِکار، درازی ِدستمزد، درازی ِعبادت، درازی ِناخن، درازی ِمژهها، درازی ِچوک!}. میخواهند دیر بمیرند تا سعادت ِچیدن ِبزرگترین دستاوردهای زندهگی خوارمایهشان را داشته باشند: دیدن ِثروت، دیدن ِسفیدبختی ِفرزند، زایش ِنوهگان.. تمام ِچیزهای برونباشی، چیزهایی که نسبتی با درون ندارند! آیا میتوان داشتهای درونی برای انسانک انگار کرد؟! یا بهتر است بپرسیم: آیا میتوان انسانک و زندهگی ِدراز-اش را سرزنده خواند؟
جهان ِنو، نادار ِزندهگیست، از اینرو آن را گدایی میکند و بَد هم گدایی میکند: به زیادیاش میاندیشد و نه به عیار-اش! این گدای پیر و خوشبخت(!)، دیری پیش از مرگ ِ آن جسور ِجوانمرگ، مرده است و خود نمیداند! فرسودهگی ِپنهان ِانسانک، این آزگر ِپیری و مردار ِدیرپا، در برابر ِسرزندهگی زندهگی ِآن زیندهی زود-میر همیشه عیان است! ...
{چهگونه درازی ِعمر ارزمَند شد؟ پرسش ِزیر پاسخیست زیرکانه:
« بهراستی، آنکه بههنگام نمیزید، چهگونه تواند بههنگام مُرد؟»}
۱۳۸۳ آبان ۱, جمعه
بهسوی گردباد بَرشو
{Ascend into maelstrom}
آگاهیده، با مزامیر
یادمان ِخشکیدهی آن خام-بارقهی خاکستری
غوغاییست در فردوس،
سرودهای خوشانی و هراسانی
همه گوریده در محتومیت ِاین منزلگاه ِمنفور
آه...
چنین نظارهای باید-ام بود؟
گنگ-آفرینهای به یخسانی ِشفقی دلگیر پژولیده
چون خاکستر و خاک
که زمین را همه بردهگانه گردان اند
پژمریده
آرمیدهام
آسوده با هراس ِرویای فرازشام
آنسوی گندیده-کندک
آسودهام با یاد ِهراس ِ فراخت به آن بلندابلندی که با نفرت آذین گشته بود
نیاش سوگچامهسراست و بخشا
در پرتوی رنگپریدهی فردوس میدمد
حال،
خاموشی سایهها
تندیس ِاو،
و دروغي بیپرده!
۱۳۸۳ مهر ۲۸, سهشنبه
{ ترجمهای از: "فصل ُسیوسوم ِجلد ِدوم ِجهان همچون خواست و بازنمود، اثر ِشوپنهاور"}
آنچه نمای زمینچهری را در میان دیگرنماها برجسته و زیباییاش را رخشنده میکند، حقیقت ِجهانی و همسازوارهگی ِطبیعت است. البته، اینجا، طبیعت نهش ِ{خاص ِ}منطقی را که در مناسبات ِپیآیندی در بنیاد ِدانش، در تقدم و تأخر ِ گزارهها و در فروض و نتایج وجود دارد را دنبال نمیکند؛ نه، چنین نیست؛ اما بههرحال، طبیعت نیز نهش ِهمسانی از قانون علیت را پی میگیرد که ازهمبندش ِپیدای ِمیان علتها و اثرها میگذرد.
هر دگرشی، هرچند خُرد، که ابژهای بنا بر وضعیتاش بهخود میپذیرد،: کوچکنمایی، نهانبودهگی، دورنایی، پراکنش ِ نور و سایه، پرسپکتیو ِخطی یا اتمسفریک، و .. بدون ِکوچکترین لغزشی، بهواسطهی اثرگذاشتی که بر چشم دارد، آشکار میشود، و بهدرستی {به دیده} در نظر گرفته میشود. مَثلی هندی بهدرستی میگوید:«هر دانهی برنجی، سایهی خود-اش را دارد». باری، تمام ِچیزها، خود را در همسازهای فراگیر و منطقی، راست و روشمند، همدوس و همبنده، بدون خردهای انحراف و خطا، تام و بینقص نمایان میکنند. {با این اوصاف}حال، اگر نمای ِنمایی زیبا را تنها {اینچنین، یعنی}همچون پدیده-ذهن اندیشه کنیم، آنگاه {نمای زیبا} در کنار ِدیگر ذهن-پدیدههای همپیچیدهای مینشیند که همه عادی، اسلوبی، بیخطا، و استثناناپذیر و کامل اند. در این میان، دیگرچیزها، خاصه تفکرمان، صورتگرایانه و مادهوار و بیش یا کم با نقصان و ناراستی آلوده اند. از ورای این نگرهی نیک، زیباییهای طبیعت نخست با همسازگردانی و منش ِخرسندکنندهی تأثراتشان و سپس بهواسطهی اثربخشی ِخوشایندی که بر کل ِ{دستگاه ِ}اندیشه دارد، توضیح داده میشوند. بدین ترتیب،{در رویارویی با امر ِزیبای طبیعی}، اندیشهمان در وجهی صورتگرایانه آرایش گردیده، تا حدی پالوده میشود؛ و در این حال، ذهن-پدیده که بری از خطاست، ذهن را در عملی بههنجار مینشاند تا {قوهی}اندیشه بتواند انسجامها، همبندشها، قانونمندیها و هارمونیهایی را که طبیعت بهواسطهی قرارگیری در وضعیت ِالهام ِناب، واجدشان شده، پی گیرد. اینسان، یک نمای زیبا در حکم ِیک ذهن-پالاینده است؛ همانگونه که بهگفتهی ارسطو، موسیقی پالایندهی احساسات ماست. در حضور ِامر ِزیبا، راستتر میتوان اندیشید.
با مشاهدهی نابهگاه ِمنظرهای از دامنهی کوه، بهسادهگی در حالتی آمیخته از فخر و والایی فرومیرویم. علت ایناست که {منش ِ}خطوط ِماندگار ِزمینچهر ِمشاهدهشده، {یعنی}پیراموننمای کوهها و طرح ِدامنهها، بهگونهای است که در برابر ِهر نمودی از زوال و تبهگنی و فساد، خاصه آن وجه از شخصیتمان که ناپایا و گذراست، میایستد. این }ایستادن و این منش{ هرچند که در لحظهی نظاره، خودآگاه و روشن درک نمیشود، اما همان دریافت ِمبهم و احساس ِگنگ بسنده است تا آن حالت ِفاخر و خوی والا را بنیاد دهد.
دوستدارم بدانم چرا اگر منبع ِتنویر ِ سیمایی از بالا باشد، سیمای آدمی، زیبا بهنظر میرسد، اما نوری که از پایین میتابد، هرگز آن زیبایی را به سیما نمیدهد. این پدیده در مورد ِتنویر ِنماهای طبیعی هم صادق است.
طبیعت چه اهل ِذوق است! گویی هر کنج و گوشهای که بکر و وحشی و دستنخورده مانده، بهخود واگذاشته تا طبیعی شود؛ و اگر از چنگ ِ{حرص ِ} آدمی برهد، در زیبندهترین حالت، به خودآرایی ِخود خواهد پرداخت. گیاهان، گلها، بتهها و درختچههایی که در همستان ِزیبایشان، دور از منش ِجبر-آلوده و زورآور ِچوب ِاصلاح و {قیچی ِ}پیرایش ِ یک خودپسند، ناوابسته و آزاد، بالیده اند، از آزادی و پویندهگی طبیعت روایت میکنند. هر گوشهای که فراموششده {از دستورزی ِبشر رسته}، در نخستین نگاه زیبا به نظر میرسد. باغهای انگلیسی بر همین اصل {ِزیباییشناختی} استوار هستند؛ باغهایی که تا حد ِامکان، هنر را نهان میکنند تا جاییکه چنین بهنظر میرسد که طبیعت در آنها آزادانه میپوید و اینچنین زیبا مینمایند؛ چراکه طبیعت، بهتنهایی زیباست، چون در صریحترین حالت ِممکن، عینیتیافتهگی ِخواست ِزندهگی را در وضعیتی پالوده از دانش، نشان میدهد. {در طبیعت} این خواست، خویش را در سادهگی، بیآلایش آشکار میکند؛ بدینترتیب که در چنین وضعیتی، صورتها – چنانکه در جهان ِحیوانات با آماجها و غایتهای خارجی آلوده میشوند – قطعیت نیافتهاند و تنها، بیواسطه با خاک و اقلیم پیوند خورده اند، و نیز با امر ِرازناک ِسومینی که در اثر-اش بسیارگان ِگیاهان ِهمخاک و هماقلیم، در صورتهای گونهگون فراآورده میشوند.
تفاوت ِعمدهی میان ِباغهای انگلیسی( وبهطور مشخصتر، باغهای چینی)، با باغهای قدیمی فرانسوی – که امروز دیگر چندان پرشمار نیستند – تفاوتیست در روح و حالوهوای ِاین دو{گونه}باغ: باغهای انگلیسی، روحی برونآختی{(ابژکتیو)} دارند، حال آنکه نفس ِباغهای ِفرانسوی درونآختی{(سوبژکتیو)}است.
از اینرو، در باغهای انگلیسی، خواست ِطبیعت، خود را در درخت و کوهنما و بته و پهنهی آبنماها عینیت میبخشد و اینسان ایدهها و وجود ِدرونیاش را در نابترین بیان ِممکن، به پیش میکشد. ازسوی دیگر، باغهای فرانسوی، با پرچینهای هرسشدهشان، با درختانی که با قیچی به شکلهای گوناگون آرایش شدهاند، با گذرگاههای سرراست، با طاقنماها و ازینجور چیزها، تنها خواست ِمالک { ِباغ} را بازتاب میدهند. طبیعت در آنها منکوب شده و از ینرو، در عوض ِایدهها، صورتها را برمیگیرند، و بردهوار، آنها را بهزور سربار ِخود میکنند.