Opeth
مطلع
صبح ِسرخ که گلبرگ از شبنماش مینوشید نفس نگاه داشت به درنگ ِجریان؛ دلسپرده به اقیانوس ِخاطرات ِقدیم؛ و من بر زیباییاش بهت میریختم که بازیها با باران میکرد؛ تابوت خوشتراش بود و چوب ِخاکسوده باردار ِنشانگان ِمرگ، و خیرهگیام بر اینها همه از پشت ِچشمان ِسفال؛ کسی چیزی گفت و نوبت از من شد. پیوسته در مرگ، باورم نبود که که حلقآویز ِنشانه ام. نسیمی بود که گرم میکرد. آمد ِبهاری بود، آمد ِاثیرگی ِآوریلمان.
اثیر ِآوریل
از آبگینه مینگریستم
ورای آغوش ِمسیح
که چون رازینهچهری در پود ِقالی
چون شکارهای بر فراز ِکلاله
در غم تافته بودبه مادرزاد-نقاب ِاندوه
پس ِخاموشی ِشمع، پس ِتمثال ِصلیب
پس ِبیداریاش، لشکر ِتهیگی میخاست
در شور ِمات بودم که کلام ِآخر از من شد
و او در بر-ام، در عشق ِمحتضر
نگاهاش بهت ِسنگین، چشم ِآبنوسی
تنیافته با اثیر
گمگشته در آتش ِآوریل
مستأصل از وصل، از داشتن ِآنچه-بوده-ات
انتظار ام، و میگریزم
میگذرم از داس
تا نور شوم در کنام ِغفلت و ماندهگی
سرنوشتیست
مرزیست پیشین-اندر؛
باران بدرود میداد، و به گاه ِشب
جنگل آغوشام داد
چیزی لغزید، و خفتم
ندای او در خند-گریست میخواند: "مرا ببر"
چهطور، چرا، چه وقت؟
وقت
خورشاد ِسرخسار است که از میان ِدومان میخیزد
و سیمای کژدیس ِسپیدهمانی که این همه را پیشتر دیده
این روز
چون دیروز،
بر شانههام گریست
راه بیپایان و تن بیتاو
جان بی جان
پرسهزن در گدارهای آشنا، در پی ِخانه
من بودم
و وزن ِمیرایان
و بادهای آنجایی که از میانه میوزیدند
و آه ِبوستان ، و مرگ ِگل
درگاه بسته بود آن روز،
و عزم ِرفتنام
و او که از پنجره نمیدید-م
چهره به خاکستر نشانده بود
لبهاش در پیچ ِیأس نام مرا میگز(ذ)اشتند
سرسرا آگنده از زمزمه
سیماهای سرسری، باخبر از احتضار ِواپسینام
قهقهه میزدند
گریستم،
و او
غرقه در شور ِبیرنگ دروغ میزد
کی...
آه زبان میآورَد؟
کی مرگ گواه میکند؟
کی به واپسین گام میسپریم؟
کی نجوا فریاد کنیم؟
وقت ِآغاز ِنو ؟!
وقت ِفرجام ِاین بزم ِغم
بزم
بودگاهمان در میان ِستارگانیست که تا به واپسیندم ِحیات، انتظارمان میکشند؛ چشمانام را وقتی بهسان ِهیچی خیرهگی میکنی، به همخوابهی ابلیس میمانی؛ من بتام، بت ِغنج، که میخواهد چشمانمان را بنوازد که تمام فروبندند. آرامات میخواهم، نمیتوانم اما، میدانی که حال غبار ام و نزار. ناآگاه که تو بر حضورم خویش میبازی و به شبستان میخزی.
شبستان
صیف ِسفید
تا کجا آمده-ام برای دیدارت
و تو رخ پشت ِدستان پنهان میکنی
آرام در کلامی میجویی که بیزارماش
بر هر صوتی میآویزی
آونگان ِاین بدگمانی که آویزان ِمرگام
آه، خاطرهها آلوده اند به بیرنگی
آن چشمها چاه اند
نژند اند و خالی
بار-ام
بر-داشتن ِآنام است
داشتن ِبذرِگلزاریدهام
که وانهاده مرا در آغوشات
بر، بی دعوی از شور و شیدایی
میخموشد، میخشکد
دم ِسماوی،
از خاکستری تا به سیاه
هاویه بر میگشاید
و رازهای نانبشته پس ِتار عنکبوتی اند
برتافتنی نیست...
از خواب میتابم
ماه روی برمیتابد
تازه مطلع گزارده این شب ِسیاه
تو گفتی: "پیچاپیچ ِوهم است بر آب"
همدمی میکردیم
خاکسترم بر دستات
میدمم بر این زخم ِگوری
روزانهگیها میگذارم بر شبات
به این جشن ِروحافزا
دیو ِپاییز دعوت است.
دیو ِپاییز
وشت ِخاموشی است با مرگ
به گاه ِگمگشتهگی
پارهپاره ام از آمد ِپاییز
به نگاهی مییابیمام
دشنه در دست
ندیدی
کور بودی در گشت ِعشق ِناسره به آریغ ِناب
باد بود و مرثیهای
که پیش از فسردهگی میسرود
به دمی دیگر
بر درهای بسته ضجه میکشید
غبار ِافسون بود
که مینشست بر کاواک ِدیوار
برتافتنی نبود
او، در اشک و در ابدیت
روی گرداند و چهره به چهرهگیام کرد
"بگریز، بگریز!"
آنی ماند و آنی رفت
عطرش که آذین ِهوا شد
باور-ام بر او،
در فرجام ِروز باخت
باور
وامانده ام دوباره
و تو باز از پس ِسایهها حرف میزنی
اتاقهای خالی، کلمات ِسرد
اسیر ِشب ام
و اکسیر ِماتم از بَرَم میلخشد
شبحی غریب اندیشهات را زمزمه میکند، غمات را فریاد
اندیشه و غم اما روی تافته اند
که تاب ِماندن با این مرگشان نبود
باور،
در کلامام،
نبشته بر غبار است و آلوده به خاطره
امیدم را که گواه میگیرم، تنهاییام میگیرد
خندهات گریست ِحقیقت اند
به زاویهام میکشانند
که گورنوشت ِروح را در پیدایی ِقدَر بنگارم
قدَر
میگویند که غم پیرامیگیرد...
تن ِپژمران پوشیده به ردای ِقدیم
مانده به پشت ِیک بدرود
من رفتهام. تخت بیکس است و سرد
و درختان شاخهسا بر زمین
ماکیان ِشب سیماچههای اند که سیاه پر میزنند
دست، در آینه شد
باستار و مقدس از زندهگی...
چشمها افسون گرفت، همان چشمها که نمیدیدی...
چیزی نمانده برایات
که بیابی، که ببازی
فصل ِسرد نشسته بر بوم
در گوشههای مات لولیان بر هم میخزند
قصریان همه محجور اند و واج
در انتظار ِشهریار،
در اطوار ِجنون
صدایام هست در جنگل
گواه که بودهام آنجا
اسیر ِقَدَر
و چشمانتظار ِختم ِشتا
ختم
این بود
واپسین سرنوشت
طلوعی نیامده و شبچراغی نخموشیده
کلمه تام بدرود بود، و پستاباش صبحی دلافزا، که برآمد، و هلا زد زیبایی ِمطلعاش را.
افزونه:
- بیهودهگی ِکمتر کاری به پای ِبیهودهگی ِبرگرداندن ِلیریک میرسد. ترجمهی ِکلامی که {دست ِکم قرار بوده} معنا از پیوند ِبافتاری با نظام ِسیال ِموسیقی میگیرد، افزون بر این که حمال ِشکست ِذاتی ِترجمان است و داغدیدهی دوری از رضایت از کار ِزبانی، با یاوهگی ِفروکاستن ِتجربهی فهم ِلیریک به عرصهی مسکوت و محال ِنثر نیز دست به گریبان است. با این حال بیراه نیست اگر بگوییم وررفتن با کلماتی که ارزش ِدالیشان آغشته به عرصهی امکانی ِموسیقی است و غنودن در وسوسهی ِبازنشانهگذاریشان در نثر به گونهای که به رنگامیزی ِلیریکالشان نزدیک شوند، نوعی آزمون ِتوانش ِترجمانی است که سویهی فعال ِفهم ِموسیقی را نیز به محک میکشد.
- دو نکته این غزلواره را از دیگر عاشقانههایی که ایدهنگار ِ"ترک" اند، جدا میکند. یک، زمینهی موسیقیاییاش ( این که لیریک برای گونهای از موسیقی نوشته شده که بهلحاظ ِفرم در بیان ِایدههای رمانتیکی همچون "ترک ِمعشوق" ناجور قلمداد میشود: ترکیببندیهای چندوجهی، ضربآهنگهای نامنتظره، رنگبندیهای دگرگونشونده، دث-وُکال و ...)، و دو، چیستان ِچه-هستی ِمعشوق، که هویتاش در هر بخشی از متن رنگ و مدلول ِخاصی به خود میگیرد: "او" انگار هیچگاه در نزدیکیهای اولشخص پرسه نمیزند؛ هستیای غلیظ اما پارهپاره دارد {چیزی در حد ِیک پارهگفته، یک عکس، چیزی که زخم ِیادمانیاش سنگینتر از بود ِابژهگیاش است}؛ با این حال، ناآگاهی/معنای اغلب ِعبارتها از آن ِهالهی نیستی ِاوست و سایه و مالیخولیایاش در هیئت ِنمودهایی چون زمزمه، اشک و خیرهگی گسلهای عاطفی و معنایی ِسطرها را پُرمیکنند – گویی همین گسیختهگی ِهویت ِمعشوق است که امکان ِچنین حدیثی را در چنین قالبی فراهم کرده. این گسست، بهویژه در آنجایی که گلایه از ناسرهگی عشق ِ"تو" به حسرت از حضور ِناپایای ِ"او"ی این "تو" میرسد { و بعد، هشدار به این حضور و طلب ِغیاب – در دیو ِپاییز} به نهایت ِخود میرسد؛ جایی که تکههای باور در بزم ِپاییز فرومیریزند و و بر راه ِتنهایی زر میپاشند..